🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_33
در خانه را باز کردم و آقا یوسف کامل وارد حیاط شد و در خانه را پشت سرش بست و گفت:
_ زیاد وقت نداریم... ممکنه شک کنن.... شما برید سمت پشتبام... یونس اونجا منتظرتون هست... منم یه چند دقیقه دیگه از همین در حیاط بیرون میرم تا کسی شک نکنه.... برید.... زود باشید معطل نکنید.
به خانه برگشتم و درحالیکه از شدت اضطراب دستانم میلرزید رو به خاله طیبه و فهیمه گفتم:
_ زود باشید بلند شید.... مثل اینکه خونه تحت نظره.... باید بریم سمت پشتبوم.... پسر اقدس خانوم گفت، گفت خونه تحت نظره.... نباید امشب خونه بمونیم.... بلند شید دیگه.... زود باشید.
همراه خاله طیبه و فهیمه، سمت پشتبام رفتیم.
آقا یونس آنجا منتظر ما بود. پشتبامهای هر دو خانه بههم راه داشت و جز یک دیوار نیمه، بینشان فاصلهای نبود.
از روی دیوار خیلی راحت میتوانستیم عبور کنیم.
از دیوار نیمه گذشتیم و وارد خانهی خاله اقدس شدیم.... اما هنوز از شدت اضطراب دستانم میلرزید.
خاله اقدس با دیدنمان گفت:
_ خوش اومدید عزیزم.... خوش اومدید اینجا مثل خونه خودتونه.
خاله طیبه آه غلیظی کشید:
_ ای بابا این چه وضعیه!.... خدا ازشون نگذره.... روز و شب برامون نذاشتن.... حالا باید چه کار کنیم؟
خاله اقدس با خونسردی گفت :
_طوری نشده که.... چند روز خونه ما میمانید... بذارید خونهتون خالی باشه چیزی نمیشه که.
کمی بعد یوسف هم از راه رسید.
تازه کمی آرام شده بودیم که با دیدن یوسف دوباره اضطراب گرفتم.
با جدیت گفت:
_ حدسم درست بود... دیدید گفتم خونه تحت نظره... من تا رسیدم توی خونه، از لای در دیدم که یک نفر سمت خونه شما اومد.
یونس با چشم و ابرو اشاره کرد تا دیگر یوسف حرفی نزند و خاله طیبه که شاید حتی بیشتر از من و فهیمه نگران شده بود، درحالیکه گوشهی چادرش را زیر دندان میگرفت، پرسید :
🥀🔥
🥀🥀💕
🥀🥀🥀🔥
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🥀🔥
🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🔥
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🔥
🥀🥀💕
🥀🔥
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_34
_خب حالا باید چه کار کنیم؟.... اومدیم و خونه شما رو هم گشتند... خب اون وقت که میفهمند ما اینجاییم.
یونس بهجای یوسف جواب داد:
_ نگران نباش خاله جان.... ما یه جای مخفی توی زیرزمین داریم.... بهقدر شما سه نفر میشه.... نگران نباشید.... فکر میکنید اینهمه مدت من چطور از دست ساواک فرار کردم!
آن شب مهمان خانهی اقدس خانوم شدیم.
اقدس خانم، اتاق یکی از پسرها را به من و خاله طیبه و فهیمه داد.
نمیدانم چرا ولی اصلا آن شب خوابم نمیبرد. اضطراب زیادی داشتم و شاید این اضطراب بیدلیل هم نبود.
نیمههای شب بود که بالاخره از شدت خستگی چشمانم روی هم افتاده بود که با صدای بلند زنگ در و کوبش شدید در آهنی حیاط بیدار شدیم.
سراسیمه روسری سر کردم از اتاق بیرون رفتم که خاله اقدس گفت:
_ احتمالاً مأمورها هستن.... بیاین دنبال من.... بیایید یوسف رفته تا کمی معطلشون کنه.
دنبال اقدس خانم رفتیم.
هنوز حرفهای یونس در سرم بود که شب قبل به خاله طیبه گفته بود؛ در زیرزمین جایی مخفی دارد.
اما برخلاف تصورم خاله اقدس ما را سمت آشپزخانه برد.
متعجب بودم که پرسیدم:
_ اینجا که زیرزمین نیست!
و دیدم که چطور خاله اقدس یخچال را جابهجا کرد و دریچه کوچکی پشت یخچال آشپزخانه پیدا شد!
یک شمع برای ما روشن کرد و دست خاله طیبه داد و گفت:
_ جاش خیلی کوچولوئه اما برای چند دقیقه میشه تحملش کرد.... آهسته از پلهها برید پایین.... زود باشید.
آنقدر هول شده بودیم که نمیتوانستیم درست فکر کنیم. خاله طیبه اولین نفر بود که از پلهها پایین رفت.
ورودی در کوتاه بود و باید خم میشدیم تا بتوانیم از پلهها پایین برویم.
وقتی هر سه ما، در آن تاریکی که تنها با حاله ای کمرنگ از نور شمع به اندازه ی یک دایره ی کوچک، دورمان را روشن کرده بود، به پایین پله ها رسیدیم، صدایی به گوشمان رسید.
🥀🌞
🥀🥀💕
🥀🥀🥀🌞
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🥀🌞
🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🌞
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🌞
🥀🥀💕
🥀🌞
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_35
صدای ناشناسی که احتمال می دادیم یکی از ماموران است.
_برید اون ور ، برید خونه رو بگردم.....این موقع شب تو آشپزخونه چکار می کنی؟
صدای خاله اقدس بلند شد.
_پسرم من ناراحتی قلبی دارم.... اون جور که شما زدی به در، ترسیدم اومدم یه قرص قلب بخورم.
من و فهیمه و خاله، هر سه از ترس و کمبود جا، همدیگر را بغل کرده بودیم. و تنها شمعی که خاله اقدس به ما داده بود را روی یکی از پلهها گذاشته بودیم. ما با این حال هم تاریکی و هم صدای مامور ساواک لرزه به اندام ما انداخته بود.
_راستش رو بگید کجان؟
_جان!!.... کی کجاس؟!.... آقا ساعت دو نصف شب ریختی تو خونه ی مردم، من از کجا بدونم دنبال چی میگردید!....
_خودتو به اون راه نزن.... خودمون دیدیم که رفتی سراغ خونه همسایه بغلی.....
_خوب اونا رفتن مسافرت رفتم کلیدشون رو دادن که من برم به گلهای باغچه شون آب بدم....
_گلهای باغچه شون آب بدی؟!.... کلیدشون را دادند؟!.... بعد چطور زنگ در حیاط رو زدی اگه کلید داشتی؟!
دلم از پرسش این مأمور ساواک لرزید اما صدای یوسف را شنیدم که جواب داد:
_ خب فکر کردم شاید اومده باشند خداینکرده در رو باز کنم کسی تو حیاط باشه و چشمم به نامحرم بیفته.... زنگ زدهام که اگر در و باز نکردن با کلید در وارد خونه بشم.... آخرش هم با کلید در خونه رو باز کردم... شما که دنبال اونایید چرا ریختید توی خونه ما!..... خب برید خونه خودشون و بگردید.... چه بدبختی گیر کردیم واقعاً.... از دست این همسایههای مردمآزار!
_اون داداشت که توی اتاق بود چی؟.... اون چیزی نمیدونه؟
و صدای خندهی یوسف آمد. انتظار هر جوابی را از او داشتم. جز اینکه بگوید:
_ اون داداشم معلول ذهنیه.... برید از خودش بپرسید.... اون چی میتونه بدونه....
🥀🥀
🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀💕
🥀🥀
دوستان مشتاق #رمان_مستِ_مهتاب
😍😍😍😍😍
این رمان #فعلا_وی_ای_پی_ندارد
بزودی با جلو رفتن و هیجانی تر شدن رمان، کانال وی ای پی آنرا ایجاد خواهیم کرد.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
منتظر باشید👌
825.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸الهی آباد بشه دنیا وآخرتتون
🌸الهی زنده باشید وتندرست
🌸الهی دلتون شاد ولبتون خندون باشه
🌸تقدیم به دوستان گلم
🌸
🌸و پُر از موفقیت و خبر خوش
2.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سلام_امام_زمانم
#صبحت_بخیر
تُـو را مَن چَشـم دَر راهَـم...
گُـلِ نَرگـس 🍃🌼
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
#جمعه_های_انتظار 😔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_36
نمیدانم اون لحظه از شنیدن این حرف چطور خندهام را کنترل کردم.
شاید از شدت اضطراب یادم رفت که چطور باید به این حرف بخندم!
اما کمی بعد وقتی مأموران ساواک از خانه بیرون رفتند و خاله اقدس باز یخچال را از جلوی درب مخفی کنار زد و در را برایمان باز کرد و گفت:
_ بیایید بیرون.... خدا رو شکر رفتند.
آن لحظه بود که نفسم بالا آمد.
از شدت اضطراب حس میکردم سرم گیج میرود و حالم چندان مساعد نیست.
شاید هم هوای خفه زیرزمین نمور و تنگ خانه خاله اقدس مرا اینگونه کرده بود. همینکه از پلهها بالا رفتم و از آن دریچه کوچک و مخفی پشت یخچال آشپزخانه خارج شدم، حالم آنقدر بد شد که دیگر هیچچیز نفهمیدم.
وقتی به خودم آمدم که خاله اقدس و خاله طیبه مرا در آغوش خود گرفته بودند و فهیمه داشت با چادرش مرا باد میزد.
آقا یوسف هم لیوان آب قندی را برایم هم میزد و یونس، برادرش با نگرانی نگاهم میکرد.
_چیزیش نیست ترسیده..... بابا منم اگر ساعت دو و نیم نصف شب، با صدای مشت و لگد به در بیدار کنند و بگن ساواک ریخته تو خونه، هول میکنم.....
خاله اقدس در حالیکه با دستش صورتم را نوازش میکرد گفت :
_این بنده های خدا، رفتن توی زیرزمین مخفی شدن، اونجا هم هوا کم بوده حالش بد شده.... نگرانش نباشید الآن حالش خوب میشه..... بده به من اون لیوان آبقند رو.... بسته چقدر هم میزنی.
و بعد خاله اقدس لیوان آبقند را از یوسف گرفت و به لبانم رساند.
شاید آن لحظه بود که بعد از خوردن جرعهای از آبقند حالم بهتر شد. نگاههای اطرافیان هم که آسودگی خاطری در خود داشت، در بهتر شدن حالم مؤثر بود.
کمترین اثرش این بود، که باور کردم دیگر فعلا خطری تهدیدمان نمی کند.
اولین چیزی که بعد از خوردن آبقند پرسیدم، این بود که :
🥀🐠
🥀🥀💕
🥀🥀🥀🐠
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🥀🐠
🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🐠
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🐠
🥀🥀💕
🥀🐠
825.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸الهی آباد بشه دنیا وآخرتتون
🌸الهی زنده باشید وتندرست
🌸الهی دلتون شاد ولبتون خندون باشه
🌸تقدیم به دوستان گلم
🌸
🌸و پُر از موفقیت و خبر خوش