eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هر شب پنجرہ‌ های ملکوت آسمان بسوی قلبها گشودہ میشود الهی امشب! ﮐﯿﻨﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ قلبہای ما ﺑﺰﺩﺍی و نور ایمانت را در قلبهایمان جاری کن ... شبتان خوش 🌙 و سرشار آرامــــش🍂🌸
صبح شد این صبحگاه روشن و زیبا بخیر بامداد دلکش و دلچسب و روح افزا بخیر صد سلام از من به دستان پر از مهر شما صبح من صبح شما صبح همه دنیا بخیر سلام صبح بخیر امروزتون پر از خبرهای خوب خوب
شاعر‌میگه: اصفهان با آن همه وسعت شده نصف جهان؛ یک وجب قد داری و کل جهانم گشته ای .. ! :)🤍 ||🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نفس بلندی کشید و گفت : _می خوام وضع زندگیتون رو از نزدیک ببینم. لبخند شوق روی لبم نشست. همان لبخندی که مرا به رادمهر می رساند و برای رامش مفهوم خوشحالی برای کارم را داشت. سوار بر ماشین رامش حرکت کردیم. از شوق نمی توانستم حتی لبخندم را پنهان کنم. اگر بهنام می فهمید چطور مجبورش خواهم کرد که آدرس رادمهر را به من بدهد، حتما از شدت هیجان، شوکه می شد. کار سختی نبود. او را به خانه ی اجاره ای که برای ما بود و بعد از فوت مادرم، تمام اثاثیه اش را جمع کرده بودیم، بردم. سر و وضع خانه و موقعیت محله، می شد فهمید در چه اوضاعی هستم. رامش وقتی، از همان پله های سنگی شکسته، بالا رفت پرسید: _این جا زندگی می کنی؟ _تنها نه... با مادرم زندگی می کردم که فوت کردن و صاحب خونه جوابم کرد.... حالا توی این اوضاع همسر شما هم از کار اخراجم کرده.... به خدا من به این کار نیاز دارم خانم.... ببینید وضع زندگی منو.... رامش میان اسباب و اثاثیه ای که وسط اتاق جمعشان کرده بودم، قدم زد و ایستاد.... دیوار های ترک خورده ی خانه و آن گوشه ی سقف که از شدت نم، زرد شده بود، یا حتی ترک شیشه ی پنجره ی اتاق.... همگی به نفع من شهادت دادند. _نگران نباش من باهاش در مورد تو صحبت می کنم. و حالا وقتش بود. وقت تیر آخر! _خانم جان.... بذارید من باشم تا خود آقا جلوی خود شما به من قول بده.... التماس می کنم وگرنه فردا توبیخم می کنه... حتی ممکنه به حرف شما بهم کار بده ولی از حقوقم کم کنه. نگاه چشمانش روی صورتم ماند. از آن نگاه هایی که دل حتی مرا هم می برد چه برسد به دل بهنام! _باشه.... گفت و با قدم های بلند سمت در رفت و من فوری دنبالش. در خانه را قفل زدم و همراهش به خانه ی بهنام برگشتم. و حالا داشتم از حس هیجان دیدن دوباره ی بهنامی که مطمئن بودم حتی فکرشم نمی کند که من با رامش حرف بزنم، از شدت ذوق لبخند می زدم. حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ طولی نکشید که بعد از برگشتن من و رامش به خانه و خوردن یک چای، بهنام آمد. همین که در خانه را باز کرد و مرا دید، خشکش زد. نگاهش یه طوری شد که بیشتر دلم به حالش سوخت اما فوری، قبل از آن که حرفی بزند برخاستم و گفتم: _ببخشید آقا... به خدا مجبور شدم بیام این جا... گفتم به این کار نیاز دارم.... گفتم وضع مالی خوبی ندارم.... گفتم اخراجم نکنید. نفسش را عصبی فرو خورد. فهمید به رامش چی گفته ام اما باز هم از دستم ناراحت شد. رامش در حالی که سمتش می رفت گفت : _حالا این یه بار شما بخاطر من کوتاه بیا.... این خانم وضع مالی خوبی نداره.... خودم رفتم وضع خونه زندگیش رو از نزدیک دیدم. و همان یه جمله ی آخر کلام رامش، نگاه تند و توبیخانه ی بهنام را سمتم کشید. سرم را پایین انداختم از نگاهش که بلند و عصبی گفت : _به مظلوم نمایی های این و امثالش نگاه نکن... پوست منو تو شرکت همینا کندن. و باز رامش با مهربانی کمی آرامش کرد. _حالا همین دفعه یه فرصت بهش بده. بهنام نگاهم کرد و کیفش را همان جلوی در گذاشت و آمد نشست روی مبل کنار دستم و رامش رفت سمت آشپزخانه که بهنام با صدایی خفه گفت : _بهت نگفتم این طرفا نیا.... _نشد دیگه... تو حرف منو گوش نمی دادی... حالا یا آدرس رادمهر رو بهم میدی یا اصل ماجرا رو به رامش بگم. کلافگی هم به عصبانیتش اضافه شد. سکوت کرد و رامش با یک سینی چای و میوه و شیرینی مخصوص بهنام برگشت. نشست کنار بهنام و دستش را گرفت. _حالا عزیزم چیزی نشده شما این قدر خودتو حرص میدی. و بهنام بلند و عصبی جوابش را داد: _کم از دست اینا تو شرکت می کشم... پرو پرو بلند شده اومده دم در خونه ی من! کمی بهم بر خورد. _خب ناچار شده بنده ی خدا.... _هر کی ناچار بشه باید بره دم در خونه ی صاحب کارش، کاسه ی گدایی بگیره دستش؟! دیگه نشد سکوت کنم و تحمل. فوری برخاستم و بی هیچ حرفی تا دم در رفتم. رامش بیشتر از بهنام حالم را فهمید. _به خدا عصبی شده ولی من باهاش صحبت می کنم نگران نباشید شما. ولی من مصمم و دلخور تنها گفتم : _جناب فرهمند.... لطفا چند لحظه تشریف بیارید. حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
💐خــدایـا🙏 بـه حرمـت ♥️این روزهای ماه رمضان 💐چشمی گریان نباشـه ♥️قـلبی شکستـه نشـه 💐دلها از غصه خالی باشه ♥️و بیمـاری و بـلای بـد 💐ازهـمه دور بـاشـه آمين ♥️طاعات و عباداتتون قبول 🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ کفش هایم را پوشیدم که بهنام آمد و رامش به رسم ادب رفت تا در بحث ما حضور نداشته باشد. نگاهی به رفتن رامش انداختم و گفتم: _برای دادن آدرس رادمهر زیاد وقت بهت نمیدم. نگاه عصبانی اش شامل حال چشمانم شد. _داری اون روی سگ منو بالا میاری باران. _من کاری به اون رو و این روت ندارم.... من خودم اخلاقم سگی تر از تو شده.... مخصوصا با این تیکه هایی که بارم کردی.... فقط سه روز بهت وقت میدم بهنام... و بعد کلیدهای ویلا را از جیب کیفم بیرون کشیدم و گفتم : _اینم امانتی شما.... میرم خونه... تا آخر ماه وقت دارم برای تخلیه اش.... در ضمن این یه بار هیچ رحمی بهت نمی‌کنم... چشمم رو روی خواهری و برادری بینمون می بندم و همه چی رو می ذارم کف دست رامش.... حالا خود دانی. یک قدم از در فاصله نگرفته بودم که فریاد زد : _تو غلط می کنی.... گمشو بیرون از خونه ی من.... با آنکه می توانستم آن جمله ی بهنام را پای نقشی که برای رامش بازی می کرد و من را در جای کارگر شرکتش می دید، بگذارم، اما نتوانستم.... نشد... نگاهش کردم... شاید حتی خودش هم فهمید که دلم چطور شکست. قبل از آنکه او دل رحم شود و ناخواسته جلوی چشم رامش همه چیز را لو دهد، پا به فرار گذاشتم. فرار از اشکانی که بی اراده از چشمانم می بارید. می دانستم فردا نشده، پشیمان می شود اما چه کنم که دل من دیگر طاقت نداشت. آنقدر سختی کشیده بودم که زود می شکستم. به همان خانه ای برگشتم که بی مادر، خرابه ای بیش نبود. قالیچه ای وسط پذیرایی پهن کردم و نشستم. روزگار چه بر سرمان آورد. و من هر بار خاطرات را مرور می کردم باز می رسیدم به اینکه باید انتقام تک تک اشکان مادرم را بگیرم. و حتی به خودم اجازه ی گریستن تا رسیدن روز انتقام را نمی دادم. و این حق من بود! حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ شب شد. شبی در دلتنگی هایم، در خاطراتم، در سکوت مانده روی بغض خانه. آن شب برایم از همه ی شب های سخت دیگر عمرم سخت تر بود. با آنکه یقین داشتم که بهنام صبح فردای آن روز به دیدنم می آید و معذرت خواهی خواهد کرد اما... دلم همان چند ساعت را طاقت نداشت. ما بیشتر از حس پیوند بین همه ی دو قلوها بهم وابسته بودیم.... چون تمام زندگی هم بودیم... و چه روزهای سختی را با هم طی کردیم و حالا بعد از فوت مادر، من تنها او را داشتم و او تنها من. آن شب برایم به یلدای هزار شب گذشت. با مرور خاطرات و تلخی به جای مانده یشان..... بعد از نماز صبح بود که خواب چشمانم را پر کرد و کمی فارغ از دنیای پر درد، آسودم. اما این آسودگی دوامی نیاورد و صدای زنگ در برخاست. شاید فقط یک ساعت بود که خوابم برده بود. نگاهی به ساعت دیواری روی دیوار انداختم و دست و پای سرد و یخ زده ام را کمی کش و قوس دادم که صدای زنگ در حیاط برای بار دوم بلند شد. هم می دانستم پشت در کیست و هم می خواستم عمدا کمی نگرانش کنم. انگار خاطر ذهن آزرده ام از خاطرات دیروز، اینگونه آرام می گرفت. با تامل برخاستم و موهای آشفته ام را با چنگک سر پنجه های دستم، مرتب کردم که زنگ در برای بار سوم برخاست. دلم نیامد بیشتر از این نگرانش کنم و سمت آیفون رفتم. دکمه ی باز شدن در را زدم و از کنار پنجره دیدم بهنام چطور سراسیمه سمت خانه دوید اما درست روی پله ها مرا دید و خشکش زد. و من.... بی تفاوت به آن همه نگرانی شعله ور در چشمانش که در یه لحظه، با دیدنم، خاموش شد، از پنجره فاصله گرفتم. اما طولی نکشید که با همان گام های بلند سمت خانه آمد. _باران! حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی آباد بشه دنیا وآخرتتون 🌸الهی زنده باشید وتندرست 🌸الهی دلتون شاد ولبتون خندون باشه 🌸تقدیم به دوستان گلم 🌸 🌸و پُر از موفقیت و خبر خوش
「عاشقی دردسرے داشت نمی دانستیم🍃」 ||🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ صدای گام های منظمش درست کنار درب ورودی اتاق، متوقف شد. بی تفاوت به او که نگاهش به من بود، مشغول جمع کردن ریخت و پاش های دور و برم شدم. _سلام.... جوابی ندادم.... هنوز دل خوری بینمان آنقدر بود که انتظار داشته باشم بیشتر از آن یک سلام، منتم را بکشد. _تو میدونی من از دیشب تا الان پلک رو هم نذاشتم؟ بی خیال به حرفهایش رفتم سمت آشپزخانه و زیر سماور را روشن کردم. اما نمی شد منتظر جوش آمدن سماور بمانم. در یخچال را باز کردم و ما بین خرت و پرت هایی که شاید دیگر قابل خوردن هم نبود، دنبال چیزی برای خوردن گشتم اما بیشتر از آنکه چشمم دنبال خوراکی باشد برای خوردن، حواسم به آشفتگي بهنام بود. جلو آمد و درست ورودی آشپزخانه ایستاد. _ دیروز بخاطر تو با رامش هم دعوام شد. بالاخره مابین قوطی رب و بطری سس و یک بشقاب برنج، یه تکه نان بربری درون کیسه فریزر دیدم. همان برایم کافی بود. نان را برداشتم و همان طور خشک و خالی و سفت به دندان گرفتم. _باران به خدا دیوونه ام کردی خب.... واسه چی بلند شدی اومدی خونه ی من. تکیه زدم به همان سنگ اپن آشپزخانه خانه و پشت به او که جلوتر آمد و مقابلم ایستاد. _نمی خوای حرف بزنی؟.... اره خب... منو از دیشب تا الان دیوونه کردی و حالا هم نمی خوای حرف بزنی! بی آنکه نگاهش کنم تا دلم برای آشفتگی حالش بسوزد، جدی گفتم : _اگه آدرس رادمهر رو بهم ندی بازم میام دم در خونه ات.... اما این بار مطمئن باش که همه چیز رو به رامش میگم. عصبی فریاد زد : _بیا... بیا این آدرس رادمهر.... دست از سر منو زندگیم بردار.... همین امروز بهش زنگ می زنم و تو رو به عنوان پرستار کودک بهش معرفی می کنم. و بعد از جیب کتش یک کارت بیرون کشید و پشت آن با خودنویسش، چیزی نوشت. حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی آباد بشه دنیا وآخرتتون 🌸الهی زنده باشید وتندرست 🌸الهی دلتون شاد ولبتون خندون باشه 🌸تقدیم به دوستان گلم 🌸 🌸و پُر از موفقیت و خبر خوش
🌱📸• 「 اگر بدونیـم دوربین خداوند همیشه روشنِ‌ و روی ما زوم کرده ، شاید در انجام بعضــی ‌کارامون بیشتر دقت کــنیم (: 」 • ؟! ||🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نگاهم سمت کارت چرخید. آدرس بود واقعا! نگاهم بالاخره رفت سمت چشمانش. چه غمگین! _می دونی از دیشب دیوونه شدم؟! دیگر از نگاهش فرار نکردم. چشمانم خیره در چشمانش بود که گفتم : _می دونی دیروز بهم چی گفتی؟.... یادته که آخرین جمله ای که گفتی چی بود؟ عصبی صدایش رو بلند کرد. _وقتی اعصابمو بهم می ریزی از من چه انتظاری داری.... دیوونه شدم وقتی اومدم خونه و تو رو اونجا دیدم..... رامش آمادگی شنیدن حقیقت زندگی منو فعلا نداره.... و این شده بزرگترین ترس زندگی من. سرم را از او برگرداندم و دست به سینه تکیه زدم به سنگ پیشخوان. _تو چی؟!.... از ترس های زندگی من خبر داری؟ عصبی تر، کف دستش را محکم زد روی اپن. _آخه لعنتی به من بگو با اون رادمهر چکار داری تا منم آروم بشم. پوزخند زدم. _نترس... کارم ربطی به زندگی تو و رامش نداره... اینو یه بار دیگه هم بهت گفته بودم.... منم واسه خودم کارهایی دارم که تو بی خبری.... لطفا زیاد تو کارای من دخالت نکن.... سعی نکن سر در بیاری که می خوام چکار کنم که ممکنه اون وقت باعث دردسرت بشم. عمدا تشعشعات نگاه تند و جدی ام را سمتش روانه کردم که عصبی نگاهم کرد و پف بلندی کشید. _باشه.... پس دیگه نمی خوام تو خونه ی خودم ببینمت.... اینو یادت باشه. و آنقدر عصبی بود که تاملی برای ماندن نکند و رفت سمت در که ناگهان ایستاد. نیم تنه اش سمتم چرخش کرد. _به کارتت پول ریختم.... هنوز خواهرمی.... هواتو دارم ولی.... همان ولی بند بند وجودم را لرزاند. _دیگه نمی خوام دور و برم ببینمت. نمی خواستم ولی نا خواسته دلم شکست و او با قدم هایی بلند، خانه را ترک کرد. حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🕊🌿• و أمرُ الله ڪُله خَیر و هر چه‌ او امر‌ کند تماماً خیر است..! • 🎈 || 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نمی خواستم دل نازک باشم اما دلم بدجوری شکسته بود از بهنام. من و او سختی های زیادی را با هم تحمل کرده بودیم اما در همه ی آن سختی ها باز یار و یاور هم بودیم تا این که بهنام ازدواج کرد و.... حتی نمی خواستم مجوز تکرار خاطرات تلخ گذشته را به ذهن آزرده ام بدهم. با آن که به آدرس رادمهر رسیدم اما هنوز خوشحال نبودم. همان جمله ی ساده ی بهنام که شاید حتی حق داشت برای زندگی اش نگران باشد، اما بدجوری دلم را شکسته بود. ناچار برای رهایی از افکار پریشانم، حاضر شدم و به آدرسی که بهنام داده بود بروم. و تمام راه با ذهنی که هنوز داشت مثل یک نوار ضبط شده حرفهای بهنام را مرور می کرد، به خاطره ی تلخ آن روز که باز به جمع خاطرات تلخم افزوده بود، فکر می کردم. گاهی به آدرس میان دستم نگاهی می انداختم و باز به زمان حال و دیدار با رادمهر می اندیشیدم و گاهی باز غرق تفکر می شدم. رسیدم.... به خانه ای که شماره پلاکش با آدرس میان دستم یکی بود. نگاهم روی سنگ های بزرگ خانه ماند. با آن درب بلند فلزی که میشد از میان میله هایش درون حیاط با صفای خانه را دید زد. از ماشین پیاده شدم و مقابل درب بزرگ خانه ایستادم. هیجان خاصی داشتم برای دیداری دوباره بعد از سالیان سال... بعد از خاطره ی سال هایی که در شرکتش کار کردم و تنها دانشجویی بیش نبودم. زنگ در خانه را زدم. با آن که حتم داشتم هیچ وقت خودش در را باز نخواهد کرد و درست حدس زدم. _بله.... _منزل آقای ستایش فرداد.... _بله.... _من پرستار جدیدم.... حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ و در خانه پیش رویم باز شد. حیاط دلباز و قشنگی داشت. با باغچه ای از گل های زیبا که دو طرف راهی که به سوی خانه می رفت را پر کرده بود. دلم بند دیدن نماند. حتی زیبایی خیره کننده ی خانه و آن حیاط دلبازش هم نتوانست از یادم ببرد که چرا به آن خانه پا گذاشته ام! خانم میانسالی در خانه را گشود و گفت : _سلام... بفرمایید.... با ورودم به خانه، لحظه ای بی اختیار محو تماشای خانه و دکوراسیون آن شدم. اما خیلی زود یادم آمد که من آمده ام تا حقم را بگیرم. همان حقی که شاید، گوشه ی کوچک آن، هم وزن مجسمه ی بزرگ سرباز هخامنشی بود، که کنار سالن خود نمایی می کرد... یا حتی بیشتر... نه روی آن مبل های سلطنتی نشستم و نه روی مبل های راحتی کنار ورودی سالن. ایستادم درست مقابل پله های عریضی که با یک پیچ قشنگ به طبقه ی دوم خانه می رفت. و چه برقی داشت آن سنگ های مرمر روی پله ها.... شاید از آن بیشتر، برق چوب نرده ها بود.... یا شاید هم برق میله های استیل کنار آن.... و صدای کوبش پایی آمد. _بهر حال من نمی دونم می خوای چکار کنی.... من که دارم میرم. و همزمان با پایان جمله اش رسید به پاگرد مقابل نگاه من.... و کسی نبود جز شراره همسر رادمهر... دسته ی چمدانش را با دست چپ بلند کرد و در حالی که از وزن زیاد چمدان، کمرش کمی به سمت راست می کشید، نگاهم کرد. چند پله بیشتر نبود. و مقابلم ایستاد. _سلام.... با یک نگاه کافی بود تا حال صورت زیبایش را بدانم. لبان و گونه هایش پروتز کرده... لیفت چشم و ابرو.... به همراه میکرو بیلدینگ ابرو و خط چشم و.... کاشت مژه و.... با آن که زیبایی صورتش برای خودش نبود اما در یک لحظه مقابلش حس حقارت کردم. حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ اما.... سرش را کج کرد و نیم رخ صورتم را دقیق نظاره کرد. _پرستار جدیدی تو؟ _بله خانم.... گوشه ی لبش با حالت خاصی بالا رفت. _خوبه.... ولی این همه زیبایی به درد پرستار بچه نمی خوره! _چی فرمودید؟! خندید و سرش را جلو کشید و آهسته زیر گوشم گفت : _با این خوشگلی تو لازم نبود پرستار بچه بشی... و باز خندید و همزمان دسته ی چمدانش را کشید و از خانه بیرون رفت. با رفتنش، تازه حس کردم که احساس حقارت پوچی در مقابلش داشتم! او با عمل زیبایی زیبا بود و من بی عمل! و عجیب دلم خواست که خودم را در آینه ببینم. سرم به اطراف چرخید و کنسول بزرگ گوشه ی سالن و نزدیک خودم به نظرم آمد. با دو گام مقابل کنسول ایستادم. چادرم را روی سرم مرتب کردم و به اعتماد به نفس پایینم خندیدم. _شما همون کسی هستید که آقای فرهمند به من معرفی کردن؟ یک لحظه از شنیدن دوباره ی صدایش دلم ریخت. آهسته چرخیدم و او دقیقا مقابلم ایستاده بود. خیلی دقیق شدم در چشمانش تا بفهمم آیا از دیدنم شوکه شد یا نه.... اما لعنت به آن نگاه خنثی..... هیچ چیز از درون آن نگاه، پیدا نبود. چشمانش چیزی جز یک تکه یخ نبود!.... مثل گذشته سرد و یخی نگاهم کرد. اما من مثل او نبودم. _سلام آقای فرداد.... به جا آوردید منو؟ اخم بین ابروانش را با جدیت محکمتر کرد. در اعماق نگاهش می خواندم که مرا خوب شناخته اما دریغ از یک جا خوردن یا کمی تعجب! او در تمامی احساساتش یک تکه یخ کامل بود! حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی آباد بشه دنیا وآخرتتون 🌸الهی زنده باشید وتندرست 🌸الهی دلتون شاد ولبتون خندون باشه 🌸تقدیم به دوستان گلم 🌸 🌸و پُر از موفقیت و خبر خوش
پیدایَم کُن..|سلار عقیلے - @ashganehzinbevn.mp3
3.67M
عشقـت نشسته بر دِل جانَم رسیـده بر لب♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
همه بدند!؟ خب تو خوب باش ... این واسه زیباتر شدن دنیا کافیه ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _بله.... و عجیبه که چطور تونستی با آقای فرهمند آشناییت پیدا کنی! خنده ام گرفت! یعنی باید باور می کردم آن نگاه خنثی و یخی، متعجب شده بود! _من که چیزی از تعجب در صورت شما نمی بینم. جدی نگاهم کرد. آن قدر که وادارم کرد تا لبخند روی لبم را خط بزنم. _بهر حال.... چون شما رو می شناسم و بهتون اعتماد دارم، می تونید توی خونه ی من کار کنید.... در مورد حقوق تون، شب که از شرکت برگشتم صحبت می کنیم. سکوت کردم و او سمت در خانه پیش رفت. آن قدر جدی گام هایش را روی زمین می کوبید که از آن که باز بتوانم راهی برای ورود به زندگی اش پیدا کنم، از خودم ناامید شدم. در خانه که بسته شد، من ماندم و خانه ای که شاید حتی درونش گم می شدم. و اصلا حس خوبی در آن فضای غریب خانه نداشتم. حس اینکه تمام عمر مادرم کار کرد و غریبانه از دنیا رفت و او و پدرش تمام ارث پدری ما را صاحب شدند، داشت دیوانه ام می کرد. چادرم را در آوردم و تا زدم و با همان مانتوی بلند، آهسته از پله ها بالا رفتم. نمای سنگی کف سالن بالا با آن طرح زرکوب وسط سالن و یا کنسول بزرگ و سلطنتی کنار دیوار..... یا آن تابلو فرش بزرگ دست باف روی سینه ی دیوار..... همه و همه برای زجر دادنم کافی بود. زجر روزهایی که کنار مادرم بودم و از نزدیک شاهد تمام خستگی هایش، دیدن اشک هایش، دیدن کم خوابی هایش.... و این جا در این خانه همه چیز شاهانه بود! چرا؟! چرا ما این قدر باید بدبختی می کشیدیم و عمو این قدر با ثروت پدر من راحت زندگی می کرد!؟ حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ طولی نکشید که صدای گریه ی پسر بچه ای توجهم را جلب کرد. گام به گام سمت صدا پیش رفتم. و در یکی از اتاق ها را باز کردم. پسر بچه ای چهار یا پنج ساله روی تختش نشسته بود که با دیدن من، نگاهش با همان چشمان معصوم، سمتم آمد . _تو کی هستی؟ _من.... پرستار شما.... _مگه من مریض شدم که تو پرستارم شدی! خندیدم. _نه.... اومدم پیشت تا تنها نباشی.... جلو ی تختش رسیدم و آهسته مقابلش روی تخت نشستم. چشمان رنگ روشنش نه به چشمان رادمهر شبیه بود و نه به چشمان شراره! خیره در نگاهش شدم و گفتم : _حالا تصميمت چیه؟ می خوای تا شب این جا روی تخت بنشینی یا میای پایین تا بهت صبحانه بدم و بعدش با هم بازی کنیم؟ لبخندی روی لبش شکفت. _واقعا اومدی با من بازی کنی؟ _بله..... ولی اگه می خوای تا شب حسابی بازی کنیم بهتره زودتر از تخت بیای پایین. فوری پتوی روی پاهایش را پس زد و با یک جهش از تخت پایین پرید. همراه هم سمت آشپزخانه رفتیم. ٱشپزخانه ای که از لحاظ بزرگی به نظر می توانست، برای یک کترینگ اجاره داده شود. _خاله بیا دیگه.... نگاهم سمت او رفت. زودتر از منی که مات و مبهوت آشپزخانه شده بودم وارد آشپزخانه شده بود و پشت میز بزرگ وسط آن نشسته بود. _اسمتو به من میگی؟ _مانی.... _منم خاله باران هستم.... خب حالا چی می خوری برات بیارم؟ و همزمان با شنیدن جواب او کتری چای ساز را آب کردم و دکمه ی روشن آن را زدم. حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
|خوب شُـد..| - @ashganehzinbevn.mp3
11.21M
دل به عشقَـت مبتلا شد..♥️ "با هندزفرے گوش کنین 3D" 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‏رسیدن بالا سرش، خون زیادے ازش رفته بود یکی گفت: آقا سید زنده‌اے ؟ جواب داد: نه هنوز ((:🤍 🍃 || 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی آباد بشه دنیا وآخرتتون 🌸الهی زنده باشید وتندرست 🌸الهی دلتون شاد ولبتون خندون باشه 🌸تقدیم به دوستان گلم 🌸 🌸و پُر از موفقیت و خبر خوش
「وَ سِلاحُهُ البُکاء」 خداوندا عاقبت حاج قاسم و حاج احمدکاظمے را نصیب ما کن :)💔 • 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•