سلام
میلاد با سعادت حضرت معصومه علیها السلام بر شما مبارک باد
🎉🎉🎉🎉🎉🎉
یک پارت به عنوان عیدی
😍😍😍😍😍😍
درکے از این بهشت ندارند ناکسان
▪️چون تار عنکبوت گرفتهست قلبشان....
#أرضالمقدس
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_93
بی طاقت شدم و نگذاشتم آنها در بحثشان به نتیجه برسند.
_دکتر سراغ دارید؟
خانم آقای صفری گفت :
_یه آقای دکتری هست سنش بالاست دیگه کار نمی کنه.... قبلنا تو بیمارستان کار می کرد.... همسایمونه.... ولی حقیقتش نمی دونیم چه جور آدمیه.... می ترسیم نکنه که بره مامور خبر کنه.
_خب چکار کنیم الان؟!.... حالش خوب نیست.
هر سه سکوت کرده بودیم که یوسف خودش جواب داد.
_استخاره کنید.... یه قرآن بیارید.
خانم آقای صفری رفت و یک قرآن آورد. یوسف می گفت چکار کنند و آقای صفری انجام می داد.
بالاخره قرآن را گشودند و.... همان صفحه را به یوسف نشان دادند....
یوسف لبخندی زد بی حال و گفت :
_فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین..... خیره.... بهش اعتماد کنید.
آقای صفری، پسرش ارسلان را فرستاد دنبال همان آقای دکتر.
و من روی همان پله ی آخری که آقا یوسف نشسته بود و سرش را به دیوار تکیه داده بود، نشستم.
چشم بسته بود که گفتم :
_تحمل کنید.... الان دکتر میاد.
با بی حالی جواب داد:
_من به شما گفتم بری.... چرا نرفتی؟
جوابش واضح بود و گفتن نداشت. چشم گشود و نگاهم کرد.
سر به زیر گفتم :
_ببخشید آقا یوسف.... حرفتون رو گوش ندادم و باعث دردسر شما شدم.
_خدا رو شکر که این بلا سر شما نیومد... وگرنه من جواب خاله طیبه رو چطور می دادم!؟
_الانم.... من چطور جواب وجدان خودمو بدم!؟
نگاهش باز سمتم چرخید.
_به وجدانت بگو.... دفعه ی بعدی رو حرف یوسف، حرف نزنه....
لبخند بی رنگی پشت کلامش، به لبش آمد و باز از زور درد، سر به دیوار تکیه زد.
🥀🎐
🥀🥀💕
🥀🥀🥀🎐
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🥀🎐
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🎐
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🎐
🥀🥀💕
🥀🎐
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_94
دکتر آمد.
و با اولین دستور گفت :
_یه رختخواب براش پهن کنید.... یه حوله ی تمیزم می خوام.
خانم آقای صفری یک تشک پهن کرد روی زمین و آقا یوسف روی آن دراز کشید.
_ببین پسرم، من ماده بی هوشی ندارم، پس ناچاری درد رو تحمل کنی.... این حوله رو می ذاریم تو دهنت تا داد و فریاد راه نندازی....
با شنیدن آن جملات دکتر، اشکی بی اختیار از چشمانم چکید.
همش تقصیر من بود. قطعا اگر خود یوسف به تظاهرات می آمد طوریش نمی شد.... او سپر بلای من شد!
از کنار در اتاق نگاه می کردم که دکتر آستین پیراهن یوسف را پاره کرد و مشغول کار شد.
نگاهم به یوسف بود. چنان روی حوله ی میان دندان هایش فشار می آورد که قلبم از شدت ناراحتی، میان فشار پنجه ای نامرئی جمع شد انگار.
هنوز چشمانم به او بود که نگاهش برای لحظاتی سمت من آمد.
درست مقابلش کمی دورتر از او، کنار در ورودی اتاقی که دکتر داشت گلوله را از بازوی یوسف خارج می کرد، ایستاده بودم.
نگاهش توی چشمانم ماند.... و من از دیدن بلایی که بخاطر گوش نکردن حرف او، سرش آوردم، اشک می ریختم که ناگهان از شدت درد، ناله ای کرد و چشمانش را بست.
قلبم شاید ایست کرد برای او....
قدمی به داخل اتاق برداشتم و با همان صورت پر اشک پرسیدم.
_چی شد؟!... حالش خوبه؟
و دکتر گلوله ای خونی را با پَنس، مقابل چشمانم بالا گرفت.
_تموم شد.... حالش خوب می شه.... یه کم بهش برسید.... غذای مقوی بهش بدید.... داروهاش رو می نویسم بگیرید.
دکتر از کنار تشک آقا یوسف برخاست و من، با گام هایی که مرا سمت او می کشاند، بالای سرش ایستادم.
🥀🎐
🥀🥀〰
🥀🥀🥀🎐
🥀🥀🥀🥀〰
🥀🥀🥀🥀🥀🎐
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🎐
🥀🥀🥀🥀〰
🥀🥀🥀🎐
🥀🥀〰
🥀🎐
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_95
_کی به هوش میاد دکتر؟
من نپرسیدم. اما سوال من هم بود. آقای صفری پرسید و دکتر جواب داد:
_بذارید فعلا بخوابه.... براش بهتره... دردش کمتر می شه این جوری.... امروز از جاش تکون نخوره بهتره.... تو داروهاش مُسکن هم نوشتم.... بلدید بزنید آمپول؟
_همه سکوت کردند و من گفتم :
_من بلدم....
_خوبه.... براش بزن.... سِرُم هم می تونی بزنی؟
_نه....
_ولش کن... خودم میام براش می زنم.... فقط اول برید داروهاشو بگیرید.
_ارسلان.... بیا برو داروها رو بگیر.
و پسر جوان آقای صفری جلو آمد تا نسخه را از دکتر بگیرد.
_احتمالا داروخانه می پرسه واسه چی این داروها رو نوشته.... بگو مادرم دستشو بدجوری با چاقو بریده، بخیه خورده، عفونت کرده.
_چشم دکتر.
_می مونم تا برگردی، داروهاشو ببینم.
_آقای دکتر خیلی زحمت کشیدید.... چقدر دستمزد شما می شه؟
_این چه حرفیه آقای صفری.... ما همسایه ایم.... تو عالم همسایگی، وقت واسه جبران هست.
_شما لطف دارید دکتر....
منتظر شدیم و دارو ها آمد. دکتر سِرُمی به دست یوسف وصل کرد و آمپولی داخل سِرُم زد و پرسید :
_ازت پرسیدن داروها رو واسه چی می خوای؟
ارسلان پسر آقای صفری، نگاهی به دکتر انداخت و جواب داد :
_نه.... داروخونه خیلی شلوغ بود... کسی چیزی نپرسید.
_خب خدا رو شکر.... بهتر..... اینم سِرُم و آمپولش.... بذارید بخوابه.... حالش خوبه نگرانش نباشید.
دکتر رفت و من نشستم بالای سر آقا یوسف. چشمانش را آسوده بسته بود و در خواب عمیقی بود.
نفس عمیقی کشیدم و رو به خانم صفری که داشت مرا نگاه می کرد، گفتم :
_ممنونم واسه زحماتتون.
_کاری نکردیم.... نگرانش نباش... شوهرت خوب می شه.
جا خوردم.! اما دلیل و مدرک نیاوردم و تنها سکوت کردم.
🥀☘
🥀🥀📜
🥀🥀🥀☘
🥀🥀🥀🥀📜
🥀🥀🥀🥀🥀☘
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀☘
🥀🥀🥀🥀📜
🥀🥀🥀☘
🥀🥀📜
🥀☘
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_96
همان جا، کنار بستر آقا یوسف، نشسته بودم. شاید آخرای سِرُم بود که چشم گشود.
با خوشحالی که دست خودم نبود گفتم:
_بیدار شدید؟
چشمانش سمتم چرخید و بعد از نگاه گذرایی با صدایی خش دار گفت :
_تشنه شدم... خیلی.
نگاهم رفت سمت لبان خشکش.
_سِرُم زدید ....
_آب می خوام....
برخاستم و از اتاق بیرون رفتم که خانم صفری مرا جلوی در اتاق دید.
_چیزی می خواستی عزیزم؟
_یه لیوان آب می تونم براش ببرم؟
_بله..... من میارم تو برو... ولی فکر کنم زیاد نباید آب بخوره.
من همان جا کنار چهارچوب در اتاق ایستادم و خانم صفری برایم یک لیوان آب آورد.
با لیوان آب برگشتم به اتاق. یوسف نیم خیز شد تا بتواند کمی آب بخورد.
دستش را دراز کرد که لیوان را کمی عقب کشیدم و گفتم:
_زیاد نباید آب بخورید....
لیوان را سمتش گرفتم و که دست دراز کرد و لیوان را گرفت.
چنان عطشی داشت که حرفم را از یاد برد و لیوان را بلند کرد تا سر بکشد که فوری لیوان را از دستش کشیدم.
_نه.... فکر کنم یه امروز بهتره یه کم کمتر آب بخورید.
نگاهش ثانيه ای در چشمانم ماند. سرش را تکیه به بالشت زد و در حالی که سعی می کرد بی تکان دادن دستش، کمی روی تشک جا به جا شود گفت :
_یه زنگ به خونه بزنید.... الان همه نگران شدن....
_خطرناک نیست؟.... خط ها کنترل نمی شه؟
_شما زنگ بزن بگو مامان جان، ما خونه ی خاله ایم خیالت راحت و بعد قطع کن.... مادرم می دونه این جمله یعنی چی.
باورم نمی شد که حتی برای چنین موقعیت هایی هم رمز داشتند!
ناچار شدم برای رفع نگرانی هم که شده زنگ بزنم و همان یک جمله را بگویم.
🥀☘
🥀🥀🔅
🥀🥀🥀☘
🥀🥀🥀🥀🔅
🥀🥀🥀🥀🥀☘
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀☘
🥀🥀🥀🥀🔅
🥀🥀🥀☘
🥀🥀🔅
🥀☘
#تلنگر 🤫
بی اعصاب بودن افتخاره که تویِ
بیو مینویسید بی اعصاب؟!
نخیر جانم..
برایِ شیعه امیرالمونین ننگِ..
ننگ!
مومن باید خوش اخلاق باشه!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
ا•┈┈┈•✿🌹❁🌹✿•┈┈┈•
#السلامعلیکیااباصالحالمهدی
{گر بماند نزد حق یک روز از عمر جهان🌏
طالب خون خدا،صاحب زمان خواهد رسید}
#اللهمعجللولیکالفرج
🌹یٰا صٰاحِبَ الزَّمانِ أغِثْنِی🤲
🌹یٰا اَبٰا صٰالِحَ المَهدٖی أَدرِکْنِی🤲
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝