🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_97
ما ناخواسته، آن شب در خانه ی آقای صفری ماندگار شدیم.
خانم صفری یک پیاله کاچی برای آقا یوسف درست کرد و من چون دیدم او نمی تواند با یک دستی که وبال گردن شده
هم کاسه را بگیرد و هم قاشق به دهان بگذارد، نشستم کنار بستر او و کاسه ی کاچی را گرفتم و گفتم :
_ببخشید که حرف گوش نکردن من، باعث این دردسر شد.
_لازم نیست هی تکرار کنید فرشته خانم.... فقط از این به بعد، لطفا حرفم رو گوش کنید.
تا اولین قاشق را بلند کردم سمت او گفت :
_خودم می تونم....
_مطمئنید؟
_آره.... خودم می تونم.
کاسه را زمین گذاشتم که آقای صفری که انگار این صحنه را دیده بود گفت :
_بذار خانومت بهت غذا بده.... دستت یه امشب نباید اصلا تکون بخوره....
نگاه ریزی به آقا یوسف انداختم.
این اشتباه که من و او را زن و شوهر فرض کرده بودند، کمی برای هردویمان سخت بود که گفت:
_نه مشکلی ندارم.... حالم خوبه.
_چقدر لجبازی می کنی پسر!.... خانوم شما به حرفش گوش نده.... این زخمش خونریزی می کنه باز....
و این طور شد که باز کاسه ی کاچی را برداشتم و در مقابل اصرار های آقا یوسف، مبنی بر اینکه بگذارم خودش کاچی را بخورد، کوتاه نیامدم.
سختش بود. معذب بود. و من بیشتر.
اما مدام به این فکر می کردم که من باعث و بانی این اتفاق بوده ام.
آن شب با شرمندگی و خجالتی وصف ناپذیر مجبور شدیم در خانه ی آقای صفری بمانیم.
من و خانم آقای صفری در یکی از اتاق ها، آقا یوسف در پذیرایی و آقای صفری و پسرش در اتاق طبقه ی دوم خانه.
فردای آن روز، حال آقا یوسف بهتر بود. آن قدر که توانست یکی از پیراهن های آقای صفری را بپوشد و دستش را کمی با درد اما، تکان دهد.
با تشکر از زحمات آقای صفری، فردای آن روز از خانه ی اقای صفری بیرون آمدیم.
پشت سر یوسف راه می رفتم که برگشت سمت من و گفت :
🥀☘
🥀🥀⚜
🥀🥀🥀☘
🥀🥀🥀🥀⚜
🥀🥀🥀🥀🥀☘
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀☘
🥀🥀🥀🥀⚜
🥀🥀🥀☘
🥀🥀⚜
🥀☘
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_98
_می شه کنار من راه برید؟.... می خوام اگه تحت تعقیب باشیم، فکر کنن ما.....
و نتوانست بگوید. اما من منظورش را گرفتم.
_چشم....
شانه به شانه اش قدم بر می داشتم که پرسیدم:
_امروز حالتون بهتره؟ ...
_الهی شکر... شما رو می رسونم خونه و خودم و میرم مسجد.
نگاهم فوری سمتش چرخید.
_نه... امروز نرید.... دستتون هنوز ممکنه خونریزی کنه.
_نه مشکلی ندارم.
با حرص گفتم :
_شما به من می گید لجباز؟!.... شما که لجبازترید؟!.... بعد از من می خواید لجبازی نکنم؟!
لبخند کمرنگی زد.
_باشه.... به خاطر شما امروزم استراحت می کنم.... خوبه؟!.... شما چی؟!.... به خاطر من دیگه مسجد نیاید... باشه؟
چه قول سختی!
من می خواستم باز هم بروم و در اجتماعات آنها شرکت کنم.
سکوتم که طولانی شد خودش به جایم جواب داد:
_آهان... پس شما نمی خوای قبول کنی که نیای؟
_بهتون قول میدم دیگه دردسر درست نکنم.
عصبانی شد.
_فرشته خانم!
_همین دفعه اجازه بدید لطفا.... خواهش می کنم.
سکوت کرده بود و باز اخم هایش اجازه ی اصرار بیشتر را به من نمی داد.
تا خود خانه سکوت کردم. او هم اخم هایش را حفظ کرد.
همین که زنگ در خانه را زد و چندی بعد یونس در را باز کرد، صدایش در کل خانه پیچید.
_مامان!
و با آن فریاد یونس، نه تنها خاله اقدس، بلکه خاله طیبه هم سراسیمه سمت حیاط آمد.
_وای خدا.... یوسف!..... کجا بودی تو؟! خون جیگر شدم..... گفتم دستگیر شدی شاید.... حالت خوبه حالا؟!
_خوبم.... تیر خورده بود تو بازوم....
و همان جمله ی یوسف واکنش خاله اقدس را به دنبال داشت و نگذاشت ادامه بدهد.
_خدا مرگم..... تیر خوردی!!.....
🥀☘
🥀🥀🔰
🥀🥀🥀☘
🥀🥀🥀🥀🔰
🥀🥀🥀🥀🥀☘
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀☘
🥀🥀🥀🥀🔰
🥀🥀🥀☘
🥀🥀🔰
🥀☘
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_99
آقا یوسف انگشت اشاره اش را جلوی بینی اش گذاشت و به نشانه ی سکوت گفت :
_هیس.... یواش تر مادر جان..... چیزی نیست.... بازوم تیر خورد.
_خاک به سرم.... ببینم.
و تا اقدس خانم جلو آمد آقا یوسف گفت :
_چی رو ببینی مادر من.... بستم زخمو.... دیروز یه دکتر پیدا کردیم تیر رو در آورد.
یونس با اخمی پرسید :
_چطور اعتماد کردی آخه؟!
_ناچار بودم.... مامورا دنبال ما افتادن.... باز خدا رو شکر توی اون شلوغی، من فرشته خانم رو دیدم.... ما با هم بودیم.... مامورا که دنبال ما اومدن.... من تیر خوردم.... از راه یه خونه از دست مامورا فرار کردیم و رفتیم پشت بام تا از پشت بام خونه ها فرار کنیم که دیگه نفهمیدم چی شد.... خونریزی دستم زیاد بود.... از حال رفتم..... باز خدا رو شکر صاحب اون خونه، به ما جا داد و برامون دکتر خبر کرد و....
و یونس باز با همان اخم محکم گفت :
_شاید نقشه بوده!.... شاید خواستن برگردی خونه تا همه مون رو باهم بگیرن.
_نه.... فکر نکنم....
یونس عصبی گفت :
_چرا... به اینم فکر کن یوسف.... اینجا نمونیم.... بریم.... باید بریم.
یوسف بازوی یونس را محکم گرفت و او را مقابل خودش نگه داشت.
_گوش کن یونس..... اگه دنبال ما بودن الان ریخته بودن تو خونه..... می گم تحت تعقیب نیستیم.
و یونس با حرص بازویش را کشید.
_چی نیستیم؟!.... من بهت نگفتم پارچه ها رو نده فرشته خانم.... نگفتم ایشونو وارد بازی سیاسی ما نکن.... چرا حرف گوش نمیدی یوسف!
فوری سر به زیر و خجالت زده گفتم:
_تقصیر من شد.... آقا یوسف گفت نیام مسجد ولی من گوش ندادم و از دست خاله طیبه فرار کردم و اومدم مسجد تا با خانوما برم تظاهرات..... بعدشم.... با تیر اندازی مامورا فرار کردم که آقا یوسف منو دید.....
و همان جای صحبتهای من بود که خاله طیبه جلو آمد و محکم توی گوشم زد.
و صدای یونس و یوسف باهم بلند شد.
_اِ..... خاله طیبه!
🥀☘
🥀🥀🎶
🥀🥀🥀☘
🥀🥀🥀🥀🎶
🥀🥀🥀🥀🥀☘
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀☘
🥀🥀🥀🥀🎶
🥀🥀🥀☘
🥀🥀🎶
🥀☘
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_100
یک دستم را روی صورتم گذاشتم و نگاهم روی صورت خاله طیبه ماند.
اشک در چشمانش جوش زد که گفت:
_چرا داری حرصم میدی فرشته.... اگه یه بلایی سرت میومد من پیش خواهرم شرمنده نبودم که نتونستم از امانتش مراقبت کنم؟!
چانه ام از شدت بغض لرزید.
سر به زیر انداختم باز که خاله طیبه جلو آمد و مرا محکم در آغوش کشید و گریست.
_فرشته.....
اقدس خانم ما را از هم جدا کرد.
_طیبه جان... حال فرشته خوبه.... حالا جلوی در وانستید بریم تو.
همراه خاله وارد خانه شدیم و خاله اقدس یک سینی چای آورد.
همه سکوت کرده بودیم که خاله اقدس گفت :
_حالا چیزی خوردی؟
سوال خاله اقدس رو به سوی یوسف بود.
_بله.... خدا خیر بده صاحب خونه ای که ما رو جا داد.....
اینجا بود که من گفتم :
_اگه اجازه بدید من برای شب، واسه آقا یوسف یه سوپ مقوی درست کنم.
نگاه همه جز آقا یوسف سمتم آمد.
_شما زحمت نده، نیاز نیست زحمتی بکشی.
کنایه خاله طیبه تند بود و باعث دلخوری ام شد اما خاله اقدس دستم را گرفت و برخلاف حرف خاله طیبه گفت :
_بس کن دیگه طیبه جان.... حالا کاریه که شده.... این دخترمو اینقدر خجالت نده.... درست کن عزیزم... فقط اگه یه کم بیشتر درست کنی که من و یونس هم که از دیروز تا الان نگران بودیم، بخوریم.
یونس هم با خنده گفت :
_اگه این طوره من بیشتر از مادر نگران بودم.... چون می ترسیدم شما رو گرفته باشند و مامورا شب یا نصف شب بریزن تو خونه.... پس اگه این طوره من باید بیشتر از اون سوپ مقوی بخورم.
با گفتن این حرف آقا یوسف به شوخی گفت :
_سهم منم مال تو شکمو.... ولی ربطش نده به نگرانی که به نظرم خنده داره.
یونس اخم کرد.
_خنده داره!.... چیش خنده داره.... شما می دونی تا فرشته خانم زنگ زد ما مُردیم و زنده شدیم؟
🥀🔻
🥀🥀🎶
🥀🥀🥀🔺
🥀🥀🥀🥀🎶
🥀🥀🥀🥀🥀🔻
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🔺
🥀🥀🥀🥀🎶
🥀🥀🥀🔻
🥀🥀🎶
🥀🔺
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_101
با یک تکه ی کوچک قلم گوسفند، برای آقا یوسف سوپ درست کردم.
البته به قول خاله اقدس، بیشتر درست کردم تا شام همه ی ما باشد.
خاله اقدس هم سبزی خرید و سفره ی شام آن شب را رنگین کرد.
سر سفره، خاله طیبه برای همه سوپ کشید که فهیمه هم که تازه از کارگاه برگشته بود و در جریان ماجرا قرار گرفته بود گفت :
_می گم این سوپ مقوی فقط مال آقا یوسف بوده، ولی انگار به اسم شما و به کام همه ی ما.
همه خندیدند. حتی خود یوسف.
و من بی اختیار یواشکی نگاهش کرد.
چقدر لبخند به صورتش می آمد. اما او اکثر اوقات اخم را به لبخند ترجیح می داد گویی.
و درست یک لحظه نگاهش در چرخش میان سفره، به من افتاد.
فوری چشمم را پایین انداختم که آقا یونس گفت :
_ما هم مقوی بشیم بد نیست فهیمه خانم.... بالاخره باید جون داشته باشیم از دست آقا یوسف حرص بخوریم.
با این حرف یونس، خاله طیبه و خاله اقدس، بلند خندیدند و من خجالت زده تر شدم.
_خب حالا.... بس کن دیگه یونس.... این همه میگی فرشته خانم به خودش می گیره.
آقا یوسف این حرف را زد.
البته که حرف حقی بود اما فوری نگاه همه را سمتم کشاند.
آقا یونس اولین نفر گفت :
_نه فرشته خانم با شما نیستم.... من فقط دشمن خونیه برادر خودمم.
و خاله اقدس دنباله ی حرف پسرش را گرفت :
_خودتو غصه ندی مادر.... به خیر گذشته الحمد للله.... غذاتو بخور....
و خود خاله اقدس برای اینکه کلا حرف را عوض کند گفت :
_عجب سوپی هم درست کردی ماشاالله.... آشپزیتم مثل خیاطیت بیست بیسته.
لبخند زدم و اولین قاشق از سوپم را چشیدم.
گرچه آن شب ماجرا ختم به خیر شد اما، خاله طیبه روی من حساس تر شد و انگار دیگر تمام ممنوعیت های مخصوص من خلاصه شده بود در شرکت در تظاهرات و رفتن به مسجد!
🥀🎉
🥀🥀🎶
🥀🥀🥀🎉
🥀🥀🥀🥀🎶
🥀🥀🥀🥀🥀🎉
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🎉
🥀🥀🥀🥀🎶
🥀🥀🥀🎉
🥀🥀🎶
🥀🎉
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_102
یک ماهی گذشت.
مگر با محدودیت های خاله طیبه می شد تا سر کوچه حتی بروم؟!
اصلا و ابدا... حتی برای یک خرید ساده هم یا خودش میرفت یا فهیمه را می فرستاد.
منم کاری جز خیاطی نداشتم. باز خدا را شکر به یمن همان سفر دو روزه به قم، خاله طیبه و خاله اقدس، چند تا پارچه پیراهنی خریده بودند و من مشغول دوختن بودم.
دست آقا یوسف هم روز به روز بهتر شد و الهی شکر، شرمندگی من کمتر.
اما یک روز که خاله طیبه برای خرید از خانه بیرون رفته بود و من از شدت بی حوصلگی، لبه ی پله ی زیر زمین نشسته بودم، در حیاط باز شد و آقا یوسف وارد.
فوری چادر سفید گل دارم را جلو کشیدم و گفتم:
_سلام....
نگاهش ثانیه ای روی من مکث کرد و خیلی زود پایین افتاد.
تا رفت سمت پله ها گفتم:
_آقا یوسف....
ایستاد. دستش روی نرده ی کنار پله ها بود که گفتم :
_قول می دم دختر حرف گوش کنی باشم... من حوصله ام خیلی تو خونه سر می ره.... بذارید لااقل یه کم تو کارای مسجد کمک کنم.... قول می دم از خونه بیرون نیام.... لااقل همین قدر که تو خونه کار کنم.
سرش چرخید و نگاهی به من انداخت.
_خاله طیبه چی می گه؟.. راضیه؟
با ذوق برخاستم و چادرم را باز با دست راست زیر چونه ام جمع کردم.
_راضیش می کنم....
_راضیش کنید.... کار هست.
گفت و رفت و من ذوق زده، جیغی خفه کشیدم.
آن قدر هول شدم از خوشحالی که موقع پایین رفتن از پله ها سه چهار پله ی آخر را افتادم زمین و جیغم بلند شد.
کف راهروی زیر زمین پخش شدم که صدای پاهایی که بالای سرم، روی بالکن دوید را شنیدم.
_فرشته خانوم!.... طوری شد؟!
قبل از آنکه کسی مرا با آن وضع ببیند با خنده ای همراه با درد دست و پایم گفتم:
_نه.... خوبم.... از خوشحالی از پله ها افتادم.
انگار صدایش نگران تر شد.
_الان خوبید؟!.... می خواید مادرمو خبر کنم؟
_نه... خوبم طوریم نشده... ممنون.
_تو رو خدا مراقب باشید.
🥀❣
🥀🥀🎶
🥀🥀🥀❣
🥀🥀🥀🥀🎶
🥀🥀🥀🥀🥀❣
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀❣
🥀🥀🥀🥀🎶
🥀🥀🥀❣
🥀🥀🎶
🥀❣
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_103
_گفتم نه.....
_چرا آخه؟
خاله اخمی کرد.
_دفعه ی قبل به خاطر تو یوسف بیچاره تیر خورد.... دست از سر این پسر بردار.
با عصبانیت گفتم:
_من چکار به یوسف دارم.... می خوام توی فعالیت های سیاسی شون شرکت کنم.
_شرکت نکن.... اون پسر بیچاره میاد از تو مراقبت کنه، خودش تیر می خوره.
_یعنی چی الان این حرف؟!.... یعنی چرا من تیر نخوردم؟!.... یه اتفاق بود دیگه.... تازه من که نمی خوام از خونه بیرون برم.... یک سری کارهایی که تو خونه میشه انجام داد رو قبول می کنم.
خاله باز ابرویی بالا انداخت.
_آها.... الان اون دوخت پرچم ها هم کار خونه بود که سر از خیابون و تظاهرات در آوردی.... بس کن فرشته.... مثل فهیمه سرت به کار خودت باشه.
نشد. قبول نمی کرد. ناچار گفتم:
_باشه.... پس قبول نمی کنید دیگه؟
سکوتش یعنی روی حرفش باقی بود که ادامه دادم:
_پس من برمی گردم خونه ی خودمون.
با خونسردی گفت :
_برگرد... این خونه ی بغلی ما دیگه تحت نظر نیست.... ما هم اگه موندیم واسه خاطر اصرار اقدس خانومه.
_نه.... این نه..... خونه ی پدری.
و همان موقع، درست با برخاستن من که قصد داشتم راستی راستی حاضر شوم، نگاهش سمتم آمد.
_فرشته اذیتم نکن....
_اذیته این خاله!.... خسته شدم.... شدم یه زندانی.... فقط توی این زیرزمین چپیدم دارم با اون چرخ خیاطی کار می کنم.... زندانی حبس ابد که نیستم.
تا روسری ام را سر کردم خاله گفت :
_باشه.... قبول.
در جا ایست کردم. که ادامه داد :
_اما به یه شرط....
_چه شرطی؟
🥀❣
🥀🥀🎉
🥀🥀🥀❣
🥀🥀🥀🥀🎉
🥀🥀🥀🥀🥀❣
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀❣
🥀🥀🥀🥀🎉
🥀🥀🥀❣
🥀🥀🎉
🥀❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
خدا که مهمان دلت شود💖
تازه درمیابی معنای عشق را🥰
خدا بهترین همدم دلت است💕✨
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_104
_پاتو از این خونه بیرون نمی ذاری.
_خب من که از اول گفتم کارایی قبول می کنم که تو خونه باشه.
خاله با جدیت باز گفت :
_فرشته.... تو خونه ها....
_گفتم چشم...
و روسری سر کردم و چادر رنگی آویز به دستگیره ی در را برداشتم
_کجا حالا؟!
_میرم به آقا یوسف بگم.
و دویدم سمت پله های زیر زمین و به حیاط رسیدم. ورودی خانه ی اقدس خانم ایستادم و صدا زدم:
_آقا یوسف..... آقا یوسف....
و طولی نکشید که صدایش آمد.
_بله...
تا بالکن آمد و با دیدنم سر به زیر انداخت.
_بله فرشته خانم.....
_خاله طیبه اجازه داده با شما همکاری کنم.... اگه کاری هست به من بگید....
از پله ها پایین آمد و مقابلم ایستاد و آهسته گفت :
_یه سری اعلامیه هست که چون دستگاه چاپ ما خراب شده و امکان چاپ نداریم، خواستیم، دستی بنویسیم که بدیم بچه ها پخش کنن..... حالا زحمت نوشتنش با شما..... باید خوش خط و خوانا بنویسید..... می تونید؟
فوری گفتم:
_بله.... می تونم.
سرش لحظه ای بلند شد و نگاهم کرد.
_مراقبت از اون نوشته ها هم مهمه ها.... چون ممکنه مامورا بریزن خونه رو هم بگردن..... باید اون نوشته ها رو جایی بذارید که دست کسی بهش نرسه وگرنه دردسر میشه.....
بعد یک لحظه تردید کرد انگار.
_اصلا ولش کنید.... یه کار دیگه به شما میدم.
و فوری برگشت سمت خانه که بلند صدا زدم :
_نه..... تو رو خدا..... من می تونم.... نگران نباشید.
نفس پُری کشید و باز نگاهم کرد.
_بذارید یه کار دیگه بهتون بدم..... نمی خوام باز.....
تا پله ی اول خانه شان رفتم و دست به نرده گرفتم.
_به خدا نمی ذارم طوری بشه.... قول میدم.... من نوشتن رو دوست دارم.... به خدا خطم خوبه.... بذارید بنویسم.
کمی نگاهم کرد. بین التماس های من و تردید قلبی اش، دو به شک مانده بود.
🥀🎗
🥀🥀🎶
🥀🥀🥀🎗
🥀🥀🥀🥀🎶
🥀🥀🥀🥀🥀🎗
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🎗
🥀🥀🥀🥀🎶
🥀🥀🥀🎗
🥀🥀🎶
🥀🎗
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_105
_آقا یوسف..... خواهش می کنم.
_باشه خبرش رو بهتون میدم.
گفت و رفت سمت خانه. و من عصبانی از این حرف آخرش که انگار همان جواب منفی مودبانه بود، بلند گفتم:
_لطفا دیگه سراغ من نیاید اگه نمیشه......
خود لحن تند و عصبی ام قطعا، ناراحتی ام به او نشان میداد.
برگشتم زیر زمین و با چنان حرصی چادر رنگی ام را از سرم در آوردم و همراه روسری ام گلوله کردم و کوبیدم کنج دیوار که خاله طیبه نگاهم کرد.
_چی شد؟!
_هیچی بابا.... این پسره دیوونه است اصلا.... یه روز میگه باشه یه روز میگه نباشه.
خاله لبخندی زد.
_حق داره..... کم دردسر واسش درست نکردی.
حرصم بیشتر شد.
_خاله!!
خاله هم طرفدار یوسف بود و من از آن همه بیکاری دیگر داشتم دیوانه می شدم.
و نشد انگار.... دیگر هیچ خبری از آقا یوسف نشد و این یعنی انصراف!
آنقدر حوصله ام سر می رفت که به فهیمه به خاطر کار در کارگاه خیاطی حسودی ام می شد.
آن روز گذشت، اما دلخوری ام از آقا یوسف از همان روز شروع شد.
عمدا می خواستم در موقعیتی با او قرار بگیرم و جواب سلامش ندهم تا متوجه ی شدت دلخوری ام شود.
به همین خاطر، از همان روز، به بهانه های زیادی به خانه ی خاله اقدس رفتم.
یک بار بردن یک بشقاب سبزی، یک بار به بهانه ی صحبت با خاله اقدس، یک بار هم به بهانه ی دادن یک بشقاب جا مانده از آنها.
و هر بار هم وقتی می رفتم که یوسف باشد و عمدا تا او را می دیدم سرم را کج می کردم یا حتی جواب سلامش را نمی دادم.
بالاخره باید یه جوری به او می فهماندم که چقدر بخاطر بدقولی اش ناراحتم.
من با سختی خاله طیبه را راضی کردم اما او زیر قولش زد!
🥀🦋
🥀🥀🎶
🥀🥀🥀🦋
🥀🥀🥀🥀🎶
🥀🥀🥀🥀🥀🦋
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🦋
🥀🥀🥀🥀🎶
🥀🥀🥀🦋
🥀🥀🎶
🥀🦋
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_106
شاید یک هفته ای شد که به عمد با آقا یوسف سر سنگین بودم.
و از روی بی حوصلگی پیش اقدس خانم تعلیم بافندگی می دیدم.
اقدس خانم داشت برای بچه ی عاطفه خانم، یک پتوی بافتنی با میل می بافت.
و بد هم نبود که منم چیزی یاد بگیرم.
یکی از همان روزهایی که کنار اقدس خانم بودم، آقا یوسف سر رسید.
با یاالله ی که گفت، فوری چادرم را سر کردم و برخاستم.
_من دیگه برم.
_کجا؟!.... راحت باش، میگم یوسف بره طبقه بالا.....
_نه اقدس خانم... دیگه واسه امروز بسه.... با اجازه.
تا جلوی در چوبی و جمع شده ی اتاق پذیرایی که رفتم آقا یوسف مقابلم ظاهر شد.
_سلام....
سلام کرد اما جوابی از من نشنید و من تنها باز تکرار کردم.
_با اجازه.....
سمت راهروی خروجی رفتم و تا پا روی بالکن گذاشتم صدایش را از پشت سر شنیدم.
_فرشته خانم...... می دونم دلخور شدید.... سلام می کنم جوابمو نمی دید، تا من میام فوری می رید.... حتی سرتون رو برمی گردونید تا منو نبینید اما..... هیچ اشکالی نداره..... پشیمون شدم از کمک شما چون وقتی خوب فکر کردم دیدم اگه یه روز مامورا بریزن توی این خونه و اون همه اعلامیه رو زیر دست شما بگیرن، چه حکمی براتون میزنن.... همین نگرانی های من باعث شد که منصرف بشم.
چرخیدم سمتش اما نگاهش نکردم. سر به زیر با حرص جوابشو دادم.
_نگرانی هاتون به درد خودتون می خوره.... مَرده و قولش.... شما به من قول دادید که اگه خاله طیبه رو راضی کنم، منو تو فعالیت هاتون راه می دید، ولی زیر قولتون زدید..... دیگه دلیلش اصلا واسم مهم نیست..... نمی تونم ببخشمتون.... کلی کنایه از خاله طیبه شنیدم واسه خاطر این کار شما..... دیگه لطفا سر راه من سبز نشید.
باز برگشتم سمت در خروج سمت حیاط که گفت:
_راست میگی.... مَرده و قولش..... ولی من نمی خوام بلایی سر شما بیاد.
توجیحاتش را بی جواب گذاشتم و دمپایی هایم را پوشیدم که باز گفت :
_لااقل اگه دلخور هم هستید، جواب سلام منو بدید، جواب سلام که واجبه!..... من سلام کردم!
بی توجه به او و نگاهش که هنوز دنبالم بود برگشتم زیرزمین.
حقش بود. باید می فهمید حال مرا وقتی خاله طیبه را راضی کردم و او پشیمان شد.
🥀❣
🥀🥀🎵
🥀🥀🥀❣
🥀🥀🥀🥀🎵
🥀🥀🥀🥀🥀❣
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀❣
🥀🥀🥀🥀🎵
🥀🥀🥀❣
🥀🥀🎵
🥀❣
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_107
دو روز از آن صحبت چند دقیقه ای من با آقا یوسف گذشت.
دیگر نه خبری از او شد و نه من به بهانه ای با او برخورد کردم.
دم دم های غروب بود که بعد از دو سه روز از آخرین برخورد من با آقا یوسف، صدای زنگ در حیاط بلند شد..... یکی محکم با مشت به در می کوبید و اگر فهیمه آن موقع خانه نبود، دلم برای او به شور می افتاد.
چنان صدای کوبش در حیاط بلند بود که همه سراسیمه سمت حیاط دویدیم.
خاله اقدس هم روی پله ی اول بالکن ایستاد که من و خاله و فهیمه از زیر زمین بیرون دویدیم.
_کیه یعنی؟
خاله طیبه نگاهی به خاله اقدس کرد.
_یونس و یوسف خونه هستن؟
_نه....
_خب حتما اونان.
و خود خاله طیبه سمت در رفت و در را باز کرد. و با باز شدن در، آقا یوسف دوید وسط حیاط و نفس زنان گفت :
_زود باشید.... جمع کنید برید خونه عاطفه خانم.... زود باشید.
_چی شده؟!
آقا یوسف نگاهی به خاله طیبه انداخت و در جوابش گفت :
_مامورا ریختن تو مسجد و همه رو گرفتن.... هر کی رو می گیرن میان خونه شو واسه تفتیش، زیر و رو می کنن..... زود باشید دیگه.
خاله اقدس وا رفت.....
_یا خدا... یونس رو گرفتن؟
_نه..... یه عده از مسجد دویدن بیرون، ولی یه عده رو گرفتن.... من و یونس از هم جدا شدیم تا من بیام شما رو ببرم یه جای امن.... ولی یونس گفت تو همین کوچه پس کوچه ها می چرخه بلکه سردرگمشون کنه ولی امکانش هست اونم تعقیب کنن و بیان و برسن اینجا....
و باز خاله طیبه پرسید:
_مگه یونس رو می شناسن که بتونن تعقیبش کنن؟
_احتمالا یه سابقه ای ازش دارن.... ولی تو این تاریکی بعیده از روی چهره بشناسنش.... شما فعلا فکر خودتون باشید تا یونس ....
ولی من از همان لحظه به فکر راه حلی برای آقا یونس شدم. و طولی نکشید که یه فکر به سرم زد.
شاید آن فکر موجب می شد تا حتی مامورا سمت خانه ی خاله اقدس هم نیایند....
فوری چادر روی سر خاله اقدس را گرفتم و گفتم :
_شما برید من الان میام....
🥀⚪️
🥀🥀🎵
🥀🥀🥀⚪️
🥀🥀🥀🥀🎵
🥀🥀🥀🥀🥀⚪️
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀⚪️
🥀🥀🥀🥀🎵
🥀🥀🥀⚪️
🥀🥀🎵
🥀⚪️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
خدا که مهمان دلت شود💖
تازه درمیابی معنای عشق را🥰
خدا بهترین همدم دلت است💕✨
یہبچہمذهبۍواقعۍ!
هیچوقتنمیادفضاۍمجازیڪہ
فالوورجمعکنہ
یہمذهبۍواقعۍ!
فقطبراۍزمینزدندشمنتواین
فضاآمادہمیشہ....
هدفمونیادموننره...!
#تلنگر 🖐
- - - - - - - - - - - -
•🖇•🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_108
و قبل از آنکه کسی اعتراضی کند دویدم سمت کوچه.
خیلی وقت بود که تمام کوچه پس کوچه های اطراف خانه ی خاله اقدس را می شناختم.
تا دویدم سمت کوچه، دختر کوچک عاطفه خانم را دیدم که کنج دیوار نشسته بود و داشت بازی بچه های کوچه را تماشا میکرد.
او برای ایفای نقشم، مکمل خوبی بود.
فوری او را بغل زدم و گفتم :
_خوبی دختر خوبم؟..... اگه دختر خوبی باشی برات یه آلاسکا می خرم.
و او مظلومانه سرش را روی شانه ام گذاشت. بارها همراه مادرش برای دوخت لباس پیشم آمده بود و مرا میشناخت و همان هم باعث شد تا بغلم آرام باشد.
همچنان که با آن چادر گل دار سفید توی کوچه ها می دویدم دنبال آقا یونس بودم و بعد از چند دقیقه ای دویدن بالاخره او را در یکی از کوچه ها دیدم.
سر به زیر آهسته راه می رفت و من تا جلوی رویش رسیدم، دیدم که از سر خیابان دوتا مرد مشکوک پیچیدند توی کوچه.
حتی وقتی نشد تا بگویم « آقا یونس، دنبالتونن »....
و حتی هیچ حرفی هم از نقشه ام نزدم. تا مقابل آقا یونس رسیدم، سر بلند کرد و مرا دید.
ایستاد و این ایست او باعث شد تا آن دو مرد مشکوک که حالا دیگر حتم داشتم مامور هستند، سرشان را جلوی بقالی سرکوچه گرم کنند تا کسی به آنها شک نکند .
چشمان آقا یونس یک لحظه با تعجب به من خیره شد و آهسته گفت:
_فرشته خانم!.... چرا از خونه اومدید بیرون؟!
و وقت جواب دادن نشد. نگاه دو مرد مشکوک از سر کوچه، از کنار بقالی به ما بود که محکم توی گوش آقا یونس کوبیدم و طوری فریادی زدم که حتما به گوش آن دو مامور برسد.
_خجالت بکش مرد..... از روی این بچه خجالت بکش.... تا کی می خوای هر شب بری پِی مستی و هوس بازی و روزا بری مسجد توبه کنی!.... در به درم کردی مرد.... الهی خدا به زمین گرمت بزنه.
نگاه متعجب آقا یونس به من بود و در حالیکه کف دست راستش را روی گونه ی سیلی خورده اش گذاشته بود، هنوز هاج و واج نگاهم می کرد که دختر عاطفه خانم را با حرص بغلش دادم و فریاد کشیدم.
_از این بچه شرم کن
آخه.... ما نون نمی خوایم؟ ما پول نمی خوایم؟.... مرد آخه تا کی از دست تو از همسایه حرف و حدیث بشنوم.... راه بیافت که الهی تو رو نداشتم.... لااقل به این بچه می گفتم پدرت مُرده... کاش سر خاکت جز می زدم.... آخه این چه زندگیه!
🥀⚪️
🥀🥀
🥀🥀🥀⚪️
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀⚪️
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀⚪️
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀⚪️
🥀🥀
🥀⚪️
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_109
و آنجا بود که آقا یونس هم در حالیکه دختر عاطفه خانم را بغل زده بود، صدایش را مثل من بلند کرد.
_مگه من چکار کردم زن!.... رفتم مست کنم بلکه خماریم بپره.... نشد.... خمارتر شدم.... تو رو جون عزیزت..... یه حب نداری بندازم بالا.... به خدا داغونم.
گوشه ی چادر اقدس خانم را بلند کردم و زدم روی شانه اش.
_الهی بمیری از شرت خلاص شم.... کم کشیدم آخه از دستت ... همش نعشه ای....
کمی که با سر و صدا و دعوا از کوچه گذر کردیم، یواشکی از گوشه ی چشم به پشت سرمان نگاه کردم.
آقا یونس هم آهسته پرسید:
_رفتن؟
_فعلا که خبری ازشون نیست.... یه کم دیگه از این کوچه به اون کوچه بچرخیم بلکه مطمئن بشیم.
و همانطور که نگاهم هنوز به سر کوچه بود شنیدم که آقا یونس با خنده ای ریز و بی صدا گفت :
_ولی عجب سیلی زدید ها !.... هوش از سرم پرید اصلا.
نگاهم با این حرفش سمت او چرخید.
سرخ شدم و سر به زیر.
_تو رو خدا ببخشید..... نمی خواستم اونطوری محکم بزنم اما وقتی دوتا مامور پشت سرتون رو دیدم که با ورود من به کوچه، خودشونو الکی با خرت و پرت های بقالی سرگرم کردن، انگار دلم ریخت..... مطمئن شدم اگه تا فردا صبح هم تو این کوچه ها بچرخید اینا دنبالتون میان.... حالا به نظرتون اینا باور کردن که شما رو اشتباهی تعقيب کردن؟
سرش کمی به عقب برگشت و چون چیزی ندید گفت :
_فکر کنم باور کردن..... اونا دنبال یه معتاد مشروب خور نیستن..... عجب نقشه ای کشیدید فرشته خانم!..... خودمم شوکه شدم.
باز از نگاهش سر به پایین گرفتم و گفتم :
_دیگه ببخشید... این تنها راه بود.
_خوبی عمو؟... این بچه ی کیه حالا ؟
_دختر کوچیکه ی عاطفه خانمه... تو کوچه بازی می کرد، یه لحظه به سرم زد برای نقشه ی من خوبه.
_آفرین به این فکر و نقشه.... خودم مونده بودم واقعا چطوری از شر اون دوتا مامور خلاص بشم.
_کاری نکردم.... در مقابل زحماتی که این چند ماهه به شما و اقدس خانم دادیم، واقعاً هیچه.
_نگید خواهشا.... زحمتی نبوده....
🥀⚪️
🥀🥀💟
🥀🥀🥀⚪️
🥀🥀🥀🥀💟
🥀🥀🥀🥀🥀⚪️
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀⚪️
🥀🥀🥀🥀💟
🥀🥀🥀⚪️
🥀🥀💟
🥀⚪️
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_110
تا خود خانه از خجالت نقشی که مجبور به اجرایش بودم و اجرا کردم، سر به زیر شدم.
چندین بار بین راه سر برگرداندیم و پشت سرمان را چک کردیم.
یا گاهی پشت دیوارک خانه ای، ایستادیم و یواشکی سرکی کشیدیم اما خبری نبود!
و این باعث می شد که نگاهمان با خنده به هم خیره شود.
و باز هر دو سر به زیر شویم و راهی خانه. مطمئن شدیم که کسی دنبال ما نیست و با اطمینان خاطر به خانه برگشتیم.
همین که به خانه رسیدیم، قبل از آن که، زنگ یا در بزنیم، در باز شد و آقا یوسف در حالیکه سرش را به عقب برگردانده بود گفت :
_نگران نباشید من.....
و همان موقع سرش به جلو، برگشت و با دیدن من و آقا یونس، ماتش برد.
آقا یونس دختر عاطفه خانم را که در راه برایش آلاسکا خریده بود، زمین گذاشت و گفت :
_برو عمو.... سلام برسون.
و بعد از مقابل نگاه خیره و جدی یوسف گذشت و من هم از عمد با اخم و قهر روبرگرداندم از او و وارد حیاط شدم.
خاله اقدس و خاله طیبه با دیدنمان ذوق کردند.
_تو که ما رو نصفه عمر کردی فرشته جان..... کجا یک دفعه غیبت زد؟
خاله اقدس این را گفت و خاله طیبه با حرص، هنوز من جواب نداده گفت :
_آخرش منو دق میدی فرشته.
و فهیمه هم با آنها همراه شد اما به طرز دیگری.
_فکر کنم جای آقا یونس رو فقط فرشته می دونسته.... نه؟!
و آقا یونس با خنده ای که سعی داشت مهارش کند گفت :
_اگه به ما چایی می دید تعريف کنم واستون.
خاله اقدس فوری گفت :
_دنبالتون نباشن یه وقت!
_نه خیالتون راحت.... با نقشه ی فرشته خانم، دست به سرشون کردیم.
و نگاه همه سمت من آمد و فقط آقا یوسف پرسید:
_نقشه فرشته خانم!
و یونس باز خندید :
_بابا یه چایی به ما می دید تا حرف بزنیم یا نه؟
یوسف با اخم نگاهش را به یونس سپرد و رو به مادرش گفت :
_تا شما یه سینی چایی بیاری، من همین جا توی بالکن یه زیر انداز پهن می کنم ببینم آخرش این نقشه ی رهایی که کار فرشته خانم بوده، چیه.
و خاله اقدس با این حرف یوسف رفت و من و خاله طیبه و فهیمه با کمک یوسف، زیر اندازی روی بالکن پهن کردیم.
🥀💟
🥀🥀🎵
🥀🥀🥀💟
🥀🥀🥀🥀🎵
🥀🥀🥀🥀🥀💟
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀💟
🥀🥀🥀🥀🎵
🥀🥀🥀💟
🥀🥀🎵
🥀💟
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_111
روی زیرانداز که نشستیم، آقا یونس شروع کرد به تعريف کردن.
و من خجالت زده سر به زیر انداختم. صدای تحسین و خنده ی همه برخاست. کمی سر بلند کردم و قبل از هر کس دیگری، چشمم به یوسف افتاد.
نیمچه لبخندی روی لبش بود که تا جاذبه ی نگاهم را حس کرد، حلقه های سیاه چشمانش سمتم تغییر جهت داد....
فوری باز سر به زیر شدم که آقا یونس با خنده گفت :
_خلاصه که سیلی به موقع فرشته خانم نجاتم داد.....
و همان موقع خاله اقدس با جدیت گفت :
_اون سیلی که حقت بود.... نوش جونت.... جون به لبمون کردی آخه..... ولی واقعا دستت درد نکنه فرشته جان.... خدا پدر و مادرت رو بیامرزه..... یه دنیا ممنونم ازت.
_نگید اقدس خانم.... کاری نکردم.
آن شب به اصرار اقدس خانم، به مناسبت رهایی آقا یونس!.... شام مهمان خاله اقدس شدیم.
همان اشکنه ی گوجه را با حلاوت خوردیم و بعد از شام باز بساط چایی آمد و صحبت ها گرم شد.
آخر شب وقتی خواستیم به زیرزمین برگردیم، موقعی که یونس داشت زیرانداز را جمع می کرد و خاله طیبه و فهیمه در جمع کردن لیوان های چایی و بردن قوری و کتری به خاله اقدس کمک می کردند، آقا یوسف جلو آمد و بی مقدمه مقابلم ایستاد و گفت :
_کارتون داشتم.
بی توجه به او عمدا رفتم سمت دمپایی هایم که گفت:
_در مورد همکاری شماست با ما.
ایست کردم. سرم بالا آمد و با اخم نگاهش کردم.
_شما که گفتید من نمی تونم باهاتون همکاری کنم.... خطرناکه!
لبخند زد و سرش را پائین گرفت.
_بله.... هنوزم همینو میگم ولی امروز با این نقشه ای که شما برای رهایی یونس کشیدید، متوجه شدم استعداد خوبی برای خلق نقشه های رهایی دارید.... با خودم گفتم اگر اتفاقی هم بیافته حتما از پس خودتون بر میاید.
لبخندم بی اختیار آشکار شد.
_پس برگه ها رو به من می دید؟
_بله... فردا براتون میارم.
_ممنون شب بخیر.
تا دمپایی هایم را پوشیدم و سمت پله ها رفتم صدایم زد.
_فرشته خانم....
_بله....
سرم سمتش چرخید و نگاهم در چشمانش نشست. لبخندی زد و گفت :
_شما خیلی جواب سلام به من بدهکارید!
از شنیدن این حرفش، خنده ام گرفت.
راست میگفت. تمام جواب سلام های آن هفته اش را نداده بودم.
_باشه همه رو با سلام بعدی شما جبران می کنم.
او هم ریز خندید و آهسته گفت :
_شبتون بخیر.
🥀💟
🥀🥀🌷
🥀🥀🥀💟
🥀🥀🥀🥀🌷
🥀🥀🥀🥀🥀💟
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀💟
🥀🥀🥀🥀🌷
🥀🥀🥀💟
🥀🥀🌷
🥀💟
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_112
و از آن شب به بعد بود که من رسما با گروه سیاسی مسجد همکار شدم.
از فردای آن روز، از صبح منتظر آمدن آقا یوسف بودم تا زودتر اعلامیه ها را بنویسم.
_بسه فرشته.... بگیر بشین یه دقیقه....
_آخه الان یوسف..... یعنی آقا.... یوسف.... اعلامیه ها رو میاره تا بنویسم.
خودم هم خجالت کشیدم از این که مقابل نگاه خاله طیبه، آقا یوسف را به اسم صدا کردم.
و خاله چشم غره ای به من رفت.
_فکر نکن حواسم بهت نیستا..... یه هفته ی تموم با این پسره قهر کردی..... نه جواب سلامشو دادی و نه محل بهش گذاشتی.... یه کم ادب و احترام بذار.... ناسلامتی 8 سال ازت بزرگتره!
خجالت زده، سر به زیر انداختم که ادامه داد :
_حالا بگیر بشین دختر..... از صبح داری تو همین یه وجب زیرزمین میچرخی.
_الان دیگه میاد.... می دونم.
_لا اله الا الله.....
و همان موقع صدای آقا یوسف آمد.
_فرشته خانم....
فوری با ذوق فریاد زدم:
_بله....
و باز نگاه تیز و تند خاله طیبه مرا نشانه رفت.
_فرشته!
_ببخشید خاله....
و فوری چادر سر کردم و دویدم سمت پله ها.
آقا یوسف بالای پله ها ایستاده بود که از همان پله ی اول نگاهش کردم.
_سلام....
یک لحظه صاف زل زد در چشمانم. و من نمی دانم چرا حالم دگرگون شد.
از همان نگاه ساده ی او..... تپش قلب گرفتم.
چادرم را بیشتر جلو کشیدم و یک پله بالاتر رفتم.
_سلام..... بفرمایید اینم اعلامیه..... هر چند تا که بتونید بنویسید خوبه.
_چند تا مثلا؟
_نمی دونم.... هر چی بیشتر بهتر.
_صد تا خوبه؟
نگاه سر به زیرش با این حرفم، سمتم چرخید.
_صدتا!!.... واقعا می تونید؟!
لبخندم را جمع و جور کردم.
_چرا نتونم....
برگه را گرفتم و نگاهی به متن آن انداختم. تنها یک صفحه بیشتر نبود....
_تا کی وقت دارم بنویسم؟
_دو سه روز....
_باشه.... تموم سعیمو می کنم.
برگشتم سمت زیرزمین که صدایش را شنیدم.
_فرشته خانم....
گردنم چرخشی کرد و او سر به زیر گفت :
_زیاد خودتون رو اذیت نکنید.... صد تا زیاده... ممکنه انگشتان دستتون تاول بزنه.... هر قدر تونستید بنویسید.
از توجهش گونه هایم داغ شد.
_چشم.
🥀💟
🥀🥀♦️
🥀🥀🥀💟
🥀🥀🥀🥀♦️
🥀🥀🥀🥀🥀💟
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀💟
🥀🥀🥀🥀♦️
🥀🥀🥀💟
🥀🥀♦️
🥀💟