eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 شروع کردم به نوشتن. سعی می کردم خوش خط و خوانا بنویسم. و همین کمی زمان نوشتن را طولانی تر می کرد. یک برگه که نوشتم نگاهی به خط خودم انداختم. _خاله.... بیا ببین خوب نوشتم؟ خاله طیبه در حالی که دمی گوجه اش را بار گذاشته بود، نگاهی به برگه ی میان دستم انداخت. _ببینم..... به به... چه خوش خط!.... حالا چند تا باید بنویسی؟ _صد تا. _صد تا !!! _چیزی نیست سه روز وقت دارم.... و همان موقع شروع به نوشتن برگه ی دوم کردم. تا خود وقت ناهار توانستم ده تا برگه بنویسم اما انگشت اشاره و وسط دست راستم، کلی درد گرفت. در حالی که دستم را در هوا تکان می دادم گفتم : _وای..... خدا کنه بتونم بنویسم.... من به آقا یوسف قول دادم. خاله لبخند کجی زد که بیشتر طعنه دار بود. _آخه اول فکر کن بعد قول بده... مگه تو ماشين تایپی که گفتی 100 تا!.... همین امروز انگشتات تاول می زنه دختر! در حالی که سر انگشتان دستم را ماساژ می دادم گفتم : _نه..... تاول نمی زنه.... نمی ذارم بزنه. خاله بلند خندید : _چه جوری؟ _میگم خاله.. . یادته یه بار سوزن چرخ خیاطی رفت تو دستم و باید لباس مشتریمو تحویل می دادم. _خب..... _برام با آرد یه خمیر با زردچوبه درست کردی دور انگشت دستم گذاشتم خوب شد. _خب.... حالا یعنی چی؟ _برام از اون خمیرا درست کن. نگاه خاله طیبه سمتم آمد. کنار علاءالدین داشت پارچه ی در قابلمه را به عنوان دمی می بست که با این حرفم نگاه چشمانش اسیر من شد. _تو انگار راستی راستی می خوای انگشتاتو قطع کنی! خنده ام گرفت. _قطع که نه فوقش تاول می زنه. خاله سری تکان داد و در قابلمه غذا را بست. ولی واقعا نوشتن آن همه برگه اعلامیه کار سختی بود. اما من نمی خواستم آقا یوسف را ناامید کنم. به همین دلیل حتی از درد انگشتان دستم هم شکایتی نمی کردم. شب شد و من سی تا برگه اعلامیه نوشتم. با آنکه تنها سی برگه نوشته بودم اما درد انگشتان دستم که عادت به آن همه نوشتن نداشت آنقدر اذیتم می کرد که خاله طیبه برایم از همان آرد و زردچوبه باز خمیری درست کرد و روی انگشتان متورم و قرمز دستم گذاشت. 🥀💟 🥀🥀💌 🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀💌 🥀🥀🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🥀🥀🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀💌 🥀🥀🥀💟 🥀🥀💌 🥀💟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ خدا که مهمان دلت شود💖 تازه درمیابی معنای عشق را🥰 خدا بهترین همدم دلت است💕✨
" ‌یقینا اگہ اون‌‌ فرصتۍ رو کہ‌ صرف‌ زیبایۍ‌ِ ظاهرت و عکست کردۍ رو صرف باطنت میکردۍ ؛ وضعیتت ازین بهتر بود💔:)!" 🖐🏻 - - - - - - - - - - - - •🖇•🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و همان موقع که خاله طیبه داشت خمیر داغ آرد و زردچوبه را دور انگشت اشاره و وسط دست راستم می‌گذاشت، فهیمه هم از کارگاه خیاطی برگشت. _چی شده؟ _هیچی از بس برگه های اعلامیه نوشته، انگشتای دستش درد می کنه. _وااااا.... مگه دستگاه چاپ ندارن که تو داری با دست می نویسی؟ _دستگاه چاپشون خراب شده.... تا درست بشه من گفتم می نویسم. و فهیمه بدون هیچ ملاحظه ای گفت : _تو دیوونه ای خب.... اخمی حواله اش کردم. _دستت درد نکنه واقعا. _خب راست میگم... حیف انگشتای دستت نیست. تا آمدم جواب فهیمه را بدهم، همان موقع صدای آقا یوسف را از کنار پله های زیر زمین شنیدم. _فرشته خانم. فوری برخاستم و چادر سر کردم و دویدم سمت پله ها. _بله.... سرش را پایین انداخت. _سلام.... می خوام برگه هایی که تا الان نوشتید رو ببرم بدم بچه ها امشب پخش کنن. _من فقط 30 تا نوشتم. _خوبه همونو لطفا برام بیارید. _الان.... برگشتم سمت اتاق زیر زمین و برگه ها را مرتب کردم تا به آقا یوسف بدهم. _فرشته جان بگو اگه دست خط منم قبوله یه چندتایی من بنویسم. _نمی خواد خاله.... خودم می نویسم. همراه برگه ها برگشتم سمت پله ها و گفتم: _ببینید خوب نوشتم؟ تا دست دراز کردم برگه ها را دست یوسف بدهم ،خاله طیبه هم روسری سرش کرد و کنار پله ها ظاهر شد. _سلام یوسف جان. _سلام خاله جان.... _یوسف جان میگم میشه منم بنویسم؟.. البته دست خطم به خوبیه فرشته نیست ولی سعی می کنم خوب بنویسم. نگاه یوسف روی صورت خاله ماند. _خب راستش.... باید دست خط حتما خوب باشه وگرنه زحمت شما هدر میره. خاله با تاسف گفت : _آخه انگشتای دست فرشته تاول زده.... براش خمیر زدم، نمی تونه بنویسه. نگاه یوسف سمت من بلند شد که فوری گفتم : _نه.... مشکلی نیست.... می نویسم. یوسف سکوت کرده بود و اخمی دوباره بین ابروانش ظاهر شده بود. عصبی از حرفی که خاله زد و کار مرا خراب کرد، گفتم: _خاله غذات سوخت.... بوش بلند شد.... شما برو حالا من باهاشون صحبت می کنم. 🥀💟 🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🥀🥀🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀💟 🥀🥀⛱ 🥀💟
🥀📿 توهنوزبه‌مادرت‌میگی‌تو! باخواهربرادرکوچکتریابزرگترت‌ نمیسازی! بیخیال‌درسای‌مدرسه‌یادانشگاهت‌‌شدۍ! امربه‌معروف‌ونهی‌از‌منکر‌نمیکنی! هنوز ازخیلیاحلالیت‌نگرفتی! ...(: •••━━━━━━━━━ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _باشه حالا خبرشو بهم بده یوسف جان. و یوسف تنها سری تکان داد و خاله رفت. و من از نگاه خاص یوسف که حالا مستقیما روی صورت من زوم شده بود، سر به زیر انداختم. _من به شما چی گفتم فرشته خانم؟!.....نگفتم خودتون رو اذیت نکنید؟ سکوت کردم و همچنان سر به زیر بودم که صدایش را شنیدم. جدی و کمی عصبی. _دیگه ننویسید.... من دیگه از شما برگه نمی گیرم. فوری سر بالا آوردم و نگاهم صاف در نگاه جدی یوسف نشست. _باور کنید اذیت نشدم.... من خیاطی هم می کنم ممکنه سوزن بره دستم پس باید خیاطی نکنم؟! _ممکنه ،ولی فرق داره با اینکه الان دست شما تاول زده! _خوب میشه.... طوری نیست به خدا... مي نويسم. با جدیت دست دراز کرد سمت من. _برگه ها رو بدید. برگه ها را سمتش گرفتم که نگاهش به خمیر دور انگشتان دستم افتاد. تازه آن لحظه بود که به سرم خطور کرد چرا با همان دست خمیری، برگه ها را دادم! ولی دیر شده بود. نگاهش کمی روی انگشتان دستم مکث کرد و بعد برگه ها را گرفت. _دیگه برگه ننویس لازم ندارم. با لجبازی گفتم : _می نویسم.... او هم با عصبانيتی که چاشنی جدیت کلامش کرده بود گفت : _بنویسی هم ازت نمی گیرم. حرصم بیشتر شد. _چرا آخه؟! قدمی برداشت سمت پله های حیاط و خانه ی خودشان که باز گفتم : _باشه... خودم میرم پخششون می کنم. نگاه تندی سمتم نشانه رفت. جدیتش مثل و مانند نداشت!.... ترسیدم از آن همه جدیت ولی به رو نیاوردم اما او به همان هم اکتفا نکرد و عصبی گفت : _کاری نکنید که مجبور بشم در حیاط رو روی شما قفل کنم.... چطور توانست همچین حرفی بزند... آنقدر عصبانی شدم از دست این حرفش که تمام احترام و حرمت ها را همان لحظه کنار گذاشتم. _این نهایت شعور شما رو می رسونه! حرفم را شنید و کمی تامل کرد اما بی جوابی برای حرفم ، سمت خانه شان برگشت. من هم حرصی و عصبی برگشتم زیر زمین، تا چادرم را تا زدم و با حرص پرت کردم کنج اتاق ، بی اختیار مقابل نگاه متعجب خاله و فهیمه، با حرصی مضاعف، زبانم باز شد که : _پسره ی بیشعور نفهم! هین بلندی که فهیمه کشید هم نتوانست جلوی زبانم را بگیرد. _آدم اینقدر نفهم واقعا!.... به من میگه در حیاط رو قفل می کنم.... بیشعور.... 🥀💟 🥀🥀🏝 🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀🏝 🥀🥀🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🥀🥀🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀🏝 🥀🥀🥀💟 🥀🥀🏝 🥀💟
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خاله طیبه و فهمیه مات رفتار تند و عصبی من بودند که نشستم باز پای برگه ها و با همان لجبازی و عصبانیتی که مرا به نقطه ی جوش رسانده بود گفتم : _می نویسم ببینم کی می تونه جلوی منو بگیره. و باز نوشتم . خاله طیبه در حالی که داشت سفره ی شام را پهن می کرد، در جواب آن همه حرص و عصبانیتم گفت: _خدا بخیر کنه . و من حتی شام نخوردم و از سر لجبازی تا خود اذان صبح، تمامِ وقت نوشتم . انگشتانم متورم شد . تاول زد .اما من با ماساژ و کمی بستن سر انگشتان دستم با پارچه، جلوی دردش را گرفتم. و صبح 30 برگه ی دیگر اعلامیه را نوشته بودم. بعد از خواندن نماز، از خستگی بی هوش شدم و خوابم برد که یه وقت با صدای خاله طیبه هوشیار شدم. آهسته داشت حرف می زد. با غریبه ای که نمی‌دانستم کیست اما هر که بود اعلامیه به او ربط داشت. _آره.... تا خود صبح نوشت.... 30 تا برگه اعلامیه نوشته.... وقتی خوابش برد من شمارش کردم. و صدای آشنایی زمزمه کرد آهسته اما کلمه به کلمه. _فقط خواستم بگم یه کم بیشتر حواستون باشه همین.... نمی خوام اتفاقی بیافته خدای نکرده. _ممنون یوسف جان.... نام یوسف از زبان خاله طیبه بیشتر هوشیارم کرد. تا در اتاقک زیر زمین بسته شد، چشم گشودم. _کی بود؟ _هیچکی... بگیر بخواب تا صبح بیدار بودی. و انگار خواب از سرم پرید. _یوسف بود؟! اخم خاله طیبه چندان بُرشی برای من نداشت. _یه کم ادب به خرج بده.... آقا یوسف.... _آقایی در کار نیست.... اون پسره از نظر من یه بیشعور بیشتر نیست. _فرشته!! برگه ها را بغل زدم و چادرم را سر کردم. _کجا؟ چشم‌ در چشم خاله طیبه گفتم : _هان حتما گفته منو حبس کنید... آره؟ _فرشته!.... چی داری میگی؟!.... این بچه نگرانه که بلایی سرت بیاد. _به اون بچه بگید برای من نگران نشه. و بعد همراه برگه ها از زير زمین بیرون زدم و روی پله ی آخر زیر زمین نشستم. مطمئن بودم که تا یک ساعت دیگه هم یونس و هم یوسف باید به مسجد بروند. کلی کار و فعالیت سیاسی داشتند. و همانم شد. هر دو با هم از پله ها پایین آمدند. _زود باش یوسف دیرمون شد. _آقا یونس. 🥀🎼 🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀🎼 🥀🥀🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀🥀🥀🎼 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🥀🥀🥀🥀🥀🎼 🥀🥀🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀🎼 🥀🥀⛱ 🥀🎼
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نگاه هر دو با هم سمتم چرخید. ولی حلقه های چشمانم فقط روی صورت آقا یونس بود. _بله.... چند قدمی جلو آمد که گفتم : _من 30 تا برگه ی اعلامیه دیگه نوشتم لطفا اینا رو ازم بگیرید. یه نگاه به برگه هایی که سمتش گرفته بودم کرد و یه نگاه به یوسفی که پشت سرش با اخم نگاهمان می کرد. _آخه من مسئولش نیستم.... یوسف مسئولشه... _من با ایشون هیچ حرفی ندارم.... حالا برگه ها رو ازم می گیرید یا خودم برم پخششون کنم. و انگار آن جمله ی آخرم، بعضی ها را خیلی حرصی کرد. _یونس در خونه رو باید قفل کنیم. و این یعنی نمی گذاشت من از خونه بیرون بروم؟! اما من هم کم لجباز نبودم! _نردبان دارید آقا یونس؟ و یونس مانده بود چه بگوید که باز یوسف با اخم از پشت سرش جواب داد: _یونس نردبان شکسته.... دو تا پله ی آخر رو نداره. یونس باز نگاهم کرد که این بار من نگاهم به ارتفاع کوتاه دیوار حیاط افتاد. _آقا یونس.... میگم ارتفاع دیوار حیاط زیاد بلند نیست..... فکر کنم نیازی به دو پله ی آخر نردبان نباشه.... درسته؟ و باز اینجا، صدای آقای معترض بلند شد: _نیازه.... جای پا نداره سخته. و اینجا بود که یونس عصبی گفت : _اِی بابا..... به من چه ربطی داره آخه.... من میرم مسجد. و رفت! و من ماندم و او.... هر دو سر جایمان خشک شدیم. اما کمتر از چند ثانیه او جلو آمد و با اخم سر به زیر مقابلم ایستاد. _من اشتباه کردم. لبخند روی لبم آمد. فکر کردم قرار است یک معذرت خواهی درست و حسابی بشنوم اما ادامه داد : _شما اصلا به درد کارهای سیاسی نمی خورید.... یک دنده و لجبازید و همین دو خصلت شماست که کار رو خراب می کنه. با حرص از میان دندان هایم که محکم روی هم می فشردم گفتم: _هنوز لجبازی منو ندیدید.... بهتون قول میدم همه ی این 30 برگه رو خودم پخشش کنم. 🥀🎨 🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀🎨 🥀🥀🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀🥀🥀🎨 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎨 🥀🥀🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀🎨 🥀🥀⛱ 🥀🎨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ خدا که مهمان دلت شود💖 تازه درمیابی معنای عشق را🥰 خدا بهترین همدم دلت است💕✨
😍 همین الان به اندازه شارژ گوشیت ذکر اللهم عجل لولیک الفرج رو بگو☺️ • شما چند درصد شارژ دارید؟! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 سرش را کمی بالا آورد. نگاهم کرد. خیلی خیلی جدی بود. عمدا چند ثانیه ای با جدیت نگاهش را توی صورتم نگه داشت. و کمی بعد صدایش شنیده شد. کمی خشن و کمی عصبی. _فرشته خانم.... خواهش می کنم منو هم رو دنده ی لج نندازید.... اگر همون دیشب به حرفم گوش کرده بودید و تا صبح این همه برگه نمی نوشتید، می خواستم شما رو یکی از اعضای فعال گروهمون کنم.... کلی کار بود که می تونستید انجام بدید.... من فقط یه کار ساده بهتون دادم ببینم چقدر حرف شنوی دارید. مکثی کرد و نگاهش باز از روی صورتم افتاد. _ولی ناامیدم کردید.... شما توی یه کار به این کوچیکی حرفم رو گوش نکردید و من دیگه نمی تونم شما رو توی فعالیت هامون راه بدم. گفت و با دو گام بلند از من فاصله گرفت که بلند گفتم: _باور کنید جدی گفتم. پاهایش میخ زمین شد. ایستاد اما پشت به من. _من از ساواک و دستگیر شدن نمی ترسم.... از مُردن هم نمی ترسم.... اتفاقا بهتر اگر خودم تنهایی اینا رو پخش کنم، دیگه واسه شما هم مزاحمت ایجاد نمی شه.... و صدایم آهسته تر شد. _شما هم دیگه بخاطر من.... تیر نمی خورید. روی همان نقطه ای که ایستاده بود، مکث کرد. حتم داشتم حتی همان صدای آهسته ی مرا هم شنید. و کمی بعد سمت در حیاط رفت. جوابی نداد اما در حیاط را بدجوری محکم پشت سرش بست. و نمی دانم چرا من دلخورتر.... رنجورتر.... ناامیدتر.... افتادم روی همان پله ی آخری که ایستاده بودم. برگه ها توی دستم بود و کسی آن ها را از من نگرفت! سر انگشتان دستم از درد می سوخت اما نه به اندازه ی قلبی که او شکسته بود. اشکی از چشمانم چکید. و همان موقع فهیمه از زیر زمین بيرون آمد و لبه ی اولین پله ی زیر زمین ایستاد. _گریه می کنی فرشته؟ _هیچی نگو فهیمه الان اصلا حوصله ندارم. _دیوونه واسه چهار تا کاغذ نشستی گریه می کنی؟ با حرص بلند داد زدم: _فقط چهار تا کاغذ نیست. و پله ها را برگشتم پایین و وارد اتاقک زیر زمین شدم. نگاه خاله طیبه هم با آن طرز عجولانه ی ورودم به من خیره ماند. 🥀🎨 🥀🥀🎟 🥀🥀🥀🎨 🥀🥀🥀🥀🎟 🥀🥀🥀🥀🥀🎨 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎨 🥀🥀🥀🥀🎟 🥀🥀🥀🎨 🥀🥀🎟 🥀🎨
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _چی شده باز؟ _هیچی.... _هیچی؟!.... برگه هاتو قبول نکرد؟ نگاهم رفت سمت همان برگه هایی که میان دستم بود.... همان باعث و بانی تمام دلخوری ها.... برگه ها را محکم زدم کف زمین و زانوهایم را بغل زدم. _ای بابا حالا طوری نشده.... فقط دوتا انگشت دستت رو از دست دادی. به شوخی گفت تا بخندم اما من حتی لبخندم نزدم. آن روز برایم سخت گذشت. یه چیزی درست وسط قلبم، جایی که تمام احساسات درونم، از آنجا شکل می گرفت، یک فاصله ی عمیق ایجاد کرده بود. درست شبیه همان قلب های شکسته ای که خطوطی شکسته، آن را از وسط به دو نیم می کند. دقیقا خودم هم نمی دانستم چرا حالم آن قدر بد بود! واقعا چهارتا برگه که ارزش این همه دلخوری را نداشت. بعد از ظهر همان روز، وقتی چندین ساعت کنج اتاقک زیرزمین، زانوی غم بغل زدم و فکر کردم، خاله اقدس با یک پیش دستی ملامین حلوا آمد دیدنمان. آنجا بود که مجبور شدم، از کنج زیر زمین برخیزم و کمی اخم هایم را باز کنم. اما خاله طیبه انگار به جای من دلش پُر بود. _ببین اقدس جان..... ببین این پسرت چطوری زحمات این دخترمو به باد داد. فوری اعتراض کردم. _خاله! و خاله با حرص جوابم را داد: _چیه؟!.... تا همین الان اون گوشه ی اتاق، غمبرک زده بودی. خاله اقدس کنجکاوتر شد. _چی شده؟! _این یوسف به فرشته قول داده بوده که بذاره تو کاراشون بهش کمک کنه. _خب.... _هیچی دیگه... بچم از دیشب نشسته 60 تا برگه اعلامیه نوشته، اون وقت حالا این آقا یوسف شما زده زیرش که ما نمی خوایم. _وا.... چرا آخه؟! _چه می دونم.... این طفلکی از غصه از صبح اومده اینجا غنبرک زده و گریه کرده. فوری لبخند زدم و حرف خاله را اصلاح کردم. _گریه نکردما خاله. _الکی نگو... هر وقت نگات کردم داشتی گریه می کردی. _گریه نبود به خدا.... و همان موقع خاله اقدس عصبی گفت : _گوشش رو می پیچونم.... بذار بیاد. 🥀🎨 🥀🥀🎪 🥀🥀🥀🎨 🥀🥀🥀🥀🎪 🥀🥀🥀🥀🥀🎨 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎨 🥀🥀🥀🥀🎪 🥀🥀🥀🎨 🥀🥀🎪 🥀🎨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ ‌ اسکرین شات بگیر، ببین کدوم قانون شهید واست میوفته😇‌ ‌ ‌اگه تونستی حداقل به اون قانون توام عمل کن‌ ‌😎‌ ‌ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
طبیبِ قلبِ بیمارم... ❤️حســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــین جان❤️ •●🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 سکوت کرده بودم که خاله اقدس دستم را گرفت و کشید سمت خودش. _بمیرم که حتما دستات رو داغون کردی. من چیزی نگفتم ولی خاله طیبه گفت : _انگشتاش تاول زد بچم... خدایی این یوسف خیلی جدی و عصبیه... اقدس جان ناراحت نشی ها.... ولی خدایی کی میاد زن این پسر تو بشه. این حرف خاله طیبه باعث خنده ی خالا اقدس شد. _همش بهش میگم.... میگم آخه بچه جان 25 سالته.... اما هنوز اون قدر بلد نیستی دل یه دختری رو ببری بلکه من پیر زن عروس دار بشم؟.... آخه هر کی اخماتو ببینه که فرار می کنه. از این حرف خاله اقدس، یاد اخم های آن روز یوسف افتادم و خنده ام گرفت. ریز خندیدم که خاله اقدس بوسه ای به سرم زد و باز ادامه داد : _خودم امشب ادبش می کنم تو غصه نخوری دخترم.... این یوسف من به خدابیامرز باباش رفته.... اون خدا بیامرزم خیلی اخمو بود ولی به خدا قسم هیچی تو دلش نبود.... و یاد و خاطره ی گذشته ها برای خاله اقدس باز زنده شد انگار. _یادش بخیر... تازه ازدواج کرده بودیم.... یه خونه اجاره کرده بودیم که یه زیر زمین بود و با همین قدر اتاق.... یادمه یه بار که صبح می خواست بره سرکار تا دم پله ها همراهش رفتم.... سر پله که رسید برگشت و خدابیامرز، منو بوسید و رفت.... نگو زن همسایه بالای پله ها بوده و اینو می بینه.... باور کن طیبه جان تا یه هفته از دست این زن همسایه می خندیدم که می‌گفت، مگه آقا رحیم بلده شما رو ببوسه؟.... خاله طیبه بلند زد زیر خنده و من ریز یواشکی و خاله اقدس ادامه داد: _از بس خدابیامرز اخمو بود هیچ کی باور نمی کرد که آقا رحیم منو دوست داشته باشه و بهم محبت کنه. و آنجای کلامش که رسید آه غلیظی سر داد. _ولی خدا بیامرز خیلی مهربون بود... دلش آینه بود به خدا.... من بچه بودم زنش شدم... فکر کنم 12 سالم بیشتر نبود.... تا مدت ها شبا خودش از سرکار که می اومد خونه شام درست می کرد، آخه من بلد نبودم، می ترسید خودمو بسوزونم. زندگی قشنگ خاله اقدس مرا محو گوش دادن به حرفهایش کرد. با شوق زبان باز کردم و گفتم : _خاله از خودتون بگید.... چطوری باهاش آشنا شدید؟ و لبخندی از شوقم برای شنیدن خاطرات خاله اقدس و بازگویی خاطره های عاشقانه اش به لبش آمد. 🥀🎧 🥀🥀🎪 🥀🥀🥀🎧 🥀🥀🥀🥀🎪 🥀🥀🥀🥀🥀🎧 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎧 🥀🥀🥀🥀🎪 🥀🥀🥀🎧 🥀🥀🎪 🥀🎧
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خاله اقدس از زندگی اش گفت از اینکه چطور با آقا رحیم آشنا شده و چطور با هم ازدواج کردند. با اون که شنیدن خاطراتش خیلی شیرین بود اما از یادم نبرد که چطور از آقا یوسف دلخور شده ام. خاله اقدس هم وقتی خاطراتش را گفت و باز ردپای ناراحتی را در چهره ام دید، اصرار کرد شب شام مهمانشان شویم. خاله طیبه هم یا به شوخی یا به جدی نگاهم کرد و گفت : _بریم فرشته؟..... تو هم نیای من می خوام برم یقه ی این یوسفو بگیرم و بگم واسه چی دل فرشته ی منو شکستی. از حرف خاله طیبه، یه لبخند کمرنگ روی لبم آمد. قبول کردیم و شب شام خانه ی خاله اقدس رفتیم. آبگوشت بار کرده بود. ورود ما درست وقتی بود که هم یونس و هم یوسف به خانه برگشته بودند. خاله طیبه هم مهلت نداد که لااقل بشینیم و حرف بزنیم، تا چشمش به یوسف افتاد گفت : _ازت دلخورم. و رویش را از یوسف چرخاند. _عه!.... چرا خاله؟! _چرا؟!.... و تا خاله خواست حرفی بزند. اقدس خانم دست به کمر از من دفاع کرد. _دخترم شب تا صبح نشسته 60 تا برگه نوشته بعد تو ازش نگرفتی؟! رنگ نگاه یوسف فرق کرد. سرش را کمی پایین گرفت و جواب داد: _بله.... چون ایشون حرف شنوی از بالا دست خودش نداره و به درد کار ما نمی خوره. خیلی مقابل نگاه خاله اقدس و خاله طیبه، از این حرف یوسف دلگیر شدم. خاله طیبه اما خوب از من دفاع کرد. _الان براتون بیشتر برگه نوشته، بد شده مگه؟! و باز یوسف گفت : _من گفتم لازم نیست این قدر خودشون رو اذیت کنند.... ولی ایشون گوش ندادن. و خاله اقدس این بار پشتم در آمد. _یوسف سخت می گیری مادر..... این بنده ی خدا به نفع شما خواسته کار کنه. _این چه نفعیه که ایشون بخاطرش از خواب و خوراک و سلامتیش زده؟!.... تو کار ما نیازی به این نفع و منفعت ها نیست. عصبانی از جا برخاستم و چادرم را جلوی سرم کشیدم. _خاله اقدس.... ممنونم.... من شام نمی خوام.... نیازی هم نیست این قدر خودتون رو بخاطر من اذیت کنید.... همین الان خودم میرم و این 30 برگه رو پخش می کنم. 🥀🎧 🥀🥀🎶 🥀🥀🥀🎧 🥀🥀🥀🥀🎶 🥀🥀🥀🥀🥀🎧 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎧 🥀🥀🥀🥀🎶 🥀🥀🥀🎧 🥀🥀🎶 🥀🎧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃•| النجاة فے الصدق ... ! 『🎙 - - - - - - - - - - - - •🖇•🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نگاه همه در آن واحد، سمتم چرخید. _فرشته جان!.... بشین این قدر زود ناراحت نشو. خاله اقدس گفت و من در میان نگاه همه گفتم : _من این جوری راحت ترم.... شام هم نمی خوام... ممنون. و این بار خاله طیبه و فهیمه سراغم آمدند. _بشین حالا طوری نشده.... _داریم صحبت می کنیم فرشته.... بشین. _نه این صحبت کردن نیست.... این توبیخ کردنه.... ایشون دارن جلوی همه من رو توبیخ می کنند. خاله طیبه اخمی کرد و آهسته گفت : _بابا تو مسجد همه ازش حساب می برند.... حرصم بیشتر شد. _من زیر دستش نیستم خاله.... و قبل از آن که فهیمه یا خاله، دستم را بگیرند و مرا مجبور به نشستن، کنند، یه ببخشید بلند گفتم و سمت در هال رفتم. _فرشته.... فرشته واستا.... بی توجه به خاله و فهیمه برگشتم زیر زمین. فهیمه هم دنبالم آمد و تا رسیدیم به اتاقک زیر زمین، با حرص چادرم را انداختم کنج اتاق و گفتم: _این قدر آدم مغرور.... همه دارن بهش التماس می کنند و اون فقط بلده بگه.... و صدایم را کلفت کردم و بادی به غبغبم انداختم و ادایش را در آوردم. _نه ایشون از من حرف شنوی نداره! _حالا بسه دیگه تو هم.... بشین پای چرخ خیاطیت و لباس بدوز.... از بس بهش پیله کردی که می خوام کمکتون کنم، توهم برش داشته که حتما یه کاره ای هست. _آره حتما این کارو می کنم.... می شینم لباس و چادرم رو می دوزم. _می خوای شامت رو بیارم اینجا؟ _نه.... شام نمی خوام... تو هم برو می خوام تنها باشم. فهیمه دقیق شد توی صورتم. _نشینی گریه کنی. _نه بابا گریه چرا.... برو. و فهیمه رفت. بعد از رفتن فهیمه، هر کاری کردم نتونستم آرام بگیرم. باید یه کاری می کردم تا آرام بشوم. هر قدر فکر کردم راهی نبود جز اینکه خودم آن 30 برگه را پخش کنم. و شیطان بدجوری داشت دم گوشم وز وز می کرد که : برو.... تو می تونی تنهایی پخششون کنی. و.... پیروز شد. شیطان گولم زد. غرور برم داشت که می توانم و برخاستم. مانتوام را پوشیدم و روسری سر کردم و برگه ها را برداشتم و با عجله از زیر زمین بیرون زدم. 🥀🎉 🥀🥀🎪 🥀🥀🥀🎉 🥀🥀🥀🥀🎪 🥀🥀🥀🥀🥀🎉 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎉 🥀🥀🥀🥀🎪 🥀🥀🥀🎉 🥀🥀🎪 🥀🎉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ خدایا به عشـق تو پرده صبح را از پنجره احساسم که روبه بیکرانه‌های آسمان و دریـای توست باز میکنم و آرامـش را از تو طلب میکنم پس به یادت میگویم زندگے سلام سلام دوستان روزتون بخیر 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 تا پله ی اول زیر زمین که دویدم صدای بلند خاله اقدس مرا میخکوب کرد. _شیرم رو حلالت نمی کنم یوسف.... دل این دختر رو بدجوری شکستی..... آخه این بچه تازه سه چهار ماهه که پدر و مادرشو از دست داده.... می خواد سرش مشغول باشه.... می خواد کمتر فکر و خیال کنه.... بعد تو سخت می‌گیری که چرا زیاد برگه نوشتی؟!.... برو همین حالا از دلش در بیار.... برو وگرنه شام بی شام. و صدای یوسف آمد: _خیلی خب... چشم... ای خدا. تا صدای یوسف آمد، دویدم سمت حیاط که از پشت سر، صدای خاله اقدس بلند شد. _فرشته!.... این جایی! ناچار سرم سمت خاله اقدس چرخید. یوسف هم کنار مادرش بود و با تعجب نگاهم می کرد و من تنها برگه ها را محکم توی بغلم فشردم و گفتم: _خاله.... بخاطر من خودتون رو اذیت نکنید.... من خودم اینا رو همین امشب پخش می کنم. و گفتم و دویدم سمت در حیاط. درست وقتی در حیاط را پشت سرم بستم، صدای فریادشان را شنیدم. _وای خدا... رفت! _من میرم دنبالش. و همان جمله ی آخری را که از یوسف شنیدم، چنان به پاهایم توان دادم که تا سر کوچه، یک نفس دویدم. می خواستم ثابت کنم که لازم نیست التماس یوسف را کنم یا حتی منتش را بکشم، خودم از پسش بر می آیم. سر کوچه که رسیدم. فریاد یوسف بلند شد. _واستا.... تنها نیم نگاهی به او انداختم و باز دویدم و قبل از آن که از کوچه خیلی دور شوم، باز شنیدم که دادی کشید. _فرشته! تا سر کوچه ی دوم هم دویدم و آنجا در تاریکی کوچه، وقتی خبری از کسی نبود، اولین برگه را لای در خانه ای که مقابلش ایستاده بودم گذاشتم. چند قدم دور شدم و برگه ی دوم را هم از لای در خانه ای به داخل انداختم که یوسف سر رسید. نفس نفس با اخم نگاهم کرد. _معلوم.... هست.... داری چه.... کار.... می کنی؟! بی توجه به او گفتم: _کاری که از اول باید خودم انجامش می دادم. جلویم ایستاد و با جدیت تمام، عصبانیت نگاهش را در چشمانم ریخت. _بده من اون برگه ها رو. _نمی خوام.... خودم نوشتم و خودم پخش می کنم.... شما تشریف ببرید جناب رئیس.... نگران من نباشید، خودم بلدم از پس خودم بر بیام. عصبی تر شد اما کنترل خوبی روی اعصابش داشت. سرش را کمی جلو کشید و آهسته تر گفت : _الان یکی میاد ما رو می بینه.... دختر تو چرا این قدر لجبازی؟!.... میگم بده من اون برگه ها.... ما رو با اون برگه ها بگیرن، حکممون اعدامه . 🥀📀 🥀🥀🎪 🥀🥀🥀📀 🥀🥀🥀🥀🎪 🥀🥀🥀🥀🥀📀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀📀 🥀🥀🥀🥀🎪 🥀🥀🥀📀 🥀🥀🎪 🥀📀