eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
طبیبِ قلبِ بیمارم... ❤️حســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــین جان❤️ •●🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 سکوت کرده بودم که خاله اقدس دستم را گرفت و کشید سمت خودش. _بمیرم که حتما دستات رو داغون کردی. من چیزی نگفتم ولی خاله طیبه گفت : _انگشتاش تاول زد بچم... خدایی این یوسف خیلی جدی و عصبیه... اقدس جان ناراحت نشی ها.... ولی خدایی کی میاد زن این پسر تو بشه. این حرف خاله طیبه باعث خنده ی خالا اقدس شد. _همش بهش میگم.... میگم آخه بچه جان 25 سالته.... اما هنوز اون قدر بلد نیستی دل یه دختری رو ببری بلکه من پیر زن عروس دار بشم؟.... آخه هر کی اخماتو ببینه که فرار می کنه. از این حرف خاله اقدس، یاد اخم های آن روز یوسف افتادم و خنده ام گرفت. ریز خندیدم که خاله اقدس بوسه ای به سرم زد و باز ادامه داد : _خودم امشب ادبش می کنم تو غصه نخوری دخترم.... این یوسف من به خدابیامرز باباش رفته.... اون خدا بیامرزم خیلی اخمو بود ولی به خدا قسم هیچی تو دلش نبود.... و یاد و خاطره ی گذشته ها برای خاله اقدس باز زنده شد انگار. _یادش بخیر... تازه ازدواج کرده بودیم.... یه خونه اجاره کرده بودیم که یه زیر زمین بود و با همین قدر اتاق.... یادمه یه بار که صبح می خواست بره سرکار تا دم پله ها همراهش رفتم.... سر پله که رسید برگشت و خدابیامرز، منو بوسید و رفت.... نگو زن همسایه بالای پله ها بوده و اینو می بینه.... باور کن طیبه جان تا یه هفته از دست این زن همسایه می خندیدم که می‌گفت، مگه آقا رحیم بلده شما رو ببوسه؟.... خاله طیبه بلند زد زیر خنده و من ریز یواشکی و خاله اقدس ادامه داد: _از بس خدابیامرز اخمو بود هیچ کی باور نمی کرد که آقا رحیم منو دوست داشته باشه و بهم محبت کنه. و آنجای کلامش که رسید آه غلیظی سر داد. _ولی خدا بیامرز خیلی مهربون بود... دلش آینه بود به خدا.... من بچه بودم زنش شدم... فکر کنم 12 سالم بیشتر نبود.... تا مدت ها شبا خودش از سرکار که می اومد خونه شام درست می کرد، آخه من بلد نبودم، می ترسید خودمو بسوزونم. زندگی قشنگ خاله اقدس مرا محو گوش دادن به حرفهایش کرد. با شوق زبان باز کردم و گفتم : _خاله از خودتون بگید.... چطوری باهاش آشنا شدید؟ و لبخندی از شوقم برای شنیدن خاطرات خاله اقدس و بازگویی خاطره های عاشقانه اش به لبش آمد. 🥀🎧 🥀🥀🎪 🥀🥀🥀🎧 🥀🥀🥀🥀🎪 🥀🥀🥀🥀🥀🎧 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎧 🥀🥀🥀🥀🎪 🥀🥀🥀🎧 🥀🥀🎪 🥀🎧
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خاله اقدس از زندگی اش گفت از اینکه چطور با آقا رحیم آشنا شده و چطور با هم ازدواج کردند. با اون که شنیدن خاطراتش خیلی شیرین بود اما از یادم نبرد که چطور از آقا یوسف دلخور شده ام. خاله اقدس هم وقتی خاطراتش را گفت و باز ردپای ناراحتی را در چهره ام دید، اصرار کرد شب شام مهمانشان شویم. خاله طیبه هم یا به شوخی یا به جدی نگاهم کرد و گفت : _بریم فرشته؟..... تو هم نیای من می خوام برم یقه ی این یوسفو بگیرم و بگم واسه چی دل فرشته ی منو شکستی. از حرف خاله طیبه، یه لبخند کمرنگ روی لبم آمد. قبول کردیم و شب شام خانه ی خاله اقدس رفتیم. آبگوشت بار کرده بود. ورود ما درست وقتی بود که هم یونس و هم یوسف به خانه برگشته بودند. خاله طیبه هم مهلت نداد که لااقل بشینیم و حرف بزنیم، تا چشمش به یوسف افتاد گفت : _ازت دلخورم. و رویش را از یوسف چرخاند. _عه!.... چرا خاله؟! _چرا؟!.... و تا خاله خواست حرفی بزند. اقدس خانم دست به کمر از من دفاع کرد. _دخترم شب تا صبح نشسته 60 تا برگه نوشته بعد تو ازش نگرفتی؟! رنگ نگاه یوسف فرق کرد. سرش را کمی پایین گرفت و جواب داد: _بله.... چون ایشون حرف شنوی از بالا دست خودش نداره و به درد کار ما نمی خوره. خیلی مقابل نگاه خاله اقدس و خاله طیبه، از این حرف یوسف دلگیر شدم. خاله طیبه اما خوب از من دفاع کرد. _الان براتون بیشتر برگه نوشته، بد شده مگه؟! و باز یوسف گفت : _من گفتم لازم نیست این قدر خودشون رو اذیت کنند.... ولی ایشون گوش ندادن. و خاله اقدس این بار پشتم در آمد. _یوسف سخت می گیری مادر..... این بنده ی خدا به نفع شما خواسته کار کنه. _این چه نفعیه که ایشون بخاطرش از خواب و خوراک و سلامتیش زده؟!.... تو کار ما نیازی به این نفع و منفعت ها نیست. عصبانی از جا برخاستم و چادرم را جلوی سرم کشیدم. _خاله اقدس.... ممنونم.... من شام نمی خوام.... نیازی هم نیست این قدر خودتون رو بخاطر من اذیت کنید.... همین الان خودم میرم و این 30 برگه رو پخش می کنم. 🥀🎧 🥀🥀🎶 🥀🥀🥀🎧 🥀🥀🥀🥀🎶 🥀🥀🥀🥀🥀🎧 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎧 🥀🥀🥀🥀🎶 🥀🥀🥀🎧 🥀🥀🎶 🥀🎧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃•| النجاة فے الصدق ... ! 『🎙 - - - - - - - - - - - - •🖇•🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نگاه همه در آن واحد، سمتم چرخید. _فرشته جان!.... بشین این قدر زود ناراحت نشو. خاله اقدس گفت و من در میان نگاه همه گفتم : _من این جوری راحت ترم.... شام هم نمی خوام... ممنون. و این بار خاله طیبه و فهیمه سراغم آمدند. _بشین حالا طوری نشده.... _داریم صحبت می کنیم فرشته.... بشین. _نه این صحبت کردن نیست.... این توبیخ کردنه.... ایشون دارن جلوی همه من رو توبیخ می کنند. خاله طیبه اخمی کرد و آهسته گفت : _بابا تو مسجد همه ازش حساب می برند.... حرصم بیشتر شد. _من زیر دستش نیستم خاله.... و قبل از آن که فهیمه یا خاله، دستم را بگیرند و مرا مجبور به نشستن، کنند، یه ببخشید بلند گفتم و سمت در هال رفتم. _فرشته.... فرشته واستا.... بی توجه به خاله و فهیمه برگشتم زیر زمین. فهیمه هم دنبالم آمد و تا رسیدیم به اتاقک زیر زمین، با حرص چادرم را انداختم کنج اتاق و گفتم: _این قدر آدم مغرور.... همه دارن بهش التماس می کنند و اون فقط بلده بگه.... و صدایم را کلفت کردم و بادی به غبغبم انداختم و ادایش را در آوردم. _نه ایشون از من حرف شنوی نداره! _حالا بسه دیگه تو هم.... بشین پای چرخ خیاطیت و لباس بدوز.... از بس بهش پیله کردی که می خوام کمکتون کنم، توهم برش داشته که حتما یه کاره ای هست. _آره حتما این کارو می کنم.... می شینم لباس و چادرم رو می دوزم. _می خوای شامت رو بیارم اینجا؟ _نه.... شام نمی خوام... تو هم برو می خوام تنها باشم. فهیمه دقیق شد توی صورتم. _نشینی گریه کنی. _نه بابا گریه چرا.... برو. و فهیمه رفت. بعد از رفتن فهیمه، هر کاری کردم نتونستم آرام بگیرم. باید یه کاری می کردم تا آرام بشوم. هر قدر فکر کردم راهی نبود جز اینکه خودم آن 30 برگه را پخش کنم. و شیطان بدجوری داشت دم گوشم وز وز می کرد که : برو.... تو می تونی تنهایی پخششون کنی. و.... پیروز شد. شیطان گولم زد. غرور برم داشت که می توانم و برخاستم. مانتوام را پوشیدم و روسری سر کردم و برگه ها را برداشتم و با عجله از زیر زمین بیرون زدم. 🥀🎉 🥀🥀🎪 🥀🥀🥀🎉 🥀🥀🥀🥀🎪 🥀🥀🥀🥀🥀🎉 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎉 🥀🥀🥀🥀🎪 🥀🥀🥀🎉 🥀🥀🎪 🥀🎉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ خدایا به عشـق تو پرده صبح را از پنجره احساسم که روبه بیکرانه‌های آسمان و دریـای توست باز میکنم و آرامـش را از تو طلب میکنم پس به یادت میگویم زندگے سلام سلام دوستان روزتون بخیر 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 تا پله ی اول زیر زمین که دویدم صدای بلند خاله اقدس مرا میخکوب کرد. _شیرم رو حلالت نمی کنم یوسف.... دل این دختر رو بدجوری شکستی..... آخه این بچه تازه سه چهار ماهه که پدر و مادرشو از دست داده.... می خواد سرش مشغول باشه.... می خواد کمتر فکر و خیال کنه.... بعد تو سخت می‌گیری که چرا زیاد برگه نوشتی؟!.... برو همین حالا از دلش در بیار.... برو وگرنه شام بی شام. و صدای یوسف آمد: _خیلی خب... چشم... ای خدا. تا صدای یوسف آمد، دویدم سمت حیاط که از پشت سر، صدای خاله اقدس بلند شد. _فرشته!.... این جایی! ناچار سرم سمت خاله اقدس چرخید. یوسف هم کنار مادرش بود و با تعجب نگاهم می کرد و من تنها برگه ها را محکم توی بغلم فشردم و گفتم: _خاله.... بخاطر من خودتون رو اذیت نکنید.... من خودم اینا رو همین امشب پخش می کنم. و گفتم و دویدم سمت در حیاط. درست وقتی در حیاط را پشت سرم بستم، صدای فریادشان را شنیدم. _وای خدا... رفت! _من میرم دنبالش. و همان جمله ی آخری را که از یوسف شنیدم، چنان به پاهایم توان دادم که تا سر کوچه، یک نفس دویدم. می خواستم ثابت کنم که لازم نیست التماس یوسف را کنم یا حتی منتش را بکشم، خودم از پسش بر می آیم. سر کوچه که رسیدم. فریاد یوسف بلند شد. _واستا.... تنها نیم نگاهی به او انداختم و باز دویدم و قبل از آن که از کوچه خیلی دور شوم، باز شنیدم که دادی کشید. _فرشته! تا سر کوچه ی دوم هم دویدم و آنجا در تاریکی کوچه، وقتی خبری از کسی نبود، اولین برگه را لای در خانه ای که مقابلش ایستاده بودم گذاشتم. چند قدم دور شدم و برگه ی دوم را هم از لای در خانه ای به داخل انداختم که یوسف سر رسید. نفس نفس با اخم نگاهم کرد. _معلوم.... هست.... داری چه.... کار.... می کنی؟! بی توجه به او گفتم: _کاری که از اول باید خودم انجامش می دادم. جلویم ایستاد و با جدیت تمام، عصبانیت نگاهش را در چشمانم ریخت. _بده من اون برگه ها رو. _نمی خوام.... خودم نوشتم و خودم پخش می کنم.... شما تشریف ببرید جناب رئیس.... نگران من نباشید، خودم بلدم از پس خودم بر بیام. عصبی تر شد اما کنترل خوبی روی اعصابش داشت. سرش را کمی جلو کشید و آهسته تر گفت : _الان یکی میاد ما رو می بینه.... دختر تو چرا این قدر لجبازی؟!.... میگم بده من اون برگه ها.... ما رو با اون برگه ها بگیرن، حکممون اعدامه . 🥀📀 🥀🥀🎪 🥀🥀🥀📀 🥀🥀🥀🥀🎪 🥀🥀🥀🥀🥀📀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀📀 🥀🥀🥀🥀🎪 🥀🥀🥀📀 🥀🥀🎪 🥀📀
صد پسر در خون بغلتد، گم نگردد دختری 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و من باز بچگی کردم و لجبازی! _اعدام که خوبه.... مادر و پدر منو هم اعدام کردن.... راحت میشم. دیگر از دست لجبازی من کلافه شده بود، آنقدر که دست دراز کرد تا برگه ها را از من بگیرد. او پایین برگه ها را گرفت و کشید. _عه بهت میگم بده من اینا رو. _نمی خوام.... ولشون کن. و ناگهان صدای بلندی از دور آمد. _اونجا چه خبره! و همان صدا دستان مرا از روی برگه ها شل کرد و او در یک آن تمام برگه ها را از دستم کشید. جز یکی که روی زمین افتاد. یوسف تمام برگه ها زیر پیراهنش زد و دو دستش را محکم روی شکمش فشرد تا برگه ها را نگه دارد. اما آن برگه ای که روی زمين افتاده بود!؟ _اینجا چکار می کنید این وقت شب؟! یک جیپ سر کوچه توقف کرده بود و مردی در تاریکی محض کوچه سمت ما می آمد. آهسته زیر لب گفتم : _اون برگه رو بردار.... کنار پات افتاده! _با شمام... لالید مگه؟.... مگه نمی دونید حکومت نظامیه!؟ و سرم باز از شدت اضطراب چرخید سمت یوسف و برگه ای که جلوی پایش افتاده بود، که ناگهان دو زانو، خودش را روی همان برگه انداخت. دستانش دور شکمش حلقه شده بود و زانوهایش برگه ی اعلامیه را پوشانده بود. و رسید!.... آن مرد ناشناس، در آن تاریکی، مقابلمان ایستاد. لباس نظامی اش می گفت از حکومتی هاست. حتما مامور گشت شبانه بود. _چی شده؟ هر فکر و نقشه ای از سرم پرید. چی می توانستم بگویم؟ یک دفعه صدای بلند یوسف مرا شوکه کرد. _آی خدا.... مُردم... دلم درد می کنه. و انگار همان جمله اش به من یاد داد چه بگویم. _برادرم حالش بده.... دلش بدجوری درد می کنه.... گلاب به روتون بالا میاره.... خیلی بالا میاره.... نگاه مامور حکومتی به یوسف رسید. و یوسف نمایشی چند باری عق زد. _الان این موقع شب یادت اومده دلش درد می کنه؟ _نه.... بردیم دکتر دوا داده... رفتم دواهاش رو گرفتم، رفتیم خونه همسایه آمپول زد.... حالا داشتیم برمی گشتیم خونه که باز حالش بد شد. _جمعش کن از وسط کوچه.... تو کوچه نمونید.... دستور تیر داریم دختر جون.... می فهمی که چی میگم.... زودتر برگرد خونتون وگرنه ممکنه یه بلایی سرت بیاد. _چشم الان میریم.... این درد دلش می گیره نمی تونه راه بره.... یه چند دقیقه دیگه که حالش یه کم بهتر شد، میریم. _کجاست خونتون؟ _همین کوچه اول.... نزدیکه. _نمونید اینجا.... زیر بازوش رو بگیر زودتر برید. _چشم.... الان میریم. و بعد به حالتی نمایشی خم شدم سمت یوسفی که خوب بلد بود اَدای دل درد را در بیاورد. _داره میره... من گفتم و یوسف با حرص جوابم را داد: _خیلی دیوونه بازی در آوردی واقعا.!.... نزدیک بود هر دومون رو به کشتن بدی. 🥀🎧 🥀🥀💿 🥀🥀🥀🎧 🥀🥀🥀🥀💿 🥀🥀🥀🥀🥀🎧 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎧 🥀🥀🥀🥀💿 🥀🥀🥀🎧 🥀🥀💿 🥀🎧
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 همان کلمه ی دیوونه بازی که گفته بود باز داشت مرا عصبی می کرد که جمله ی دیگری گفت : _واقعا اگر خواهرم بودید فرشته خانم.... و هنوز نگفته تا آخرش را حدس زدم. _اگه بودم چی؟!.... می زدید زیر گوشم؟.... خجالت نکشید واقعا.... بگید... اگه می تونید هم بزنید..... سرش را کمی بالا آورد و رفتن آن مامور حکومتی را دید که گفت: _ای خدا.... ماشاالله به این همه حاضر جوابی! و همین که جیپ از سر کوچه حرکت کرد و رفت، یوسف برخاست. برگه ای که زیر پایش افتاده بود را برداشت و نگاهم کرد این بار. جدی جدی.... و بعد نفس بلندی کشید و سمت کوچه حرکت کرد. دویدم سمتش و گفتم: _کجا؟!.... برگه هامو بدید. ایستاد. انگار مغز سرش در یک لحظه سوت کشید. زیر لب گفت : _لا اله الا الله.... بس کنید تو رو خدا... انگار بدتون نمیاد یه امشب هردومون با حکم تیر حکومت نظامی بریم اون دنیا؟! و قدم هایش را تندتر کرد و من دنبالش دویدم. _می خوای چکار کنی برگه هامو؟ _نگران نباش.... بعد این همه بلایی که شما بخاطر این برگه ها سرمون آوردید، به خدا دورشون نمی ریزم.... میدم بچه ها پخششون کنن. خیالم راحت شد. من به هدفم رسیده بودم. لبخندی از اینکه آخر سر او را، رام خودم کردم، به لبم آمد. اما او همچنان از دستم عصبانی بود. شانه به شانه اش هم قدم شدم با او تا خود خانه. تا زنگ در حیاط را زد، خاله طیبه در را باز کرد و با دیدنم، بلند گفت ‌ : _فرشته! وارد حیاط شدم و یوسف پشت سرم آمد. همه را نگران کرده بودم که یوسف گفت : _بفرمایید.... اینم فرشته خانم صحیح و سالم... _چقدر دیر برگشتید نگران شدیم؟ خاله اقدس گفت و یوسف که هنوز انگار از دستم عصبانی بود جواب داد: _ نزدیک بود یه مامور حکومتی ما رو بگیره که خدا رو شکر با یه نقشه ای از دستش فرار کردیم..... و این بار نگاه همه روی صورت من آمد. _فرشته جان..... پخش این برگه ها کار تو نیست عزیزم. خاله اقدس نصیحتم می‌کرد که باز رگ یک دنده گی ام گرفت. _من داشتم برگه ها رو پخش می‌کردم که آقا یوسف اومد.... اگر دنبالم نمی اومد، خودم از پسش بر می اومدم و کسی به من شک نمی کرد. هنوز نگاه همه روی صورتم بود که خاله طیبه جلوی رویم ظاهر شد و قبل از هر حرفی یکی محکم توی گوشم زد. آنقدر محکم که پاهایم تلو تلو خوران، از جا کنده شد و چند قدمی عقب رفت و صدای اعتراض همه بلند شد. _طیبه! _خاله! نگاهم به جای حتی خیره شدن به چشمان غضبناک خاله، برگشت سمت یوسفی که حالا تا روی پله ی اول ورودی خانه شان رفته بود و داشت نگاهمان می‌کرد و به حتم این سیلی را به خاطر حرفی که او زد و خبری که داد، از خاله خوردم. و خاله به جای همه حرف زد. 🥀🕰 🥀🥀🎪 🥀🥀🥀🕰 🥀🥀🥀🥀🎪 🥀🥀🥀🥀🥀🕰 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🕰 🥀🥀🥀🥀🎪 🥀🥀🥀🕰 🥀🥀🎪 🥀🕰
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _مگه تو بچه ای؟!.... 17 سالت پر شده.... فکر می کردم بزرگ شدی.... ولی اشتباه فکر می کردم.... می خوای همه ی ما رو بدبخت کنی؟.... خوشت میاد خواهرت دلواپست بشه؟... دوست داری تن منو از نگرانی بلرزونی؟.... دوست داری یه بلایی سر اون یوسف بیچاره بیاد؟.... چرا اینقدر لجبازی تو؟!... چرا حرف هیچ کی رو گوش نمیدی دختر؟... بهت نگفتم این کار تو نیست؟ حرصم گرفت که خاله مقابل یوسف و یونس آن حرفها را زد. _من چکار کردم مگه؟!..... اونی که لجبازی کرد من نبودم اونیه که روی پله ها واستاده.... اونیه که از راه نرسیده به همه ی شما گفت چی شده تا من یه همچین سیلی بخورم.... اگه تو این خونه زیادی شدم بهم بگید.... هنوز خونه ی شما خالیه و 6 یا 7 ماهی میشه که کسی دیگه دنبال ما نیست.... من همین امشب برمی گردم خونه. و تا یه قدم سمت در برداشتم خاله اقدس مرا گرفت. _قربونت برم الهی فرشته جان.... به خدا اگه بذارم بری.... تو و فهیمه مثل بچه های من هستید.... این چه حرفیه آخه! _نه خاله اقدس بذارید ما بریم.... ما خودمون می تونیم از پس خودمون بر بیاییم.... حالا اگه خاله طیبه و فهیمه هم نمیتونن بیان، من میرم. و باز خاله اقدس مرا محکم گرفت. زیر چشمی نگاهی به یوسف که روی همان پله ی اول نشسته بود، انداختم. کلافه بود ولی من بیشتر از خاله طیبه، از او دلخور بودم. خاله اقدس نگذاشت که من بروم و به زور مرا سمت خانه اش کشید. خاله طیبه و فهیمه هم دنبال من آمدند. همه در اتاق پذیرایی خانه ی خاله اقدس جمع شدیم. سکوتی محکم بین جمع حاکم بود که خاله با یک سینی چای وارد اتاق شد. و همان ورودی اتاق با لحنی بلند و توبیخ گرانه صدا زد: _یوسف.... بیا این سینی رو ازم بگیر. شاید عمدی یوسف را صدا زد ولی یوسف بی هیچ اعتراضی برخاست. سینی را از مادرش گرفت و چرخید سمت خاله طیبه. _ممنون یوسف جان.... و فهیمه و یونس و.... من. _بفرمایید.... یک لحظه با اخم نگاهش کردم. هم روی صورت او اخم بود و هم روی صورت من! چه تفاهم جالبی! استکان چای ام را برداشتم که خاله اقدس گفت : _شام حاضره.... چایی بخورید سفره رو می ندازیم. 🥀🕰 🥀🥀🔚 🥀🥀🥀🕰 🥀🥀🥀🥀🔚 🥀🥀🥀🥀🥀🕰 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🕰 🥀🥀🥀🥀🔚 🥀🥀🥀🕰 🥀🥀🔚 🥀🕰
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 هیچ کس حرفی نزد. همه در افکار خودشان غرق بودند، از جمله خود من که باز داشتم فکر می کردم واقعا بعد از 6 یا 7 ماه چه لزومی دارد که باز در خانه ی خاله اقدس بمانیم؟ و چون جوابی نگرفتم تصمیم گرفتم که حتما با خاله طیبه در این مورد صحبت کنم. همان یک استکان چای را خوردیم و خاله اقدس سفره ی شام را انداخت. آبگوشت خاله اقدس هم حتی نتوانست کسی را به حرف بیاورد. و تنها خود خاله اقدس بود که گاهی چیزی می گفت. _تعارف نکنید دیگه.... یونس جان، اون بشقاب سبزی رو بذار جلوی فهیمه جان.... یوسف جان شما هم برای فرشته جان یه کم گوشت کوبیده بذار. باز یوسف! یوسف چایی بیاورد؟!.... یوسف برای من غذا بکشد.... علت خاصی داشت یعنی؟! قطعا داشت. اما حتي با ترفند خاله اقدس هم، نه یوسف حرفی زد و نه من! انگار این بار هردو بدجوری قهر کرده بودیم! شام که خورده شد، خاله اقدس نگذاشت حتی من و فهیمه سفره را جمع کنیم. همه ی سفره را یوسف و یونس جمع کردند. و حتی برای ظرفهای شام هم، خاله مصمم بود که دست نزنیم. خاله طیبه هم وقتی دید خاله اقدس نمی گذارد من و فهیمه دست به کار شویم بی رودربایستی گفت : _پس شب همگی بخیر. و برخاست. اول فکر کردم شوخی می کند اما وقتی تا دم در رفت و خاله اقدس را هم متعجب کرد، همه باورمان شد. با یک ببخشید کلی، من و فهیمه هم دنبالش رفتیم اما انگار جلسه ی اصلی زیر زمین برگذار می شد. تا وارد اتاقک زیر زمین شدم، خاله طیبه بی مقدمه گفت : _وسایلتون رو جمع کنید.... فردا می ریم خونه ی خودمون. فهیمه کمی تعجب کرد اما من نه. و هیچ کدام حرفی نزدیم. وسیله ای نبود که جمع کنیم. بیشتر وسایلمان خونه ی خود خاله طیبه بود. من و فهیمه هر دو سرگرم جمع و جور کردن وسایلمان بودیم که خاله طیبه کنار من نشست. خوب می‌دانستم می خواهد چه بگوید. دل تو دلش نبود که یه جوری بخاطر آن سیلی از من معذرت خواهی کند. یا حتی آن را به لجبازی خودم ربط بدهد. _اون پارچه هاتم جمع کن.... چیزی جا نذاری. و من حرفی نزدم و تنها اطاعت کردم که فهیمه با تعجب گفت : _حالا مثلا هم جا بذاریم.... چی میشه مگه؟.... میاییم دوباره می‌بریم. 🥀🕰 🥀🥀✖️ 🥀🥀🥀🕰 🥀🥀🥀🥀✖️ 🥀🥀🥀🥀🥀🕰 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🕰 🥀🥀🥀🥀✖️ 🥀🥀🥀🕰 🥀🥀✖️ 🥀🕰
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و من حتی متوجه نگاه تند خاله هم شدم که نصیب فهیمه شد. اما باز سکوت کردم که خاله دست دراز کرد تا کمکم کند. _بذار اینا رو من برات جمع کنم. و من ممانعتی نکردم. همین که دست دراز کرد تا از کنار من، خرده پارچه های خیاطی مرا جمع کند، آهسته گفت : _منو ببخش فرشته.... نباید جلوی اقدس و یوسف و یونس، می زدم تو گوشت. و با آنکه صدایش تپش های قلبم را بالا برد بخاطر معذرت خواهی که کرده بود اما باز هم سکوت کردم. _به خدا نگرانتم فرشته.... درست مثل نگرانی های خدابیامرز مادرت.... همیشه می گفت فرشته خیلی با فهیمه فرق داره.... زود عصبانی میشه، زود آروم میشه، زود دلش می شکنه... زود می بخشه.... زود دلش دلتنگ میشه، زود خسته میشه.... آهی کشید و نگاهم کرد. _به نظرم باید به لیست این زود باش های شما، زود لجبازی می کنه رو هم اضافه کنم. و فهیمه بلند زد زیر خنده. خاله هم یه لبخند ریز، توی صورتش آمد. و من دستانم خسته مانده بود روی تکه پارچه ای! _فرشته جان.... به خدا یوسفم نگرانت بود.... این بچه نگران ماست... سرپرست نداریم... یه مرد بالا سرمون نیست، خب این بچه دلش خواسته یه جوری از تنهایی در بیای ولی از طرفی هم دیده کارای سیاسی شون، تو مسجد ، خیلی خطرناکه.... اگه تو همین کارای ساده، تو حرف شنوی ازش نداشته باشی، چطور بهت اجازه بده، کارای دیگه ای انجام بدی خب؟! سرم پایین بود و گوش هایم تیز. _به خاطر تو گفتم اسباب هامون رو جمع کنیم و بریم خونه ی خودمون.... نمی خوای سرتو بلند کنی و من ببینم چه طور زدم تو گوشت؟.... اون قدر محکم زدم که جای دستام بمونه و امشب تا صبح زار بزنم که دست رو یتیم بلند کردم ؟ و آن جمله آخر بغضش شکست. گریه اش نگذاشت آرام باشم. یک دفعه قهرم به نقطه ی پایان رسید و او را در آغوش کشیدم. او هم دستانش را دورم احاطه کرد و مرا چندین بار بوسید و این بار هردو با هم گریستیم. حتی فهیمه را هم به گریه انداختیم. اما ما یک خانواده بودیم. خانواده ای جدید که شاید از یک مادر و پدر تشکیل نشده بود اما چیزی از حمایت مادرانه و پدرانه ی خاله طیبه کم نمی کرد. او برای من و فهیمه، هم مادر بود و هم پدر.... او حالا تمام زندگی ما شده بود. گرچه از او بابت آن سیلی به دل گرفتم اما دلخوری ها گاهی بین مادر و دخترها هم پیش می آید و باز هم ختم به آشتی می شود. 🥀🕰 🥀🥀💤 🥀🥀🥀🕰 🥀🥀🥀🥀💤 🥀🥀🥀🥀🥀🕰 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🕰 🥀🥀🥀🥀💤 🥀🥀🥀🕰 🥀🥀💤 🥀🕰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ خدایا به عشـق تو پرده صبح را از پنجره احساسم که روبه بیکرانه‌های آسمان و دریـای توست باز میکنم و آرامـش را از تو طلب میکنم پس به یادت میگویم زندگے سلام سلام دوستان روزتون بخیر 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
Bia - Mohammad Salman.mp3
8.84M
بیا...❤️ • 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 فردای آن روز رفتن ما جنجالی شد! _به خدا اگه بذارم برید طیبه جان.... و چون خاله طیبه سکوت کرد، نگاه خاله اقدس سمت من آمد. _فرشته !.... من فکر کردم دیشب همه چی بین تو و یوسف تموم شد. سر به زیر شدم. _اصلا رفتن ما ربطی به آقا یوسف نداره خاله اقدس. و همان موقع، حلال زاده، سر رسید. در خانه را با کلیدش باز کرد که با دیدن من و خاله طیبه با آن اسباب و اثاثیه ای که در دست داشتیم، همه چی را فهمید. _کجا خاله جان؟ _خونه ی خودم دیگه خاله.... الان 7 ماهی میشه فکر کنم که کنگر خوردیم و لنگر انداختیم. خاله اقدس با کف دست راستش، محکم زد روی دست چپش. _خاک عالم به سرم... طیبه! و یوسف با جدیت جلو آمد و بقچه ی زیر بغل خاله را گرفت. _بدید به من خاله جان.... ما و شما یه خانواده ایم.... این حرفا رو نزنید که ناراحت میشم. و خاله انگار دیگر نتوانست دلیلی بیاورد اما من.... _شما بمون خاله.... ولی من میرم. نگاه یوسف با همان جدیت سمت من آمد. _شما هم هیچ جا نمی ری.... الان با 7 ماه پیش خیلی فرق کرده، همه جا شلوغ پلوغ شده.... ساواک بیشتر از همیشه داره مردم رو می گیره.... ممکنه که.... و نگذاشتم استدلالاتش را به خورد ما بدهد. _من کاری نه با ساواک دارم نه با شلوغ شدن مملکت.... من می خوام برگردم خونه ی خاله طیبه.... اصلا اگر شما نمیای نیا خاله.... من منتظر می مونم فهیمه که از کارگاه برگشت ،برمی گردیم خونه خودمون. اما خاله اقدس با نگرانی بلند گفت : _خاک به سرم.... فرشته جان کوتاه بیا.... ممکنه یه بلایی سرتون بیاد. نگاهم در زیر نگاه با جدیت یوسف که حالا سکوت کرده بود، رفت سمت خاله طیبه. _میای خاله یا نه؟ و خاله که انگار دلش به ماندن ما بیشتر راضی بود، یه جور خاصی به یوسف و خاله اقدس نگاهی انداخت. _این مدت خیلی اذیت تون کردیم.... ببخشید. و این شد که در مقابل نگاه جدی یوسف و نگاه نگران خاله اقدس از خانه شان رفتیم. بعد از مدت ها خاله طیبه، با کلید خانه، در حیاط را باز کرد. چشم من و خاله در حیاط خانه چرخید. و اولین چیزی که یادم آمد ، همان آش خاله طیبه بود که باب آشنایی ما را باز کرد. 🥀🕰 🥀🥀❣ 🥀🥀🥀🕰 🥀🥀🥀🥀❣ 🥀🥀🥀🥀🥀🕰 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🕰 🥀🥀🥀🥀❣ 🥀🥀🥀🕰 🥀🥀❣ 🥀🕰
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نفس عمیقی کشیدم و گذاشتم خاطرات ذهن مرا در دست بگیرند و سوار بر امواج خیالی شان ببرند تا روزهای گذشته ای که هنوز مادر زنده بود! آهی کشیدم و نشستم لبه ی باغچه ای که این همه مدت، تنها یوسف، شب ها به آن آب می داد. خاله هم مثل من اسیر خاطرات شد. نفس عمیقی کشید و گفت : _راست میگی.... دیگه باید بر می گشتیم... ولی یه جورایی به اون زیر زمین هم عادت کرده بودیم ها. _فکر کنم شما بیشتر به خاله اقدس عادت کرده بودید. و همان جمله ی من باز خاله را حرصی کرد. _من!.... من همین الانشم می تونم برم و به دوستم سر بزنم.... تو بیشتر به خاطر لج و لجبازی با یوسف می خواستی برگردیم. از لبه ی باغچه برخاستم. _خب اونم یکیش. تا خواستم سمت پله ها و خانه بروم، خاله بازویم را گرفت و مرا مقابل خودش نگه داشت. نگاهش توی صورتم چرخید. _حالا که فهیمه کارگاهه و کسی اینجا نیست، ازت یه سوال می کنم.... تو رو جون من راستشو بگو.... دوستش داری؟ شوکه شدم... آن قدر که چشمانم چهارتا شد و خود خاله فوری گفت : _ببخشید ببخشید.... سوال بی خودی کردم. و من همان جا، پای همان سوال ساده ی دو کلمه ای، قلبم لرزید. هر قدر خاله حرفهایش را به بی راه کشاند تا از ذهنم پاک کند که از من چه سوالی پرسیده، اما من.... بیشتر در خاطرات غرق می شدم. در همان خاطره ی شب گذشته حتی.... _خیلی دیوونه بازی از خودت در آوردی ... نزدیک بود هردومون رو به کشتن بدی. _واقعا اگر شما خواهرم بودید.... او حتی چند وقتی بود مرا فرشته خانم هم صدا نمی کرد! همان دیشب.... تا در خانه را باز کرد تا دنبالم بدود و مرا با آن برگه ها بگیرد.... صدا زد : فرشته! قلبم تپش گرفت. سوالی که خاله از من پرسید، سوال من نبود!.... سوالی بود که شاید یوسف باید جوابش را می داد. چرا این قدر به فکر من بود؟! به فکر سر انگشتان دستم که بابت نوشتن برگه های اعلامیه تاول نزند! به فکر من تا در جلسات مسجد حضور نداشته باشم تا مبادا به خاطر سابقه ی سیاسی پدر و مادرم، دستگیر شوم. وقتی به خودم آمدم که روی پله ی پایینی حیاط نشسته بودم و تک تک خاطرات گذشته را داشتم مرور می کردم. خاله خیلی وقت بود که وارد خانه شده بود و بلند و پر سر و صدا داشت از گرد و خاک خانه شکایت می کرد. _فرشته!.... کجا موندی پس؟.... بیا کمکم خفه شدم تو این همه گرد و خاک. 🥀🕰 🥀🥀♨️ 🥀🥀🥀🕰 🥀🥀🥀🥀♨️ 🥀🥀🥀🥀🥀🕰 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🕰 🥀🥀🥀🥀♨️ 🥀🥀🥀🕰 🥀🥀♨️ 🥀🕰
•چہ‌ڪنم‌جـ ـان‌و‌جہان‌را . .(:♥️!" 「🌱」 • . ↳ • 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خانه ی خاله طیبه یه خانه تکانی اساسی می خواست. همه جا را خاک گرفته بود. آن روز من و خاله تا بعد از ظهر داشتیم می شستیم و گردگیری می کردیم. نزدیک های غروب بود که هر دو خسته از آن همه کار، نقش زمین شدیم. _وای خدا..... در طول عمرم این قدر خسته نشدم. من گفتم و خاله با خستگی که حتی در خنده اش هم ظاهر شده بود، با خنده ای کوتاه گفت : _هنوز تموم هم نشده بدبختی. _وای دیگه امروز بسه. و همان موقع صدای زنگ در حیاط بلند شد. نگاه من و خاله به هم خیره ماند. _فهیمه است... برو در و باز کن فرشته. _ای خدااااا.... پاهام درد می کنه. _خب بیچاره کلید نداره.... برو. ناچار برخاستم و به هوایی که فهیمه است، چادر سر نکرده تا خود در رفتم. هنوز صدای زنگ در بلند بود که پشت در رسیدم. _خوبه حالا... چته؟ و زنجیر قفل در حیاط را کشیدم و در آنی باز شد و چشمانم روی صورت یوسف خشک. او هم با تعجب از دیدن من با آن سر و وضع، چند ثانیه ای اختیار نگاهش را از دست داد. اما فوری او سر به زیر انداخت و من با همان بلوز و دامنی که تازیر زانوهایم می رسید، تکیه به پشت در زدم. _مامان گفت شما امروز حتما خیلی درگیر تمیز کردن خونه می شید، واسه همین منو فرستاده تا براتون نون تازه بخرم. همان‌طور که پشت در قایم شده بودم، دست دراز کردم و او نان را به دستم داد که گفت: _این بشقاب سبزی هم برای شماست. چرخیدم و از همان پشت در، دست دیگرم را کمی دراز کردم و بشقاب را گرفتم. _ممنون. و هنوز در را نبسته گفت : _من.... قصد و غرضی از گفتن اتفاقات دیشب نداشتم.... من نمی خواستم خاله طیبه رو عصبانی کنم که سیلی بهت بزنه... من فقط.... با صدایی بلند که حتم داشتم به گوشش می رسد گفتم : _مهم نیست.... نتیجه ی این اتفاقات خوب بود.... به خاله اقدس سلام برسونید با اجازه. و در را با ضربه ی پشت پا بستم و سمت خانه برگشتم. با آنکه انگار دیدنش هم برای من نوعی اعلام شروع دوباره برای لجبازی محسوب می شد اما هنوز هم معتقد بودم که جواب سوال خاله طیبه را باید از یوسف شنید! 🥀🚦 🥀🥀♨️ 🥀🥀🥀🚦 🥀🥀🥀🥀♨️ 🥀🥀🥀🥀🥀🚦 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🚦 🥀🥀🥀🥀♨️ 🥀🥀🥀🚦 🥀🥀♨️ 🥀🚦
⭕️نه بگو و نه بنویس!! 🔻آیت‌الله‌العظمی : ✅چیزی که نمیتوانی در قیامت از آن دفاع کنی، نه ببین، نه بشنو، نه بگو، نه بنویس. ♻️پ.ن: قابل توجه هممون:) 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ خدایا به عشـق تو پرده صبح را از پنجره احساسم که روبه بیکرانه‌های آسمان و دریـای توست باز میکنم و آرامـش را از تو طلب میکنم پس به یادت میگویم زندگے سلام سلام دوستان روزتون بخیر 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
‍🧕بخونید قشنگہ😎↓ بانوے محجبہ اے در یکے از سوپر مارکت هاے زنجیرھ اے فرانسہ خرید میکرد خریدش کہ تموم شد واسہ پرداخت پول سمت صندوق رفت🛒🛍 صندوق دار یک خانوم بی حجاب و اصالتا ایرانے بود (از اون عده افرادے کہ فکر میکنند روشنفکرند) صندوق دارنگاهے از روے تمسخر بہ او انداختو همینطور کہ داشت بارکد اجناس رو متکبرانہ بہ گوشہ ے میز می انداخت اما خانوم با حجاب کہ روبند بہ چهرھ داشت خونسرد بود و چیزی نمیگفت صندوق دار هم بیشتر عصبانی شد و گفت:ما اینجا توے فرانسہ خودمون هزار تا مشکل داریم این نقابے کہ تو زدی خودش یکے از این مشکلاتہ کہ تو و امثال تو عاملش هستید😡😑 ما اینجا اومدیم برای زندگی و کار نه براے بہ نمایش گذاشتن دین و تاریخ اگہ میخواے دینت رو بہ نمایش بزاری برو کشور خودت😤👊🏻 خانوم محجبہ اجناسی کہ خریده بود رو تو نایلون گذاشت و نگاهے به صندوق دار کرد..🙃😇 روبند رو از چهره برداشت و در پاسخ به خانوم صندوقدار (که از دیدن چهره ی اروپایی و چشمان رنگی او جا خورده بود) گفت: خانوم عزیز من فرانسوے هستم اسلام دین من است .. اینجا هم وطنم تو دینت را فروختی و من خریدم🧕🏻🦋 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝