eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 شاید یک هفته ای شد که به عمد با آقا یوسف سر سنگین بودم. و از روی بی حوصلگی پیش اقدس خانم تعلیم بافندگی می دیدم. اقدس خانم داشت برای بچه ی عاطفه خانم، یک پتوی بافتنی با میل می بافت. و بد هم نبود که منم چیزی یاد بگیرم. یکی از همان روزهایی که کنار اقدس خانم بودم، آقا یوسف سر رسید. با یاالله ی که گفت، فوری چادرم را سر کردم و برخاستم. _من دیگه برم. _کجا؟!.... راحت باش، میگم یوسف بره طبقه بالا..... _نه اقدس خانم... دیگه واسه امروز بسه.... با اجازه. تا جلوی در چوبی و جمع شده ی اتاق پذیرایی که رفتم آقا یوسف مقابلم ظاهر شد. _سلام.... سلام کرد اما جوابی از من نشنید و من تنها باز تکرار کردم. _با اجازه..... سمت راهروی خروجی رفتم و تا پا روی بالکن گذاشتم صدایش را از پشت سر شنیدم. _فرشته خانم...... می دونم دلخور شدید.... سلام می کنم جوابمو نمی دید، تا من میام فوری می رید.... حتی سرتون رو برمی گردونید تا منو نبینید اما..... هیچ اشکالی نداره..... پشیمون شدم از کمک شما چون وقتی خوب فکر کردم دیدم اگه یه روز مامورا بریزن توی این خونه و اون همه اعلامیه رو زیر دست شما بگیرن، چه حکمی براتون میزنن.... همین نگرانی های من باعث شد که منصرف بشم. چرخیدم سمتش اما نگاهش نکردم. سر به زیر با حرص جوابشو دادم. _نگرانی هاتون به درد خودتون می خوره.... مَرده و قولش.... شما به من قول دادید که اگه خاله طیبه رو راضی کنم، منو تو فعالیت هاتون راه می دید، ولی زیر قولتون زدید..... دیگه دلیلش اصلا واسم مهم نیست..... نمی تونم ببخشمتون.... کلی کنایه از خاله طیبه شنیدم واسه خاطر این کار شما..... دیگه لطفا سر راه من سبز نشید. باز برگشتم سمت در خروج سمت حیاط که گفت: _راست میگی.... مَرده و قولش..... ولی من نمی خوام بلایی سر شما بیاد. توجیحاتش را بی جواب گذاشتم و دمپایی هایم را پوشیدم که باز گفت : _لااقل اگه دلخور هم هستید، جواب سلام منو بدید، جواب سلام که واجبه!..... من سلام کردم! بی توجه به او و نگاهش که هنوز دنبالم بود برگشتم زیرزمین. حقش بود. باید می فهمید حال مرا وقتی خاله طیبه را راضی کردم و او پشیمان شد. 🥀❣ 🥀🥀🎵 🥀🥀🥀❣ 🥀🥀🥀🥀🎵 🥀🥀🥀🥀🥀❣ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀❣ 🥀🥀🥀🥀🎵 🥀🥀🥀❣ 🥀🥀🎵 🥀❣
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 دو روز از آن صحبت چند دقیقه ای من با آقا یوسف گذشت. دیگر نه خبری از او شد و نه من به بهانه ای با او برخورد کردم. دم دم های غروب بود که بعد از دو سه روز از آخرین برخورد من با آقا یوسف، صدای زنگ در حیاط بلند شد..... یکی محکم با مشت به در می کوبید و اگر فهیمه آن موقع خانه نبود، دلم برای او به شور می افتاد. چنان صدای کوبش در حیاط بلند بود که همه سراسیمه سمت حیاط دویدیم. خاله اقدس هم روی پله ی اول بالکن ایستاد که من و خاله و فهیمه از زیر زمین بیرون دویدیم. _کیه یعنی؟ خاله طیبه نگاهی به خاله اقدس کرد. _یونس و یوسف خونه هستن؟ _نه.... _خب حتما اونان. و خود خاله طیبه سمت در رفت و در را باز کرد. و با باز شدن در، آقا یوسف دوید وسط حیاط و نفس زنان گفت : _زود باشید.... جمع کنید برید خونه عاطفه خانم.... زود باشید. _چی شده؟! آقا یوسف نگاهی به خاله طیبه انداخت و در جوابش گفت : _مامورا ریختن تو مسجد و همه رو گرفتن.... هر کی رو می گیرن میان خونه شو واسه تفتیش، زیر و رو می کنن..... زود باشید دیگه. خاله اقدس وا رفت..... _یا خدا... یونس رو گرفتن؟ _نه..... یه عده از مسجد دویدن بیرون، ولی یه عده رو گرفتن.... من و یونس از هم جدا شدیم تا من بیام شما رو ببرم یه جای امن.... ولی یونس گفت تو همین کوچه پس کوچه ها می چرخه بلکه سردرگمشون کنه ولی امکانش هست اونم تعقیب کنن و بیان و برسن اینجا.... و باز خاله طیبه پرسید: _مگه یونس رو می شناسن که بتونن تعقیبش کنن؟ _احتمالا یه سابقه ای ازش دارن.... ولی تو این تاریکی بعیده از روی چهره بشناسنش.... شما فعلا فکر خودتون باشید تا یونس .... ولی من از همان لحظه به فکر راه حلی برای آقا یونس شدم. و طولی نکشید که یه فکر به سرم زد. شاید آن فکر موجب می شد تا حتی مامورا سمت خانه ی خاله اقدس هم نیایند.... فوری چادر روی سر خاله اقدس را گرفتم و گفتم : _شما برید من الان میام.... 🥀⚪️ 🥀🥀🎵 🥀🥀🥀⚪️ 🥀🥀🥀🥀🎵 🥀🥀🥀🥀🥀⚪️ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀⚪️ 🥀🥀🥀🥀🎵 🥀🥀🥀⚪️ 🥀🥀🎵 🥀⚪️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ خدا که مهمان دلت شود💖 تازه درمیابی معنای عشق را🥰 خدا بهترین همدم دلت است💕✨
یہ‌بچہ‌مذهبۍواقعۍ‌! هیچ‌وقت‌نمیاد‌فضاۍ‌مجازی‌‌ڪہ‌ فالوور‌جمع‌کنہ یہ‌مذهبۍ‌واقعۍ‌! فقط‌براۍ‌زمین‌زدن‌دشمن‌‌تو‌این‌‌ فضا‌آمادہ‌میشہ.... هدفمون‌یادمون‌نره...! 🖐 - - - - - - - - - - - - •🖇•🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و قبل از آنکه کسی اعتراضی کند دویدم سمت کوچه. خیلی وقت بود که تمام کوچه پس کوچه های اطراف خانه ی خاله اقدس را می شناختم. تا دویدم سمت کوچه، دختر کوچک عاطفه خانم را دیدم که کنج دیوار نشسته بود و داشت بازی بچه های کوچه را تماشا می‌کرد. او برای ایفای نقشم، مکمل خوبی بود. فوری او را بغل زدم و گفتم : _خوبی دختر خوبم؟..... اگه دختر خوبی باشی برات یه آلاسکا می خرم. و او مظلومانه سرش را روی شانه ام گذاشت. بارها همراه مادرش برای دوخت لباس پیشم آمده بود و مرا می‌شناخت و همان هم باعث شد تا بغلم آرام باشد. همچنان که با آن چادر گل دار سفید توی کوچه ها می دویدم دنبال آقا یونس بودم و بعد از چند دقیقه ای دویدن بالاخره او را در یکی از کوچه ها دیدم. سر به زیر آهسته راه می رفت و من تا جلوی رویش رسیدم، دیدم که از سر خیابان دوتا مرد مشکوک پیچیدند توی کوچه. حتی وقتی نشد تا بگویم « آقا یونس، دنبالتونن ».... و حتی هیچ حرفی هم از نقشه ام نزدم. تا مقابل آقا یونس رسیدم، سر بلند کرد و مرا دید. ایستاد و این ایست او باعث شد تا آن دو مرد مشکوک که حالا دیگر حتم داشتم مامور هستند، سرشان را جلوی بقالی سرکوچه گرم کنند تا کسی به آنها شک نکند . چشمان آقا یونس یک لحظه با تعجب به من خیره شد و آهسته گفت: _فرشته خانم!.... چرا از خونه اومدید بیرون؟! و وقت جواب دادن نشد. نگاه دو مرد مشکوک از سر کوچه، از کنار بقالی به ما بود که محکم توی گوش آقا یونس کوبیدم و طوری فریادی زدم که حتما به گوش آن دو مامور برسد. _خجالت بکش مرد..... از روی این بچه خجالت بکش.... تا کی می خوای هر شب بری پِی مستی و هوس بازی و روزا بری مسجد توبه کنی!.... در به درم کردی مرد.... الهی خدا به زمین گرمت بزنه. نگاه متعجب آقا یونس به من بود و در حالیکه کف دست راستش را روی گونه ی سیلی خورده اش گذاشته بود، هنوز هاج و واج نگاهم می کرد که دختر عاطفه خانم را با حرص بغلش دادم و فریاد کشیدم. _از این بچه شرم کن آخه.... ما نون نمی خوایم؟ ما پول نمی خوایم؟.... مرد آخه تا کی از دست تو از همسایه حرف و حدیث بشنوم.... راه بیافت که الهی تو رو نداشتم.... لااقل به این بچه می گفتم پدرت مُرده... کاش سر خاکت جز می زدم.... آخه این چه زندگیه! 🥀⚪️ 🥀🥀 🥀🥀🥀⚪️ 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀⚪️ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀⚪️ 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀⚪️ 🥀🥀 🥀⚪️
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و آنجا بود که آقا یونس هم در حالیکه دختر عاطفه خانم را بغل زده بود، صدایش را مثل من بلند کرد. _مگه من چکار کردم زن!.... رفتم مست کنم بلکه خماریم بپره.... نشد.... خمارتر شدم.... تو رو جون عزیزت..... یه حب نداری بندازم بالا.... به خدا داغونم. گوشه ی چادر اقدس خانم را بلند کردم و زدم روی شانه اش. _الهی بمیری از شرت خلاص شم.... کم کشیدم آخه از دستت ... همش نعشه ای.... کمی که با سر و صدا و دعوا از کوچه گذر کردیم، یواشکی از گوشه ی چشم به پشت سرمان نگاه کردم. آقا یونس هم آهسته پرسید: _رفتن؟ _فعلا که خبری ازشون نیست.... یه کم دیگه از این کوچه به اون کوچه بچرخیم بلکه مطمئن بشیم. و همانطور که نگاهم هنوز به سر کوچه بود شنیدم که آقا یونس با خنده ای ریز و بی صدا گفت : _ولی عجب سیلی زدید ها !.... هوش از سرم پرید اصلا. نگاهم با این حرفش سمت او چرخید. سرخ شدم و سر به زیر. _تو رو خدا ببخشید..... نمی خواستم اونطوری محکم بزنم اما وقتی دوتا مامور پشت سرتون رو دیدم که با ورود من به کوچه، خودشونو الکی با خرت و پرت های بقالی سرگرم کردن، انگار دلم ریخت..... مطمئن شدم اگه تا فردا صبح هم تو این کوچه ها بچرخید اینا دنبالتون میان.... حالا به نظرتون اینا باور کردن که شما رو اشتباهی تعقيب کردن؟ سرش کمی به عقب برگشت و چون چیزی ندید گفت : _فکر کنم باور کردن..... اونا دنبال یه معتاد مشروب خور نیستن..... عجب نقشه ای کشیدید فرشته خانم!..... خودمم شوکه شدم. باز از نگاهش سر به پایین گرفتم و گفتم : _دیگه ببخشید... این تنها راه بود. _خوبی عمو؟... این بچه ی کیه حالا ؟ _دختر کوچیکه ی عاطفه خانمه... تو کوچه بازی می کرد، یه لحظه به سرم زد برای نقشه ی من خوبه. _آفرین به این فکر و نقشه.... خودم مونده بودم واقعا چطوری از شر اون دوتا مامور خلاص بشم. _کاری نکردم.... در مقابل زحماتی که این چند ماهه به شما و اقدس خانم دادیم، واقعاً هیچه. _نگید خواهشا.... زحمتی نبوده.... 🥀⚪️ 🥀🥀💟 🥀🥀🥀⚪️ 🥀🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀🥀⚪️ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀⚪️ 🥀🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀⚪️ 🥀🥀💟 🥀⚪️
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 تا خود خانه از خجالت نقشی که مجبور به اجرایش بودم و اجرا کردم، سر به زیر شدم. چندین بار بین راه سر برگرداندیم و پشت سرمان را چک کردیم. یا گاهی پشت دیوارک خانه ای، ایستادیم و یواشکی سرکی کشیدیم اما خبری نبود! و این باعث می شد که نگاهمان با خنده به هم خیره شود. و باز هر دو سر به زیر شویم و راهی خانه. مطمئن شدیم که کسی دنبال ما نیست و با اطمینان خاطر به خانه برگشتیم. همین که به خانه رسیدیم، قبل از آن که، زنگ یا در بزنیم، در باز شد و آقا یوسف در حالیکه سرش را به عقب برگردانده بود گفت : _نگران نباشید من..... و همان موقع سرش به جلو، برگشت و با دیدن من و آقا یونس، ماتش برد. آقا یونس دختر عاطفه خانم را که در راه برایش آلاسکا خریده بود، زمین گذاشت و گفت : _برو عمو.... سلام برسون. و بعد از مقابل نگاه خیره و جدی یوسف گذشت و من هم از عمد با اخم و قهر روبرگرداندم از او و وارد حیاط شدم. خاله اقدس و خاله طیبه با دیدنمان ذوق کردند. _تو که ما رو نصفه عمر کردی فرشته‌ جان..... کجا یک دفعه غیبت زد؟ خاله اقدس این را گفت و خاله طیبه با حرص، هنوز من جواب نداده گفت : _آخرش منو دق میدی فرشته. و فهیمه هم با آنها همراه شد اما به طرز دیگری. _فکر کنم جای آقا یونس رو فقط فرشته می دونسته.... نه؟! و آقا یونس با خنده ای که سعی داشت مهارش کند گفت : _اگه به ما چایی می دید تعريف کنم واستون. خاله اقدس فوری گفت : _دنبالتون نباشن یه وقت! _نه خیالتون راحت.... با نقشه ی فرشته خانم، دست به سرشون کردیم. و نگاه همه سمت من آمد و فقط آقا یوسف پرسید: _نقشه فرشته خانم! و یونس باز خندید : _بابا یه چایی به ما می دید تا حرف بزنیم یا نه؟ یوسف با اخم نگاهش را به یونس سپرد و رو به مادرش گفت : _تا شما یه سینی چایی بیاری، من همین جا توی بالکن یه زیر انداز پهن می کنم ببینم آخرش این نقشه ی رهایی که کار فرشته خانم بوده، چیه. و خاله اقدس با این حرف یوسف رفت و من و خاله طیبه و فهیمه با کمک یوسف، زیر اندازی روی بالکن پهن کردیم. 🥀💟 🥀🥀🎵 🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀🎵 🥀🥀🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀🎵 🥀🥀🥀💟 🥀🥀🎵 🥀💟
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 روی زیرانداز که نشستیم، آقا یونس شروع کرد به تعريف کردن. و من خجالت زده سر به زیر انداختم. صدای تحسین و خنده ی همه برخاست. کمی سر بلند کردم و قبل از هر کس دیگری، چشمم به یوسف افتاد. نیمچه لبخندی روی لبش بود که تا جاذبه ی نگاهم را حس کرد، حلقه های سیاه چشمانش سمتم تغییر جهت داد.... فوری باز سر به زیر شدم که آقا یونس با خنده گفت : _خلاصه که سیلی به موقع فرشته خانم نجاتم داد..... و همان موقع خاله اقدس با جدیت گفت : _اون سیلی که حقت بود.... نوش جونت.... جون به لبمون کردی آخه..... ولی واقعا دستت درد نکنه فرشته جان.... خدا پدر و مادرت رو بیامرزه..... یه دنیا ممنونم ازت. _نگید اقدس خانم.... کاری نکردم. آن شب به اصرار اقدس خانم، به مناسبت رهایی آقا یونس!.... شام مهمان خاله اقدس شدیم. همان اشکنه ی گوجه را با حلاوت خوردیم و بعد از شام باز بساط چایی آمد و صحبت ها گرم شد. آخر شب وقتی خواستیم به زیرزمین برگردیم، موقعی که یونس داشت زیرانداز را جمع می کرد و خاله طیبه و فهیمه در جمع کردن لیوان های چایی و بردن قوری و کتری به خاله اقدس کمک می کردند، آقا یوسف جلو آمد و بی مقدمه مقابلم ایستاد و گفت : _کارتون داشتم. بی توجه به او عمدا رفتم سمت دمپایی هایم که گفت: _در مورد همکاری شماست با ما. ایست کردم. سرم بالا آمد و با اخم نگاهش کردم. _شما که گفتید من نمی تونم باهاتون همکاری کنم.... خطرناکه! لبخند زد و سرش را پائین گرفت. _بله.... هنوزم همینو میگم ولی امروز با این نقشه ای که شما برای رهایی یونس کشیدید، متوجه شدم استعداد خوبی برای خلق نقشه های رهایی دارید.... با خودم گفتم اگر اتفاقی هم بیافته حتما از پس خودتون بر میاید. لبخندم بی اختیار آشکار شد. _پس برگه ها رو به من می دید؟ _بله... فردا براتون میارم. _ممنون شب بخیر. تا دمپایی هایم را پوشیدم و سمت پله ها رفتم صدایم زد. _فرشته خانم.... _بله.... سرم سمتش چرخید و نگاهم در چشمانش نشست. لبخندی زد و گفت : _شما خیلی جواب سلام به من بدهکارید! از شنیدن این حرفش، خنده ام گرفت. راست می‌گفت. تمام جواب سلام های آن هفته اش را نداده بودم. _باشه همه رو با سلام بعدی شما جبران می کنم. او هم ریز خندید و آهسته گفت : _شبتون بخیر. 🥀💟 🥀🥀🌷 🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀🌷 🥀🥀🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀🌷 🥀🥀🥀💟 🥀🥀🌷 🥀💟
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و از آن شب به بعد بود که من رسما با گروه سیاسی مسجد همکار شدم. از فردای آن روز، از صبح منتظر آمدن آقا یوسف بودم تا زودتر اعلامیه ها را بنویسم. _بسه فرشته.... بگیر بشین یه دقیقه.... _آخه الان یوسف..... یعنی آقا.... یوسف.... اعلامیه ها رو میاره تا بنویسم. خودم هم خجالت کشیدم از این که مقابل نگاه خاله طیبه، آقا یوسف را به اسم صدا کردم. و خاله چشم غره ای به من رفت. _فکر نکن حواسم بهت نیستا..... یه هفته ی تموم با این پسره قهر کردی..... نه جواب سلامشو دادی و نه محل بهش گذاشتی.... یه کم ادب و احترام بذار.... ناسلامتی 8 سال ازت بزرگتره! خجالت زده، سر به زیر انداختم که ادامه داد : _حالا بگیر بشین دختر..... از صبح داری تو همین یه وجب زیرزمین می‌چرخی. _الان دیگه میاد.... می دونم. _لا اله الا الله..... و همان موقع صدای آقا یوسف آمد. _فرشته خانم.... فوری با ذوق فریاد زدم: _بله.... و باز نگاه تیز و تند خاله طیبه مرا نشانه رفت. _فرشته! _ببخشید خاله.... و فوری چادر سر کردم و دویدم سمت پله ها. آقا یوسف بالای پله ها ایستاده بود که از همان پله ی اول نگاهش کردم. _سلام.... یک لحظه صاف زل زد در چشمانم. و من نمی دانم چرا حالم دگرگون شد. از همان نگاه ساده ی او..... تپش قلب گرفتم. چادرم را بیشتر جلو کشیدم و یک پله بالاتر رفتم. _سلام..... بفرمایید اینم اعلامیه..... هر چند تا که بتونید بنویسید خوبه. _چند تا مثلا؟ _نمی دونم.... هر چی بیشتر بهتر. _صد تا خوبه؟ نگاه سر به زیرش با این حرفم، سمتم چرخید. _صدتا!!.... واقعا می تونید؟! لبخندم را جمع و جور کردم. _چرا نتونم.... برگه را گرفتم و نگاهی به متن آن انداختم. تنها یک صفحه بیشتر نبود.... _تا کی وقت دارم بنویسم؟ _دو سه روز.... _باشه.... تموم سعیمو می کنم. برگشتم سمت زیرزمین که صدایش را شنیدم. _فرشته خانم.... گردنم چرخشی کرد و او سر به زیر گفت : _زیاد خودتون رو اذیت نکنید.... صد تا زیاده... ممکنه انگشتان دستتون تاول بزنه.... هر قدر تونستید بنویسید. از توجهش گونه هایم داغ شد. _چشم. 🥀💟 🥀🥀♦️ 🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀♦️ 🥀🥀🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀♦️ 🥀🥀🥀💟 🥀🥀♦️ 🥀💟
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 شروع کردم به نوشتن. سعی می کردم خوش خط و خوانا بنویسم. و همین کمی زمان نوشتن را طولانی تر می کرد. یک برگه که نوشتم نگاهی به خط خودم انداختم. _خاله.... بیا ببین خوب نوشتم؟ خاله طیبه در حالی که دمی گوجه اش را بار گذاشته بود، نگاهی به برگه ی میان دستم انداخت. _ببینم..... به به... چه خوش خط!.... حالا چند تا باید بنویسی؟ _صد تا. _صد تا !!! _چیزی نیست سه روز وقت دارم.... و همان موقع شروع به نوشتن برگه ی دوم کردم. تا خود وقت ناهار توانستم ده تا برگه بنویسم اما انگشت اشاره و وسط دست راستم، کلی درد گرفت. در حالی که دستم را در هوا تکان می دادم گفتم : _وای..... خدا کنه بتونم بنویسم.... من به آقا یوسف قول دادم. خاله لبخند کجی زد که بیشتر طعنه دار بود. _آخه اول فکر کن بعد قول بده... مگه تو ماشين تایپی که گفتی 100 تا!.... همین امروز انگشتات تاول می زنه دختر! در حالی که سر انگشتان دستم را ماساژ می دادم گفتم : _نه..... تاول نمی زنه.... نمی ذارم بزنه. خاله بلند خندید : _چه جوری؟ _میگم خاله.. . یادته یه بار سوزن چرخ خیاطی رفت تو دستم و باید لباس مشتریمو تحویل می دادم. _خب..... _برام با آرد یه خمیر با زردچوبه درست کردی دور انگشت دستم گذاشتم خوب شد. _خب.... حالا یعنی چی؟ _برام از اون خمیرا درست کن. نگاه خاله طیبه سمتم آمد. کنار علاءالدین داشت پارچه ی در قابلمه را به عنوان دمی می بست که با این حرفم نگاه چشمانش اسیر من شد. _تو انگار راستی راستی می خوای انگشتاتو قطع کنی! خنده ام گرفت. _قطع که نه فوقش تاول می زنه. خاله سری تکان داد و در قابلمه غذا را بست. ولی واقعا نوشتن آن همه برگه اعلامیه کار سختی بود. اما من نمی خواستم آقا یوسف را ناامید کنم. به همین دلیل حتی از درد انگشتان دستم هم شکایتی نمی کردم. شب شد و من سی تا برگه اعلامیه نوشتم. با آنکه تنها سی برگه نوشته بودم اما درد انگشتان دستم که عادت به آن همه نوشتن نداشت آنقدر اذیتم می کرد که خاله طیبه برایم از همان آرد و زردچوبه باز خمیری درست کرد و روی انگشتان متورم و قرمز دستم گذاشت. 🥀💟 🥀🥀💌 🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀💌 🥀🥀🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🥀🥀🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀💌 🥀🥀🥀💟 🥀🥀💌 🥀💟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ خدا که مهمان دلت شود💖 تازه درمیابی معنای عشق را🥰 خدا بهترین همدم دلت است💕✨
" ‌یقینا اگہ اون‌‌ فرصتۍ رو کہ‌ صرف‌ زیبایۍ‌ِ ظاهرت و عکست کردۍ رو صرف باطنت میکردۍ ؛ وضعیتت ازین بهتر بود💔:)!" 🖐🏻 - - - - - - - - - - - - •🖇•🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و همان موقع که خاله طیبه داشت خمیر داغ آرد و زردچوبه را دور انگشت اشاره و وسط دست راستم می‌گذاشت، فهیمه هم از کارگاه خیاطی برگشت. _چی شده؟ _هیچی از بس برگه های اعلامیه نوشته، انگشتای دستش درد می کنه. _وااااا.... مگه دستگاه چاپ ندارن که تو داری با دست می نویسی؟ _دستگاه چاپشون خراب شده.... تا درست بشه من گفتم می نویسم. و فهیمه بدون هیچ ملاحظه ای گفت : _تو دیوونه ای خب.... اخمی حواله اش کردم. _دستت درد نکنه واقعا. _خب راست میگم... حیف انگشتای دستت نیست. تا آمدم جواب فهیمه را بدهم، همان موقع صدای آقا یوسف را از کنار پله های زیر زمین شنیدم. _فرشته خانم. فوری برخاستم و چادر سر کردم و دویدم سمت پله ها. _بله.... سرش را پایین انداخت. _سلام.... می خوام برگه هایی که تا الان نوشتید رو ببرم بدم بچه ها امشب پخش کنن. _من فقط 30 تا نوشتم. _خوبه همونو لطفا برام بیارید. _الان.... برگشتم سمت اتاق زیر زمین و برگه ها را مرتب کردم تا به آقا یوسف بدهم. _فرشته جان بگو اگه دست خط منم قبوله یه چندتایی من بنویسم. _نمی خواد خاله.... خودم می نویسم. همراه برگه ها برگشتم سمت پله ها و گفتم: _ببینید خوب نوشتم؟ تا دست دراز کردم برگه ها را دست یوسف بدهم ،خاله طیبه هم روسری سرش کرد و کنار پله ها ظاهر شد. _سلام یوسف جان. _سلام خاله جان.... _یوسف جان میگم میشه منم بنویسم؟.. البته دست خطم به خوبیه فرشته نیست ولی سعی می کنم خوب بنویسم. نگاه یوسف روی صورت خاله ماند. _خب راستش.... باید دست خط حتما خوب باشه وگرنه زحمت شما هدر میره. خاله با تاسف گفت : _آخه انگشتای دست فرشته تاول زده.... براش خمیر زدم، نمی تونه بنویسه. نگاه یوسف سمت من بلند شد که فوری گفتم : _نه.... مشکلی نیست.... می نویسم. یوسف سکوت کرده بود و اخمی دوباره بین ابروانش ظاهر شده بود. عصبی از حرفی که خاله زد و کار مرا خراب کرد، گفتم: _خاله غذات سوخت.... بوش بلند شد.... شما برو حالا من باهاشون صحبت می کنم. 🥀💟 🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🥀🥀🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀💟 🥀🥀⛱ 🥀💟
🥀📿 توهنوزبه‌مادرت‌میگی‌تو! باخواهربرادرکوچکتریابزرگترت‌ نمیسازی! بیخیال‌درسای‌مدرسه‌یادانشگاهت‌‌شدۍ! امربه‌معروف‌ونهی‌از‌منکر‌نمیکنی! هنوز ازخیلیاحلالیت‌نگرفتی! ...(: •••━━━━━━━━━ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _باشه حالا خبرشو بهم بده یوسف جان. و یوسف تنها سری تکان داد و خاله رفت. و من از نگاه خاص یوسف که حالا مستقیما روی صورت من زوم شده بود، سر به زیر انداختم. _من به شما چی گفتم فرشته خانم؟!.....نگفتم خودتون رو اذیت نکنید؟ سکوت کردم و همچنان سر به زیر بودم که صدایش را شنیدم. جدی و کمی عصبی. _دیگه ننویسید.... من دیگه از شما برگه نمی گیرم. فوری سر بالا آوردم و نگاهم صاف در نگاه جدی یوسف نشست. _باور کنید اذیت نشدم.... من خیاطی هم می کنم ممکنه سوزن بره دستم پس باید خیاطی نکنم؟! _ممکنه ،ولی فرق داره با اینکه الان دست شما تاول زده! _خوب میشه.... طوری نیست به خدا... مي نويسم. با جدیت دست دراز کرد سمت من. _برگه ها رو بدید. برگه ها را سمتش گرفتم که نگاهش به خمیر دور انگشتان دستم افتاد. تازه آن لحظه بود که به سرم خطور کرد چرا با همان دست خمیری، برگه ها را دادم! ولی دیر شده بود. نگاهش کمی روی انگشتان دستم مکث کرد و بعد برگه ها را گرفت. _دیگه برگه ننویس لازم ندارم. با لجبازی گفتم : _می نویسم.... او هم با عصبانيتی که چاشنی جدیت کلامش کرده بود گفت : _بنویسی هم ازت نمی گیرم. حرصم بیشتر شد. _چرا آخه؟! قدمی برداشت سمت پله های حیاط و خانه ی خودشان که باز گفتم : _باشه... خودم میرم پخششون می کنم. نگاه تندی سمتم نشانه رفت. جدیتش مثل و مانند نداشت!.... ترسیدم از آن همه جدیت ولی به رو نیاوردم اما او به همان هم اکتفا نکرد و عصبی گفت : _کاری نکنید که مجبور بشم در حیاط رو روی شما قفل کنم.... چطور توانست همچین حرفی بزند... آنقدر عصبانی شدم از دست این حرفش که تمام احترام و حرمت ها را همان لحظه کنار گذاشتم. _این نهایت شعور شما رو می رسونه! حرفم را شنید و کمی تامل کرد اما بی جوابی برای حرفم ، سمت خانه شان برگشت. من هم حرصی و عصبی برگشتم زیر زمین، تا چادرم را تا زدم و با حرص پرت کردم کنج اتاق ، بی اختیار مقابل نگاه متعجب خاله و فهیمه، با حرصی مضاعف، زبانم باز شد که : _پسره ی بیشعور نفهم! هین بلندی که فهیمه کشید هم نتوانست جلوی زبانم را بگیرد. _آدم اینقدر نفهم واقعا!.... به من میگه در حیاط رو قفل می کنم.... بیشعور.... 🥀💟 🥀🥀🏝 🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀🏝 🥀🥀🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🥀🥀🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀🏝 🥀🥀🥀💟 🥀🥀🏝 🥀💟
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خاله طیبه و فهمیه مات رفتار تند و عصبی من بودند که نشستم باز پای برگه ها و با همان لجبازی و عصبانیتی که مرا به نقطه ی جوش رسانده بود گفتم : _می نویسم ببینم کی می تونه جلوی منو بگیره. و باز نوشتم . خاله طیبه در حالی که داشت سفره ی شام را پهن می کرد، در جواب آن همه حرص و عصبانیتم گفت: _خدا بخیر کنه . و من حتی شام نخوردم و از سر لجبازی تا خود اذان صبح، تمامِ وقت نوشتم . انگشتانم متورم شد . تاول زد .اما من با ماساژ و کمی بستن سر انگشتان دستم با پارچه، جلوی دردش را گرفتم. و صبح 30 برگه ی دیگر اعلامیه را نوشته بودم. بعد از خواندن نماز، از خستگی بی هوش شدم و خوابم برد که یه وقت با صدای خاله طیبه هوشیار شدم. آهسته داشت حرف می زد. با غریبه ای که نمی‌دانستم کیست اما هر که بود اعلامیه به او ربط داشت. _آره.... تا خود صبح نوشت.... 30 تا برگه اعلامیه نوشته.... وقتی خوابش برد من شمارش کردم. و صدای آشنایی زمزمه کرد آهسته اما کلمه به کلمه. _فقط خواستم بگم یه کم بیشتر حواستون باشه همین.... نمی خوام اتفاقی بیافته خدای نکرده. _ممنون یوسف جان.... نام یوسف از زبان خاله طیبه بیشتر هوشیارم کرد. تا در اتاقک زیر زمین بسته شد، چشم گشودم. _کی بود؟ _هیچکی... بگیر بخواب تا صبح بیدار بودی. و انگار خواب از سرم پرید. _یوسف بود؟! اخم خاله طیبه چندان بُرشی برای من نداشت. _یه کم ادب به خرج بده.... آقا یوسف.... _آقایی در کار نیست.... اون پسره از نظر من یه بیشعور بیشتر نیست. _فرشته!! برگه ها را بغل زدم و چادرم را سر کردم. _کجا؟ چشم‌ در چشم خاله طیبه گفتم : _هان حتما گفته منو حبس کنید... آره؟ _فرشته!.... چی داری میگی؟!.... این بچه نگرانه که بلایی سرت بیاد. _به اون بچه بگید برای من نگران نشه. و بعد همراه برگه ها از زير زمین بیرون زدم و روی پله ی آخر زیر زمین نشستم. مطمئن بودم که تا یک ساعت دیگه هم یونس و هم یوسف باید به مسجد بروند. کلی کار و فعالیت سیاسی داشتند. و همانم شد. هر دو با هم از پله ها پایین آمدند. _زود باش یوسف دیرمون شد. _آقا یونس. 🥀🎼 🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀🎼 🥀🥀🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀🥀🥀🎼 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🥀🥀🥀🥀🥀🎼 🥀🥀🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀🎼 🥀🥀⛱ 🥀🎼
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نگاه هر دو با هم سمتم چرخید. ولی حلقه های چشمانم فقط روی صورت آقا یونس بود. _بله.... چند قدمی جلو آمد که گفتم : _من 30 تا برگه ی اعلامیه دیگه نوشتم لطفا اینا رو ازم بگیرید. یه نگاه به برگه هایی که سمتش گرفته بودم کرد و یه نگاه به یوسفی که پشت سرش با اخم نگاهمان می کرد. _آخه من مسئولش نیستم.... یوسف مسئولشه... _من با ایشون هیچ حرفی ندارم.... حالا برگه ها رو ازم می گیرید یا خودم برم پخششون کنم. و انگار آن جمله ی آخرم، بعضی ها را خیلی حرصی کرد. _یونس در خونه رو باید قفل کنیم. و این یعنی نمی گذاشت من از خونه بیرون بروم؟! اما من هم کم لجباز نبودم! _نردبان دارید آقا یونس؟ و یونس مانده بود چه بگوید که باز یوسف با اخم از پشت سرش جواب داد: _یونس نردبان شکسته.... دو تا پله ی آخر رو نداره. یونس باز نگاهم کرد که این بار من نگاهم به ارتفاع کوتاه دیوار حیاط افتاد. _آقا یونس.... میگم ارتفاع دیوار حیاط زیاد بلند نیست..... فکر کنم نیازی به دو پله ی آخر نردبان نباشه.... درسته؟ و باز اینجا، صدای آقای معترض بلند شد: _نیازه.... جای پا نداره سخته. و اینجا بود که یونس عصبی گفت : _اِی بابا..... به من چه ربطی داره آخه.... من میرم مسجد. و رفت! و من ماندم و او.... هر دو سر جایمان خشک شدیم. اما کمتر از چند ثانیه او جلو آمد و با اخم سر به زیر مقابلم ایستاد. _من اشتباه کردم. لبخند روی لبم آمد. فکر کردم قرار است یک معذرت خواهی درست و حسابی بشنوم اما ادامه داد : _شما اصلا به درد کارهای سیاسی نمی خورید.... یک دنده و لجبازید و همین دو خصلت شماست که کار رو خراب می کنه. با حرص از میان دندان هایم که محکم روی هم می فشردم گفتم: _هنوز لجبازی منو ندیدید.... بهتون قول میدم همه ی این 30 برگه رو خودم پخشش کنم. 🥀🎨 🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀🎨 🥀🥀🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀🥀🥀🎨 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎨 🥀🥀🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀🎨 🥀🥀⛱ 🥀🎨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ خدا که مهمان دلت شود💖 تازه درمیابی معنای عشق را🥰 خدا بهترین همدم دلت است💕✨
😍 همین الان به اندازه شارژ گوشیت ذکر اللهم عجل لولیک الفرج رو بگو☺️ • شما چند درصد شارژ دارید؟! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 سرش را کمی بالا آورد. نگاهم کرد. خیلی خیلی جدی بود. عمدا چند ثانیه ای با جدیت نگاهش را توی صورتم نگه داشت. و کمی بعد صدایش شنیده شد. کمی خشن و کمی عصبی. _فرشته خانم.... خواهش می کنم منو هم رو دنده ی لج نندازید.... اگر همون دیشب به حرفم گوش کرده بودید و تا صبح این همه برگه نمی نوشتید، می خواستم شما رو یکی از اعضای فعال گروهمون کنم.... کلی کار بود که می تونستید انجام بدید.... من فقط یه کار ساده بهتون دادم ببینم چقدر حرف شنوی دارید. مکثی کرد و نگاهش باز از روی صورتم افتاد. _ولی ناامیدم کردید.... شما توی یه کار به این کوچیکی حرفم رو گوش نکردید و من دیگه نمی تونم شما رو توی فعالیت هامون راه بدم. گفت و با دو گام بلند از من فاصله گرفت که بلند گفتم: _باور کنید جدی گفتم. پاهایش میخ زمین شد. ایستاد اما پشت به من. _من از ساواک و دستگیر شدن نمی ترسم.... از مُردن هم نمی ترسم.... اتفاقا بهتر اگر خودم تنهایی اینا رو پخش کنم، دیگه واسه شما هم مزاحمت ایجاد نمی شه.... و صدایم آهسته تر شد. _شما هم دیگه بخاطر من.... تیر نمی خورید. روی همان نقطه ای که ایستاده بود، مکث کرد. حتم داشتم حتی همان صدای آهسته ی مرا هم شنید. و کمی بعد سمت در حیاط رفت. جوابی نداد اما در حیاط را بدجوری محکم پشت سرش بست. و نمی دانم چرا من دلخورتر.... رنجورتر.... ناامیدتر.... افتادم روی همان پله ی آخری که ایستاده بودم. برگه ها توی دستم بود و کسی آن ها را از من نگرفت! سر انگشتان دستم از درد می سوخت اما نه به اندازه ی قلبی که او شکسته بود. اشکی از چشمانم چکید. و همان موقع فهیمه از زیر زمین بيرون آمد و لبه ی اولین پله ی زیر زمین ایستاد. _گریه می کنی فرشته؟ _هیچی نگو فهیمه الان اصلا حوصله ندارم. _دیوونه واسه چهار تا کاغذ نشستی گریه می کنی؟ با حرص بلند داد زدم: _فقط چهار تا کاغذ نیست. و پله ها را برگشتم پایین و وارد اتاقک زیر زمین شدم. نگاه خاله طیبه هم با آن طرز عجولانه ی ورودم به من خیره ماند. 🥀🎨 🥀🥀🎟 🥀🥀🥀🎨 🥀🥀🥀🥀🎟 🥀🥀🥀🥀🥀🎨 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎨 🥀🥀🥀🥀🎟 🥀🥀🥀🎨 🥀🥀🎟 🥀🎨