توبعضیمسائل
جوریازهمدیگهسبقتمیگیرید
کهاگهدردینهمینسبقتوبگیرید
میشیدآیتاللهبهجت.. !
دردینازیکدیگرسبقتبگیرید....
#بدونتعارف 🖐🏻
- - - - - - - - - - - -
•🖇•🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#تلنگر🛑
رفیق ..؟
چند ساعت فیلم میبینی👀،؟
چند ساعت بازے میکنے 🕹،؟
چند ساعت وقتت بیهوده داخل فضایمجازے گذشت📱،؟
حساب کردم اگر ما
"روزے 5 دقیقه" مطالعه
براے شناخت امام زمان بگذاریم؛
هفته اے 35 دقیقه ،
ماهے 150 دقیقه
و سالے 1825 دقیقه
درباره امام زمان مطالعه کردیم🍃:)
اینطورے ساݪ دیگه اسم سرباز امام زمان بیشتر بهمون میاد✌️🙂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_144
فوری سینی را زمین گذاشتم و با شرمندگی گفتم :
_وای ببخشید.... چایی روی پای شما ریخت؟
سر بلند کرد و با لبخند کمرنگی نیم نگاهی به من انداخت.
_نه.... طوری نشد.
خاله اقدس هم به شوخی گفت :
_چایی روشناییه.... اشکال نداره.
اما در عوض خاله طیبه با اخم و جدیت، به زور یه لبخند حرصی و دندان نمایی زد.
_فرشته جان برو چایی یوسف جان رو عوض کن.
این یعنی برو تو آشپزخونه تا بیام به خدمتت برسم. و اِلاّ معنی نداشت عوض کردن استکان چایی!
فقط یه استکان چای ریخته بود و هنوز دو استکان چای دیگه روی سینی بود. اما من آنقدر شرمنده و خجالت زده از این دست و پا چلفتی بودنم، بودم که با این حرف خاله طیبه فی الفور به آشپزخانه برگشتم.
و طولی نکشید که خاله طیبه هم دنبالم آمد.
تکیه به دیوار آشپزخانه زده بودم که با اخم نگاهم کرد.
_چت شده تو؟!... چرا همچین کردی؟!
بغضی بد به گلویم چنگ انداخت. از آن دسته بغض هایی که جان و نفسم را می گرفت تا بشکند.
_برید بهشون بگید اصلا جوابم منفیه.... من نمی خوام ازدواج کنم.
_دیوونه شدی تو مگه دختر!.... خواستگار به این خوبی.... پسر به این ماهی!
لعنت به آن بغضی که حتی قدرت شکستنش را هم نداشتم.
_خب الان نمی خوام ازدواج کنم.... چی میشه ازدواج نکنم حالا؟
_نترس من قبلا این حرفا رو به اقدس هم زدم... گفتم این دختر باید تا سال پدر و مادرش صبر کنه بعد عقد کنند... قبول کرد.... حالا واسه من الکی بغض نکن... زدی پسر مردم رو سوزوندی حالا واسه من اَدای مظلوما رو هم در میاری؟!.... بیا یه چایی برای یوسف...
و تا گفت یوسف، سرم سمت خاله چرخید و محکم و جدی به او گفتم :
_من چایی نمی برم.... چایی رو خودتون ببرید.
یک لحظه ماتش برد اما فوری گفت :
_خب حالا چایی یوسف رو خودم می برم.... تو بیا که زشته به خدا.... با گل و شیرینی اومدن و تو اینجا خودتو حبس کنی!
🥀🐠
🥀🥀📗
🥀🥀🥀🐠
🥀🥀🥀🥀📗
🥀🥀🥀🥀🥀🐠
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🐠
🥀🥀🥀🥀📗
🥀🥀🥀🐠
🥀🥀📗
🥀🐠
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_145
خاله جلوتر از من رفت و به من تنها چند ثانیه مهلت داد تا بعد او به اتاق برگردم.
با گونه هایی سرخ شده و سر به زیر افتاده، سمت اتاق برگشتم .
خاله اقدس با آمدنم فوری گفت :
_به به عروس خانم.... چرا خجالت می کشی مادر... اتفاقه... اصلا تقصیر تو نبود... تقصیر این پسر منه که زود چایی شو برنداشت، دستت خسته شد... بیا دخترم بیا اینجا پیش من.
اما من انگار با حرفهای خاله اقدس بیشتر از قبل سرخ شدم.
مقابل خاله اقدس نشستم و گفتم :
_نه ممنون همین جا راحتم.
و خاله اقدس باز سر صحبت را باز کرد.
_خب حالا که عروس خانم هم اومده تو جمع ما.... بریم سر اصل مطلب.
مکثی کرد و همراه با نفسی که به سینه اش می فرستاد ادامه داد :
_ما چند روز مهلت دادیم تا عروس خانم ما فکراشو بکنه.... حالا فرشته جان نظرشو بگه که می خوام یه خبر خوب دیگه هم بگم.
سایه ی نگاه همه را روی صورتم حس می کردم. من برای گفتن همان جوابی که خاله اقدس منتظر شنیدنش بود کلی تمرین کرده بودم.
سر پایین، پنجه های دو دستم را در هم گره کردم و دایره ی محدود نگاهم را به همان دستانم دوختم.
_من..... راستش من....
خاله اقدس با مهربانی، لکنت زبانم را به خاموشی کشاند و به من برای حرف زدن اعتماد به نفس بخشید.
_بگو دخترم.... بگو حرف دلتو بزن.
شجاع شدم و با همه ی سختی که گفتن آن جمله داشت اما چشم بستم و به یک باره زبانم چرخید.
_من تا فهیمه ازدواج نکنه، ازدواج نمی کنم.
نفسم هم همراه کلامی که به اتمام رسید در سینه، حبس شد.
هنوز چشم بسته بودم که صدای خوشحال خاله اقدس متعجبم کرد.
_اتفاقا خبری که می خواستم بدم به همین موضوع برمی گرده.
سرم را آهسته بلند کردم و به خاله اقدس نگاه.
_راستش ما امشب واسه دوتا شاخ شمشاد اومدیم خواستگاری.... یکی برای فرشته خانم و یکی هم برای فهیمه خانم.
باز هم منظور خاله اقدس را متوجه نشدم. ولی خاله به جای من پرسید.
_منظورت چیه اقدس جان؟
نگاه خاله اقدس سمت یوسف رفت و یوسف سرش را پایین انداخت.
_آقا یوسف منم اگه اجازه بدید می خواستن از فهیمه خانم خواستگاری کنند.
🥀📚
🥀🥀〰
🥀🥀🥀📚
🥀🥀🥀🥀〰
🥀🥀🥀🥀🥀📚
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀📚
🥀🥀🥀🥀〰
🥀🥀🥀📚
🥀🥀〰
🥀📚
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_146
هم من و هم خاله طیبه، هر دو باهم خشکمان زد. لبهای باز از هم مان، نشان از تعجب داشت که خاله زودتر از من بر آن همه تعجب غلبه کرد و گفت :
_من برم بگم فهیمه هم بیاد پس.
تا خاله رفت، نگاه من سمت یوسف چرخید.
نمی توانستم باور کنم که عاشق فهیمه شده باشد. او اصلا با فهیمه برخورد خاصی نداشته!
حتی توی مسافرت چند روزه ی ما هم تنها یونس بود که وقتی فهیمه اعلام کرد جگر دوست ندارد، رفت و برایش ساندویچ خرید!
تمام محاسبات عقلانی ام با شنیدن حرف خاله اقدس به هم ریخت. اما تنها این، اثر شنیدن آن خبر غیر منتظره نبود.
حرصی بر وجودم غلبه کرد که بی اختیار پنجه هایم مشت شد.
چطور توانست آنقدر با کادو و فعالیت سیاسی، مرا کنار خودش جای دهد و بعد این گونه مرا با قلبی وابسته شده، رها کند!
سکوت بین جمع حاکم شده بود که خاله با خوشحالی برگشت.
_بهش گفتم... داره حاضر میشه بیاد.
پنجه های گره خورده ام در هم، درد گرفت از فشار تا فهیمه آمد و من نگاهم سمت یوسف رفت.
یک نگاه به فهیمه انداخت و سرش را پایین گرفت. فهیمه هم کنارم نشست.
نگاهم آهسته تغییر موضع داد.
یکی از چادرهای گلدار خاله را سر کرده بود و روسری بنفش خوش رنگی پوشیده بود.
نمی دانم چرا آن لحظه دلم می خواست برای خودم زار بزنم.... چطور این پسر پرو توانست مرا بازیچه ی خودش کند!؟
یا شاید هم من زود بازی خوردم!
هر قدر فکر می کردم، دقیق نمیتوانستم بگویم اصلا از کدام روز و ساعت گرفتار خیال یوسف شدم.
_خب... حالا که هر دو عروس خانم های گل ما آمدند، دیگه بریم سر اصل مطلب.
این را خاله اقدس گفت و فوری خاله طیبه تایید کرد.
_بله.... هر جور شما صلاح می دونید.
_خب پس با اجازه ی شما طیبه جان... اول بریم سراغ بزرگترها.... فهیمه خانم.... این پسر من رو که می شناسی.... بالاخره شما چند ماه تو خونه ی ما بودید و ما رو خوب می شناسید.... اگر حرفی هست بگو دخترم.
فهیمه که یکدفعه از فضای خلوت اتاقش به فضای خواستگاری در اتاق پذیرایی آمده بود، به نظرم آنقدر گیج شده بود که حتی نتوانست قفل زبانش را بشکند.
سکوتش که طولانی شد، خاله طیبه بلند و با خنده گفت :
_آخه اقدس جون، دخترمون رو يکدفعه از اتاق کشوندی که بیا می خواییم ازت خواستگاری کنیم خب بنده ی خدا ماتش برده دیگه.
همه خندیدند جز من و فهیمه.
کسی جز من و فهیمه نمی دانست که دل هایمان چگونه متضاد، عاشق شده است!
🥀📚
🥀🥀✔️
🥀🥀🥀📚
🥀🥀🥀🥀✔️
🥀🥀🥀🥀🥀📚
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀📚
🥀🥀🥀🥀✔️
🥀🥀🥀📚
🥀🥀✔️
🥀📚
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_147
جلسه ی آن شب به جایی رسید که نه در مورد یونس حرفی زده شد و نه در مورد یوسف!
سکوت من و فهیمه، تمام پیش بینی های خاله اقدس را به هم زد.
بعد از رفتن خاله اقدس که با خنده و لبخند این سکوت را به تعجب ما برای این خواستگاری دوم برداشت کرد و تعجیل خودشان در جواب گرفتن از ما، خاله طیبه با اخم سراغمان آمد.
_چتونه شما دوتا؟!.... واسه چی هر دوتون با هم لال شدید؟!
چادرم را با حرص پرت کردم روی رختخواب های چیده شده کنج اتاق و گفتم:
_آخه یعنی چی این کار؟!.... مگه واسه خواستگاری از من نیومده بودن؟!.... پس واسه چی این وسط حرف از یوسف شد؟!
خاله چشم چپش را برایم نازک کرد.
_آهان.... پس حسودیت شده؟!
_من واسه چی باید حسودی کنم؟!.... مگه امشب جای حرف واسه یونس نبود؟! ....پس چرا حرف یوسف پیش اومد؟!.... یوسف اگه قصد ازدواج داشت باید قبل یونس، واسه یوسف حرف میزدن.
خاله هم با این حرفم کمی تفکر کرد اما چون به جوابی نرسید باز هم حرف خودش را زد.
_ول کنید این حرفا رو الان من چی به اقدس بگم؟.... اون منتظر جوابه....
و باز من عصبی شدم.
_خاله!.... چه خبره!.... نباید یه کم فکر کنیم؟!
و همان موقع فهیمه بی هیچ مقدمه ای گفت :
_من جوابم مثبته.
نگاه متعجبم فهیمه را نشانه رفت.
_فهیمه!
خاله ذوق کرد.
_مبارکه.... یوسف خیلی پسر خوبیه.
اخم کردم.
_يعني الان یونس پسر بدیه!؟
خاله چشم غره ای بهم رفت.
_من کی همچین گفتم!.... میگم آفرین به این تیزهوشی فهیمه که زود گرفت و بله رو گفت.
_ببخشید الان فهیمه تیز هوشه و من خنگم چون جواب بله نگفتم ؟!
خاله این بار با عصبانیت نگاهم کرد.
_من کی اینو گفتم ؟! .... میگم آفرین به فهیمه که انتخاب درستی کرده و می خواد به یوسف بله بگه.
_آها... پس من انتخاب درستی نکردم چون نمی خوام بله بگم؟
خاله با حرص برخاست و گفت :
_تو امشب هوس کتک کردی انگار....
و راست راستی رفت سمت بالشت کوچک کنار پشتی و آن را برداشت و محکم سمتم پرتاب کرد.
_می خوای بله بگی یا نگی.... خودت می دونی فرشته.... ولی فهیمه که خواستگاری یوسف رو رد نمی کنه.
بالشت کنار پایم افتاده بود که با قلبی آزرده زیر لب زمزمه کردم.
_چطور تونستی همچین کاری کنی؟!.... چرا این همه خاطره برام ساختی و بعد اومدی خواستگاری فهیمه ای که حتي یک بار هم باهات حرف نزده!
🥀📚
🥀🥀✴️
🥀🥀🥀📚
🥀🥀🥀🥀✴️
🥀🥀🥀🥀🥀📚
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀📚
🥀🥀🥀🥀✴️
🥀🥀🥀📚
🥀🥀✴️
🥀📚
"مَنـَـم مَنـَـم " نکن!
غرور، بزرگترین عاملِ دلزدگےِ
دیگران از شماست.
❌ از چشـ👀ـم خدا هم خواهے افتاد.
#بدونتعارف 🖐🏻
- - - - - - - - - - - -
•🖇•🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
○ایامیدِ💔دلپرگناهم○
#امامزمان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Γ🌿✨
دسٺٺدرسٺآقـ♥️ـا!
دیگھدستمتودستاشھ(:🖇
↫#استورے🔖'
↫#عاشقانھحلال🔗'
----------
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_148
فهیمه جوابش صد در صد مثبت بود!
نگفت چرا و منم طاقت شنیدنش را نداشتم و نپرسیدم.
اما از همان شب به فکر فرو رفتم. تو اتاقی که منو فهیمه هر شب می خوابیدیم، کنار پنجره ای که مهتاب از پشت آن سایه ی از انوار نقره ای رنگش را پهن می کرد.... به حیاط زل زدم.
_نمی خوای بخوابی؟
فهیمه پرسید و من حتی جوابش را هم ندادم.
_فکر کنم الان حال منو، وقتی فهمیدم که یونس اومده خواستگاری تو، درک می کنی.
شاید.... اما باز هم جوابش را ندادم.
_اگه تو بخوای به یوسف نه میگم.
نگاهم سمت فهیمه رفت.
_نه.... نمی خوام.... می خوام کسی رو انتخاب کنی که خودش تو رو انتخاب کرده.
_خودت چی؟
_من!.... منم شاید همین کار رو کردم.
از روی رختخوابش برخاست و سمتم آمد.
_نه فرشته.... می خوام بدونم تو خودتم همچین کاری می کنی یا نه؟
نشست مقابلم و نگاهم کرد. منتظر جوابم بود و من هنوز با همه ی اگر و اما های قلبم درگیر.
_فرشته اگه یونس رو دوست نداری، مجبور نیستی بهش بله بگی.... منم یوسف رو رد می کنم.... اصلا با خاله حرف می زنم که برگردیم خونه ی خودمون.... خیلی وقته دیگه ساواک دنبال ما نیست.... تازه الان که کل کشور شلوغ شده و تظاهرات بیشتر شده، دیگه وقت نمی کنن دنباله ی پرونده های قدیمی رو بگیرن.
_نه فهیمه....
_نه چی؟!
نفسم را به سینه فرستادم و گفتم:
_نه.... به خاله طیبه هیچی نگو.... ما هم از اینجا هیچ جا نمی ریم.
کلافه شد.
_پس چته تو؟!.... من باید دلخور باشم که یونس اومده خواستگاری تو.
_اصلا بحث دلخوری نیست.... میگم.... میگم شاید ما اشتباه کردیم.
کنجکاو شد.
_در چه مورد؟!
_من نباید توقع داشتم که یوسف بیاد خواستگاری من.... یوسف بزرگتره از یونس و اگه قرار به خواستگاری باشه باید بیاد خواستگاری تو.
خندید. خنده ای طعنه دار.
_چرت میگی.... یونس هم دو سال از من بزرگتره.... پس چرا اون نیاد؟
_خب همین که گفتم دیگه خواهر کوچیک برای برادر کوچیک... خواهر بزرگ برای برادر بزرگ.
عصبی شد و با دلخوری گفت :
_بس کن فرشته.... داری بیخودی واسه خودت دلیل می تراشی.... اتفاق های زندگی گاهی دنبال بی دلیله.... سرنوشته دیگه.... دلیلش رو کسی نمی دونه.
_الان تو فکراتو کردی؟.... با خواستگاری یونس از من مشکلی نداری؟.... حتی حاضری به یوسف بله بگی؟!
🥀📚
🥀🥀*⃣
🥀🥀🥀📚
🥀🥀🥀🥀*⃣
🥀🥀🥀🥀🥀📚
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀📚
🥀🥀🥀🥀*⃣
🥀🥀🥀📚
🥀🥀*⃣
🥀📚
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
🌞صبح یعنی...
وسط قصه تردید شما
کسی از در برسد
نور تعارف بکند!✨
#سلامصبحتوندلانگیز🌻💛