eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نگاه چشمانش را چند ثانیه ای در چشمانم ریخت. _آره.... به شرط اینکه بدونم.... تو هم جوابت مثبته. _آخه به من چکار داری تو؟! _واسه فراموش کردن خاطر کسی که تا امروز فکرم رو به خاطرش درگیر کردم، لازمه.... همون قدری که فکر منو یونس درگیر کرده.... فکر تو رو هم یوسف درگیر کرده..... پس.... یا هردومون باید بله بگیم یا هیچ کدوم.... چون اگه یکی از ما جوابش مثبت باشه اون یکی عذاب می کشه. حرفهایش قانعم کرد. شاید سرنوشت بود. شاید هم نتيجه ی اشتباهات خودمان و تصورات و تفکرات غلطی که در ذهن پرورانده بودیم. اما راه حلش همانی بود که فهیمه گفت. چند ثانیه ای سکوت کردم. _چی شد؟!.... تو جوابت چیه؟!.... خاله فردا سه پیچ جواب ما میشه ها.... باید زودتر بهش بگیم. _تو که همین امروز بله رو بهش گفتی. _آره خب.... ولی.... اگه تو بخوای فردا قبل از اینکه بخواد بره به خاله اقدس حرفی بزنه، بله ام رو پس می گیرم. باز سکوت کردم. _فرشته باید باورت بشه تا بتونی راحت روی همه ی علاقه ی قبلی ات پا بذاری. _چی باورم بشه؟ _اینکه قسمت ما این بوده... من باورش کردم.... یوسف هم پسر بدی نیست.... همین خودش منو انتخاب کرده واسم کافیه. سرم را پایین انداختم و گفتم: _باشه.... اگه تو می تونی با این قضیه این جوری کنار بیای.... حتما منم می تونم. لبخند زد و گفت : _تا سال مامان و بابا باید صبر کنن... همین واسه یه دوره نامزدی بسه. خندیدم و مشتی حواله ی بازویش کردم. _ای شیطون... به نامزدی هم فکر کردی؟! خندید. _آره خب.... همه چیز یه جوریه.... انگار دلم می خواد با این نامزدی... با عشق و عاشقی.... جای خالی مادر و پدر رو تو زندگیم پُر کنم. _راست میگی.... آره.... شایدم اصلا واسه همینه که ما می خواستیم زودتر بریم سر زندگی خودمون و سربار خاله طیبه نباشیم، بوده که تو ذهنمون اشتباهی رفتارای یوسف و یونس رو به عشق برداشت کردیم. _آره.... حالا فردا... بذار یه کم خاله رو بذاریم سرکار.... اول من میگم جوابم نه هست بعد تو بگو... بذار یه کم اذیتش کنیم. با ذوق خندیدم. _موافقم.... دیدی امشب چطور با بالشت می خواست منو بزنه؟! آن شب همه چیز را با هم طی کردیم. خیلی راحت از خیلی چیز ها گذشتیم. با خنده و شوخی حرف زدیم و از نقشه هایی که برای آینده یمان داشتیم گفتیم. فکر می کردم همه چيز همان شب تمام شد. من با حرف های فهیمه مصمم شدم برای بله گفتن به یونس.... فهیمه مرا راضی کرد و حتی از آرزوهایش هم گفت اما.... همه چیز همان طوری که گفت نشد! 🥀📚 🥀🥀Ⓜ️ 🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀Ⓜ️ 🥀🥀🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀Ⓜ️ 🥀🥀🥀📚 🥀🥀Ⓜ️ 🥀📚
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 شکر را درون استکان چایی ام ریختم و با همراهی قاشق چایخوری، شکر های درون استکان چایی را هم زدم. نگاهم به استکان چای بود و ذرات ریز شکری که آرام آرام در حال محو شدن بودند. خاله طیبه با جدیت و اخمی که حاصل بحث بی نتیجه ی شب قبل بود گفت : _خب چی شد فرشته؟.... فهیمه که جوابش مثبته.... شما چی؟ و همان موقع فهیمه با اخم گفت : _کی گفته؟ نگاه خاله متعجب سمت فهیمه برگشت. _یعنی چی که کی گفته؟! و فهیمه شمرده شمرده لب زد: _یعنی کی گفته جواب من مثبته؟! چشمان خاله گرد شد. _فهیمه!.... تو خودت دیشب گفتی جوابت مثبته. و باز فهیمه مصمم جواب داد: _من چیزی یادم نمیاد. خاله فوری سمت من چرخید. _فرشته.... این دیشب نگفت که جوابش بله است؟! و من در حالیکه لبخندم را خوب کور کرده بودم تا دستمان رو نشود گفتم : _من که چیزی نشنیدم. خاله کلافه شد. _چی؟!.... نشنیدی؟!.... مگه میشه! و فهیمه در حالیکه برای خودش لقمه می‌گرفت جواب داد: _نشنیده دیگه.... از بس از یونس و یوسف خوشتون میاد، دوست دارید ما بهشون بله بگیم... واسه همینم خیالاتی شدید. چشمان خاله بدجوری گرد شده بود. بیچاره داشت شاخ هایش هم سبز می شد که باز پرسید : _تو چی فرشته؟ _منم جوابم همونه که فهیمه گفت. حرصی شد و بلند فریاد کشید. _شما دوتا زده به سرتون؟!.... پسر به این خوبی دیگه سر راهتون سبز نمی شه. فهیمه چایش را یکسره سر کشید و برخاست و با خنده گفت : _مگه علفه که سبز بشه. از حرفش منم خندیدم و در حینی که محتوای لقمه ی نان و پنیر درون دهانم را می جویدم گفتم : _ولی علف باید به دهن بُزی شیرین باشه ها. و فهیمه که داشت حاضر می شد تا به کارگاهش برود، در جوابم با خنده پرسید : _حالا بُز کی هست؟! و من به شوخی گفتم: _یوسف و یونس دیگه.... و هردو با هم بلند زدیم زیر خنده که صدای فریاد خشمگین خاله برخاست. _بسه.... تمومش کنید این مسخره بازیا رو.... پسر مردم رو دست انداختید؟!.... حالا هم واسه جواب ردی که می خواید بهشون بگید، دارید مسخره شون می کنید؟! و اینجا بود که فهیمه با خنده گفت : _کی گفته ما جواب رد دادیم؟! 🥀📚 🥀🥀🎈 🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🥀📚 🥀🥀🎈 🥀📚
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نگاه متعجب خاله بینمان چرخید. هنوز باور نکرده بود که فهیمه فوری روسری اش را سر کرد و گفت : _من که جوابم بله است به خاله اقدس بگید... خداحافظ. خندید و رفت و نگاه تند خاله ای که کمی سردرگم شده بود از دست من و فهیمه، سمت من آمد. از پای سفره کمی عقب کشیدم تا راه فرار داشته باشم. _منم جوابم بله است.... دستت انداختیم خاله. و بلند خندیدم و همزمان پا به فرار گذاشتم تا خود حیاط. اما صدای فریاد خاله تا خود حیاط هم آمد. _پوست هردوتون رو میکنم عفریته ها. و خاله یک ساعت بعد از شدت خوشحالی نتوانست خبر بله گفتن ما را به خاله اقدس ندهد. با آنکه با اخم از کنارم رد شد اما کاملا مشخص بود که چقدر ذوق دارد. و باز همان شد. خاله اقدس با دو پسرش خانه ی خاله طیبه آمدند. اینبار دو تا گل و شیرینی آورده بودند. و خاله از قبل گوش من و فهیمه را محکم کشیده بود که باز هوس شوخی کردن به سرمان نزند. و قرار بود بار اول فهیمه سینی چای را ببرد و بار دوم من. اصلا انگار این رسم چایی بردن به هر طریقی که بود گردنم افتاده بود. همان سینی اولی که فهیمه چای برد، من هم همراهش رفتم و باز مثل دفعات قبل، خاله اقدس حسابی از او تعریف کرد. نگاهم یک لحظه سمت یوسف رفت. با شرم خاصی سرش را پایین گرفته بود که زیر لب زمزمه کردم: _مبارکت باشه فهیمه.... امیدوارم خوشبخت بشی. فهیمه مثل من دست و پا چلفتی نبود.... نه دستش لرزید و نه چایی را روی کسی ریخت. کنج ستون ورودی اتاق تماشایش میکردم که صدای خاله اقدس بلند شد. _بیا تو فرشته جان. و همان موقع نگاه همه سمت من آمد. آب شدم از خجالت و سر به زیر وارد اتاق شدم. با فاصله از خاله طیبه نشستم که فهیمه هم کنارم نشست و خاله اقدس بی مقدمه چینی گفت : _دیگه امشب باید کار رو تموم کنیم واسه همین.... انگشتر آوردم که اگه خدا بخواد نشون بذاریم تا سال پدر و مادر فهیمه خانم و فرشته جان. و بعد برخاست و جعبه ی مقوایی انگشتری را کف دست فهیمه و من گذاشت. به اصرار خود خاله اقدس در جعبه را گشودیم. دو انگشتر طلا اما با طرحی متفاوت! _سلیقه ی خود یونس و یوسف هست. و حقیقتا از انگشتر خودم بیشتر خوشم آمد. یک حلقه ی دایره ای کوچک به همراه نگینی روی آن. خود خاله اقدس، انگشتر ها را دستمان کرد و صدای کف زدن خاله طیبه برخاست. ما هیچ کسی را جز خاله طیبه نداشتیم. پدرم بارها گفته بود بخاطر ازدواج با مادرم از خانواده اش طرد شد و ما هم از خانواده ی مادری تنها خاله طیبه را داشتیم. نامزدی ساده ی ما از همان شب آغاز شد. آغازی برای یک سرنوشت تازه! 🥀🚨 🥀🥀🎈 🥀🥀🥀🚨 🥀🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🥀🥀🥀🚨 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🚨 🥀🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🥀🚨 🥀🥀🎈 🥀🚨
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ 🌞صبح یعنی... وسط قصه تردید شما کسی از در برسد نور تعارف بکند!✨ 🌻💛
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بعد از آن خواستگاری ساده و نامزدی که فقط یک انگشتر نشان از خود به جا گذاشت، دیگر یوسف و یونس را ندیدیم. خاله طیبه و خاله اقدس گاهی بعد از ظهرها، بعد از خنک شدن هوا، روی پشت بام حصیر پهن می‌کردند و چای می خوردند اما حتی آنجا هم خبری از یونس یا یوسف نبود. من که حتی از شدت خجالت، جرات سوال هم نداشتم. اما یک روز خود خاله طیبه از خاله اقدس پرسید : _می گم اقدس جان... پس این دوتا شاخ شمشاد شما چی شدن؟.... الان یک هفته ای از نامزدیشون می گذره ولی حتی سراغی از نامزداشون نگرفتن. خاله اقدس آه غلیظی کشید. _خب سرشون رو خیلی شلوغ کردن.... می دونی که این روزا شهر خیلی شلوغ شده.... مردم همش تظاهرات راه می ندازن.... اونا هم واسه همین سرشون شلوغه دیگه... گوش های تیزم جواب خاله اقدس را شنید اما قانع نشد. یه جوری احساس بدی داشتم. انگار حس می کردم نه یوسف مرا خواسته بود و نه یونس عاشقم بود! دو هفته ای از نامزدی ما گذشت.... اوج تظاهرات بود و شلوغی شهر.... خاله طیبه هم اجازه ی شرکت تو تظاهرات را به من نمی داد. و من تنها با یک انگشتر نشان شده، میان دستم، همچنان منتظر روزی بودم که لااقل یک بار یونس را ببینم. و دیدم.... شب بود که به پشت بام رفتم تا لباس هایی که خاله طیبه شسته بود را از روی بند رخت جمع کنم. چند تا از لباس ها را که از روی بند رخت کشیدم، صدای پایی توجه ام را جلب کرد. نگاهم رفت سمت پشت بام خاله اقدس. و در تاریکی شب، قامت مردی را دیدم که از خرپشته ی خانه ی خاله اقدس بیرون آمد. لحظه ای ماتم برد. زل زدم و نگاهش کردم و او هم همان گونه مقابلم، آن طرف دیوار نصفه ی پشت بام، ایستاده بود. _فرشته.... صدایش یک لحظه قلبم را آب کرد اما فوری با حالت قهر برگشتم سمت در خرپشته که فوری از روی دیوار کوتاه و نصفه ی پشت بام، سمت من پرید و گفت : _فرشته خانم. باز ایستادم. بی آنکه نگاهش کنم گفتم: _خیلی ازتون دلخورم.... با اجازه. تا خواستم وارد خرپشته شوم، روبه رویم ایستاد و راهم را سد کرد. _چرا آخه؟! سرم را بلند کردم و مستقیم به چشمانش زل زدم. _چرا ؟!!.... واسه چی اومدید یه انگشتر نشون آوردید و رفتید؟!... فکر کردید چون مادر و پدر ندارم می تونید بیایید و یه حرفی بزنید و بعد پشیمون بشید؟!... خب از اول فکراتون رو می کردید بعد واسه ی یه دختر یتیم انگشتر می آوردید! 🥀⛺️ 🥀🥀🎈 🥀🥀🥀⛺️ 🥀🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🥀🥀🥀⛺️ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀⛺️ 🥀🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🥀⛺️ 🥀🥀🎈 🥀⛺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلَـ♥ـمُ میلرزونھ ، خنده‌ۍ ٺو...ツ 『✨』 - - - - - - - - - - - - •🖇•🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _به قرآن مجید من فقط سرم این دو هفته شلوغ بوده.... قانع نشدم باز. _سرتون شلوغ بوده واسه چی اومدید خواستگاری؟!.... مگه چاقو زیر گلوتون گذاشتم.... خیلی زشته که بیای و بگی این دختر نامزد من باشه بعد نشون واسش ببری و بری پی کارات! خواستم از کنارش رد شوم که صدایش با لحنی آرام و شاید هم کمی مهربان یا اصلا عاشق... میخکوبم کرد. _فرشته!.... اگه هیچ کی ندونه.... فکر می کردم لااقل تو خودت می دونی که.... مکثی کرد و آهسته تر گفت : _چقدر دوستت دارم. صدای ضربان قلبم را می شنیدم که چطور بالا رفته بود و او باز ادامه داد : _به خدا به فکرت بودم.... ببین اصلا اینو برای تو خریده بودم. دست درون جیب شلوارش کرد و یک شانه ی کوچک مو بیرون کشید... ساده بود اما قشنگ دلم را برد! اما بازهم کوتاه نیامدم. _از کجا معلوم؟!..... من با این چیزا قانع نمی شم... دلم خیلی شکسته. _وای تو رو خدا منو ببخشید.... به خدا قسم وقت نشد.... اینو همون روز بعد نامزدی خریدم براتون... اما از بس سرم شلوغ بود نتونستم بهت بدم.... هر شب اونقدر دیر می اومدم خونه که برقای خونه ی خاله طیبه خاموش بود.... واسه همین گذاشتم تو جیبم که لااقل یاد شما باشم.... امشب که زود اومدم خونه با خودم گفتم اول میرم پرچم های تظاهرات فردا رو از پشت بوم میارم و بعد میام دم در خونه ی خاله طیبه، یه دقیقه اینو بهتون می دم. از اینکه گاهی مرا، تو خطاب می کرد و گاهی شما، بی اختیار لبخندی به لبم آمد. _دیگه نشد که بیام دم در خونه ... شما رو اینجا دیدم و این تقدیم به شما.... با دو دستش شانه ی سر را تقدیمم کرد. شانه را از روی دستش برداشتم و گفتم : _ولی.... هنوز دنباله ی « ولی » را نگفته، گفت : _حق با شماست.... قول می دم از فردا شب، لااقل ده دقیقه بیام پشت بام و شما رو ببینم. _لازم نیست.... شما به کارتون برسید. _اینم خودش یه کاره.... ساعت 8 شب خوبه؟....چون ما ساعت 9 شب گاهی شبا هم می ریم تظاهرات و حکومت نظامی رو می شکنیم. سر بلند کردم و نگاهش. _خطر نداشته باشه. لبخند قشنگی زد. _نترسید... خطر از سر من یکی گذشته... به خودم که هیچ... به مامانم هم هیچ.... به خاله طیبه هم قول دادم شما رو خوشبخت کنم. 🥀📚 🥀🥀🏰 🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀🏰 🥀🥀🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀🏰 🥀🥀🥀📚 🥀🥀🏰 🥀📚
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 این حرفش گونه هایم را ملتهب کرد. سرخ شدم و ناچار از نگاهش فرار کردم و فوری گفتم : _فعلا شب بخیر... تا او را دور زدم و خواستم وارد خرپشته شوم باز گفت : _فردا شب ساعت 8 من همین جا منتظرتونم. _باشه.... فوری از پله های پشت بام دویدم پایین و از ذوقی که بر قلبم یک باره سرازیر شده بود، سر از پا نمی شناختم که درست چند پله ی آخر نفهمیدم چطور پایم برگشت و.... صدای فریادم خاله طیبه و فهیمه را ترساند. _آی.... آی پام..... این هم نتیجه ی زیادی ذوق کردن! از درد پایی که از مچ پیچیده بود، اشک می ریختم که خاله طیبه و فهیمه سراسیمه سمتم دویدند. _چی شد؟!.... _پام برگشت..... خیلی درد می کنه. و همان موقع میان کوهی از لباس هایی که روی دستم افتاده بود، به یاد شانه ی سری که یونس بهم داد افتادم. کف دست دیگرم کامل روی زمین بود که نگاهی به آن انداختم. همان دستی که شانه ی سر را از آقا یونس گرفته بودم ! و شانه ی سر زیر فشار دستم، روی زمین خرد شده بود. با دیدن خرده های شانه ی سر، صدای گریه ام بلندتر شد. خاله طیبه که داشت مچ پایم را وارسی می کرد با بلند شدن صدای گریه ام، نگران تر شد. _الان درد داری؟! _آره.... _خیلی؟ _نه.... فهیمه متعجب نگاهم کرد. _بالاخره آره یا نه؟ .... و من کف دستم را به همراه خرده های شانه ی سر بالا آوردم. _ببین.... شکست! _این چیه؟! _یونس بهم داد. خاله تکه ای از خرده های شانه را از روی دستم برداشت و با دقت نگاه کرد. _همین الان که رفتی پشت بوم بهت داد؟! _آره.... ولی من افتادم، زیر فشار دستم شکست. خاله و فهیمه به هم نگاهی انداختند و به ثانیه نکشید که هر دو بلند زدند زیر خنده . _به چی می خندید شما؟! خاله جوابم را داد : _نه... بهت حق می دم که چشمات کور بشن و این دو پله ی آخر رو نبینی.... آخه آقا یونس رو بعد دو هفته دیدی! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀⛵️ 🥀🥀🎈 🥀🥀🥀⛵️ 🥀🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🥀🥀🥀⛵️ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀⛵️ 🥀🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🥀⛵️ 🥀🥀🎈 🥀⛵️