eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
‏أغمضْ عَينَيكَ، خُذْ شَهِيقًا، وَقُلْ: "يَارَبّ بالحُسَينِ" چشمهایتان را ببندید‌؛ نفس بکشید و بگویید: پروردگارا بالحسین(ع)
‌ اسلام آسان به دست نیامده. اسلام با خون کسی به دست آمده که اگر همه عالم را بگذارند یک طرف، یک قطره خون او میچربد به کل عالم. دلیلش این است که وقتی فرزندش حضرت‌حجت(ع) با دستور خونخواهی قیام می کند، برای او سلطه قرار میدهند. "وَمَنْ قُتِلَ مَظْلُومًا فَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِيِّهِ سُلْطَانًا فَلَا يُسْرِفْ فِي الْقَتْلِ ۖ إِنَّهُ كَانَ مَنْصُورًا". کسی که مظلوم کشته شود ما برای ولی او سلطه قرار میدهیم که انتقامش را بگیرد.... استادسیدعلی‌نجفی ؛ زبوراشک، ج۱، ص ۷۶
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خاله اقدس یوسف را صدا زد و یوسف یا الله گویان وارد اتاق شد. سر به زیر بود که کمی جلوتر آمد و گفت : _ الحمد الله خیلی بهترید خدا رو شکر. ماسک را کمی پایین آوردم و گفتم: _ممنون.... ببخشید.... باعث زحمت شما هم شدم. سر بلند کرد و کمی نگاهم و باز سرش را پایین انداخت. _این چه حرفیه.... ان شاء الله بهتر بشید به زودی زود... کل پایگاه نگران شما بودن.... از دکتر و پرستاران بیمارستان گرفته تا حتی آقا سید خودمون که می گفت شما براش سِرُم زدی. خندیدم که به سرفه افتادم و انگار همه هل شدند به یکباره! خاله اقدس کمی شانه هایم را مالش داد و خاله طیبه باز ماسک را روی دهانم کشید و یوسف و فهیمه هم بی اختیار خیره ام شدند. چندین نفس عمیق کشیدم تا باز حالم کمی بهتر شد. به زحمت گفتم: _خوبم... الان... خوبم. و یوسف همان زمان بود که گفت: _هر کاری داشتید من در خدمت هستم.... اگه داروی خاصی لازمه که باید تهیه کنم یا کاری چیزی هست، تعارف نکنید. باز ماسک را برداشتم و آهسته آهسته و بریده بریده گفتم : _نه.... ممنونم..... کاری نیست. و همان موقع پرستاری وارد اتاق شد و بلند اعلام کرد : _خانم ها لطفا مریضتون رو اذیت نکنید... تازه امروز وارد بخش شده... نباید زیاد صحبت کنه... اگه می خواید مریض شما زودتر خوب بشه، لطفا بذارید استراحت کنه... بفرمایید. _خاله جان ما رو دارن بیرون می کنند... مراقب خودت باش فرشته جان.... همه خداحافظی کردند که رو به یوسف گفتم: _میشه.... چند دقیقه.... با شما.... صحبت کنم؟ نگاه متعجبش را به من دوخت و رو به بقیه گفت : _شما تو حیاط بیمارستان باشید من میام. و فهیمه سر خم کرد و کنار گوشم کنايه زد: _باز چی میخوای بهش بگی شیطون! با حرص به بازویش، مشتی کوبیدم که با خنده رفت. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
ما را پس از این خزان بهاری دگر است . . !
و أنا غريب الدار في وطني.. من چه گویم که غریب است دلم در وطنم...
بسم‌ رب‌ الشهداء‌ والصدیقین... سربازان لشکر مهدی «عج» به سمت بهشت، بهترین استفاده را از عمر می‌کنند نه با تیر ، نه با گلوله، که خشاب هایشان را ، فقط با شجاعت پر می کنند... . سربازان لشکر مهدی «عج» گاهی با کارهایشان، یک جهان را مات و مبهوت میکنند درست در اوج بُردها عاری از شهوتِ نام، ناشناس می‌مانند و سکوت میکنند... . سربازان لشکر مهدی «عج» درست در اوج جوانی، به دنبال راه صواب می روند... درست در اوج جنگ؛ دست به تفنگ؛ توشه هایشان را پر میکنند و ثواب می برند... . سربازان لشکر مهدی «عج» درست در اوج جوانی، دل به دریا می زنند و درون گرداب می روند، در هجوم دشمن ، تن به تن، ایستاده و بدون اضطراب می روند... می دانی رفیق؟ سربازان لشکر مهدی «عج»، اینگونه اند، هنگامِ جهاد ، در کنار اسلحه، از فرط خستگی به خواب می‌روند...
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 همین که همه از اتاق بیرون رفتند، رو به یوسف کردم. ماسک اکسیژن را پایین آورده و گفتم: _حق باشما بود. با همان تک جمله ای که گفتم، سرش را سمتم بالا آورد و با آن چشمان سیاهش به من خیره شد! _من.... اشتباه بزرگی.... مرتکب شدم.... لجبازی کردم... شاید.... شاید اگه.... یکی دوتا ماسک.... اضافه... تو بیمارستان بود.... این بلا.... سرم... نمی اومد. نفس عمیقی کشید و نگاهش باز پایین افتاد. _کاری که شده.... دیگه الان افسوس گذشته خوردن بی فایده است.... شما تلاش کنید و بخواید که زودتر خوب بشید.... این خواست کل پایگاهه. _به شما..... خیلی زحمت دادم..... منو... ببخشید.... فرمانده. لبخند قشنگی زد. سکوتش معنادار بود اما معنایش آنقدر تفسیر داشت که در یک نگاه من، نمی گنجید. _بهتر می شید و بر می گردید پایگاه ان شاء الله.... اگه اَمر دیگه ای هست در خدمتم. _حلالم کنید. ناگهان اخم کرد. چقدر اخمش جذبه داشت! اما از آن دسته اخم های قشنگی بود که به دل می نشست. آن طوری که از یادم برود که چقدر با او لجبازی کردم! _دیگه نشنوم فرشته خانم.... _یه چیز دیگه.... من.... تا وقتی که یادمه.... روزی که... حالم بد شد.... شما ماسک ضد گاز.... آوردید. با سر تایید کرد که بریده بریده، ادامه دادم: _نشد بپرسم.... حالم خوب نبود.... شما... بدجوری خوردید زمین.... وقتی می خواستید ماسک من رو بزنید.... زانوی شما... صدمه که ندیده؟ چنان لبخندی زد که گفتم الان است که لبخندش به قهقهه برسد. اما مهارش کرد. ولی سرخ شد از خنده و لبخند و گفت : _من بادمجون بَمم.... من طوریم نمیشه.... شما فکر خودتون باشید.... من لقب زیاد دارم.... یکیش چارلی چاپلین... یکیش فرمانده ی بی شعور... یکیش هم بادمجون بم.... می دانستم محض خنده ی من میگوید. تنها گفتم : _دور از جون شما. و لبخندم را با زدن ماسک پوشاندم و باز نفسم را از اکسیژن محوطه ی کوچک زیر ماسک، پُر کردم. نگاهش هنوز روی صورتم بود و حتما حرفی می خواست بزند که.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
‌ ‌🌷 صبحم باش تا به شوقِ از شب بگذرم ؛ ای حضور از آفتاب زیباتر ... سلام صبحت بخیر❤
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نگاهم کرد و تا خواست حرفی بزند، پرستار باز آمد. _آقا ول کن خانومت رو.... همه رفتن شما موندی؟!... ببین اگه نری این خوب نمی شه که برگرده برات اِشکنه ی گوجه درست کنه ها. این بار هم من زیر ماسک اکسیژن خنده ام گرفت و هم یوسف. خداحافظی سر سری کرد و رفت ولی من! تا مدت ها کلمه به کلمه ی حرفهایش را در ذهنم نگه داشتم و بارها و بارها در تنهایی مرورش کردم. بعد از دو هفته ای که خاله می گفت من در بیمارستان بودم، و من اصلا روز و شبش را یادم نبود تا یک شب مانده به عید هم در بیمارستان ماندم. اما بالاخره درست قبل از عید مرخص شدم. فهیمه و خاله طیبه سراغم آمده بودند تا کمکم کنند به خانه برگردم. و با کمک آنها با کوله باری از دارو به خانه برگشتم. دکتر می گفت باید یک کپسول اکسیژن همیشه در خانه داشته باشم و از آن به بعد همیشه باید اِسپری های مخصوصم را با خودم همیشه و همه جا ببرم. اسپری های مخصوص چندان دردسری نداشت جز اینکه کمی گران بود. اما کپسول اکسیژن! یوسف با یک نامه از بیمارستان و کلی پیگیری توانست برای من کپسول اکسیژن بگیرد. و اینگونه شد کپسول اکسیژن جز ملزومات همیشگی ام قرار گرفت. خاله طیبه به مناسبت مرخص شدن من از بیمارستان همه را شب عید خانه ی خود دعوت کرد. البته فهیمه و آقا یاسر قبول نکردند. فهیمه می گفت زودتر از خاله طیبه، پدر شوهرش او را دعوت کرده و باید آنجا باشند.... فقط ماند خاله اقدس و یوسف که آنها به دیدنم آمدند. خاله اقدس با دیدنم صورتم را بوسید و گفت : _الهی قربونت برم.... می خواستم برات گل بخرم یوسف گفت اصلا برات خوب نیست... ببخشید فقط کمپوت گرفتم. _این چه حرفیه خاله. و خاله اقدس آن چند کمپوتی که آورده بود را کنارم روی زمین گذاشت و خودش هم کنارم نشست. یوسف هم با تاخیری چند دقیقه ای بعد از خاله اقدس وارد خانه شد و با فاصله از من و مادرش نشست. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
وَكُلّ عَاشِق سَالكًا سَبيلُه... و هر عاشقی در راه خودش . . !
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خاله طیبه با سینی چای و میوه وارد اتاق شد و گفت : _خیلی خوش اومدید..... خب یوسف جان کی به سلامتی میخوای برگردی باز؟ _اگه خدا بخواد همین فردا. غیر از خاله، من هم شوکه شدم. _همین فردا! سر رو به پایین جوابم را داد: _بله.... و این بار من گفتم: _اگه چند روز دیگه صبر می کردید، حالم بهتر می شد و منم با شما می اومدم. خاله طیبه چنان عصبی شد يک دفعه که کف دستش را چندین بار محکم کوبید روی ران پایش. _وای خدا فرشته!!.... تو مگه حالتو نمی بینی؟!... باز کجا میخوای بری منو دق بدی! _خاله بهتر میشم.... و این بار یوسف جدی نگاهم کرد. _فرشته خانم... شرایط الان شما فرق کرده... دکتر گفت جای پر گرد و خاک، در معرض گاز های شيميايي، بوی تند الکل و هر چیزی که ریه رو اذیت میکنه نباشید. _آقا یوسف!... شما چرا دیگه؟!.... مگه تو پایگاه هر روز گاز شيميايي میزنن؟! نگاه متعجب همه روی صورتم بود که ادامه دادم: _الکل هم که ما دائم استفاده نمی کنیم.... گرد و خاک هم میشه ماسک پارچه ای زد.... خاله طیبه باز با حرص چندین بار کف دستش را کوبید روی گونه اش. _اِی وای خدااااا.... خدا منو بکش از دست این دختر! _خاله!! _خالت بمیره که راحت بشه الهی.... آخه تو الانش با یه کپسول اکسیژن زنده ای دختر.... چرا لج می کنی؟!.... دیگه پایگاه تموم شد.... اگه بمیرمم دیگه نمیذارم بری. با ناراحتی به خاله نگاه کردم. _من رضایت نامه پُر کردم... به خواست خودم رفتم.... پدرو مادر و همسر هم ندارم که بخوان جلوم رو بگیرن.... من میرم. و این بار یوسف با جدیت گفت : _فرشته خانم.... نذارید یه نامه بزنم به بیمارستان که شما رو نپذیرن. باورم نشد! با من بود؟! او همان یوسف چند روز پیش بود اصلا؟! آنقدر حرصم گرفت که حس کردم نفسم بند آمد. فوری یک پاف از اسپری مخصوصم را زدم و همراه همان اسپری با عصبانیت از اتاق بیرون آمدم که صدای خاله اقدس را شنیدم : 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
بی‌حسرت از جهان نرود هیچ‌کس به در الا شهیدِ عشق؛ به تیر از کمانِ دوست !
‌ ‌🌷 صبحم باش تا به شوقِ از شب بگذرم ؛ ای حضور از آفتاب زیباتر ... سلام صبحت بخیر❤
توعجب‌تنگه‌ی‌عابرکشی‌ای‌معبرعشق!
میسوزمـ از غمت بنشیـٰن و نگاه‍ کن دنیـا پس از |تُ| با مـٰن تنها چه‍ میکنـد. . ♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝