eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
4.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔حالِ دلِ شکسته .. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
6.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شڪرخدا‌که‌درپنآه‌حسینیم عالم‌ازاین‌خوب‌تر‌پنآه‌ندارد..♥️!' 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
〖🌱💔〗 حسین‌جان.. دل آدمی مگـر چقدر تحمل ندیدنـت را :) -أبکی‌من‌فِراق‌الحسین🕊- 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
روزی نو، طلوع آفتابی تازه برای یک روز جدید. بزنید در دل زندگی، گاهی خطر کنید‌، خودتان را عاری از هر گونه غم کنید. امروزتان را متفاوت شروع کنید. صبح چهارشنبه بخیر🌸
این وعدہ خداست ڪہ حق الناس را نمے بخشد! خـون شهدا حق الناس است نمے دانم با این حق النـــــاس بزرگے ڪہ بہ گردن ماســــــت، چہ خواهیم ڪرد. ‌ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
شـرط عشــق جنون است... ما که ماندیم مجنون نبودیم....😭 «یاحبیب الباکین» که درقبر خندید محمدرضا حقیقی ..🖤🥀🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
آنهايی كه ولايت فقيه را قبول ندارند؛ در هـر مقامـی كه باشند، سرنگون خواهند شد! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 کنجکاو شدم و فوری پرسیدم: _چی گفته؟ خاله لبخند زد و با انگشت مرا نشانه رفت. _دیدی؟!.... دوستش داری پس. _وای خاله.... اصلاً به من چه، هر چی که گفته.... این بار دیگر برخاستم که خاله طیبه گفت : _اقدس می گفت قبل از اونکه برای یونس بیان خواستگاری تو، بارها با یوسف در مورد تو حرف زده... هر بار هم یوسف لبخند زده و سکوت کرده اما وقتی یونس می گه که می خواد بیاد خواستگاری تو، اقدس از یوسف می پرسه که تکلیفش چیه با خودش.... می گه عصبی شد و گفته نه، قصد و نیتی نداره.... اقدس می گه من شک کردم به یوسف که حتما به خاطر یونس سکوت کرده، بعد از به هم خوردن نامزدی یوسف و فهیمه هم خود یوسف به اقدس گفته بوده.... گفته، من اشتباه کردم که با زندگی فهیمه بازی کردم ..... دلم با فهیمه نبود! حس کردم خشک شدم. ایستاده نفسم گرفت. ضربان قلبم بالا رفت و اسپری هایم همراهم نبود. چرخیدم سمت خاله و با همان نفس نصفه و نیمه پرسیدم: _شما اینا رو.... از خاله اقدس.... شنیدی؟! خاله سری تکان داد و ادامه. _اقدس بعد از شهادت یونس بهم گفت.... گفت انگار فرشته اصلا از اولش هم قسمت یونس نبود! داشتم خفه می شدم. چرا ؟؟؟ _خاله.... اسپری.... منو.... بیار. خاله یک دفعه رنگ از رخش پرید. _وای الهی بمیرم... چی شد؟! دوید سمت کیفم. _کیفت کجاست فرشته؟ _نمی... دونم.... با کمک خاله تا اتاق پذیرایی رفتم و تا پیدا شدن کیفم ، نشستم زیر ماسک اکسیژن. این حقیقت آنقدر سخت بود که نفسم را بگیرد. خاله دیگر حرفی نزد و من تا شب حالم بد بود. چرا خاله این حرف ها را زد؟! کاش نمی گفت... کاش این حرف را نمی زد..... سوختم.... سوختم از این تقدیر مُهر خورده!.... و دلم بیشتر از همه برای یونس سوخت! بغضی گلویم را گرفت که شکسته نمی شد. و من چقدر دوست داشتم بروم جایی مثل همان پایگاه، دور از همه و بین تپه های خاکی اش از ته دل فریاد بزنم: _خداااااا..... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
« 🌹📿» نگاه‌سرمایہ‌گذارۍ‌خدا عمرسرمایہ‌موقت‌است‌و‌فقط‌سودش‌براۍ ما‌مۍماند.اگرجاۍخوبۍسرمایہ‌گذارۍ شود‌ویا‌اصلا‌سرمایہ‌گذارۍنشود‌بہ‌هرحال اصل‌سرمایہ‌ از‌بین‌مۍرود! باید‌بدون‌فوت‌وقت‌آن‌را‌بہ‌کار‌گرفت. نباید‌منتظر‌فرصت‌خوبۍ‌باقۍماند. بهترین‌جاۍنقدوپرسود‌براۍ‌سرمایہ‌گذارۍ، "بنگاه‌سرمایہ‌گذارۍ‌خداست" 📿¦↫ 🌹¦↫
پیام‌خدابہ‌تو: [بنده‌من.. من‌براۍتو‌درهاۍبزرگۍ باز‌می‌کنم‌ولۍتو‌در‌کنار‌ آن‌درکوچک‌نشستہ‌اۍو غمگینۍ...؟!]
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 تا شب حالم بد بود. فهیمه و آقا یاسر آمدن و رفتند، حالم خوب نشد.... خاله اقدس آش پشت پای یوسف را آورد اما حالم همچنان بد بود.... روز اول عید این چه حقیقتی بود که خاله طیبه گفت و حالم را گرفت! شب شده بود و من با همان حال خراب هنوز زیر ماسک اکسیژن بودم که خاله کنارم نشست و گفت : _بهتر نشدی؟ سری به علامت نفی بالا دادم. آه غلیظی کشید و نگاهم کرد. _یوسف هم رفت..... چی بگم از دست این زندگی. فوری ماسکم را برداشتم و قبل از اینکه باز حرف از یوسف را شروع کند گفتم: _تو رو خدا دیگه از یوسف حرف نزن خاله. _چرا؟! _عه!.... نمی بینی حالمو؟ _به یوسف بیچاره چه مربوط! با حرص گفتم : _همه ی بدبختی های من به اون ربط داره.... به خدا ازش یه چیزی بگی میذارم میرم خونه ی فهیمه. اخم کرد. _وا!.... چقدر تو بی خودی با این بچه می جنگی؟! با حرص جیغ کشیدم: _ولم کن خاااااااله. بلند شد و از کنارم رفت. اصلا حالم را نمی فهمید. حق هم داشت... از آتش درونم بی خبر بود. نمی دانستم هنوز آتش درونم را چه بنامم؟ این آتش حسرت بود.... عشق بود.... یا حتی دلخوری یا نفرت. چند روزی گذشت. کم حرف شدم. خاله فکر میکرد با او قهر کرده‌ام اما من با زندگی و تقدیر خودم مشکل داشتم. اینکه چرا یوسف سکوت کرد؟ چرا یونس به خواستگاری من آمد؟ چرا من قبولش کردم؟ چرا عاشقش شدم؟ چرا رفت؟ چرا مراسم ازدواجمان سر نگرفت؟ هزار چرا و چرای دیگر.... با ناراحتی از این همه چرای زندگی من، چند روزی را مثل افسرده ها سپری کردم. عید آن سال برای من عید خوبی نبود.... می ترسیدم کل سالم به همان تلخی و افسردگی باشد. سیزده بدر سال 60.... با خاله طیبه و فهیمه و آقا یاسر رفتیم بیرون شهر.... خاله اقدس را هم به خاطر تنهایی اش با خودمان بردیم. شاید آن روز اولین روزی از عید سال 60 بود که بعد از یک دوره ی طولانی مریضی، کمی حالم بهتر شد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
«💛🌻» بسم‌رب‌‌‌المهدی|❁ ای‌پردـہ‌نـِشین‌حـَرم‌غیب‌الھی بیرون‌شوازاین‌پردـہ‌که‌مـَقصودجھـٰانی:) 💛¦↫ 🌻¦