eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
. درسِ عشق و عاشقی از چشمِ لیلی ، خوانده ام صفحه ، صفحه ، دفترِ دل ، از نگاهِ ناز اوست 🌸🍃
یـادت باشه تو همونی هستی که باید باشی وگرنه دنیا به آدمای تکراری نیاز نداره! خودت رو دستِ کم نگیر... 🍃🌸
خبر داری ...؟! خیابان را به قصد دیدنت هر روز هزاران بار می گردم گفته بودی با مهر میایی 🍃🌸
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _جسارتا می خواستم بپرسم شما کی میخواید برید مرخصی؟ سوال عجیبی بود! _ببخشید... چطور؟ _چون بنده هم می خواستم توی همون تاریخ برم مرخصی. شوکه شدم از شنیدن این حرف. طوری که پاهایم ایست کردند روی ماندن و او هم مقابلم ایستاد. سر به زیر گفت : _می خواستم اجازه بدید که برای یه اَمر خیر مزاحم شما بشم. نگاهم متعجب روی صورت دکتر ماند. درست وسط پایگاه! و او سر بلند کرد. _با خانواده برای خواستگاری. ماتم برد. نگاهم بی اختیار در چشمانش ماند. و او ناچار از نگاهم فرار کرد و فوری گفت : _لطفا به من بگید پس که چه تاریخی میرید مرخصی. گفت و رفت و مرا در بُهت خودم تنها گذاشت. چند دقیقه ای همانجا ماندم. وسط محوطه ی پايگاه. اما کمی بعد به جای رفتن به آشپزخانه، برگشتم به درمانگاه. عادله هم با آمدنم کنجکاوی اش گل کرد. _خب دکتر چکارت داشت؟! نشستم روی تک صندلی خالی درمانگاه. _باورت نمیشه عادله..... _چی شده؟! و من همانطور بهت زده جواب دادم: _ازم خواستگاری کرد. عادله هم چرخید سمتم. _واقعا؟!.... دکتر شهامت؟! عادله از همان سوال ساده که جوابش هم روشن بود، شروع کرد و جلو رفت و من، همچنان بهت زده به حرفهایش در سکوت گوش می دادم که یک دفعه گفت : _اما.... یه چیزی.... فرمانده چی میشه؟ و نگاهم آن لحظه سمت او بالا آمد و یاد حرفهای خاله افتادم. « اقدس می گفت قبل از اونکه برای یونس بیان خواستگاری تو، بارها با یوسف در مورد تو حرف زده... هر بار هم یوسف لبخند زده و سکوت کرده اما وقتی یونس میگه که میخواد بیاد خواستگاری تو، اقدس از یوسف میپرسه که تکلیفش چیه با خودش.... میگه عصبی شده و گفته نه، قصد و نیتی نداره.... اقدس میگه من شک کردم به یوسف که حتما به خاطر یونس سکوت کرده، بعد از به هم خوردن نامزدی یوسف و فهیمه هم خود یوسف به اقدس گفته بوده.... گفته، من اشتباه کردم که با زندگی فهیمه بازی کردم ..... دلم با فهیمه نبود! » 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 ده روز به چهارده روز رسید. چهارده روز بود که خبری از یوسف نداشتم با آنکه یوسف هم هنوز در همان پایگاه بود! ناچارا به خاطر پیگیری های زیاد دکتر شهامت که مدام، وقت و بی وقت از تاریخ مرخصی رفتن من می‌پرسید، به مرخصی رفتم. عادله که هیچ می دانست. اما چند تن از رزمنده ها هم حتی به دکتر شک کردند. ترسم این بود که این پیگیری های دکتر که مدام از تاریخ مرخصی من می پرسید، باعث آشکار شدن حقیقت شود. البته بعید هم نبود. برگشتم تهران. و اولین کسی که از دیدارم ذوق زده شد، باز هم خاله طیبه بود. _وای که دلم تو همین دو هفته برات خیلی تنگ شده بود... میگم حالت که بد نشد تو پایگاه؟ _نه... اصلا.... حالم خوب تر هم شد.... میگم.... شما از یوسف خبر ندارید؟ یک دفعه خاله، با کف دست راستش محکم زد روی گونه اش. _خاک به سرم... چی شده؟! _خاله!.... من فقط یه سوال کردم این اَداها چیه! _جان من بگو یوسف طوریش شده؟ _نه بابا.... خواستم بپرسم خبر دارید کی برمیگرده... آخه اون یه ماه زودتر از من رفته پایگاه ولی هنوز نیومده. خاله چپ چپ نگاهم کرد. _نمیری تو دختر.... سکته‌ام دادی.... تو با یوسف تو پایگاهی، من از کجا اَزش خبر داشته باشم. _تو پایگاهم ندیدمش. _یوسف رو ول کن الان واسه چی اینقدر زود برگشتی... اصلا فکر نمی کردم به این زودی بیای. _یکی از.... دکترای بیمارستان..... اون میخواد بیاد... خواستگاری من. و نگاه خاله روی صورتم خشک شد. _دکتر بیمارستان!.... یعنی... دکتر همون پایگاهه؟ _بله..... و سوال عجیبی خاله پرسید. _یوسف هم میدونه؟ _من اصلا یوسف رو ندیدم تو پايگاه که بدونم میدونه یا نه.... یه خبر ازش از خاله اقدس بگیر.... این پسره اصلا معلوم نیست کجاست. و باز خاله نگران شد. _وای خاک به سرم... فرشته!.... تو رو جان من راستشو بگو.... یوسف طوریش شده؟ 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
چــایی یه جوری خوبه که انگار میگه: سینه‌ام دکانِ عطاریست، دردت چیست؟.....☺️
و اگر خدا نبود درمیان این‌ حجم از اندوه خاموش می‌شدم. 🌸🌷سوره مبارکه آل عمران آیه 101 و چگونه شما كفر مى ورزيد، در حالى كه آيات خدا بر شما تلاوت مى شود و رسول او در ميان شماست و هر كس به (دين وكتاب) خدا تمسّك جويد، پس قطعاً به راه مستقيم هدايت شده است. 🌸🌷🌸🌷🌸
. تو را از ته دل... به یاد می‌آوردم... دلی فشرده به غم... «غمی که آشنای توست»...❣ 🌸🍃
میگم تو این اوضاع واحوا ل یه چایی نبات☕️🍭 خودتون رو مهمون کنید👌😉 . . .❤️‍🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍳امروز را آغاز می‌کنیم با نام ☀خدایی که در همین نزدیکی‌هاست 🥚خدایی که عشق را به ما هدیه داد و ☀عاشقی را در دل ما جای داد 🍳بفرمایید صبحانه😋🧀🥒🍅 ‌‌‌‌‌‌‌‌
چای خوبه وقتی هم نشینش خوب باشه 😍