بدون درک تو همه چیز دلگیر است
حتی برف ، با تمام عاشقانه هایش...
#السݪامعلیڪیاصاحبالزمان 💚
╔═════ ೋღ
@profile_mazhabii
ღೋ ═════╗ پروفـــــ...مذهبی...ـــــایل
دیگر آن خنده ی زیبا به لب مولا نیست
همه هستند ولی هیچ کسی زهرا نیست .. !
╔═════ ೋღ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نوحه زیبای زن و زندگی شهادت👌♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ مادر یعنی «همه چیزهای خوب دنیا»
#روزمادرمبارک🎊
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_437
سلام نماز را دادم و برگشتم نگاهش کردم.
چشمانش را بسته بود اما معلوم بود که بیدار است.
_الان حرف بزنیم.
من گفتم. نه پرسشی و سوالی بلکه دستوری و او با لحنی جدی جوابم را داد:
_الان نه....
_چرا نه یوسف.... دو هفته است رفتی، فقط هفته اول زنگ زدی.... بعدم که برگشتی فقط نگران حال مادرت بودی!
صدایش کمی عصبی شد.
_الان نه فرشته....
و من عصبانی تر، صدایم را بالا بردم.
_الان....
ناگهان برخاست و اورکت نظامی اش را پوشید و بی هیچ حرفی رفت.
من اما بلند و با تعجب چندباری صدایش زدم اما برنگشت!
_یوسف!... یوسف....
حالم بد شد.... فکر می کردم عشق برای شروع زندگی مشترک کافی است.... اما انگار نبود!
یک چیزی کم بود. چیزی که در آن زمان، من پیدایش نمی کردم.
چیزی که حتی به فکرم هم نمی رسید که چیست.
بعد از رفتن یوسف، همانجا پای سجاده، آنقدر با افکارم یکی بدو کردم که خوابیدم.
وقتی بیدار شدم ساعت 9 صبح بود و باز هم از یوسف خبری نبود.
تشک و پتو و بالشت ها را گوشه ی اتاق گذاشتم و چادر به سر برگشتم به خانه ی خودمان.
در را خاله طیبه برایم باز کرد و با دیدن من، پرسید :
_یوسف کو پس؟!
_یوسف بعد نماز رفت جایی.
_کجا؟
_نمی دونم....
_بیا با من و اقدس صبحانه بخور.
_نه.... می رم یه ناهار بذارم تا یوسف بر می گرده.
و همین کار را هم کردم. یک دمی گوجه ی خوشمزه گذاشتم و باز منتظرش شدم.
نمی فهمیدم چرا یوسف نمی آمد؟!
مگر من چه گفته بودم؟!
بالاخره ظهر شد و من بدون خوردن صبحانه تا ظهر منتظرش شدم.
البته سر ظهر آمد. صدایش را طبقه ی پایین شنیدم که در جواب سوال خاله اقدس که پرسیده بود، ناهار پایین می آییم یا نه، گفت :
_نه مادر.... باشه شب.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🌸🍃فاطمه باغ گلاب است خداميداند
🎊🍃فاطمه گوهرناب است خداميداند
🌸🍃فاطمه واژه زيباست،تعجب نكنيد
🎊🍃كَرمِ فاطمه درياست،تعجب نكنيد
🌸🍃فاطمه دخترطاهاست بگو يازهرا
🎊🍃فاطمه روح تولاسـت، بگو يازهرا
🌹 بر مقدم دختر پیمبر صلوات
🌹 برچشمه ی پاک حوض کوثر صلوات
🌹 بر محضر حضرت محمد تبریک
🌹 بر مادر شیعیان حیدر صلوات
🌹 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
🌹 وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌹ولادت حضرت فاطمه سلام الله علیها
🌹و روز مادر بر همه ی مادران و همهی بانوان عزیز عضو کانال مبارکباد..😊❤️
❤️خاطرهای که سردار سلیمانی در دوران حیاتشان اجازه انتشار آن را نداده بود
♦️مادربزرگوار سردار حاج قاسم سلیمانی که از دنیا رفتند، پس از چند روز با جمعی از خبرنگاران تصمیم گرفتیم برای عرض تسلیت به روستای قنات ملک برویم. با هماهنگی قبلی، روزی که سردار هم در روستا حضور داشتند، عازم شدیم. وقتی رسیدیم ایشان را دیدیم که کنار قبر مادرشان نشسته و فاتحه میخوانند. بعد از سلام و احوالپرسی به ما گفت من به منزل میروم شما هم فاتحه بخوانید و بیایید.
♦️بعد از قرائت فاتحه به منزل پدری ایشان رفتیم. برایمان از جایگاه و حرمت مادر صحبت کرد و گفت: این مطلبی را که میگویم جایی منتشر نکنید. گفت: همیشه دلم میخواست کف پای مادرم را ببوسم ولی نمیدانم چرا این توفیق نصیبم نمیشد.
♦️آخرین بار قبل از مرگ مادرم که اینجا آمدم، بالاخره سعادت پیدا کردم و کف پای مادرم را بوسیدم. با خودم فکر میکردم حتماً رفتنیام که خدا توفیق داد و این حاجتم برآورده شد.
♦️سردار در حالی که اشک جاری شده بر گونههایش را پاک میکرد، گفت: نمیدانستم دیگر این پاهای خسته را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم.
#مادر❤️
#استوری✨
_چگونہ از جان نگذرد
آن ڪس ڪہ مے داند
جان بھاے دیدار است؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مـادرم
الـهـی دورت بـگـردم🌹❤️
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_438
و پله ها را آرام آرام بالا آمد.
نگاهی به خودم انداختم. لباس گل دار بلندی پوشیده بودم و موهای بلندم را این بار نبافته، روی شانه هایم رها کرده بودم.
در شیشه ای خانه باز شد و من که کنار علاالدین ایستاده بودم و دستانم را که نمی دانم از ضعف و گرسنگی سرد و یخ زده بود یا اُفت فشار، بالای سر علاءالدین گرفته بودم.
بی آنکه نگاهم کند سلام کرد و اورکتش را در آورد و آویز جالباسی.
نشست گوشه ای از خانه و باز نگاهم نکرد و من گفتم :
_حالا چی؟.... حرف بزنیم؟
بی آنکه نگاهم کند، تسبیحی از جیب شلوارش در آورد و جواب داد:
_از اولش هم گفتم، رفتیم خونه حرف بزنیم ولی متاسفانه شما خیلی لجبازی.
_شما می دونستی لجبازم و اومدی خواستگاری من.
این بار نگاهش سمت من آمد.
خیلی سرد و جدی!
_این حرفت اصلا قشنگ نیستا.... لجبازی شما قبل از عقد با الان فرق داره.... اون موقع من کاره ای نبودم و اگه لجبازی هم می کردی می شد توجه نکنم.... اما الان شما زن منی... همسر منی.... لجبازیت دلمو می شکنه... اعصابم رو خرد می کنه... عصبیم می کنه.... اینا فرق نداره با هم؟!
نگاهم را از او گرفتم و به دستانم دوخته همان دستانی که کف آن را بالای سر علاءالدین گرفته بودم تا از حرارتش گرم شود.
_دل من چی؟!.... من فقط به کنایه بهت گفتم اگه دلت می خواد بری برو و تو از خدا خواسته منو.... تازه عروستو بعد از فقط دو روز... دو روز بعد از عروسی، گذاشتی و رفتی.... هفته اول دو سه باری زنگ زدی ولی هفته دوم کلا فراموشم کردی.... منم از همه متلک شنیدم.... همه گفتند چرا ولت کرد رفت؟!.... می دونی اینا چقدر دل آدمو می شکنه؟
نفس پری کشید و جوابم را نداد.
آنقدر ابعاد شخصیتی اش ناشناخته بود که گاهی باید زمان می دادم به خودم تا تحلیل کنم الان سکوتش چه معنی دارد.
آنقدر سکوت کرد که گفتم :
_من صبحانه هم نخوردم.... ناهار حاضره... بیارم؟
و خودش برخاست!
رفت سمت آشپزخانه و زیر سفره ای را پهن کرد و بشقاب آورد و.... من متعجب فقط نگاهش کردم.
اما خیلی زود به خودم آمدم و قابلمه ی غذا را از روی خوراک پزی برداشتم و وارد اتاق شدم.
او هم نشست سر سفره.
دیگر از دیدن نگاه یخی و سردش خسته شدم. همانجا دلم خواست او همان یوسف قبلی شود.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
محو تحیّر همهی فرشتهها،
همهی عرش خندید،
یه صدایی پیچید؛
ألا اهل العالم،
نور زهرا (سلاماللهعلیها) تابید💫.
ویژه میلاد حضرت زهرا سلاماللهعلیها
#مهدی_رسولی
'♥️𖥸 ჻
فَلَا تَكُنْ مِنَ الْقَانِطِينَ(حجر۵۵)
و تو هرگز ناامید مَباش.
قوی بمان عزیزدلم!
و بخند، و سبز بمان، و امیدوار باش.
امیدوار و مؤمن به تابش نور از پسِ این تاریکی.
خورشید، خلاف وعده نمیکند هرگز،
و خداوند همیشه به موقع از راه میرسد.
نگرانی و هراس را از خودت دور کن و ایمان داشتهباش که درست میشود همه چیز.
ایمان داشتهباش به رسیدن بهارهای بعد از زمستان،
به طلوع خورشیدهای بعد از تاریکی،
و به آرامشهای بعد از طوفان.
ایمان داشتهباش.
🌿¦⇠#آیهگرافی
🌸¦⇠#قربونتبرمخداجونم
HAYAHOO - Hossein Filo.mp3
14.39M
🎵 آهنگ «هیاهو»
🎤 با صدای: حسین فیلو
🔊 تحت "لیبل حق" و "مصاف موزیک"
#رپانقلابی
🎼
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_439
برایش کمی برنج کشیدم و دستش دادم.
حتی تشکر هم نکرد و من دیگر عصبانی شدم.
_حق با فهیمه است واقعا.
این حرفم نگاه متعجبش را سمتم آورد.
_چی ؟!
_اینکه چه طور می تونم با آدم سرد و یخی مثل تو زندگی کنم!
چشمانش را از حرفم بست. شاید ناراحت شد. و من منتظر واکنشش بودم.
چشم گشود و نگاهم کرد.
_من دیشب با ذوق و شوق اومدم خونه... ولی یادته بهم چی گفتی؟.... گفتی فقط نگران مادرم هستم.
نگاهش به من بود که من هم مقابل نگاهش اشک در چشمانم نشست.
_آره یادمه.... به نظرت چرا گفتم؟
جوابی نداد که خودم جواب سوالم را دادم:
_چون دلم ازت گرفته بود.... چون وقتی رفتی می دونستی حالم چطوره.... می دونستی کپسول اکسیژن من خونه ی خاله طیبه است.... اون وقت بعد دو هفته برگشتی، صدای بمباران رو شنیدی.... بعد باز احتمال دادی حال مادرت بد شده باشه؟!.... مادرت ریه هاش ناقص شده یا من.... مادرت اسپری می زنه یا من... مادرت نفسش می گیره یا من....
سرش را پائین انداخت.
_آره.... اینو حق داری.... من باید همون شب عروسی کپسول اکسیژن رو می آوردم خونه ولی به نظرم.... یه کم حسود شدی.
و جاری شد اشکانم روی صورتم.
_آره خب... حسودم کردی تو.... توی همون دو روز کنارم بودی، ناز و نوازشم کردی، لوسم کردی، سر یه رختخواب گفتی دست نزنم که کمرم درد نگیره...اون وقت بعد دو هفته حتی احتمال ندادی شاید فرشته نفسش گرفته باشه؟... شاید اصلا فرشته تو همین دو هفته بیافته و بمیره؟
سرش را از شدت ناراحتی تکان داد.
_فرشته!
و من که دیگر داشتم بلند بلند می گریستم گفتم:
_دلخورم ازت خیییییلی..... از صبح رفتی نگفتی اصلا من بدون تو لب به صبحانه هم نمی زنم؟
نفسش را حبس کرد و بی آنکه نگاهم کند، یک نفس گفت :
_لا اله الا الله....
و من صدایم را بالا بردم.
_لا اله الا الله چی؟.... لا اله الا الله از دست من؟.... راحت باش جناب فرمانده... این شما و این ناهارتون.... بفرمائید.
برخاستم از پای سفره و رفتم سمت آشپزخانه.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥توبه یعنی اینکه....
🎙استاد پناهیان
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_440
تکیه به در یخچال زده بودم که دیدم برخاست.
کمی گریستم و نفسم را باز به شماره انداختم اما اسپری نزدم و او اسپری هایم را از روی طاقچه برداشت و سمت آشپزخانه آمد.
مقابلم ایستاد و نگاهم کرد.
اما نگاهش دیگر یخی و سرد نبود. نگاهش طوری مظلومانه بود که دلم برایش سوخت!
کمی نگاهم کرد. شاید منتظر بود آرام شوم کمی اما چون آرام نشدم، دست دراز کرد و چانه ام را گرفت و با دست دیگرش، اسپری را بین لبانم گذاشت و یک پاف زد.
_لجبازی می کنی بعد گریه می کنی... بعد آخرشم مقصر من می شم.
راست که می گفت. کمی لجباز بودم آن زمان... بچه بودم. فقط 20 سالم بود و سنی نداشتم.
نفسم با همان اسپری اول کمی بهتر شد که گفت:
_حالا می ذاری آروم بشم.... می ذاری آرومت کنم؟
متوجه نشدم و فقط با همان چشمانی که رد اشک در خود داشت، نگاهش کردم که دست دراز کرد و مرا سمت سینه اش کشید.
دستی به موهای بلند و صافم کشید و بوسه ای به موهایم زد.
_خدا بگم چکارت کنه فرشته.
متعجب، در همان آغوشش پرسیدم :
_چرا؟
_چکار کردی با دلم آخه؟!.... آروم و قرارم شدی تو فرشته.... ازت دلخور می شم، درمانش تویی... از دستت عصبانی می شم، درمانش تویی.... دلمو می شکنی بازم درمانش تویی!
حرفهایش آنقدر قشنگ بود که رنگ سیاه تمام خاطرات بد و دلخوری ها و عصبانیت ها را، سفید کند.
چند دقیقه ای در آغوش هم ایستاده، ماندیم که گفتم :
_پس دیگه هر وقت عصبی شدی، دلخور شدی، ناراحت هم شدی.... بیا تا خودم درمانت کنم.
از حرفم بلند خندید و پیشانیام را بوسید.
_ای پدر صلواتی.... بیچارهام کردی با عشقت!
انگار همان تکهی گمشدهی زندگی، پیدا شد!
سازگاری، همان تکهی گمشدهای بود که اگر در زندگی، گم می شد، رنگ عشق و آسایش را سیاه می کرد.
ناهار خوردیم و حتی نگذاشت سفره را جمع کنم. خودش همه را جمع کرد و بعد گفت :
_از بعد نماز صبح بیدارم... خوابم میاد... خستهام.... کنارم هستی یه چرت بزنم؟
با لبخند و خجالت گفتم:
_بله....
و خوابید و مرا در آغوش کشید تا خوابش ببرد!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
⊰•🦋⛓•⊱
آقـابیـاڪهفقطتـومیتوانـے
حالـمانراخوبڪنے .. :)
#اللهمعجللولیڪالفرج♥️
هرقدر فردا به فراق تهدیدم کند
و آینده در کمینم بایستد و وعیدم دهد
به زمستانِ اندوههای دیرگذر
همچنان تو را دوست خواهم داشت
و هر روز صبح به تو میگویم
من از آن توأم ...
#خداجانم❤️
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_441
یوسف آمد تا لااقل یک ماه بماند.
و البته قول هم داده بود که این دفعه با هم به پایگاه بر می گردیم.
بعد از ناهار، باهم خوابیدیم. چون هر دو کمی لجبازی کرده بودیم و بعد از نماز صبح، خواب را از چشمان همدیگر دزدیده بودیم.
اما بعد از ظهر وقتی از خواب بیدار شدیم، بی هیچ مقدمه ای، خودش گفت :
_حاضر شو با هم بریم بیرون.
و من چه ذوقی کردم!
یک جیغ بلند کشیدم که هم یوسف را متعجب کرد و هم خنداند.
هر دو حاضر شدیم و بیرون رفتیم. هوا کمی سرد شده بود.
روزهای آخر آبان بود و سوز زمستان نیامده، داشت خودش را نشان می داد.
شانه به شانه اش راه افتادم که پرسید :
_سینما بریم یا پارک؟
ایستادم و نگاهش کردم.
_هر چی تو دوست داری.
لبخند قشنگی زد و با شرم گفت :
_من فقط فرشته رو دوست دارم.
من هم با خنده ای بی صدا گفتم:
_من هم فقط یوسف....
او هم خندید.
_حالا می گی یعنی چکار کنیم؟... می خوای با همین عشق و دوست داشتنمون برگردیم خونه؟
دستم را مقابل خنده ام مشت کردم و گفتم :
_خب بریم سینما....
_بریم....
و رفتیم اما سینما اصلا برای دو زوج عاشق جای خوبی نیست!
کنار هم نشستیم و فیلم شروع شد که سرش را سمتم کج کرد و کنار گوشم گفت :
_بیا یه قراری بذاریم....
_چی؟
_ببین چند ساعت از هم دلخور شدیم ولی به قدر چند سال برامون گذشت... سخت گذشت... بد گذشت... این چند ساعت عمرمون حیف شد....
از صورتش تا صورتم تنها یک نفس فاصله بود که نگاهم کرد و نگاهش کردم که باز گفت :
_بیا از کدورتها.... دلخوریها... زود بگذریم و به همین ساعتهای خوش عاشقیمون برسیم... یه اسم رمز هم براش می ذاریم... مثلا.... تمومش کن.... یا....
و من به ذهنم رسید که :
_بگذر....
_چی؟!
_بگیم بگذر....
نگاهش با لبخند روی صورتم چرخید.
_آره... خوبه.... واقعا باید گذشت.... حیفه لحظات قشنگمون نیست که با دلخوری بگذره؟! ... من بعد از ناهار حالم خیلی بهتر شد تا قبلش.
به شوخی در گوشش گفتم:
_خب آخه ناهاری که درست کردم خوشمزه بود.
خندید و دستم را گرفت و بوسید.
_آره فرشته جان.... دست پختت باب دل عاشق یوسفه.
خوب که سینما خلوت بود وگرنه ما نمی توانستیم به آن راحتی حرف بزنیم، دست همدیگر را بگیریم، بخندیم و گه گاهی هم ببینیم اصلا به تماشای چه فیلمی آمدهایم!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
جوان عزیز دلم برات میسوزه؛
اگر به مادر جواب تلخ بدی
نورت خاموش میشه.
-استاد فاطمی نیا(ره)-