«💛🕊»
بسمربالمهدی|❁
هِجراטּبَساَستاِیپســـــرفآطِمہ؛بیآ
شآیَدڪهمَرگجِسمِمَراسَهمِگورڪرد:)
💛¦↫#السلامعلیڪیابقیةاللھ
🕊¦
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
•°~🌸🌿
-میگفت..
اگردیدیدڪسیساڪتوڪمحرفاستبهاو
نزدیڪشویدتاازاوحڪمتبیاموزید.
خدا«حڪمت»رابردلِ«آدمهایِساڪت»
جارے میڪند.
#آیتاللهمجتهدیتهرانی🌱
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#تلنگرانه
رفیق!
یه وقت نگے
من که پروندم خیلی سیاهہ
ڪارم از توبه گذشتہ!
تـوبـہ،
مثل پاڪ ڪن مےمونہ
اشتبـاهـٰاتت رو پـاڪ مےڪنه
فقط بـه فـڪر جبـران بـٰاش...
برای ترک گناه، هنوز دیر_نشده
همین_الان_ترڪش_ڪن💥💪
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
¹⁴ راه برای پیشرفت کردن...🥁🎖
┓سحر خیز بودن↼🌝
┛روزانه مطالعه داشتن↼📚
┓غذای سالم خوردن↼🥗
┛خودت رو دوست داشتن↼💜
┓خودت بودن↼🪞
┛کم قضاوت کردن↼😖
┓هدف تایین کردن↼🎯
┛مثبت اندیش بودن↼🧠
┓برنامه ریزی کردن↼🗓
┛انگیزه پیدا کردن↼🥇
┓به بقیه کمک کردن↼🌸
┛بهینه کار کردن↼🦾
┓پول پس انداز کردن↼💸
┛ساختن خود↼♥️🧡
•➜
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_473
هنوز آمادگی گفتن حقیقت را به یوسف نداشتم. و همین سکوت چقدر گاهی دردسر ساز است!
ناهار خانه ی خاله طیبه بودیم. و همان بدو ورود از بوی آبگوشت خاله حالم بد شد.
فوری به عقب برگشتم سمت حیاط و رفتم سمت دستشویی گوشه ی حیاط.
می دانستم آخرش اگر حتی یوسف چیزی نفهمد خاله طیبه حتما می فهمد.
مخصوصا که فهیمه هم باردار بود و احتمالا همین حالت ها را داشت.
چیزی بالا نیاوردم و ناچار با حال خرابی برگشتم سمت خانه.
خاله طیبه مشکوک نگاهم کرد و گفت :
_چی شدی يکدفعه تو؟
_رفتم حیاط.
و بوی تند گوشت درون قابلمه ی آبگوشت خیلی داشت معده ام را تحریک می کرد و من بدجوری داشتم مقابله می کردم.
_حالا چرا آبگوشت؟.... نمی شد یه غذای دیگه درست کنی خاله؟
خاله چپ چپ نگاهم کرد.
_واسه تو درست نکردم که... واسه پسرم درست کردم.
از این همه توجه خاله ناراحت شدم که یوسف با شنیدن جمله ی خاله خندید و گفت :
_حالا خاله جان واسه دل خانم پرستار پایگاه هم یه غذای خوشمزه درست کنید خب.
و خاله نگاهم کرد.
_خب حالا چی دوست داری واست بپزم.
_آش.... هوس آش کردم.
و خاله اقدس فوری به جای خاله طیبه گفت :
_خودم برات آش درست می کنم مادر....
و یوسف با چشم و اَبرو به مادرش اشاره کرد.
_بفرما فرشته خانم.... شما که بیشتر طرفدار داری.
و خاله اقدس باز شرمنده ام کرد.
_آره مادر..... بگو چی هوس کردی خودم برات درست می کنم.
و من خجالت زده گفتم:
_همون آش خوبه....
و خاله طیبه برخاست و در حالیکه سمت آشپزخانه می رفت گفت :
_حالا بیا کمک سفره ی ناهار رو بندازم.
و من!.... مانده بودم چطور به منبع بوی تند آبگوشت نزدیک شوم!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر وبرکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️
🦋مثبت اندیشی به معنای انکار
مشکلات و بدیها نیست
🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست
🦋به هرچیزی فکرکنی
ارتعاش آن را جذب خواهی کرد
🦋پس نیکاندیش باشیم
тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє
کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه.
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_474
وارد آشپزخانه شدم و به قابلمه ی مسی خاله که روی خوراک پزی می جوشید نگاه کردم.
بی اختیار عق زدم و خاله نگاهم کرد که مجبور شدم بگویم:
_من از بچگی حالم از آبگوشت بهم می خورد.
خاله تیزبینانه نگاهم کرد.
_از بچگی!
_از بس تو پایگاه به آب، رب میزنن و به اسم آبگوشت به خوردمون میدن حالم بد میشه خب.
خاله تیزتر از این حرفا بود.
_آبگوشت منو با آب و رب پایگاه مقایسه می کنی؟
دیگر مانده بودم چه بهانهای بتراشم و سر سفره ننشینم.
ناچار سفره را انداختم و بشقاب سبزی خوردن را وسط سفره گذاشتم.
کاسههای آبگوشت خوری را هم چیدم که خاله با قابلمه ی آبگوشت وارد اتاق شد.
همه از بو و عطر آبگوشت، به به و چه چه می کردند جز منی که هر لحظه منتظر فاش شدن رازم بودم.
_من آبگوشت نمیخوام.
نگاه متعجب همه سمتم آمد.
_چرا؟
یوسف به جای همه پرسید و من گفتم :
_گرسنه نیستم... صبحانه زیاد خوردم.
_صبحانه که فقط یه کف دست نون خالی خوردی!
_خب... خب سیرم.
میان سه جفت نگاه کنجکاو می دانستم آخرش همه چیز فاش می شود.
برای آنکه حالم بد نشود، مقداری از نان وسط سفره را با سبزی لقمه کردم که خاله طیبه باز این کارم را هم تحلیل کرد.
_تو چته فرشته؟!.... یه بار میگی آبگوشت دوست نداری... یه بار میگی سیری... بعد نون و سبزی رو خالی میخوری!
با این تحلیل خاله، باز نگاه یوسف و خاله اقدس سمتم آمد.
_خب... هوس کردم یه کم نون و سبزی بخورم... شما چرا اینقدر امروز به من گیر میدی خاله!
خاله ابرویی بالا انداخت و بالاخره سکوت کرد اما کار از کار گذشته بود.
بعد از ناهار خستگی را بهانه کردم که زودتر به خانه برگردیم اما وقتی خاله طیبه ما را تا دم در حیاط بدرقه کرد، چیزی در گوش یوسف گفت.
و همان حرف درگوشی، دلم را لرزاند.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
« ♥️✨»
خدایا!
توهمہۍدلخوشۍمنۍ؛
زمانۍکہاندوهگینشوم:)
♥️¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
‹›
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«♥️🌸»
اِۍتَمـٰامِۅَصیَتِسَردار
دۅستتدارَم…
♥️¦↫#رهـبـرانـهـ
‹›
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
{لئِنْشَکَرْتُمْلأزِیدَنَّکُمْ}
+اگرشکرگزارنعمتهابودید
نعمتهایمراافزونخواهمنمود"