eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 همان شب بعد از آش خوشمزه ی خاله اقدس که اتفاقا خیلی هم چسبید، از یوسف خواستم فعلا چیزی به بقیه نگوید البته اگر خاله طیبه می گذاشت! گرچه نیازی هم به گفتن نبود. همان روز بعد، اول صبح، باز مثل روز قبل، با حالت تهوع شدیدی از خواب بیدار شدم. و این بار دیگر مثل روز قبل نبود که خاله اقدس بیدار نشود! یوسف که نبود... مثل همیشه رفته بود تا نان تازه بگیرد. اما صدای حالت تهوع مرا خاله اقدس شنید. از دستشویی پاگرد که بیرون آمدم، با خاله اقدس مواجه شدم. _خوبی فرشته جان؟ _خوبم خاله. _رنگ به رو نداری مادر.... بیا بریم پایین برات یه چای نباتی چیزی درست کنم شاید سردیت کرده. _خوبم.... گفتم خوبم اما خاله نگذاشت برگردم طبقه ی بالا. مرا برد سمت طبقه ی پایین و برایم یک چای نبات آورد. چقدر طعم شیرین چای نبات را دوست داشتم. نشستم کنج خانه و استکان کمرباریک چای نباتم را با قاشق چایخوری هم زدم. و همان موقع صدای یوسف را شنیدم. _مادر جان بیا که برات سنگک برشته گرفتم. و تا وارد اتاق شد و مرا دید، تعجب کرد. و خاله اقدس بدون پرسش یوسف گفت : _فرشته اول صبح حالش بد شد، آوردمش پایین که بهش یه چای نبات بدم. و خاله با دو قدم کوتاه مقابل یوسف ایستاد تا نان برشته ی سنگک را از او بگیرد که یوسف نگاهم کرد. منظور نگاهش واضح بود. داشت اجازه می گرفت که حقیقت را بگوید. و من هم سری تکان دادم و او گفت : _ دیگه این چیزا طبیعیه مادر.... یادمه می گفتی سر من هم تا چند ماه حالت بد بوده.... نگاه خاله اقدس به یوسف بود. _آخه قضیه ی تو چه ربطی به حال فرشته داره؟! و همان موقع با لبخند خاص یوسف و خجالت من، خاله شستش خبردار شد. _آره فرشته؟! و به جای من باز یوسف جواب داد: _بله.... و همان بله صدای ذوق و شوق خاله اقدس را بلند کرد. _الهی من فدات بشم دخترم.... قربونت برم الهی... به سلامتی.... الهی صد هزار مرتبه شکر..... دل من پیرزن رو شاد کردید.... الهی صد هزار مرتبه شکر. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
«♥️✌️🏻» عـٰاشقـٰان‌راسـَرشوریدـہ‌به‌پیکرعـَجب‌است دادن‌سـَرنه‌عـَجب‌دآشتـَن‌سـرعـَجب‌اَست..! ♥️¦↫ ✌️🏻¦↫ ‹›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر و‌برکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️ 🦋مثبت اندیشی به معنای انکار مشکلات و بدی‌ها نیست 🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست 🦋به هرچیزی فکرکنی ارتعاش آن را جذب خواهی کرد 🦋پس نیک‌اندیش باشیم тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌
«♥️✨» خدیاشکرتツ بہ‌خاطر‌هر‌نفسۍکہ‌مۍکشم و‌هر‌دم‌و‌بازد‌مۍکہ با‌یاد‌تو‌متبرک‌مۍشود✨ ♥️¦↫ ✨¦↫
[وَلَنْ‌یجْعَلَ‌اللَّهُ‌لِلْکافِرِینَ‌عَلَی‌الْمُؤْمِنِینَ‌سَبِیلاً] +وخداوندهیچگاه‌براۍکافران‌نسبت‌به اهل‌ایمان‌راه‌تسلط‌بازنخواهدنمود."
پیام‌خدا‌بہ‌تو: [بنده‌ۍمن.. با‌وجود‌من، چرا‌غمگین‌و‌نگرانۍ؟ حتۍاگر‌طناب‌طاقتت‌ بہ‌باریک‌ترینرشتہ‌رسید نترس‌من‌هستم]
[وَألذین‌آمَنُوا‌أشَـدُ‌حُبـًّا‌لِله.] +وآنها‌که‌ایمان‌دارند، عشقشان‌به‌خدا‌شدید‌تر‌است!
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و شروع شد! دوره ی جدیدی از زندگی من و یوسف. فهیمه و خاله طیبه هم خبر جدید را شنیدند و فهیمه پیغام فرستاد: _حسود هرگز نیاسود! ولی در حقیقت این تنها یک اتفاق بود. اما خاله طیبه.... کلی برنامه چید برای خرید سیسمونی..... می گفت هم باید دخترانه خرید و هم پسرانه.... می گفت اصلا با هم به خرید برویم! البته فهیمه چند هفته ای از من جلوتر بود و تاریخ های ما کمی با هم فرق داشت. و خاله طیبه اصلا به فکر سختی ما نبود و مدام می گفت ‌؛ همین که فقط یک هفته مهلت داشته باشد که بعد از زايمان فهیمه سراغ من بیاید، کافی است. اما هیچ کسی خبر نداشت که قرار است چه اتفاقاتی بیافتد. در همان دو هفته ای که من و یوسف در مرخصی بودیم، تنبل تر شدم! یوسف که صبحانه را حاضر می کرد و خاله اقدس ناهار و خاله طیبه شام! و من شکموتر از همیشه... فقط می خوردم. خیلی رو داشتم واقعا.... اما همین که هفته اول تمام شد و وارد هفته ی دوم مرخصی شدیم، به فکر رضایت یوسف افتادم. کنار همان محبت های روزانه اش، نان تازه و لقمه گرفتن هایش، مدام با نگاهی ملتمس، خیره اش می شدم و می گفتم : _یوسف.... من بیام دیگه... به خدا هوای خودمو دارم. و او الکی اخم هایش را در هم می کرد و تنها می گفت : _فعلا فقط استراحت... هنوز تا آخرین روز مرخصی وقت هست. و روزها هم پشت سر هم می گذشتند تا رسیدند به همان آخرین روز. یوسف داشت ساکش را باز می بست که با حالتی قهر آلود گفتم: _یوسف، تنها بری باهات حرف نمیزنم.... بذار بیام دیگه. _بشین خونه... استراحت کن.... می سپرم به مادر و خاله طیبه هواتو داشته باشند. _یوسف!.... خیلی بدی.... میخوام بیام... باور کن عادله خیلی هوامو تو درمونگاه داره. نگاهش ما بین بستن وسایل ساکش، سمتم آمد. _خاله طیبه گوشمو میبره اگه تو رو با خودم ببرم.... کلی سفارشت رو کرده. _هیچی به خاله نگو.... خاله اقدس بعدا خودش بهش میگه. و جور عجیبی نگاهم کرد. _آخه..... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
تو لیاقت این و داری که شاد باشی هر اتفاقی در گذشته افتاده حتی همین دیروز دیگر اثری ندارد مگر ما خودمان بخواهیم. ☀️
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خوشبختے؛ میٺۆنه داشتݧ آدمۍ باشہ...☂ کہ بلده حتێ از راه دور هم حالتو خوب ڪنه :)🌿'
حجابٺان‌راحفظ‌ڪنید! ٺادشمن‌آتش‌بگیࢪد . . -زینب‌سلیمانۍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•➜ ♡჻ᭂ࿐
اگر در زندگی به درب بزرگی رسیدی که قفل بر آن بود ...🗝 نترس و ناامید نشو... چون اگر قرار بود باز نشود به جای آن دیوار می‌گذاشتند!
¹⁴ راه برای پیشرفت کردن...🥁🎖 ┓سحر خیز بودن↼🌝 ┛روزانه مطالعه داشتن↼📚 ┓غذای سالم خوردن↼🥗 ┛خودت رو دوست داشتن↼💜 ┓خودت بودن↼🪞 ┛کم قضاوت کردن↼😖 ┓هدف تایین کردن↼🎯 ┛مثبت اندیش بودن↼🧠 ┓برنامه ریزی کردن↼🗓 ┛انگیزه پیدا کردن↼🥇 ┓به بقیه کمک کردن↼🌸 ┛بهینه کار کردن↼🦾 ┓پول پس انداز کردن↼💸 ┛ساختن خود↼♥️‌🧡 •➜
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _آخه.... مادر هم سفارش کرده تو رو با خودم نبرم. _خاله اقدس! _بله.... _یوسف! _کوتاه بیا فرشته... هیچ کی راضی نیست تو با من بیای. _من چی پس؟.... اصلا خواست من مهم نیست؟! نگاهش روی صورتم ماند. _به نفعته فرشته خانم... بمون... قول می دم دو هفته دیگه بیام... باور کن راست می گم... زود به زود میام... هر دو هفته.... سه چهار روز می مونم و باز بر می گردم... خوبه؟ بغض توی گلویم نشست. _یوسف داری راضیم مي کنی که نیام پایگاه؟!... چطور دلت میاد؟! ساکش را همانجا کنج اتاق رها کرد و سمتم آمد. مقابلم دو زانو نشست و دو دستم را گرفت و بعد به سر انگشتان هر دو دستم بوسه زد. _پیت نفت نکنی.... پیت نفت رو بلند نکنی.... کار سخت نکنی.... به مامان هم سپردم که حتی تشک خوابت رو هم جمع نکنی.... و بعد از قافیه ی شعرگونه ی دستوراتش خندید: _یوسفا.... چگونه شاعر شدی؟ از طنز کلامش خندیدم اما به خاطر بغض گلویم، اشکی هم از چشمانم فرو چکید که از چشمان یوسف دور نماند. _فرشته جان.... _دلم برات تنگ می شه... برای شبای پایگاه که می اومدی کنار خاکریز پشت درمونگاه و برام کمپوت می آوردی. با خنده نگاهم کرد و گفت : _به خدا همه ی کمپوت هام رو برات جمع می کنم میارم. و من باز با بغض ادامه دادم: _واسه وقتایی که می اومدی حالمو بپرسی.... _زنگ می زنم حالتو می پرسم. نگاهش کردم و اشک جمع شده در چشمانم را برایش به نمایش گذاشتم. _برای نگاهت.... دلم تنگ می شه. و اینجا بود که دستانش را گشود و مرا بغل کرد و زیر گوشم گفت : _من بر می گردم فرشته جان..... تمام فکر و خیال های بد رو از ذهنت دور کن.... بر می گردم ان شاءالله. ولی مگر آرام می گرفت دل رفته‌ام! من خیلی بی تاب بودم. تجربه ی داغ یونس آنقدر بدبینم کرده بود که نتوانم دوری یوسف را تحمل کنم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
تو لیاقت این و داری که شاد باشی هر اتفاقی در گذشته افتاده حتی همین دیروز دیگر اثری ندارد مگر ما خودمان بخواهیم. ☀️
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 راضی ام کرد تا بمانم. ولی خودش حتی نفهمید با رفتنش چقدر باز حال مرا خراب کرد. بعد از بدرقه اش، خستگی را بهانه ی خواب کردم و به طبقه ی دوم رفتم اما... همین که در خانه ی بدون یوسف را گشودم، بغضم گرفت. در را بستم و نشستم روی همان تشکی که صبح عمدا جمع نکرد و گفت که برای من پهن باشد تا استراحت کنم. و من زانوی غم بغل زدم و از نبودش، آرام آرام گریستم. باز خاطره ی اول ازدواجمان و رفتن یوسف به ذهنم خطور کرد. و درست مثل همان روزهای سخت، نبودش برایم زجرآور بود. قول داده بود که مرتب زنگ می زند و سه روز بعد زنگ زد. و خاله اقدس از طبقه پایین صدایم کرد. _فرشته... بیا یوسف زنگ زده.... و من دویدم سمت پله ها که خاله اقدس از صدای کوبش پاهایم بلند گفت : _یواش نخوری زمین. و گوشی را از روی طاقچه برداشتم و نفس زنان گفتم: _الو... یوسف..... _فرشته!... چرا می دویی آخه؟.... از اون پله های ناجور خونه می خوری زمین. _مراقبم... تو خوبی؟ _من خوبم ولی اگه بخوای پله ها رو این جوری بیای پایین، دیگه زنگ نمی زنم. _باشه خب.... حالا از خودت بگو. _من خوبم... زنگ زدم حال تو رو بپرسم. _من که خوبم.... آهسته تر از قبل پرسید: _کار سنگین که نمی کنی؟ و قند در دلم آب شد با این سوالش. _نه... مگه جرات دارم! خندید. _عزیزم این جور کارا جرات نمی خواد حماقت می خواد... یه وقت کپسول خالی بلند نکنی. _نه... بیچاره خاله اقدس... مجبوره خودش بلند کنه.... _فکر کنم تا من بیام اون کپسول جواب می ده... برگشتم مرخصی خودم پُرش می کنم. _کی میای پس؟ _تازه اومدم! _زود بیا یوسف.... دلشوره می گیرم دیر بیای. _چشم فرشته خانم.... دلشوره هم نگیر.... این منم که دلشوره می گیرم برای تو. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
خوشحال کردنِ انسان محزون، چه با بخشش مال، چه با سخن نیکو، و چه با کنار او نشستن، گناهان را پاک می‌کند... ✍🏻آیت‌الله‌قاضی‌طباطبایی
خداوندا اگر لغزشی مارا فرا گرفت اگر وسوسه ای دیگر در انتظار ماست ما راعفو کن و از وسوسه ی شیطان دور نگهدار آمین یارب العالمین
.. نہ‌هیچوقت‌خون‌شھیدهدرنمۍرود، خون‌شھیدبہ‌زمین‌نمۍریزد. خون‌شھید‌ھر‌قطره‌اش‌تبدیل‌بہ صدھا‌قطره‌وھـزارها‌قطرہ‌بلڪہ.. بہ‌دریایۍازخون‌مۍگردد ودرپیکراجتماع‌واردمۍشود. _شھیدمرتضۍمطهرۍ
| وَمَاالْحَيَاةُالدُّنْيَاإِلَّا‌مَتَاعُ‌الْغُرُورِ بله‌زندگی‌دنیافقط‌ وسیلۀ‌گول‌خوردن‌است…🌿 🦋 •➜ ♡჻ᭂ࿐
رفیق! یه وقت نگے من که پروندم خیلی سیاهہ ڪارم از توبه گذشتہ! تـوبـہ، مثل پاڪ ڪن مےمونہ اشتبـاهـٰاتت رو پـاڪ مےڪنه فقط بـه فـڪر جبـران بـٰاش... برای ترک گناه، هنوز دیر_نشده همین_الان_ترڪش_ڪن💥💪
جوان عزیز دلم برات میسوزه؛ اگر به مادر جواب تلخ بدی نورت خاموش میشه. -استاد فاطمی نیا(ره)-
هرقدر فردا به فراق تهدیدم کند و آینده در کمینم بایستد و وعیدم دهد به زمستانِ اندوه‌های دیرگذر هم‌چنان تو را دوست خواهم داشت و هر روز صبح به تو می‌گویم من از آن توأم ... ❤️ •➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 آنقدر دلتنگی کردم برایش که در آخرین تماسش قول داد، هر روز دو سه خطی برایم در سنگرش، در تنهایی خودش با خودش بنویسد. و قول داد موقع برگشت تمام دست نوشته هایش را برایم بیاورد. خاله طیبه و فهیمه در همان زمانی که یوسف نبود، مدام اصرار می کردند که کاموا بگیرم و یک دست لباس دخترانه یا پسرانه ببافم. اما من حوصله ی هیچ کاری را نداشتم. ناچار خود خاله طیبه دست به کار شد و یک کاموای آبی آسمانی قشنگ گرفت تا یک بلوز دکمه دار و شلوار ببافد. می گفت رنگ آبی را انتخاب کرده است چون هم دخترانه است و هم پسرانه. و فهیمه که دست بکار شد. در همان روزهایی که من تنها روزهایم با خاطرات یوسف پر می کردم و خاله طیبه و فهیمه با بافت کاموا، خبر رسید که آقا یاسر هم قصد کرده است که به جبهه برود. نمی دانم چرا از همان لحظه برای آقا یاسر هم دلشوره گرفتم. فهیمه هم چندان راضی نبود اما آقا یاسر مصمم بود که برود. برای بدرقه ی آقا یاسر، یک شب با خاله اقدس و خاله طیبه به خانه ی آقای سلیمی رفتیم. فهیمه بی اختیار می گریست و گریه اش بند نمی آمد. اما خانم تسلیمی بسیار صبورتر از فهیمه بود و پیشانی پسرش را بوسید و با افتخار گفت : _من خوشحالم پسرم خودش این راه رو انتخاب کرده. چه روزهای سختی بود! گاهی سر کوچه ها حجله ی شهادت خیلی از جوان ها را می دیدم و باز بی اختیار خاطره ی یونس برایم زنده می شد. و همین دیدن ها، همین حجله ها، همین اعلامیه ی شهادت ها و پارچه های تسليت و شهادتت مبارک، داشت ضربان را از قلبم می گرفت. خسته بودم از آن جنگ لعنتی که داشت کوچه به کوچه و محله به محله ی شهر را از جوانان با ایمان و پاک و خالصمان خالی می کرد. و چقدر خوش خیال بودم که فکر می کردم شاید تا سال دیگر یا نهایت دو سال دیگر، این جنگ تمام شود. آقا یاسر هم رفت و فهیمه هم مثل من بی طاقت شد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
تو لیاقت این و داری که شاد باشی هر اتفاقی در گذشته افتاده حتی همین دیروز دیگر اثری ندارد مگر ما خودمان بخواهیم. ☀️
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 اوایل اسفند بود و کارهای عید شروع شده بود. خاله اقدس اصلا نگذاشت دست به کارهای خانه بزنم، مدام می گفت وقتی یوسف برگشت و خودش کمکم کرد کارهای خانه را شروع کنم. البته کار چندانی هم نداشتم. تمیز کردن شیشه های بلند و سرتاسری بالکن بود و شستن بالکن و شستن پرده ها. خانه ی ما آنقدر کوچک بود که کار چندانی نداشته باشد. در عوض چند روزی رفتم کمک خاله طیبه. می نشستم و خاله خرده کارهای عید را به من می داد. اصلا خسته نمی شدم و کار سختی نداشتم. روزها گذشت و نه خبری از یوسف شد و نه از آقا یاسر. کارهای قبل از عید خودم مانده بود و همچنان منتظر آمدن یوسف بودم. چند وقتی بود دیگر زنگ نزده بود و نگرانم کرده بود. یک روز که مثل همیشه داشتم کمک خاله طیبه می کردم، خسته از بی کاری، تصمیم گرفتم حیاط را آب و جارو کنم و البته خاله طیبه هم راضی بود که کمکش کنم و همین که حیاط را جارو زدم و نوبت به شستن شد، در خانه زده شد. با همان چادری که دور کمرم بسته بودم سمت در رفتم و در را گشودم و چشمانم در چشمان یوسف خشک شد. _داری چکار می کنی فرشته؟! _کمک خاله طیبه. نه سلامی کرد و نه مهلت سلام داد. عصبی وارد حیاط شد و شیر آب را بست. و بعد نگاه تندش سمتم آمد. با همان لباس رزمندگان پايگاه بود. و این یعنی تازه از راه رسیده بود. اما چون ساک دستی اش همراهش نبود، حدس زدم اول خانه رفته و بعد برای دیدنم به خانه خاله طیبه آمده است. آنقدر نگاه تندش را روی صورتم نگه داشت که دلخور شدم. _ببخشید بعد سه هفته اومدی بعد به جای اینکه من دلخور باشم که چرا لااقل زنگ نزدی تو اخم می کنی؟ _من نگفتم تو کار نکن؟ _چقدر کار نکنم؟!...دیگه خسته شدم... دم عیده و همه ی کارام مونده... از شوهرمم خبری نیست! حتی با جواب من هم اخمانش را باز نکرد که خاله طیبه از صدای من و یوسف سمت حیاط آمد. _به به سلام یوسف جان... خوبی؟.... کی اومدی؟! جواب سلام خاله طیبه را داد و باز نگاه تندش سمت من آمد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
⊰•🦋⛓•⊱ آقـا‌بیـا‌ڪه‌‌فقط‌‌تـو‌میتوانـے حالـمان‌را‌خوب‌ڪنے .. :) ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥توبه یعنی اینکه.... 🎙استاد پناهیان ┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄