هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_483
_آخه.... مادر هم سفارش کرده تو رو با خودم نبرم.
_خاله اقدس!
_بله....
_یوسف!
_کوتاه بیا فرشته... هیچ کی راضی نیست تو با من بیای.
_من چی پس؟.... اصلا خواست من مهم نیست؟!
نگاهش روی صورتم ماند.
_به نفعته فرشته خانم... بمون... قول می دم دو هفته دیگه بیام... باور کن راست می گم... زود به زود میام... هر دو هفته.... سه چهار روز می مونم و باز بر می گردم... خوبه؟
بغض توی گلویم نشست.
_یوسف داری راضیم مي کنی که نیام پایگاه؟!... چطور دلت میاد؟!
ساکش را همانجا کنج اتاق رها کرد و سمتم آمد.
مقابلم دو زانو نشست و دو دستم را گرفت و بعد به سر انگشتان هر دو دستم بوسه زد.
_پیت نفت نکنی.... پیت نفت رو بلند نکنی.... کار سخت نکنی.... به مامان هم سپردم که حتی تشک خوابت رو هم جمع نکنی....
و بعد از قافیه ی شعرگونه ی دستوراتش خندید:
_یوسفا.... چگونه شاعر شدی؟
از طنز کلامش خندیدم اما به خاطر بغض گلویم، اشکی هم از چشمانم فرو چکید که از چشمان یوسف دور نماند.
_فرشته جان....
_دلم برات تنگ می شه... برای شبای پایگاه که می اومدی کنار خاکریز پشت درمونگاه و برام کمپوت می آوردی.
با خنده نگاهم کرد و گفت :
_به خدا همه ی کمپوت هام رو برات جمع می کنم میارم.
و من باز با بغض ادامه دادم:
_واسه وقتایی که می اومدی حالمو بپرسی....
_زنگ می زنم حالتو می پرسم.
نگاهش کردم و اشک جمع شده در چشمانم را برایش به نمایش گذاشتم.
_برای نگاهت.... دلم تنگ می شه.
و اینجا بود که دستانش را گشود و مرا بغل کرد و زیر گوشم گفت :
_من بر می گردم فرشته جان..... تمام فکر و خیال های بد رو از ذهنت دور کن.... بر می گردم ان شاءالله.
ولی مگر آرام می گرفت دل رفتهام!
من خیلی بی تاب بودم.
تجربه ی داغ یونس آنقدر بدبینم کرده بود که نتوانم دوری یوسف را تحمل کنم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
تو لیاقت این و داری که شاد باشی
هر اتفاقی در گذشته افتاده حتی همین دیروز دیگر اثری ندارد
مگر ما خودمان بخواهیم.
#صبح_بخیر ☀️
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_484
راضی ام کرد تا بمانم.
ولی خودش حتی نفهمید با رفتنش چقدر باز حال مرا خراب کرد.
بعد از بدرقه اش، خستگی را بهانه ی خواب کردم و به طبقه ی دوم رفتم اما...
همین که در خانه ی بدون یوسف را گشودم، بغضم گرفت.
در را بستم و نشستم روی همان تشکی که صبح عمدا جمع نکرد و گفت که برای من پهن باشد تا استراحت کنم.
و من زانوی غم بغل زدم و از نبودش، آرام آرام گریستم.
باز خاطره ی اول ازدواجمان و رفتن یوسف به ذهنم خطور کرد.
و درست مثل همان روزهای سخت، نبودش برایم زجرآور بود.
قول داده بود که مرتب زنگ می زند و سه روز بعد زنگ زد.
و خاله اقدس از طبقه پایین صدایم کرد.
_فرشته... بیا یوسف زنگ زده....
و من دویدم سمت پله ها که خاله اقدس از صدای کوبش پاهایم بلند گفت :
_یواش نخوری زمین.
و گوشی را از روی طاقچه برداشتم و نفس زنان گفتم:
_الو... یوسف.....
_فرشته!... چرا می دویی آخه؟.... از اون پله های ناجور خونه می خوری زمین.
_مراقبم... تو خوبی؟
_من خوبم ولی اگه بخوای پله ها رو این جوری بیای پایین، دیگه زنگ نمی زنم.
_باشه خب.... حالا از خودت بگو.
_من خوبم... زنگ زدم حال تو رو بپرسم.
_من که خوبم....
آهسته تر از قبل پرسید:
_کار سنگین که نمی کنی؟
و قند در دلم آب شد با این سوالش.
_نه... مگه جرات دارم!
خندید.
_عزیزم این جور کارا جرات نمی خواد حماقت می خواد... یه وقت کپسول خالی بلند نکنی.
_نه... بیچاره خاله اقدس... مجبوره خودش بلند کنه....
_فکر کنم تا من بیام اون کپسول جواب می ده... برگشتم مرخصی خودم پُرش می کنم.
_کی میای پس؟
_تازه اومدم!
_زود بیا یوسف.... دلشوره می گیرم دیر بیای.
_چشم فرشته خانم.... دلشوره هم نگیر.... این منم که دلشوره می گیرم برای تو.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
خوشحال کردنِ انسان محزون،
چه با بخشش مال،
چه با سخن نیکو،
و چه با کنار او نشستن،
گناهان را پاک میکند...
✍🏻آیتاللهقاضیطباطبایی
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
خداوندا اگر لغزشی
مارا فرا گرفت
اگر وسوسه ای دیگر
در انتظار ماست
ما راعفو کن و از وسوسه ی
شیطان دور نگهدار
آمین یارب العالمین
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#صرفاجھتاطلاع..
نہهیچوقتخونشھیدهدرنمۍرود،
خونشھیدبہزمیننمۍریزد.
خونشھیدھرقطرهاشتبدیلبہ
صدھاقطرهوھـزارهاقطرہبلڪہ..
بہدریایۍازخونمۍگردد
ودرپیکراجتماعواردمۍشود.
_شھیدمرتضۍمطهرۍ
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#Story | #Profile
وَمَاالْحَيَاةُالدُّنْيَاإِلَّامَتَاعُالْغُرُورِ
بلهزندگیدنیافقط
وسیلۀگولخوردناست…🌿
#آیهگرافی🦋
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#تلنگرانه
رفیق!
یه وقت نگے
من که پروندم خیلی سیاهہ
ڪارم از توبه گذشتہ!
تـوبـہ،
مثل پاڪ ڪن مےمونہ
اشتبـاهـٰاتت رو پـاڪ مےڪنه
فقط بـه فـڪر جبـران بـٰاش...
برای ترک گناه، هنوز دیر_نشده
همین_الان_ترڪش_ڪن💥💪
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
جوان عزیز دلم برات میسوزه؛
اگر به مادر جواب تلخ بدی
نورت خاموش میشه.
-استاد فاطمی نیا(ره)-
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
هرقدر فردا به فراق تهدیدم کند
و آینده در کمینم بایستد و وعیدم دهد
به زمستانِ اندوههای دیرگذر
همچنان تو را دوست خواهم داشت
و هر روز صبح به تو میگویم
من از آن توأم ...
#خداجانم❤️
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_485
آنقدر دلتنگی کردم برایش که در آخرین تماسش قول داد، هر روز دو سه خطی برایم در سنگرش، در تنهایی خودش با خودش بنویسد.
و قول داد موقع برگشت تمام دست نوشته هایش را برایم بیاورد.
خاله طیبه و فهیمه در همان زمانی که یوسف نبود، مدام اصرار می کردند که کاموا بگیرم و یک دست لباس دخترانه یا پسرانه ببافم.
اما من حوصله ی هیچ کاری را نداشتم. ناچار خود خاله طیبه دست به کار شد و یک کاموای آبی آسمانی قشنگ گرفت تا یک بلوز دکمه دار و شلوار ببافد.
می گفت رنگ آبی را انتخاب کرده است چون هم دخترانه است و هم پسرانه.
و فهیمه که دست بکار شد.
در همان روزهایی که من تنها روزهایم با خاطرات یوسف پر می کردم و خاله طیبه و فهیمه با بافت کاموا، خبر رسید که آقا یاسر هم قصد کرده است که به جبهه برود.
نمی دانم چرا از همان لحظه برای آقا یاسر هم دلشوره گرفتم.
فهیمه هم چندان راضی نبود اما آقا یاسر مصمم بود که برود.
برای بدرقه ی آقا یاسر، یک شب با خاله اقدس و خاله طیبه به خانه ی آقای سلیمی رفتیم.
فهیمه بی اختیار می گریست و گریه اش بند نمی آمد.
اما خانم تسلیمی بسیار صبورتر از فهیمه بود و پیشانی پسرش را بوسید و با افتخار گفت :
_من خوشحالم پسرم خودش این راه رو انتخاب کرده.
چه روزهای سختی بود!
گاهی سر کوچه ها حجله ی شهادت خیلی از جوان ها را می دیدم و باز بی اختیار خاطره ی یونس برایم زنده می شد.
و همین دیدن ها، همین حجله ها، همین اعلامیه ی شهادت ها و پارچه های تسليت و شهادتت مبارک، داشت ضربان را از قلبم می گرفت.
خسته بودم از آن جنگ لعنتی که داشت کوچه به کوچه و محله به محله ی شهر را از جوانان با ایمان و پاک و خالصمان خالی می کرد.
و چقدر خوش خیال بودم که فکر می کردم شاید تا سال دیگر یا نهایت دو سال دیگر، این جنگ تمام شود.
آقا یاسر هم رفت و فهیمه هم مثل من بی طاقت شد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
تو لیاقت این و داری که شاد باشی
هر اتفاقی در گذشته افتاده حتی همین دیروز دیگر اثری ندارد
مگر ما خودمان بخواهیم.
#صبح_بخیر ☀️
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_486
اوایل اسفند بود و کارهای عید شروع شده بود.
خاله اقدس اصلا نگذاشت دست به کارهای خانه بزنم، مدام می گفت وقتی یوسف برگشت و خودش کمکم کرد کارهای خانه را شروع کنم.
البته کار چندانی هم نداشتم. تمیز کردن شیشه های بلند و سرتاسری بالکن بود و شستن بالکن و شستن پرده ها.
خانه ی ما آنقدر کوچک بود که کار چندانی نداشته باشد.
در عوض چند روزی رفتم کمک خاله طیبه.
می نشستم و خاله خرده کارهای عید را به من می داد.
اصلا خسته نمی شدم و کار سختی نداشتم. روزها گذشت و نه خبری از یوسف شد و نه از آقا یاسر.
کارهای قبل از عید خودم مانده بود و همچنان منتظر آمدن یوسف بودم.
چند وقتی بود دیگر زنگ نزده بود و نگرانم کرده بود.
یک روز که مثل همیشه داشتم کمک خاله طیبه می کردم، خسته از بی کاری، تصمیم گرفتم حیاط را آب و جارو کنم و البته خاله طیبه هم راضی بود که کمکش کنم و همین که حیاط را جارو زدم و نوبت به شستن شد، در خانه زده شد.
با همان چادری که دور کمرم بسته بودم سمت در رفتم و در را گشودم و چشمانم در چشمان یوسف خشک شد.
_داری چکار می کنی فرشته؟!
_کمک خاله طیبه.
نه سلامی کرد و نه مهلت سلام داد. عصبی وارد حیاط شد و شیر آب را بست. و بعد نگاه تندش سمتم آمد.
با همان لباس رزمندگان پايگاه بود. و این یعنی تازه از راه رسیده بود.
اما چون ساک دستی اش همراهش نبود، حدس زدم اول خانه رفته و بعد برای دیدنم به خانه خاله طیبه آمده است.
آنقدر نگاه تندش را روی صورتم نگه داشت که دلخور شدم.
_ببخشید بعد سه هفته اومدی بعد به جای اینکه من دلخور باشم که چرا لااقل زنگ نزدی تو اخم می کنی؟
_من نگفتم تو کار نکن؟
_چقدر کار نکنم؟!...دیگه خسته شدم... دم عیده و همه ی کارام مونده... از شوهرمم خبری نیست!
حتی با جواب من هم اخمانش را باز نکرد که خاله طیبه از صدای من و یوسف سمت حیاط آمد.
_به به سلام یوسف جان... خوبی؟.... کی اومدی؟!
جواب سلام خاله طیبه را داد و باز نگاه تندش سمت من آمد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
⊰•🦋⛓•⊱
آقـابیـاڪهفقطتـومیتوانـے
حالـمانراخوبڪنے .. :)
#اللهمعجللولیڪالفرج♥️
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥توبه یعنی اینکه....
🎙استاد پناهیان
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
#مسابقه_کتابخوانی 📚😍
(منبع : کتاب هنر خوب زندگی کردن)
*از رولف دوبلی*
به همراه جوایز نفیس و ارزشمند 🎁
🥇نفر اول = دوره جامع تندخوانی و تقویت حافظه متخصص شو به ارزش 1996000 هزار تومن + 2 میلیون ریال بن خرید کتاب
🥈 نفر دوم = 3 میلیون ریال کارت هدیه + 1 میلیون ریال بن خرید کتاب
🥉 نفر سوم = 1میلیون و پانصد هزار ریال کارت هدیه
تاریخ برگزار مسابقه👇
🕰️ پنجشنبه 27 بهمن ساعت 17
و زمان اعلام نتایج جمعه 28 بهمن
لینک مسابقه داخل👈 همین کانال👇
https://eitaa.com/joinchat/1563492481C28e01194a2
مرجع جامع تکنیک های حرفه ای
تندخوانی و تقویت حافظه ☝️
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
اگه فقط یکم حس میکنی 👇
تمرکز نداری😑 فراموشکاری 🤯
حواسپرتی🤦♂️سرعت مطالعه ات کمه😬
مدام خواب آلود و خسته ای 😴
دنبال تکنیک های تقویت حافظه ای 🧠
هزینه نداری و دنبال مطالب رایگانی؟
پس همین الان وارد این کانال شو👇
https://eitaa.com/joinchat/1563492481C28e01194a2
تازه یه مسابقه خفن کتابخوانی
با جوایز میلیونی هم گذاشتن 😍🎁
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
'♥️𖥸 ჻
فَلَا تَكُنْ مِنَ الْقَانِطِينَ(حجر۵۵)
و تو هرگز ناامید مَباش.
قوی بمان عزیزدلم!
و بخند، و سبز بمان، و امیدوار باش.
امیدوار و مؤمن به تابش نور از پسِ این تاریکی.
خورشید، خلاف وعده نمیکند هرگز،
و خداوند همیشه به موقع از راه میرسد.
نگرانی و هراس را از خودت دور کن و ایمان داشتهباش که درست میشود همه چیز.
ایمان داشتهباش به رسیدن بهارهای بعد از زمستان،
به طلوع خورشیدهای بعد از تاریکی،
و به آرامشهای بعد از طوفان.
ایمان داشتهباش.
🌿¦⇠#آیهگرافی
🌸¦⇠#قربونتبرمخداجونم
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
لاغــری با جـراحـی ذهــن😳
نه لازمه رژیم بگیری، نه ورزش کنی!
نه باید دمنــوش بخوری، نه قـــرص!
مگه برای چاق شدن اینکارها رو کردی؟!
شمـا ذهنتـــون ولـع به خـوردن داره
بایـد فکـری به حال ذهنتــون کنیـــد
نتایج رو ببینی شـوکه میــــشی!!😱
بزن رو لینک زیر و عضو کانال شو
و اصـولــی و مــاندگار لاغــر شو👇
https://eitaa.com/joinchat/3893952708C52c2564a89
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
لاغری با قدرت ذهن معجزه کرده👌
وزن خیلی آسون کم میشه.
همیشگــــــی و مــــانــدگاره.
نیار به رژیم و ورزش نداره.
محــرومیت غــــذایی نداره.
نیاز به قرص چربی سوز و دمنوش نداره.
تو کانال هپیفت، هم میتونی با این روش
بیشتر آشنا بشی هم نتایج شگفتانگیزش
رو ببینی👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3893952708C52c2564a89
#داستانکوتاه ☘
🔹 این دنیا مجهز به دوربین مدار بسته است
ﻓﯿﻠﻢ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ، ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺨﺶ ﮐﻨﻨﺪ؟
ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﻡ، ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ و با همسرم ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻡ؟ ﺍﮔﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺑﻘﯿﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺘﯽ !
✨ ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﺍﺯ ﺗﻘﻮﺍﺳﺖ✨
یعنی ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻋﻤﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﺕ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﻭ ﺑِﺮَﻭﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ، ﺩﻭﺭﯼ ﺑﺰﻧﯽ ﻭ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﻧﺸﻮﯼ.
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_487
همراه یوسف وارد خانه ی خاله طیبه شدم. خاله هم متوجه ی اخم های یوسف شد و کار را تعطیل کرد.
یک طوری اخم کرده بود که حتی جرات نکردم حرف بزنم. با فاصله از یوسف نشستم و دستان یخ زده ام را روی گرمای علاءالدین خاله طیبه، گرم کردم.
خاله طیبه با سینی چای آمد و گفت :
_خوش آمدی یوسف جان... چه خبر؟
و یوسف با همان اخم های جدی اش سر بلند کرد.
_خاله جان ببخشید ولی چرا به فرشته کار می دید؟.... من پای تلفن هم به مادرم گفتم دست به هیچی نزنید خودم رو می رسونم و کمکتون می کنم.
خاله هم شوکه شد.
_کار ندادم بهش!
_داشت حیاط رو می شست!
_آهان... حیاط رو می گی.... خودش حیاط رو دست گرفت.
نگاه متعجبم سمت خاله طیبه رفت که یوسف نگاه تندش را باز به من دوخت.
_شما واسه چی پایگاه نیومدی؟... نگفتم استراحت کن؟... سفارش نکردم؟ ... چرا لجبازی می کنی آخه؟
نگاهم را با نفس بلندی از خاله طیبه گرفتم و تنها سکوت کردم.
یوسف چایش را خورد و بعد خستگی را بهانه کرد و گفت :
_خاله من با اجازتون برم خونه استراحت کنم.... هستم تا شب عید... خودم نوکرتونم... تموم کارا رو می کنم... فقط به فرشته کار نگید لطفا.... اصلا بوی همین تاید هم براش خوب نیست.
خاله ناچار گفت :
_باشه پسرم برو....
یوسف رفت و من که می خواستم عمدا از او عقب بمانم، و همین که یوسف رفت برگشتم سمت خاله طیبه.
_خاله من از شما نپرسیدم حیاط رو بشورم گفتی باشه؟
خاله آهسته گفت :
_به خدا اگه می دونستم یوسف حتی این کارای کوچولو رو هم برات قدغن کرده، اصلا همونم بهت نمی گفتم... حالا برو یه کم دلشو بدست بیار که یادش بره.
_یادش بره؟!... چه حرفا می زنید شما!... تازه باید برم کلی ازش کنایه بشنوم... حالا ببینید کی گفتم.
خاله ناراحت و پشیمان نگاهم کرد.
_کاش همین حیاطم خودم می شستم که نمی دید... خیلی بد شد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
تو لیاقت این و داری که شاد باشی
هر اتفاقی در گذشته افتاده حتی همین دیروز دیگر اثری ندارد
مگر ما خودمان بخواهیم.
#صبح_بخیر ☀️
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_488
به خانه برگشتم.
انتظار داشتم با ورودم یوسف را خسته و خواب آلود ببینم اما همین که در شيشه ای خانه را گشودم و او را نشسته و تکیه زده به پشتی دیدم، کمی تعجب کردم.
اخم هایش را نشانم داد که رفتم سمت آشپزخانه و شلغم هایی که درون قابلمه بود و پخته، با همان قابلمه ی کوچکش دوباره گذاشتم روی علاءالدین اتاق تا کمی گرم شود.
هنوز نمی خواست حرفی بزند انگار. نگاهش به شیشه های بالکن بود که نشستم کنار علاالدین و نگاهش کردم.
_خبر داری آقا یاسر هم به جبهه اعزام شده؟
نگاهش سمتم آمد. به جای جواب دادن به سوالم، تنها اخم هایش را نشانم داد.
_یوسف باور کن من حواسم هست.
_اون جوری؟.... تو ریه هات داغون نیست که هست.... ضعیف نیستی که هستی.... حتما برفای یه هفته پیش رو هم تو پارو کردی... آره؟
با آنکه هفته ی قبل برف آمده بود و من که نه، خاله اقدس از یکی از همسایه ها کمک گرفته بود اما برای اذیت کردن یوسف با حرص جوابش را دادم:
_آره اصلا.... تو اگه خیلی نگران حال من و مادرتی، سه هفته نمی رفتی پایگاه.... من و خاله اقدس و خاله طیبه، سه تا زنیم.... نه مادرت کمر داره و نه خاله طیبه.... کی پس کارا رو بکنه؟.... کی کپسول گاز رو ببره پر کنه؟.... کی برفا رو پارو کنه؟
نفسش را با عصبانیت از لای لبان بازش فوت کرد.
_فرشته اینقدر حاضر جواب نباش.... الان شستن حیاط خاله طیبه خیلی مهم بود؟!
و من حاضر جواب که هیچ، لجباز هم بودم.
_آره... مهم بود.... وقتی شوهرم سه هفته است که رفته پایگاه و فقط هفته اول زنگ زده و بعد دو هفته که ما رو بی خبر گذاشته... بعد میاد و هی میگه نباید این کار رو میکردی... نباید اون کار رو میکردی.... آره... حیاط خاله طیبه هم مهم میشه.
کلافه از لجبازی من، برخاست و زیر لب گفت :
_ای خدا.... نشد یه بار بیام از ماموریت و اعصابم رو داغون نکنی.
اورکتش را باز از روی جالباسی برداشت و رفت.
رفتنش کمی مرا ناراحت کرد.
سه هفته دلتنگی برایش را با حرفها و لجبازی هایم، زهرمار خودم و خودش کردم.
بعد از رفتن یوسف، سراغ ساکش رفتم تا بلکه لباس هایش را بشورم که با کاغذهای نامهای که در ساکش بود، مواجه شدم.
و یکی را از روی کنجکاوی باز کردم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
از يڪ دختر جوان پرسيدند:
از چہ نوع آرايشے🧸 استفادہ ميڪنے؟
گفت اينارو بڪار مے برم
براے لبانم... راستگویے🌚
براے صدايم ...ذڪر خدا🌪
براے چشمانم ...چشم پوشے از محرمات😌
براے دستانم... ڪمڪ بہ مستمندان💛
براے پاهايم...ايستادن براے نماز📿
براے قامتم... سجدہ براے خدا🌱
براے قلبم... محبت خدا🌸
براے عقلم...فهم قرآن❤️
براے خودمم... ايمان بہ خدا🙂
•➜ ♡჻ᭂ࿐🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
حضرتآقامیفرماید:مسئلہ...!
امربہمعروفونهۍازمنکرمثلمسئلہ
نمازاست،یادگرفتنۍاست.
بایدبرویدیادبگیرید؛مسئلہدارد!!
#کجابایدچگونہ؟
+امربہمعروفونهۍازمنکرکرد.🔐🌱}
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
🌹 فال ابجد روزانه🌹
📌متولدين هرماه براي اولين بار ميتونيد به صورت #کاملا_دقیق فال خودتون رو بخونيد
🔮فروردين 🔮ارديبهشت
🔮خرداد 🔮تير
🔮مرداد 🔮شهريور
🔮مهر 🔮آبان
🔮آذر 🔮دي
🔮بهمن 🔮اسفند
🎗ماه تولدت روكليك كن و #فالت رو ببين
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
تو این سکوت بی کسی صدای دلدار و ببین
تو این شبا تو رویاها چهره عاشق رو ببین
وقتی دلت تنگه براش بغض چشاتو میگیره
تو لحظه های عاشقی نم نم بارون رو ببین
******
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
اگه میخوای بچه ی حرف گوش کنی داشته باشی،از یه مشاور متخصص کمک بگیر
مرکز مشاوره ی همکده با روانشناسان متخصص در همه ی زمینه ها✅
اطلاعات بیشتر🔻
https://e.y3t.ir/TufK
https://e.y3t.ir/TufK
https://e.y3t.ir/TufK
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
[•🌿🌼•]
「لاأحدغیـراللّٰهیـوفےبالوعـود
جزءخداکسےبہوعدههـاشـعمݪنمیکنھ ࢪفیق:). . .🌿
#خداۍمهربونےها☁️
#آیہگرافۍ💌
#دخٺࢪونھ🌱
•➜ ♡჻ᭂ࿐