eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 یحیی هنوز هم سر به زیر بود . دیدار یحیی بعد از مدت‌ها، وسیله خوبی بود برای فراموش کردن آیهان. همه دور هم نشسته بودیم. آقا طاهر اصلاً به روی ما نیاورد که مدت‌هاست پدرمان ما را تنها گذاشته است و مادرمان در بستر بیماری است. خاله نرجس در حالی که یک قابلمه غذا برایمان آورده بود گفت: _ گفتم خواهرم شاید هوس آش کرده باشه برای همین آش رشته درست کردم که بیارم با هم بخوریم. سپند از خاله تشکر کرد و سحر در حالی که به من و سپیده نگاه می‌کرد گفت : _دخترا بلند شیم بریم سفره رو بیاریم پهن کنیم همه منتظر خوردن آش خوشمزه خاله هستن. همراه سحر و سپیده به سمت آشپزخانه رفتم . همانطور که کاسه‌های آش را آماده می‌کردم از سپیده شنیدم که گفت: _ یه چیزایی درباره کار جدید سپند شنیدم... درسته سحر؟ با خوشحالی گفت: _ آره خیلی خوشحال شدم براش... سپند تونسته توی یک شرکت سر کار بره ...یه شرکت خصوصی ...من که خیلی خوشحال شدم... اگه اونجا بتونه کارش رو ادامه‌دار بده ... برای ما هم خیلی خوب میشه .... وضع مالیمون بهتر میشه خیلی از مشکلاتمون حل میشه .... مثل اینکه حقوق خوبی هم بهش میدن . با خوشحالی گفتم : _چقدر خوب ....کاش منم به جای اینکه درسمو بخونم برم سراغ کار. نگاه تند سپیده و سحر سمتم آمد . _بیخود ....تو یکی بشین درست رو بخون.... ما به اندازه کافی کار می‌کنیم که لااقل تو درستو بخونی... خیلی تو ذوقم خورد اما سپیده کنار گوشم گفت : _ همه دارن از جون مایه می‌ذارن که فقط تو درستو بخونی... درستو بخون سمانه... حواست به درست باشه ....فکر آیهانم از سرت بیرون کن. این جمله آخر را آهسته‌تر از بقیه گفت. همه سر سفره جمع شدیم. آش خوشمزه خاله یک بار دیگر ما را دور هم جمع کرده بود . حتی مادر هم از آش خاله خورد. خنده و شوخی آقا طاهر باعث شده بود حال روحی ما بعد از مدت‌ها ، تغییر کند. خیلی وقت بود که کسی به دیدن ما نیومده بود و خیلی وقت بود که اینطور دور هم نگفتیم و نخندیده بودیم. بعد از ناهار با اصرار سحر ، خاله و شوهر خاله و یحیی برای شام هم خانه ما ماندند. آقا طاهر سرش را با تعمیر چرخ گوشت گرم کرده بود و یحیی هم با سپند صحبت می‌کرد و من و خواهرانم با خاله کنار مادر بودیم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 حوالی بعد از ظهر بود که همه حرف‌ها تمام شد و دیگر کسی حرفی برای گفتن نداشت. آقا طاهر در یکی از اتاق‌ها دراز کشید و خوابید . مادر و خاله‌ام کنار هم دراز کشیده بودند. و من نمی‌دانم چرا دوباره دلتنگی سراغم آمده بود . سمت حیاط رفتم. روی پله‌های حیاط، رو به تک درخت درون باغچه نشستم . نگاهم به درخت درون باغچه بود و فکرم پیش آیهان . همون موقع بود که صدایی از پشت سر شنیدم : _سلام . سرم چرخید به پشت سر. یحیی بود . نگاهش کردم و به سردی جوابش را دادم: _سلام ... _ببخشید می‌پرسم ولی احساس می‌کنم یه مقدار حالت خوب نیست ...درسته ؟ بی آنکه نگاهش کنم گفتم : _شما از کجا فهمیدی حال من خوب نیست؟! _ خب من دختر خالمو خوب می‌شناسم... از بچگی شر رو شیطون بود و هر وقت ما همو می‌دیدیم سعی می‌کرد یه جوری اذیتم کنه ...ولی امروز دیدم خیلی پکری ...حالت خوبه ؟....چیزی شده ؟...اگر اتفاقی افتاده می‌تونی به من بگی ....نگران نباش من به کسی چیزی نمیگم. از این حرف یحیی خیلی عصبانی شدم. اینکه احساس می‌کرد محرم راز من است و قبل از همه ،می خواست از اسرار زندگیم باخبر شود یا قبل از همه اسرار زندگیم را به او بگویم ، دلخور و ناراحتم کرد. _ چرا فکر می‌کنی هر چیزی تو زندگی من اتفاق بیفته باید بیام بهت بگم؟!... متعجب شد . توقع همچین برخوردی از من نداشت. خواست جوابی بدهد که گفتم: _ خواهشاً برو به زندگی خودت برس... اینقدر هم سراغ من نیا. به خانه برگشتم و یحیی را همانطور که وسط حیاط متعجب مانده بود ، رها کردم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
6.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 من بلدم گریه کنم اگه منو میخری نیومدم بازی کنم من اومدم نوکری تو بگو چی کار کنم حرمت میبری .
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 خاله اینا تا شب ماندن و یحیی دیگر حتی نگاهم هم نکرد. به نظرم کمی از من ناراحت شده بود اما حقش بود . من نه حوصله حرف‌هایش رو داشتم و نه اصلاً از اول هم می‌خواستم با او حرف بزنم. نمی‌دونم چرا خودش رو همیشه جلو می‌کشید و دوست داشت با من صحبت کند. وقتی با او سر سنگین شدم، او هم حساب کار دستش آمد. اما حال روحی من در آن چند روز خوب نبود . هنوز تکلیفم مشخص نبود . هنوز خودم و احساساتم را نمی‌توانستم باور کنم . حتی هنوز هم نمی‌توانستم از آیهان دست بکشم و بی‌اختیار گاهی فکر می‌کردم که با آیهان دوستی ام را ادامه دهم و هم به حرف های سپیده گاهی فکر می کردم. چند روزی ، از پس دادن کادوی آیهان گذشت . دیگر ژیوا هم سراغم نمی‌آمد. اما من مثل معتادی شده بودم که موادش را از او گرفته بودند و هر چیزی و هر رفتاری یا هر ثانیه می‌توانست مرا به یاد آیهان بیاورد. عجب اشتباهی کرده بودم. فکر می‌کردم با قطع رابطه دوستی با آیهان حالم خوب می‌شود، اما حالم بدتر از قبل بود. من حالم خراب بود . چون احساس می‌کردم به آیهان وابسته شدم و دوست داشتم این رابطه ادامه پیدا کند اما از طرفی ، از عوارض آن هم آگاه بودم . نمی‌دانم چرا حالم طوری بود که دلم می‌خواست با کسی درد دل کنم اما دوستان چندان زیادی در مدرسه نداشتم. ژیوا هم که دیگر سراغم نمی‌آمد. یک روز بعد از تعطیلی مدرسه ، ژیوا و بچه‌ها را در حیاط دیدم. داشت بلند بلند از کنسرت جدید آیهان حرف می‌زد و برایش تبلیغ می‌کرد و من بی‌اختیار با گام‌های سست سمتش جلو رفتم. نزدیکش ایستادم تا بشنوم چه می‌گوید: _ بچه‌ها.... اگه بدونید چقدر این کنسرتش قشنگه.... من که براش خیلی بی‌قراری می‌کنم ....می‌خواد یکی از آهنگ‌های قشنگشو که تازه ساخته، تو همین کنسرت بخونه ....اسم آهنگش می‌دونی چیه ؟...چرا رفتی !.... نمی‌دانم چرا با شنیدن همین حرف ،حالم بد شد. منتظر ایستادم تا بچه‌ها از دور ژیوا پراکنده شدند . بعد جلو رفتم و گفتم: _ ژیوا ... در حالی که می‌خواست ناراحتی‌اش را به من نشان دهد و سرش را از من برمی‌گرداند گفت : _دیگه چیه.... تو که کادوی آیهان رو هم پس دادی ...پس الان واسه چی اومدی سراغ من؟! مِن مِن کنان گفتم : _خب ... راستش من شنیدم داشتی به بچه‌ها می‌گفتی آیهان می‌خواد تو کنسرتش از آهنگ جدیدش رونمایی کنه... شنیدم که گفتی اسم آهنگش.... و هنوز نگفته ژیوا گفت: _ آره... اسم آهنگ جدیدش ، چرا رفتیه... دیوونه تو می‌دونی چیکار کردی؟!... اون حتی برات یه آهنگ ساخته .... آهنگ جدیدش ... چرا رفتی ....من که وقتی اسم آهنگشم شنیدم ....اشک تو چشام جمع شد ....خاک تو سرت کنم که اینقدر بی‌لیاقتی.... و همین کار و رفتار ژیوا باعث شد که آن روز تا شب در فکر فرو بروم. خیلی دلم می‌خواست یه بار دیگه به کنسرت آیهان بروم . خیلی فکر کردم . خیلی با خودم کلنجار رفتم و در آخر تصمیم گرفتم که بروم. اما اجازه‌ام دست خودم نبود. باید با بقیه در این مورد صحبت می‌کردم و چه کسی بهتر از سپیده که قطعاً می‌توانست بقیه را هم راضی کند. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 همون شب قبل از اینکه من سراغ سپیده بروم، سپیده از حال بدم ، سراغم آمد . خیلی با او حرف زدم. حتی گریه کردم و گفتم ، که نمی‌توانم دوستیم را با آیهان به هم بزنم. احساس می‌کردم که آیهان هم به من علاقه دارد و وقتی از نام آهنگ جدید آیهان به سپیده گفتم ، وقتی از حرف‌ها و درد دل‌هایم با او گفتم ، سپیده حرفی نزد . تنها گوش داد و گفت: _ خودت می‌دونی ...سرنوشت خودته زندگی خودته... اما یه چیزی بهت بگم اگر بخوای این راهو ادامه بدی ...یه روزی ممکنه پشیمون بشی... ولی اون روز دیگه خیلی دیره برای جبران.... اگر احساس می‌کنی پشیمون نمی‌شی ... اگر خودتو می‌تونی برای اون روز آماده کنی ....برو جلو .... ولی حواست به خودت باشه ... باید قصد طرفت ازدواج باشه ....وگرنه مورد سو استفاده قرار می‌گیری.... سوء استفاده عاطفی.... با قلب و احساساتت بازی میشه.... اومدیم یه روز دیگه این آقا آیهان عاشق یکی دیگه شد.... چه تعهدی به تو داره ....و اینجا قلب و احساس تو جریحه‌دار شده.... قلب و احساس توئه که بیخودی منتظر مونده.... هوای قلب و احساس خودت رو داشته باش. نمی‌دانم . در یک دوراهی گیر کرده بودم که حال خوشی نداشتم. اجازه کنسرت را از سپیده گرفتم . سپیده به سپند، سحر و سارا گفت که به یک مهمانی خانوادگی و دوستانه دعوت شدم و کمکم کرد که برای مهمانی آماده شوم . حتی به ژیوا هم نگفتم که قراره من به آن کنسرت بروم و درست وقتی که راهی شدم و خودم حتی با تاکسی خودم را به محل کنسرت رساندم به ژیوا زنگ زدم و گفتم که من هم آمدم . ژیوا ، خیلی متعجب شد اما در نهایت به من گفت که کجا بایستم تا مرا پیدا کنند و من را همراه خودشان به ردیف جلوی صندلی‌های کنسرت بردند. همونجا بود که من بعد از چند وقتی دوباره آیهان رو دیدم. تازه روی سکو آمده بود و ناگهان موقع سلام و خوش آمدگویی به مهمانان کنسرت، نگاهش به من افتاد . چند ثانیه‌ای نگاهش روی صورتم ماند و بعد لبخند زیبایی زد و رو به جمعیت گفت: _ امشب سرحال‌تر از همیشه می‌خوام براتون کنسرت اجرا کنم.... و بعد ادامه داد به افتخار اون کسی که امشب اومده توی جمع ما و من رو شوکه کرده و صدای کف زدن‌های جمعیت شور عجیبی به من داد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 او آهنگ‌هایش را خواند و من همچنان منتظر آهنگ، چرا رفتی ، شدم و آخرین آهنگش همان آهنگ جدیدش بود . وقتی که می‌خواست آهنگش را به بقیه معرفی کند گفت: _ این آهنگ رو تقدیم می‌کنم به اون کسی که امشب اومد توی کنسرتم و نذاشت این آهنگ رو با بغض براتون بخونم.... خدا را شکر که برگشت.... اما حس و حال روزهای رفتنش رو توی آهنگ براتون میگم. بعد صدای کف زدن‌های جمعیت برخاست. آنقدر تحت تاثیر قرار گرفته بودم که اشک‌هایم بی‌اختیار روی صورتم می‌بارید. نمی‌دونم چرا احساس می‌کردم، دوستی ساده ی من و آیهان چیزی فراتر از یک دوستی رفته است. و آشنایی ما دارد به حدی می‌رسدکه شاید دیگر قابل کنترل نباشد . من دختری نبودم که وارد دوستی با مردی شوم اما نمی‌دانم چرا این اتفاق توی زندگیم افتاد . چرا نتوانستم با دلیل‌های منطقی خودم را قانع کنم و مقابل این احساسم را بگیرم. آهنگ زیبایی بود و تمام مدت اشک را روی صورتم کشاند بعد از تمام شدن کنسرت، همچنان روی صندلی نشستم . قطعاً زیر چشمانم سیاه شده بود. نمی‌خواستم آیهان مرا آنگونه ببیند. آینه ای از کیفم در آوردم و رد پای سیاه اشکانم را پاک کردم. اما ژیوا و برادرش روی سِن رفتند. آنقدر نشستم که خود آیهان از پله‌های سِن پایین آمد. و مقابلم ایستاد . تک شاخه گلی دستش بود و نگاهش در چشمانم که گفت : _سلام... خیلی خوشحال شدم امشب اومدی اینجا ....بعد از پس دادن کادو دیگه واقعا ازت ناامید شده بودم .... شاخه گل را از او گرفتم و گفتم : _من ...من می‌خوام یک بار جدی باهات حرف بزنم ... _حتماً ...حتماً می‌ شنوم ....کی ؟...فردا خوبه؟... می‌خوای بریم کافی شاپ یا یکجای خلوت دیگه؟... هرجا تو راحت باشی.... من برام مهم نیست . کمی فکر کردم و سر به زیر گفتم: _ آره.... یه کافی شاپ نزدیک مدرسمونه .... نمی‌خوام زیاد از مدرسه‌ و خونه دور باشم.... بعد از مدرسه می‌تونی بیای اونجا؟ و آیهان با لبخند، ذوق زده گفت: _ آره... آره حتماً.... آره میام . و همین شد که قرار دیداری برای روز بعد گذاشتیم . خودم رو برای زدن حرف‌هایم آماده کرده بودم . شاید اگر این حرفا رو می‌زدم و آیهان جواب رد می‌داد، غرورم هم شکسته می‌شد اما چاره‌ای نداشتم . باید طوری رفتار می‌کردم تا بالاخره تکلیفم مشخص می‌شد. من اهل دوستی نبودم و اگر قرار بود این رابطه ادامه پیدا کند ، تنها یک راه بیشتر نداشت و آن هم آگاه شدن خانواده‌هایمان از این آشنایی بود. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 فردای آن روز، بعد از مدرسه همانطور که قرار گذاشته بودیم ، به کافی شاپ نزدیک مدرسه رفتم . آیهان قبل از من در کافی شاپ منتظرم بود. این حس خوش قولی اش و این احساسی که به من می‌گفت برای من منتظر مانده ، خیلی مرا ذوق زده کرد. شاخه گلی برایم گرفته بود . وقتی رو پشت میز نشستم ، شاخه گل را سمتم گرفت و گفت : _تقدیم به شما... لبخندی زدم و گفتم : _ممنونم . نگاهم کرد و گفت: _ خب... از همین حالا منتظر شنیدن حرفات هستم . سرم رو پایین انداختم و گفتم: _ خب راستش چطور بگم... ولی من فکر می‌کنم باید خانواده‌هامون مطلع باشن... اخمی بین ابروانش نشست. _یعنی چی خانواده‌هامون باید مطلع باشند؟!... از چی مطلع باشند؟!... _ از همین رابطه ما... از همین آشنایی ما... از دوستی ما . خندید _ چرا باید مطلع باشند؟!. متعجب از این سوالش پرسیدم : _چرا باید مطلع باشند ؟!!!...خب بالاخره باید بدونن که قصد ما از این دوستی چیه . و او با خنده باز ادامه داد: _ یه دوستی ساده است ...یه دوستی ساده قصد و غرضی نداره... خیلیا تو این دنیا خیلیا تو این شهر با هم دوست هستن... مگه همه خبردارن؟! متعجب پرسیدم : _یعنی تو حتی نمی‌خوای خانواده‌ات هم چیزی در مورد من بدونن ؟! _نه ...چرا باید بدونن... لزومی نداره بدونند... این حرفش باعث شد انگار کوهی از امید در دلم آب شود . ناامیدانه نگاهش کردم . _ولی من متاسفم ....من مثل تو نیستم من به خاطر همین دوستی خیلی استرس کشیدم ...فقط خواهرم می‌دونست و از همون دونستن خواهرمم کلی اذیت شدم.... من نمی‌تونم بدون اجازه خانواده‌ام کاری کنم.... چیز زیادی ازت نمی‌خوام فقط اینکه خانواده‌هامون مطلع باشند.... خانواده تو بدونند... خانواده من هم بدونند. باز خندید. _ آخه من دلیلی نمی‌بینم که خانواده‌هامون چیزی بدونند. کمی از این اصرارش برای پنهان ماندن این رابطه متعجب شدم . _چرا ؟!...چرا نمی‌خوای خانوادت چیزی بدونند؟! این همه اصرارت برای مخفی بودن این آشنایی برام عجیبه ! خونسرد جواب داد _خب برای اینکه چیز مهمی نیست ...یک دوستی ساده است نه خواستگاریه ...نه آشناییه ... نه ازدواج . 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 و باز تکرار همان حرف‌های ناامید کننده. _ پس تو قصدت از این دوستی چیه؟!... واقعاً از اون کادویی که برام آوردی قصدت چی بود؟!... از اون آهنگی که برای من نوشتی قصدت چی بود ؟! باز خندید و گفت: _خیلی جدی می‌گیری ... یه آهنگ ساختم فقط.... خوب بهت وابسته شدم... دوست داشتم ببینمت ...رفتی و منم یه ذره درگیر احساسات شدم ....یه چیزی سرودم همین. مثل شمعی که داشتم آب می‌شدم ! چقدر احساس می‌کردم در مقابلش حقیر و ناچیزم ! بغض گلویم را گرفته بود . سرم را پایین انداختم و گفتم: _ واقعاً برای خودم متاسفم ...فکر می‌کردم لااقل بیشتر از اینا برات ارزش دارم . _چی داری میگی ؟!...مگه ما چند وقته همو می‌شناسیم .... آخه تو چرا همه چیز اینقدر جدی می‌گیری؟!... بابا مگه تو این شهر هر کی با هر کی دوست میشه ، قراره ازدواج کنه؟!... اصلا... اصلا من شرایط ازدواج ندارم. و من عصبانی نگاهش کردم و صدایم کمی بالا رفت. _ پس واسه چی اینقدر بهم پیغام میدی؟!... پس واسه چی اینقدر پیگیر منی؟!... پس واسه چی برام کادوی طلا خریدی ؟!...اینا همه معنی داره... هی هر روز یه شاخه گل بگیری دستت یا تو کنسرتت از من بگی ...چه معنی داره واقعا ؟!... شوکه شد . نمی‌دانم من زیادی حرف‌هایش را جدی گرفته بودم یا او حتی یک درصد هم فکر معنا و مفهوم کلام و رفتارش نبود ! _خیلی داری سخت می‌گیری ....فقط دوست داشتم باهات آشنا بشم همین.... بالاخره هر کسی نیاز داره یه ساعت‌هایی رو برای خودش باشه ...خوش بگذرونه... دوست داشتم خوشیامو باهات قسمت کنم. همین حرفش ، عصبانی ام کرد. دو کف دستم را روی میز کوبیدم و برخاستم. _ پس لطفاً دیگه خوشیاتو با یکی دیگه قسمت کن.... برای منم آهنگ نخون... دیگه هم به من پیام نده . و او با نگاهی تحقیرآمیز خیره ام شد. _من بهت پیغام دادم که بیای کنسرتم؟!... من کی همچین پیغامی دادم؟!... خودت بلند شدی اومدی. و این حرفش بدتر از حرف‌های قبل دلم رو شکست. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 حق با سپیده بود . یکی از عوارض ناشی از این دوستی‌ها همین پشیمانی بود. که شاید گه گاهی سراغم می آمد. گه گاه که نه... هر بار که با آیهان روبرو می‌شدم ....هر بار که حرف می‌زدیم... در لابه‌لای حرف‌هایش ...رفتارهایش... عکس‌العمل‌هایش . گاهی چنان پشیمان می‌شدم از اینکه خودم را تحقیر کردم و وارد دوستی و آشنایی با او ، که دلم می‌خواست همان لحظه بمیرم. بمیرم و همه چیز پایان پذیرد . با حال خرابی به خانه برگشتم . نمی‌دانستم چطور این حال خرابم را برای بقیه توجیه کنم. یک بار گفتم ، سردرد دارم . یک بار گفتم مریض احوالم . و آخر سر سپیده سراغم آمد . او دردم را می‌فهمید و پرسید: _ چی شد بالاخره اون کنسرت دیشب ؟! های های گریستم . وقتی سپیده شانه‌ اش را برای چند دقیقه گریستن ، به من قرض داد و من تا توانستم سر روی شانه‌اش گذاشتم و گریستم و آرام شدم ،گفتم : _اشتباه کردم سپیده ....می‌دونم اشتباه کردم ... حق با توئه... آیهان اصلاً فکرش هم به ازدواج و به علاقه و این چیزها نمی رسه.... .... اصلاً منظورش از علاقه چیز دیگه‌ایه... علاقه‌اش فقط اینه که با هم وقت بگذرونیم ....و من ....من بدبخت.... من بیچاره فقط این وسط تحقیر شدم!.... چه فکرایی که نمی‌کردم سپیده. تلخندی زد. _خواهر کوچولوی ساده من!... بهت گفتم ....بهت گفتم اونایی که میان و تو رو برای دوستی می‌خوان... قطعاً نیتشون خیر نیست .... نیتشون همون خوش گذرونی‌های یکی دو ساعت است.... اینو بهت نگفتم؟! پس هوای خودت داشته باش... حالا یه خبر دارم برات. متعجب پرسیدم: _ چه خبری ؟! سپیده چشمکی زد و گفت: _ یکی هست که خیلی خیلی دوست داره... و یه حرفایی زده ...یه پیشنهادایی داده... خب بقیه هم باهاش موافق هستن... فقط مونده نظر تو . متعجب نگاهش کردم. _ کی؟! و سپیده در حالی که لبخندش را پنهان می‌کرد گفت: _ یحیی . اسم یحیی رو که شنیدم انگار برق سه فاز به من وصل شد. با عصبانیت صدایم رو بالا بردم . _یعنی چی؟!... کی گفته که یحیی منو دوست داره ؟!...من از این پسره اصلاً متنفرم ...غلط کرده ...خودش حرفی زده ؟! سپیده آهسته صدایش را پایین آورد و گفت : _چه خبره !...چرا داد می‌زنی ؟!...همون روزی که با خاله اینا اومده بودن... همون روز آقا طاهر با مادر صحبت کرده ... یعنی مادر که فقط شنیده ...ولی خب لبخند زده... انگار مادر راضیه.... خاله‌ام با سپند هم صحبت کرده ... با اینکه سپند زیاد موافق نبود ... به خاطر درس تو .... اما می‌گفتند که اگه یه نامزدی داشته باشید منتظر می‌مونن تا تو درست تموم شه. با عصبانیت گفتم : _ببخشید !!!...اصلاً اینجا نظر من مهم نیست؟! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 سپیده که اصلاً توقع این رفتار را از من نداشت با تعجب نگاهم کرد. _ چته !...مگه من چی گفتم؟... خب اون بنده خدا هم از تو خوشش میاد... از بچگی دوستت داشته... یه حرفی زده... حالا که طوری نشده ...فکراتو بکن... یحیی پسر خیلی خوبیه... خانواده خوبی هم داره.... خالمونه ...پسر خاله‌مونه ...جای دوری نمی‌خوای بری.... شرایط زندگیمونو می‌دونن.... موقعیت خیلی خوبیه ...چرا اینجوری می‌کنی؟! و من با عصبانیت گفتم: _ نمی‌خوامش... سپیده چرا متوجه نمی‌شی.... من یحیی رو نمی‌خوام... من از بچگی از این آدم بدم میومده ...بعد شما می‌گید یحیی! ... من نمی‌تونم بهش فکر کنم . سپیده اخم می‌کرد . _ چطور می‌تونی هر روز به آیهان فکر کنی.... اونم پسری به اون بی‌تربیتی که برگشته گفته من تو را به خاطر لحظه‌های خوشگذرونی ام می‌خوام... تو واقعاً شخصیتتو اینقدر خرد و ناچیز دیدی ؟!... بعد اون وقت یحیی پسر به این خوبی.... شغل خوبی هم داره... کار خوب هم داره.... دوست سپند هم هست ....خانواده‌اشو می‌شناسیم ....پسر خالمونه ... چرا ازش بدت میاد؟!... آخه تو یه دلیل منطقی بیار. از اینکه نمی‌توانستم سپیده را قانع کنم عاجز شدم و با عصبانیت گفتم : _سپیده بلند شو برو از اتاق بیرون. داری با این اصرارت ، حالمو بد می‌کنی.... بلند شو برو بیرون. سپیده که دید نمی‌تواند حریف من شود، آرام با دستش روی پایم زد . _باشه... ولی درست فکر کن سمانه.... گاهی وقتا بعضی تصمیم‌ها ممکنه احساسی باشه ....تو الان روی احساس حالا نمی‌دونم بچگی که از یحیی داری.... داری زندگیتو خراب می‌کنی ....یحیی واقعاً پسر خوبیه من مطمئنم که اگه شما با هم نامزد کنید‌ ، حتی می‌تونه دل تو رو هم به دست بیاره. و با این حرفش باعث شد که با عصبانیت دستش را پس بزنم و بگویم : _برو بیرون از اتاق ... دیگه نمی‌خوام چیزی بشنوم. سپیده تنها نفسش را از سینه بیرون داد و گفت: _ باشه خودت می‌دونی. از اتاق بیرون رفت اما حال آن شب من حال خیلی بدی بود . بعد از آن دعوایی که با آیهان داشتم و شنیدن این خبر داشت ، دیوونم می‌کرد. تا صبح نخوابیدم و فردای اون روز با حال خرابی به مدرسه رفتم . تمام کتاب درسی ام را پر کرده بودم از اسم آیهان و ای انگلیسی که گوشه به گوشه کتابم می‌نوشتم. اگر آیهان جلو می‌آمد ، قطعاً می‌توانستم جواب محکم و دندان شکنی به یحیی بدهم. اما آیهان هم همچین قصدی نداشت . این بود که باعث حسرتم می‌شد . از همه بدتر این بود که کسی حال منو نمی‌فهمید. حتی سپیده تنها خواهری که با او درد و دل می‌کردم ، او هم نمی‌توانست حال من را درک کند. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 اما قضیه به همین جا هم تموم نشد. همان روز وقتی به خانه برگشتم ، سپند هم از شرکتش تازه به خانه آمده بود و با دیدنم ، بی مقدمه گفت: _ واستا سمانه ...کارت دارم . همین حرفش ته دلم را خالی کرد. نشستم کنج اتاق و او در حالی که لیوان چایش را در دست داشت گفت : _فکر کنم سپیده یه چیزایی در مورد حرف‌های خاله و شوهر خاله بهت زده.... یحیی می‌خواد از تو خواستگاری کنه. و همین حرف سپند باعث شد که همان موقع واکنش نشان بدهم و با صدای بلندی بگویم: _ من به یحیی جواب مثبت نمیدم... اینو بهش بگین . سپند با عصبانیت نگاهم کرد . او چندان مهربانی و عطوفت سپیده را نداشت. _ چه خبرته !... پس فکر کردی می‌خوای چیکار کنی ؟!... بعد این که درستو بخونی می‌خوای چیکار کنی.... آخرش می‌خوای شوهر کنی ....کی بهتر از یحیی... کی بهتر از شوهر خاله و پسرخاله.... اونا از همه بهتر شرایط زندگی ما رو می‌دونن ... نه پدر درست حسابی بالا سرمونه .... نه مادرمون سالمه .... نه از پس زندگیمون بر‌می‌آیم ... آقا طاهر قول داده هم کمکمون کنه... هم یه خونه مستقل برای تو یحیی بگیره .... شرایط خوبیه .... از این بهتر کجا می‌خوای خواستگار پیدا کنی .... چرا می‌خوای پشت پا به بختت بزنی.... _ الان یحیی شد بخت من؟!... یعنی من در طول زندگیم دیگه بهتر از یحیی ندارم؟!... چرا انقدر عجله می‌کنید؟!... مگه من چقدر سالمه !...من هنوز درسم تموم نشده... سپند با خونسردی جواب داد: _خب درست تموم میشه... نامزد می‌کنی و بعد می‌ذاریم درست تموم بشه ...بعد ازدواج می‌کنید. همین حرفش باعث شد که عصبانی‌تر فریاد بزنم: _ بابا من به کی بگم... من یحیی رو نمی‌خوام... چرا اینقدر اجبار می‌کنین.... و همون حرف من یا آن صدای بلندم که بیش از اندازه یا شاید هم برای اولین بار، روی سپند بلند شده بود، سپند رو چنان عصبانی کرد که سمتم خیز برداشت و همون لحظه سارا مقابلش ایستاد: _ سپند آروم باش ...حالا یه چیزی میگه آرومش می‌کنیم... راضیش می‌کنیم. و من با عصبانیت و گریه‌ای که دیگر آرام شدنی نبود ، فوری جواب دادم: _نه.... من راضی نمی‌شم... من به یحیی جواب بله نمیدم... اگه منم بکشید باهاش ازدواج نمی‌کنم... شما دیوونه شدین... شما می‌خواید منو بدبخت کنید... شما فقط فکر خودتونین .... می‌خوای یه نون‌خور از خونه کمتر کنید ....می‌دونم چون سخته.... چون شرایط زندگیمون سخته.... دارین منو به زور شوهر میدین.... می‌خوای منو بفرستی برم که یه نون خور کمتر بشه؟! و باز همین حرفم سپند را بیشتر از قبل عصبانی کرد . طوری که دستش را بلند کرد و همانطور که سارا تلاش می‌کرد او را عقب بکشد و موفق نبود ، دستش توی صورتم نشست . سیلی محکمی به صورتم زد و او فریاد زد: _ احمق بیشعور ... فکر کردی برای منی که دارم شب تا صبح و صبح تا شب جون می‌کنم ، مهمه که یه نفر کم بشه یا زیاد ؟!... دارم براتون یه لقمه نون حلال میارم که راحت زندگی کنید ... من برای خودت میگم... چرا چشماتو باز نمی‌کنی.... چرا اینقدر بیشعوری ...چرا نمی‌فهمی که تو خواستگاری بهتر از یحیی نخواهی داشت . 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 از صدای فریادهای من و سپند و حتی جیغ‌های ممتد سارا ، سپیده و سحر هم وارد اتاق شدند . دونفری سپند را از من دور کردند . سپیده دستم را گرفت و منو به اتاق دیگری برد. آنجا بود که با من نشست و صحبت کرد. _ سمانه لجبازی نکن ... به خدا قسم داری پشت پا به بختت می‌زنی... من نمی‌فهمم یحیی واقعاً چرا اینقدر تو نظر تو ، بد شده!... پسر به این خوبی... با حیایی.... اهل کار ... اهل زندگی ...عاشقتم که هست ... از بچگی دوست داشته... چرا نمی‌خوای قبولش کنی ؟! و من همانطور که می‌گریستم ، و دلم به اندازه همان صورتی که از سیلی سپند می‌سوخت ، داشت در آتش ناامیدی و ناراحتی می‌سوخت ، گفتم : _آخه من چطور بگم ... بابا من یحیی رو دوست ندارم . و سپیده باز گفت : _مگه همه چی دوست داشتنه... به خدا یه مدت که با هم نامزد باشید... تو هم دوستش خواهی داشت ...من مطمئنم یحیی خیلی پسر خوبیه... یحیی واقعا دوستت داره ... مطمئن باش .... می تونه عاشقت کنه ...من اینو مطمئنم . انگار هیچکس حرف‌های مرا نمی‌شنید . هر چقدر می‌گفتم « من یحیی رو دوست ندارم » ، کسی قبول نمی‌کرد . یک هفته تمام با همه درگیر بودم. سحر ...سارا ... سپیده ... سپند..‌. حتی مادر.... که با لبخندهایی که گاهی به رویم می‌زد ، داشت طوری ، ته دلم را راضی می‌کرد که به یحیی بله بگویم. آخر هفته بود که هیچکس از من نپرسید و به آقا طاهر و خاله نرجس اجازه آمدن دادند. یک خواستگاری جمع و جور برای من و من با بغض کنج اتاقم نشسته بودم. حتی لباس‌هایم هم سپیده تنم کرده بود. دلم نمی‌خواست حتی وارد اتاق شوم . اما مگر بقیه می‌گذاشتند . سپیده به زور دستم را گرفت و مرا به اتاق آورد. یحیی سرش را پایین انداخته بود و لبخندی کنج لبش بود و من متنفر از حتی لبخند روی لبش با کینه و بغض نگاهش کردم. چطور حاضر شده بود این گونه مرا تحقیر کند ! چطور راضی بود با اینکه اصلاً علاقه‌ای به او نداشتم اما باز هم به خواستگاریم بیاید! تمام حرف‌ها رو زدم و هیچکس از من نپرسید ... هیچکس نگفت آیا تو هم راضی هستی یا نه ؟! انگار همه چیز از پیش تعیین شده بود و بخت من باید رقم می‌خورد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂