eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ هرکس در هوای تو نفس کشید، آرام شد هرکس دل به یاد تو داد، جان گرفت هرکس نام تو را برد، عزیز شد اتصال با تو، اتصال با تمام خوبیهاست اتصال با تو، برکت است، زندگی است اتصال با تو، تمام خیر است 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
عید امسال مرا لایق دیدار ڪنید .. یا مرا گریہ ڪنِ صحنِ علمـدار ڪنید 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
وقتی مریض میشدم کل شب و به خاطره من بیدار بود.. اون وقت وقتی میگہ برو زیر غذارو ڪم کن اشاره به گوشیم میکنم میگم ،مگه نمیبینی کار دارم؟! ! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 ما در خرداد ۱۴۰۰ انتخابات مهمّی در پیش داریم.✌️🏻✊🏻 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 دعوای خانوادگی ما به یه هفته رسید با اونکه اعتصاب غذا کرده بودم ، با داد و بیداد مادر ، یه لقمه به زور می خوردم و تا شب خودمو توی اتاقم حبس می کردم تا اینکه یه روز هستی دیدنم اومد . مثل روزای قبل توی اتاق زانو بغل کرده بودم و به کنج اتاق خیره بودم . داشتم دوباره از سر نو ، تک تک خاطراتم رو با حسام مرور می کردم . از اون صیغه ی عقد تو امامزاده که هستی می گفت ، سید علی واسه هر کی خطبه ی عقد خونده ، شدن لیلی و مجنون ... تا رفتن به امامزداه شاه عبدالعظیم ، با اون حال خراب من و رسوایی قلبم پیش خودم . اونجا بود . آره همونجا بود که فهمیدم عاشقش شدم و حالا ... من مونده بودم و یه دنیا خاطره از حسام که رفته بود . در اتاق باز شد . هستی نگاهم کرد و هنوز من حرفی نزده ، با گریه دوید سمتم . -الهه. منو توی آغوشش جا کرد: _چرا اینطوری شد ؟ جوابی نداشتم بهش بدم . فقط نگاهش کردم که گفت : _واست یه چیزی آوردم . بازم نگاهش کردم فقط ، که ادامه داد : -از طرف حسامه . فوری قفل لبام شکسته شد : _حسام ! لبخند بی رنگی زد . کاغذی از کیفش درآورد و من بیچاره به فکر اینکه الان توی اون نامه ، چه حرف هایی که از عشقش نزده ، نامه رو فوری باز کردم و مقابل نگاه هستی خوندم . " سلام . خیلی ازت دلخورم ... اونقدر که اگه جلوی چشمم بودی شاید ناخواسته یکی توی صورتت می زدم . چند بار ازت یه سئوال تکراری رو پرسیدم و هر بار یه جور جواب دادی ؟! حالا چی شده ؟ واسه من اعتصاب غذا گرفتی که چی بشه ؟! می دونی الهه ... از قدیم گفتن واسه کسی بمیر که واست تب کنه ... ما به درد هم نمی خوریم . زور الکی نزن . بعد اون دعوایی که تو خونه ی شما راه افتاد ... اگه پدرامون هنوز هم رو کتک نزدند باید خدا رو شکر کنیم . من نمی تونم واسه خاطر تو قید خانواده ام رو بزنم . پدرم رسما به من گفته که اگه اسم تورو بیارم باید قیدشو بزنم ... و من همچین کاری نمی کنم ... تو هم بهتره تو روی پدرت وانستی و قبول کنی که اصلا ما از اولش به درد هم نمی خوردیم . دست از اعتصاب غذا بردار ... این کار احمقانه ات هیچ نفعی نداره و کاری از.پیش نمیبره ... منم آدمی نیستم که همین یه ذره غرورم رو بیام جلوی پای پدرت قربونی کنم .... پس تو رو به خیرو ما رو به سلامت ... حسام " است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌱 ترك‌گناه‌ همیشه‌شق‌القمر‌وسخت‌نیست ...! بعضی‌وقت‌ها ترك‌گناه‌یعنی‌یه‌آنفالوکردن‌ساده ... امتحانش‌می‌ارزه((: 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 سرم گیج رفت . چشمام تار شد . نامه رو از جلوی چشمام پایین آوردم و محکم فشردمش به سینه ام و از ته قلبم فریاد زدم : _حسام ! هستی فورا منو بغل کرد: _الهه ...الهه جان . ضجه می زدم . یه طوری که همه بشنوند . با خودم گفتن یا خنجره ام رو پاره می کنم یا پدر رو راضی . رسما به من گفت که همه چی بینمون تموم شده. اما من با اون ضجه ها جز اینکه صدام بگیره و پدر رضایت نده ، چیزی عائدم نشد . هستی زیر گوشم نجوا کرد: _الهه تورو خدا اینجوری نکن ... دلم میلرزه وقتی اینجوری گریه می کنی . میون ضجه هام گفتم : _چطور تونست همچین حرف هایی بزنه ؟ ... چطور تونست ؟ اونکه می گفت من تموم زندگیشم ؟ من بانوی دلش بودم ... هستی ... سوختم ... به خدا سوختم ... حلالش نمی کنم ... حسام منو آتیش زد . هستی فوری دو دستشو دو طرف صورتم گذاشت و سرم رو مقابل صورتش نگه داشت و گفت : -آروم باش آروم باش ... حرف دلش نیست . نگاهم تو نگاه هستی قفل شد . یه لحظه چشمانش پر از اشک شد و گفت : _قول ازم گرفته که بهت نگم ... ولی ... بغضش ترکید و ادامه داد: _نمی تونم تورو اینجوری ببینم ... اینجوری نوشته تا تو دست از اعتصاب غذا برداری ...خواسته راحت دل بکنی ... وگرنه ...حال حسام از تو بدتره . اشک دوباره توی چشمام جوشید و صورتم خیس شد : -هستی ... چکارکنم ؟ آره ، اصلا من اشتباه کردم ... به خدا اشتباه کردم ... دیر فهمیدم دوستش دارم ... حالا چه کار کنم ؟ لبشو محکم گزید و سرشو با نا امیدی و تاسف تکون داد و این یعنی هیچ راهی نبود . صدای گریه ام باز بلند شد که هستی باز گفت : _الهه .... تو هم یه کاری کن ... شاید فعلا مشکل شما دو تا درست نشه ولی تو هم خیال حسامو راحت کن الان سه روزه از شدت سردرد ، سر کار نرفته ... نامشو پاره کن بده من براش ببرم ... شاید اونم اینجوری آرومتر بشه وقتی فکر کنه تو از دلش دل کندی . نفس نفس می زدم از شدت گریه که گفتم : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
⭕️ ان‌شاالله در سال ۱۴۰۰ یک بار دیگه عمود ۱۴۰۰ رو ببینیم 👤 حسین یکتا •┈••✾••┈• 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام آرزو می کنم همه خوبی‌های دنیا مال شما باشه دلتون شاد باشه غمی توی دلتون نشینه خنده از لب قشنگتون پاک نشه و دنیا به کامتون باشه 🌸روزتون زیـبا🌸
رمان انلاین 📿 -نه ... نامشو پیش خودم نگه می دارم . یه نامه براش می نویسم اونو ببر . کاغذ و خودکار برداشتم و نوشتم : " سلام . حرفاتو زدی ولی باور نکردم . یادته شب آخری که باهم رفتیم توی پارک جمشیدیه توی رستوران بهم چی گفتی ؟ گفتی هر چی که شد ، بدون من همون حسام عاشق دیروزم ... یادته همون شب چند بار بهم گفتی ، می دونی چقدر دوستت دارم ؟ حسام باور نمی کنم که ازم دل کندی ... می دونی چیه ؟ حالا نقش روی قاب عکس های خطاطی ات برام داره معنا میشه . دونه دونه ... دارم میرسم به تک تک اون شعرها ... شایدم رسیدم . شباهت تو و من هرچه بود ثابت کرد که فصل مشترک عشق و عقل تنهایی ست . * * * * * این چیست که چون دلهره افتاده به جانم حال همه خوب است اما من نگرانم * * * * * آه بی تاب شدن ، عادت کم حوصله هاست بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست . * * * * * یا حتی اون قابی که توی پذیرائی مون زدیم .همون خطاطی بزرگ دست خودت که نوشتی : "من سوختم و سوختم و سوختم ازعشق حاشا که دل غمزده ای سوخته باشد " حسام ... تو خیلی وقت بوده عاشقم بودی و من ندیدمت ... مگه نه ؟ کور بودم که حرفای دلت جلوی چشمام قاب بوده که من ندیدم . کور بودم که توجهت رو به خودم متوجه نشدم و حال دلت رو نفهمیدم ....حالا هم دیر نشده . بذار تو دل بکنی و من دلدارت بمونم ... واست صبر می کنم . لب به غذا نمیزنم . هنوز اونقدری جون دارم که بتونم طاقت خودمو بسنجم . فکر کنم شاید بتونم کاری کنم . وگرنه پیرهن مشکیتو آماده کن ... اگه خودمو بهت نرسونم ، نعشم رو روی شونه هات میذارم تا لااقل خاکم کنی ... اگه تو تونستی اینهمه مدت عاشقم باشی و من کور باشم ، پس حالا منم می تونم عاشقت باشم و تو منو نبینی وحالمو نفهمی ... من پای حرفم هستم تا هرچی که پیش بیاد. الهه . نامه رو تا زدم و به هستی دادم ، نگاهی به لرزش دستام کرد و گفت : _الهه ... قوی باش درست میشه . سری تکون دادم و بغضم رو قورت دادم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
• ࡅߺ߲ܟ̇ߺߊ‌‌ࡈࡋܝ‌ ܩܣܥ‌ࡅ࡙ߺ ܦ߭ߊ‌‌ࡈࡋܩܣ(ࡄ) ࡏަ̇ࡅߊ‌‌ܣ ̇ࡅܭ̇ࡅࡅ࡙ߺܩ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•| صبح بهار ما شب دیدار روے توست در قید و بند عید نبودیم، از نخست🌱 ════°✦ ✦°════ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 حسام یه نامه به هستی دادم ، بلکه وانمود کنم همه چی تموم شده و الهه آروم بگیره . نمی خواستم هر شب جلوی آقا حمید قد علم کنه و کتک بخوره . اما هستی در عوض نامه ی الهه رو برام آورد. نامه اش رو که خوندم حالم خراب تر شد . نامه رو میون دستم مچاله کردم و فریاد زدم : _هستی بهش چی گفتی ؟ هستی سرشو عقب کشید و گفت : _هیچی . فریادم بلندتر شد : _راستشو بگو. هستی لباشو به دهان فرو برد و کمی بعد گفت : _مجبور شدم حقیقت رو بگم . -چرا اااا ؟! -حالش خیلی بد بود ... فکر کرد تو فراموشش کردی ، چنان ضجه ای زد که بند دلم پاره شد . چشمامو از تصور گریه های بی وقفه ی الهه بستم و گفتم : _خراب کردی هستی ... نباید اینکارو میکردی ... امروز ضجه می زد ، فردا آروم می شد ... اگه فردا باز جلوی پدرش واسته و یه جور دیگه کتک بخوره چی ؟اگه با همون اعتصاب غذاش یه بلایی سر خودش بیاره چی ؟ هستی با ناله جواب داد: _حسام ... من نمی تونم ... به خدا نمیتونم سنگ دل بشم .... حالم بد شد وقتی همون چند دقیقه حالشو دیدم ... از من نخواه. کف دستم رو ناچارا گذاشتم روی پیشونی پر دردم و ناله زدم : _اِی وای .... می دونم حالا ... حالا تا خودشو راهی ببمارستان نکنه دست بردار نیست . -حسام ... بابا دیشب یه حرفی زد. -چی گفت ؟! هستی مکثی کرد و گفت : _می گفت حسام اگه کارو تموم کنه الهه آروم می گیره . نخواستم حتی یه ثانیه فکر کنم که معنی این جمله چیه و پرسیدم : _خب یعنی چی ؟! با اونکه انگار معنیش رو میدونست گفت : _با خودش حرف بزن ... انگار یه راه حل داره . راه حل ! واسه نزول بلایی که دامنگیر دو تا خانواده شده بود ! مگه راه حلی بود جز کمک و امداد خود خدا ؟ با اونکه کنجکاو راه حل بودم اما به روی خودم نیاوردم تا خود پدر سر صحبت رو باز کرد . دو روز بعد از رسیدن نامه ی الهه به دستم . وقتی چشمام توی فیلم مستند بود و فکرم پیش الهه . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
→√♥💣 ←پُشـټ‌ِسَنگرݦَجازۍ باـخُودِݥون چَند‌چَندیم‌رَفیق؟!👀 ════°✦ ✦°════ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
↺پست های امروز تقدیم بھ↶♥️🌸 🌺 شبتون فاطمے➿.• عشقتون حیـــ♥️ـــدرۍ مھرتون حسنے🌱•° ارزوتون هم حرم ارباب ان شاءالله💫°` یا حسن مدد ... نمازشب و وضو یادتون نره🦋•• التماس دعاۍفرج و شھادت🥀.•• شبتون مهدوی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺩﻝ ﮐﻪ ﺗﻨﮓ ﺍﺳﺖ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ؟ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻭ ﺩﺷﺖ ﻭ ﺩﻣﻦ؟ ﯾﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﻍ ﻭ ﮔﻞ ﻭ ﮔﻠﺰﺍﺭ ﻭ ﭼﻤﻦ؟ ﯾﺎ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺧﻠﻮﺕ ﻭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﻣﻦ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺗﻨﮓ ﺍﺳﺖ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ؟ ﭘﯿﺮﻓﺮﺯﺍﻧﻪ ﻣﻦ ﺑﺎﻧﮓ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﮑﻮﺳﺖ، ﺩﻝ ﮐﻪ ﺗﻨﮓ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﻭ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﻭﺳﺖ … ﺷﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺟﺎﯾﮕﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺗﻮ ﺳﺨﻨﺶ ﺭﺍﻩ ﮔﺸﺎ ⭐دلت غرق در شادی و آرامش ، شبت بخیر🌙 -------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸طلوع صبح‌گاهتون 🍃به شادابی گل‌های زیبا 🌸روزتون به زیبایی شکوفه‌ها 🍃بارش بوسه های خداوند پای 🌸تمام آرزوهای قشنگتون 🌸 -------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- کسایی که رفتن کربلا فقط میدونن این یعنی چی:)💔🌱 ----------------------------- 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 ده روز بود که دعوای خانوادگی ما باعث جدایی من و الهه شده بود. تمام حواسم به افکار خودم بود که پدر گفت : -حسام . -بله . -تصمیمت چیه ؟ -در مورد ؟ -الهه . سکوت کردم که مادر گفت : _محمود بهش نگو ... تورو خدا بهش نگو. اخم توی صورتم ظاهر شد: _چی شده ؟ پدر بی مقدمه گفت : _معده اش خونریزی کرده . -یا حسین .... کی ؟! چرا به من نگفتید ؟ مادر با عصبانیت گفت : _محمود چرا گفتی ؟ پدر با فریاد جواب مادرو داد: _باید بدونه ... اون حمید احمق حاضره دخترش رو دستی دستی به کشتن بده ولی به حرف من و تو گوش نده ... این وسط الهه داره پرپر می شه ... منیژه می گفت دکتر گفته حالش زیاد مساعد نیست . حسام فوری از جا برخاستم و پرسیدم : -کدوم بیمارستانه ؟ پدر فریاد زد : _بشین حسام . محکم و جدی گفتم : _نه .... میرم دیدنش ...کدوم بیمارستان ؟ پدر از جا برخاست و مقابلم ایستاد و توی صورتم گفت : -کارو از این خرابتر نکن ... نذار دوباره از صفر شروع کنه الان فردا می شه یه ماه که همدیگه را ندید ...کوتاه بیا حسام ... قسمت نیست . -قسمت !! تنها کلمه ایه که هر وقت کم میآریم میگیم ... نه ؟ پدر دستمو گرفت و منو کشید سمت مبل و گفت : _بشین . نشستم .اماعصبی .اما کلافه .دلم می خواست یه جایی می رفتم و از ته دل فریاد می زدم و خودم رو خالی می کردم : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✔️ ✔️ 🔸کمربندها را محکم ببندید 🔸کار تمام است خواهید دید 🛑 🌺حاج حسین یکتا ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏫ چه زمانی زندگی مون ایده آل میشه؟! 🔰 ما در شرایط غیبت امام زمان، در واقع مثل کسی هستیم که فقط آب و نان برای خوردن داره. 🔰 اگر به این شرایط راضی باشیم و عادت بکنیم، باعث میشه هیچ تلاشی برای رسیدن به شرایط مطلوب نداشته باشیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 جوانه های امید... 🔹منتظر حرکت زمان نباش، خودت حرکت کن !! 🔷 هرجایی که هستی یه کاری برای ظهور بکن.
رمان انلاین 📿 _حسام یه راه وجود داره ... سخته ولی اگه میخوای الهه دست از این کاراش برداره تنها راهه . فقط به پدر نگاه کردم که ادامه داد: -این فکر و از سرت بیرون کن که من یا مادرت بریم با حمید حرف بزنیم ... حرف هایی که نباید زده می شد ، زده شده ، حرمت ها ریخته شده ... الان اگه میخوای صله رحم قطع نشه و اسم تنها عمه ات توی زندگیمون باقی بمونه ، فقط یه راه هست . -چی ؟! پدر آه بلندی کشید . چه راهی بود که گفتنش آه بود و اسمش راه حل ! -یه همکار دارم ، پدرش خیلی سال پیش فوت کرده ... پسر خیلی خوبیه ...مذهبی و مومن ... یه خواهر داره که .. فریاد زدم : _نه ... صدای فریاد پدر هم برخاست : _نه نداریم ... حسام ... اون دختر داره خودشو واسه تو میکشه ... با اون معده ی مریض چند بار می تونه کارش به بیمارستان بکشه ؟ قید الهه رو بزن ... تموم شد . الهه دیگه نامزدت نيست ، محرمت نیست . کف دستم رو محکم جلوی چشمام گرفتم و پدر باز ادامه داد: _فکراتو بکن . سرم رو بلند کردم و عصبی گفتم : _فکرام رو کردم ، من دیگه قصد ازدواج ندارم ... ولم کنید تورو خدا. پدر شونه هام رو محکم تکون داد و گفت : -یعنی چی ؟ مرد باش این مسخره بازیا چیه ...حالا که کارو به اینجا رسوندی میگی قصد ازدواج نداری ؟ می خوای الهه هر شب با فکر تو زجر بکشه و مقابل اون پدر احمقش کتک بخوره و اعتصاب غذا کنه ... به خدا من بیشتر از حمید به فکر الهه ام که اگر پدرش به فکرش بود نمیذاشت کار شما دوتا به اینجا بکشه ... اون طفل معصوم چه گناهی کرده که هنوز امید داره یه روزی همه چی درست میشه . سرم رو به دو طرف چرخوندم و زمزمه کردم: _من نمی تونم به خدا نمی تونم یه نفررو بدبخت کنم ... فریادی جوابم شد: _تو اگه واقعا به فکر اون الهه ای که قراره به زور پدرش بشینه پای سفره ی عقد آرش ... پس اینکارو بکن ... چه بخوای یانه ، الهه دوباره به عقد آرش در میآد. منیژه میگه حمید قسم خورده که واسه خاطر لج و لجبازی بامنم شده اینکارو میکنه ... پس لااقل بذار خود الهه راضی بشه به اینکار ، تا اینکه یه بلایی سر خودش بیاره . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
رمان انلاین #الهه_بانوی_من 📿 #پارت271 _حسام یه راه وجود داره ... سخته ولی اگه میخوای الهه دست از
پارتِ‌درست ادیت شد 😍😍😍😍💙 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌅 لوازم ظهور امام زمان عجل الله فرجه ... 🎬 ببینید؛ برای ظهور حضرت اباصالح المهدی چه مقدماتی نیاز است؟؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا