رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت379
_چیزی بیارم بخوریم ؟
-ببین چی تو یخچال داریم .
-خب ... خیلی چیزا ... میوه ...کیک ، نوشیدنی ...ترشی ..
ترشی رو با خنده گفت و بعد ادامه داد:
-کیک بخوریم ؟ من که شام نخوردم .
-کیک میخوریم .... با چایی.
لم دادم روی مبل و ادامه دادم : البته اگه شما چایی بذاری .
-چشم بانو.
کتری شیرداری که مادر خریده بود را پر آب کرد و روی گاز گذاشت .
باچند جرقه ی فندک گاز ، زیر کتری روشن شد . برگشت توی پذیرائی و کتش را در آورد. آستین پیراهنش رو بالا داد که با شیطنت پرسیدم :
_قراره کُشتی بگیریم ؟
خندید:
_به اونم می رسیم ولی نه الان ... یه امشب چند تا نماز داره که برم بخونم تا آب کتری جوش بیاد.
همون موقع صدای زنگ در توجهم را جلب کرد . هردو با تعجب بهم نگاه کردیم . حسام رفت سمت آیفون .
-بله ....شما ؟
به من نگاهی انداخت و جلوی خروج صدایش از طرف گوشی رو گرفت :
_آرشه .
قلبم نزد . ایست کرد . ترسیده از جا پریدم :
_نه حسام در و باز نکن ... واسه چی اومده اینجا ! چکار داره یعنی ؟
-الهه ! چرا ترسیدی ؟! چیزی نیست .
-آخه واسه چی الان !؟ این وقت شب !
دستش را از جلوی گوشی آیفون برداشت که گفت :
_امرتون ؟...نمیشه ....
بله چند لحظه گوشی رو سر جایش گذاشت و با یه اخم جدی گفت :
_من برم ببینم چی میگه .
فوری با ترس فریاد زدم :
_نه حسام ....تو رو خدا نرو.
-وااا .... الهه ! چرا اینطوری می کنی ؟!
-می ترسم یه بلایی سرت بیاره .
-نترس بابا ... بچه که نیستم ... تو همین جا بمون ...نیای پایین یه وقت ... به قرآن قسم ، بیای بد جوری عصبی میشم ها.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
آدم اگر جنسش خوب باشد، اصلا به آنچه خدا دوست ندارد علاقه هم ندارد.🍃
- #آیتاللهجاودان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
16.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺چیزی به اسم اسرائیل نداریم!
#سعیدمحمد
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
⚠️ تلنگرانه
🌸ﺭﻭﺯ ﻗﯿــﺎﻣـﺖ ﻧﯿﮑـیﻫﺎﯾمــان را به ﻣﺤﺒـــﻮﺏﺗﺮﯾـﻦ ﻓـــــﺮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯿمــان ﻧﺨـﻮﺍﻫیــــمﺩﺍﺩ…🖐🏻
ﺍﻣـﺎ مجـﺒــﻮﺭ ﻣﯿﺸﻮیـم بـﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﯿـﮑﯽﻫﺎیمـان ﺭﺍ بـﺪﻫیـم ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ مـﺘﻨﻔــﺮ ﺑﻮﺩیـم🔥ﻭ ﻏﯿﺒﺘﺶ را ﮐﺮﺩیم!!!
⛔️ #حقالناس…
اوج حمــاقت است نه زرنـگی!
✅ زرنـگی، بنـــدگی خــداسـت
❤️در آغوش خدا باشید❤️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت380
با ترس نگاهش کردم که رفت . با دلشوره ای که داشت اشکام رو جاری میکرد ، چشمامو بستم و شروع کردم به صلوات فرستادن . تند تند . بلند و بلند . چند دقیقه ای که گذشت و حسام نیومد ، مجبور شدم از کنار پنجره ی پذیرائی به بیرون نگاهی بندازم .
اما دیوارهای بلند حیاط مانع دیدم بود .
با حرص دویدم سمت آیفون و گوشی آیفون رو برداشتم. هیچ صدایی جز صدای رفت و آمد ماشين ها و بوق زدن هاشون نبود که در خانه باز شد و حسام وارد.
چنان نفس بلندی کشیدم که حسام ترسید:
_الهه!
اشکام جاری شد:
_چی شده ؟ چرا گریه می کنی ؟
-چکارت داشت؟
-هیچی ... یه امانتی واسه تو آورده بود.
چشمام با اونهمه اشکی که ازش می جوشید تار شده بود که پرسیدم :
_امانتی !
یه پاکت دستم داد و گفت :
_ میخواست تو رو ببینه که گفتم نمیشه ... اینم واسه توئه.
در پاکت رو باز کردم یه نامه بود و یک چک .حدسش زیاد سخت نبود . سهم من بود. نامه را باز کردم .
" سلام.
گاهی وقت ها فکر می کنیم فرصت هست .
دیر نمی شه ، هنوز زوده ، هنوز وقت داریم ...همین زوده ها و فرصت ها مارو گول میزنه .همون طور که منو گول زد .
فکر کردم برای عشق وقت دارم ، خیلی زیاد .
اونقدر وقت هست که برم و برگردم تو پام بمونی و من با دست پُر، یه زندگی جدید دست و پا کنم . رفتم ولی وقتی برگشتم دیگه تو نبودی !
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جانم
عمریست که در انتظار او ماندیم
در غربت سردخویش جا ماندیم
او منتظر ماست تا برګردیم
ماییم که در غیبت کبری ماندیم
کاش صدای انا المهدی به گوش برسد
کاش این انتظار به پایان برسد
کاش یوسف زهرا به کنعان برسد
کاش کلبه احزان به گلستان برسد
کاش ته این قصه به کربلا نرسد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت381
الهه ...
یه روزی تمام حسرت زندگیم پول بود . قدرت بود . استقلال مالی ام بود . اما حالا که به تموم اینها رسیدم ، تمام حسرت زندگیم تویی ...اشتباه کردم .
باید می موندم . با تو به پول می رسیدم شاید ، ولی حالا هرگز به تو نمی رسم .
حتی وقتی پول رو بهانه ای کردم که تو رو بدست بیارم و پای سهمت رو پیش کشیدم و دلم قرص شد که تو بله رو میگی ، تو جلوی همه دست رد به سینه ام زدی ، و من فهمیدم که از همون اول باختم . منی که تو رو راحت از دست دادم و حالا هرچی میدوم به تو نمیرسم ... سهم خودته.
سهم آقا جون ... پولی که اگه دست من بمونه جز عذاب و یادآوری خاطرات تلخ چیزی برام نداره ... منو ببخش که درکت نکردم ، که تنهات گذاشتم ... یه زمانی به خودم برای رفتن حق می دادم ولی حالا فهمیدم اشتباه محض بود و غیر قابل جبران . "
نامه اش رو تا زدم و همراه چک گذاشتم روی سنگ کابینت اپن که حسام پرسید:
_چی نوشته بود؟
-میتونی خودت بخونیش.
سرش رو جلوی صورتم خم کرد:
_نمی خونمش به من ربطی نداره.
لبخند زد و تابش نگاهش رو توی صورتم تقسیم کرد و بعد متمرکز شد روی لب هام .
-واسه چی برام گریه کردی ؟
-ترسیدم از دستت بدم.
لبخندش درخشید و کشیده شد .
-بگو اون جمله ای رو که من خیلی دوست دارم بشنوم.
می دونستم کدوم جمله رو میگه. بعد از پایان علت دلشوره ام ، گفتنش لازم بود . دستام دور گردنش حلقه شد و صدام توی گوشش پیچید:
_خیلی دوستت دارم حسام .
دستاشو دور کمرم حلقه زد و منو محکم به سینه اش فشرد.
-من بیشتر الهه جان ... حالا یه اجازه بده قبل کُشتی دو رکعت نماز بخونیم اگه خدا قبول کنه ... تا ما رو غسل واجب نکردی .
از حرفش خندیدم که مرا از سینه اش جدا کرد و به شوخی گفت :
_چنان منو چسبیدی ، انگار می خوام فرار کنم !!
با حرص و خنده گفتم :
_حسام .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🕊
دههادلیلوجودداࢪد، ڪہامسالرأےبدهیمـ !
امامهمتریندلیل:
وصیتحاجقاسـمڪہگفت:
جمهورےاسلامۍایࢪانحࢪماست!
ومابایدباتمامـتوانازحࢪمدفاعڪنیمـ✊🇮🇷
#انتخابات1400
#مامنتظرانتخاباتیم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
|خاطرهشہدا🕊|
──────
یهومیومدمیگفت:
«چراشماهابیکارید⁉️»😑
میگفتیم:
«حاجی! نمیبینےاسلحہدستمونہ؟!یاماموریت
هستیمومشغولیم؟!»🤦🏻♂°
.میگفت:
«نہ..بیکارنباش!
زبونتبہذکرخدابچرخہپسر...🍃° همینطورکہنشستےهرکارےکہمیکنے ذکرهمبگو :)»📿
وقتےهمکنارفرودگاهبغداد
زدنش😔
تۅ ماشینشکتابدعاوقرآنشبود ..🎈🖇
.
☁️⃟🍁¦⇢ #حاجقاسم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
کانال به شرط عاشقی باشهدا
یکی از برترین کانالهای رمانِ ایتا
از نویسندگان محترم جهت همکاری و نشر آثارشان در کانال به شرط عاشقی باشهدا👇
https://eitaa.com/joinchat/2125529114Cdc33bb954c
دعوت به عمل می آورد
.درصورت تمایل برای همکاری به آیدی زیر مراجعه کرده و اطلاعات و رمان خود را ارسال نمایید🌹
@Toprak_admin
#بیو 🌱
- " الخِيَر فيما يختاره الله لنآ ، ♥
Whatever Allah chose ، is the best for us.
چیزی که خدا انتخاب میکند برایمان بهتر است. ❤
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
نظربه ساعتِ خود کَردُ نقشه درسر داشت
تبر به دوشِ کسی از نوادگانِ خلیل
چقدر؟مانده از این بیست و پنج ساله مگر
که محو گردد از عالم نشانِ اسرائیل
به امید سرنگونی رژیم کودک کُشِ اسرائیل وعربستان سعودی
#مرگبراسرائیل
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت382
❤️دوسال بعد
دوخط نوشتم اما صدای جارو برقی تمرکزم را بهم زد.خودکارم رو ما بین انگشتام جابه جا کردم و با صندلی میز کامپیوتر چرخیدم سمت در . صدای جار و برقی هم داشت به در اتاق نزدیک و نزدیکتر می شد که در اتاق باز شد .حسام یه نگاه به من انداخت و گفت :
_خسته نکن خودتو ... چقدر میشینی ...کمرت خشک میشه ... بلند شو راه برو .
-اصلا تو نمیذاری من بنویسم ...
به دسته ی جارو برقی تکیه زد و پرسید:
_اصلا چی می نویسی اینهمه ؟
-خاطرات خودمو .
خندید:
_خاطرات من و تو؟
بعد جارو برقی را با پایش خاموش کرد و سرش رو سمت برگه هایم خم کرد و بلند خوند:
-من بیشتر الهه جان ...حالا اجازه بده قبل از کُشتی گرفتن ، یه دو رکعت نماز بخونیم اگه خدا قبول کنه ، تا ما رو غسل واجب نکردی .
سرش سمت صورتم بالا اومد:
_اینارو کی گفته ؟
-تو دیگه ... شب عروسیمون ... یادت نیست ؟
اخمش محکم شد و برگه ها را برداشت و با دقت شروع به خوندن کرد:
_الهه ... اینا چیه نوشتی ! از چیزای دیگه هم گفتی ؟!
خندیدم . منظورش رو فهمیدم ولی دوست داشتم اذیتش کنم . تکیه زدم به صندلیم و دستم رو گذاشتم روی شکم بزرگم و با یه لبخند پر شیطنت گفتم :
_نه زیاد ... فقط گفتم ...
لحن صدایم رو مثل گوینده های رادیو پر از ناز کردم و ادامه دادم :
📝📝📝
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «او حواسش به ما هست»
👤 آیتالله #بهجت
🔺 ماجرای شخصی که برای مشکلات اقتصادی به امام زمان متوسل شد.
چقدر این سخن امام زمان مثل آرامبخشی برای این روزهای ماست😔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروزتون🌸🍃
معطر بہ عطر الهی🌸🍃
سرآغاز روزتون
سرشار از عشق💖
و خبرهای عالی
زندگیتون آروم
دلتون شاد و بی غصہ
#سلام_صبح_زیباتون_بخیر 🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
☄ مشکلات ارتباطیِ انسانهای سختگیر
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت383
_او دستم را کشید و مرا سمت اتاق برد ... بوسه اش خواستنی تر از همیشه بود ... و لب هایم بیشتر از همیشه محتاج بوسه اش .... دستش که سمت تاج روی سرم رفت ...
با همون اخم پر جذبه پرسید :
_اینارو کجا نوشتی ؟ ...چرا من پیداش نمی کنم !
خندیدم و همه چی لو رفت . متعجب به من خیره شد که جواب دادم :
_واقعا فکر کردی من خصوصی ترین حرف ها و کارها مون رو می نویسم ؟!
اخماش باز شد و شونه هاش از اون ابهت افتاد و کلافه نگاهم کرد . تازه فهمید که دستش انداختم که بلندتر از قبل خندیدم . که برگه های توی دستش رو تو هوا تکون داد و گفت :
_بخند .... اگه اینا رو بهت دادم .
بعد همراه برگه ها از اتاق بیرون رفت . با اون شکم گنده که نمیذاشت تند بدوم ، با نهایت سرعتی که داشتم ، دویدم پشت سرش :
_حسام ... تو رو خدا ... کلی زحمت کشیدم نوشتم ... نندازیشون دور .
ایستاد و گفت :
_باید بندازمشون دور تا شوهرت رو دست نندازی .
-بده به من ...
دستم رو سمتش دراز کردم که سرش رو برایم پایین گرفت و جلوی صورتم گفت :
-تو یه بوسه ی مطلوب و پسندیده بهم بده تا من برگه هاتو بدم ... از صبح همه کار کردم ، ظرف ها رو شستم ، خونه رو جا رو زدم ، دستشویی رو شستم ... ناهار هم درست کردم .... بابا به خدا ، امروز روز استراحت من بوده انگار.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ یعنی خدا باهام قهره ؟
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت384
-باشه ... اول برگه هام.
با لجبازی گفت :
_اول بوسه .
دست دراز کردم برگه ها رو بگیرم که دستشو رو بالا برد و چون قدش بلندتر از من بود ، برگه ها از دسترسی من خارج شد . روی پنجه های پام ایستادم و خودمو کشیدم سمت دستش که یک دستش رو دور کمرم حلقه کرد و درحالیکه محکم منو تو بغلش گرفته بود گفت :
_زیادی دستت رو بالا نکش ...شنیدم واسه خانم های باردار خوب نیست .
-پس برگه هامو بده ...
_خودت بگیرش ...وقتی یه بوسه رو دریغ می کنی منم لج می کنم .
ناچار با انگشت اشاره ، محکم به گودی پهلوش زدم که از درد خم شد و برگه ها بدستم رسید .
با لبخندی پیروزمندانه گفتم :
_گرفتمش آقای لجباز .
برگه ها رو سمت اتاق بردم و باز نشستم روی صندلیم . همون چند خط اخر مونده بود که حس کردم زیاد سرحال نیستم . حسام برگشت تا جارو برقی رو جمع کنه که با اخم گفت :
_یکی طلبت ... اما الان نه ... بذار وقتی محمدامین من به دنیا اومد ، بعد چنان تلافی کنم که ...چیه ؟!
-حالم یه جوریه .
-چه جوریه ؟!
-کمرم ... درد می کنه .
عصبی صداشو روی سرم بلند کرد:
-کمرت درد میکنه که واسه چهار تا برگه دنبالم میدوی و میخوای برگه ها رو از دستم بگیری؟! کمرت درد میکنه که دوساعته اینجا نشستی روی یه صندلی ؟!
نگاه توبیخانه ای بهش انداختم و گفتم :
-آقا حسام ببخشید ها ... ولی سر من داد زدی ؟
فوری صداشو پایین آورد و پرسید :
_داد بود؟!
-بله ... بود.
-خب معذرت ...اعصابم رو خرد کردی ...
ولی داد نداریم ... بله حق با شماست .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨
به امید تجلی روزی مملو از
انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏
✨ #شبتون_نورانی✨
-------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام😊✋
صبح زیباتون بخیر ☕️🌸
روزتون زیبا 🌿
و پراز زیباییهای خلقت🌸
امروز را با یه دنیا🌿
عشق و محبت 🌸
و یه ذهـن آرام 🌿
شروع کنیـد🌸
زندگیتون 🌿
سرشار ازخوشبختی 🌸
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت385
سرش رو جلوی صورتم آورد و منو بوسید و درحالیکه یه دستش رو به میز کامپیوتر پایه کرده بود و وزن شونه اش رو روی اون می انداخت و پرسید:
_الان حالت خوبه ؟
-نه ...کمرم دردش آروم نمیشه .
-بریم دکتر ؟
از پشت میز برخاستم و گفتم :
_بذار چند دقیقه دراز بکشم اگه بهتر نشدم بعد میریم .
نگاهش با من بود که میز کامپیوتر رو دور زدم و رفتم سمت تخت و دراز کشیدم .
حسام جارو جمع کرد و گذاشت توی کمد دیواری و کنارم لبه ی تخت نشست .آروم گودی کمرم را با کف دستش مالش میداد که پرسید :
-الان چطوری ؟
-نه ... خوب نیستم .
-میخوای زنگ بزنی دکترت ؟
نفسم رو محکم از سینه بیرون دادم و گفتم :
_حالا زوده ... بذار یه کم دیگه بگذره .
روی دست راستش نیم خیز شد بالای سرم و از بالای صورتم ، نگاهم کرد.چقدر توجهش رو دوست داشتم .آرامش بخش بود ، اما درد کمرم با این همه توجهش خوب نمیشد :
_الان چطوری ؟
باخنده گفتم :
_حسام ! هر یک دقیقه که تغییری حاصل نمیشه .
حسام
الهه حالش زیاد خوب نبود که دستور به استراحتش دادم و برگشتم توی پذیرائی که تلفن خانه زنگ زد .فوری دویدم گوشی رو برداشتم که صدای زنگ تلفن بیدارش نکنه:
_الو .
علیرضا بود:
_سلام ...خوبی ؟
-سلام ...الهی شکر .
-میگم هستی میگه شب می خوایم سُلاله رو ببریم پارک ، شما هم میآیید ؟
-نه فکر نکنم .
علیرضا باز گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرزند صالح نعمت است 😍❤😍
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارسالیاعضا🌱🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے
💫 دنیا کاملاً آماده میشود؛ برای ملاقات آخرین باقیماندهی خدا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت386
_بیایید دیگه ...خوش میگذره .
-الهه یه کم ناخوشه ... شاید مجبورشم ببرمش دکتر.
-گوشی گوشی .
علیرضا تک تک حرفا مو برای هستی توضیح داد که هستی گوشی رو از علیرضا گرفت و انگار باز رسیدم به نقطه ی اول ... باز همه چیز را توضیح دادم که هستی گفت :
_بذار الان خودم میآم پایین ببینمش .
گوشی رو که قطع کردم با خودم گفتم :
" خوبه شما طبقه بالایی و زنگ میزنی .... خب چهار تا پله بیا پایین .
و اومد . در خونه رو باز کردم که پرسید:
_کجاست ؟
-توی اتاق ... بذار استراحت کنه ... کمرش درد می کنه .
هستی بی توجه به من رفت سمت اتاق و گفت :
_خب شاید وقتشه .
دنبالش رفتم .هستی وارد اتاق شد و من پشت سرش . نشست روی تخت ، روبه روی الهه و گفت :
_چی شده ؟
الهه با بی حالی جواب هستی رو داد:
-هیچی ... یه کم خسته شدم فقط .
هستی یه نگاه به من انداخت که فوری مفهومش رو فهمیدم وگفتم :
-من همه ی کارو رو کردم ...
الهه فوری گفت :
_نه کار نکردم ولی انگار خسته شدم .
با یه نفس بلند گفتم :
_خانم من نویسنده شده ...از صبح نشسته داره خاطرات می نویسه .
هستی با یه لبخند گفت :
_واقعا !! چه جالب بده منم بخونم .
فوری سمت برگه ها حمله کردم و برگه ها رو برداشتم قبل از اونکه آبرو و حیثیت ما رو به داد بده و گفتم :
_نخیر خصوصیه .
هستی ابرویی بالا انداخت :
_وا ... اگه خصوصیه چرا نوشته ؟ خب نوشته که یکی بخونه دیگه ..
الهه با همون بی حالیش گفت :
_بده بخونه حسام چیز بدی نداره .
ابروهام رو بالا دادم و با یه اخم گفتم :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
صدام از فرماندههاے عراقے پرسید:
چرا نمیتونید خرمشهر و بگیرید؟
گفتن"جوان 27 سالہاے بہ نام جهانآرا مانع میشود!"
#خرمشهر
#سومخرداد
#شهیدجهانآرا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
ٺو همانے کہ دلم لکزدھ لبخندٺرا.. :))
#حاجقاسم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨
به امید تجلی روزی مملو از
انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏
✨ #شبتون_نورانی✨
-------------------