رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت388
با صدایی شبيه گریه گفت :
_خیلی درد دارم حسام .
عصبی داد زدم :
_خب واسه چی بیدارم نکردی ؟
-دلم نیومد.
مثل فنر از جا پریدم و از شدت عصبانیت از دست اینهمه سهله انگاریش ، غر زدم :
-دیوونه ام کردی به قرآن ...از صبح هی میگم استراحت کن ، میگی خوبم ... بلند شدی رفتی پارک ، حالا هم که معلوم نیست از کی درد داری و منو بیدار نکردی .
تند و تند دکمه های پیراهنم رو می بستم که نشست لبه ی تخت تا جوراب هایش را پا کند اما کمی سختش بود . فوری جلوی پایش زانو زدم و درحالیکه با حرص جوراب را از دستش می گرفتم گفتم:
_بعدا سر فرصت به حسابت میرسم .
جوراب هایش رو که پا کردم ، از جا برخاست . ازشدت درد نمی توانست حتی راه برود.
دنبال روسری اش بودم که گفت :
-حسام می خوای هستی رو بیدار کن...
-هستی رو واسه چی ؟
-تو فردا باید بری سرکار .... شاید چیز خاصی نباشه و تو بیخودی از کارت بیافتی ... هستی هم بیاد که اگه چیزی نبود ، من با هستی برگردم و تو بری سرکارت.
انگار یه قابلمه آب جوش ربخته باشند روی سرم . باز داد زدم :
_الهه! ... من شوهرتم ، باید باهات بیام بیمارستان نه هستی ... فوقش فردا سرکار نمیرم ، بس کن .
روسری اش رو سرش کردم و چادرش رو خودش . رفتیم سمت در .
کفش هایش طبی بود ولی بند دار . خم شدم و بند کفش هایش را بستم که باز گفت :
_حسام تو رو خدا منو ببخش ...خیلی اذیتت می کنم.
-بسه الهه ... با این کارا و رفتارات دیوونه ام کردی .
تمام طول راه ساکت بود و آروم می گریست . نمی دونم گریه اش از درد بود یاحرف های من . اما به هر حال طاقت دیدن اشک هایش رو نداشتم .
دستم رو دراز کردم و دستش رو میان دستم محکم فشردم :
_الان می رسیم الهه جان .
-حسام ... اگه ...
مکثی کرد و باز ادامه داد:
_من مُردم ...
فریاد زدم :
_...دیوونه ...
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت3
چشم بسته صدای مهربون خانومی رو شنیدم :
_ عزیز دلم ، چی شده گلم ؟ چرا گریه میکنی خوشگل خانوم ؟
_مامانم رو آمبولانس برده ، من مامان دارم ، اما بچه ها میگن اگه مامان داشتی اینجا نمیاوردنت ، ولی من مامان دارم ، دلم براش تنگ شده.
دستی روی موهام کشید و گفت :
_دختر نازم... چه موهای بلند و قشنگی داری ... میخوای برات ببافمش ؟
اشکام بند اومد. نگاهم به لبخند قشنگ روی صورت خانومه بود که نشست لبه ی تختم و بعد سر انگشتان ظریفش رو توی موهام فرو برد و گره های کوچکشو باز کرد. نوازش دستش منو یاد مادرم انداخت. آروم گرفتم و به صدای آرامش بخشش گوش سپردم :
_چه موهای نرم و لطیفی... چه دختر نازی... دیگه نبینم گریه کنی دخترم.
چنگک های نرم دستانش لا به لای موهام رقصید. یکی زیر و یکی رو ، موهام رو بافت و بعد دست برد زیر مقنعه اش و کش سرش رو باز کرد و با کش سر خودش موهام رو بست .
آروم گرفته بودم که سرش رو از کنار گونه ام جلو کشید و گفت :
_آفرین دختر نازم... اسمت چیه عزیزم ؟
_ نسیم.
_ جانم... چه اسم قشنگی! ... اسم منم میناست. یه پسر دارم اسمش هومنه .
_ هومن! ... هومن یعنی چی ؟!
_ یعنی پسری با فکر خوب.
به نظرم اسمش مسخره اومد و بی رو در بایستی گفتم :
_ولی اسم من قشنگتره... نه پسر با فکر خوب.
خندید. بلند و بی ممانعت :
_وای منوچهر... این دختره خیلی بامزه است.
مرد با یه لبخند به نشانه ی تائید جلو اومد و آروم زمزمه کرد:
_ولی هومن داداش میخواست ها.
فوری گفتم :
_من خودمم یه آبجی کوچولو دارم که با آمبولانس رفته ، مامانم میاد دنبالم ، میدونم.
نگاه میناخانم و آقا منوچهر توی صورتم چرخید و با یه حس پر غم بهم خیره موند. اونروز هیچ یک از بچه ها باهام حرف نزدن. همه قهر کردند و گفتن که من الکی زدم زیر گریه تا توجه جلب کنم. اصلا من تا اونروز ، نمیدونستم که ، توجه جلب کردن یعنی چی ؟
و واقعا هم اینطور نبود. دلتنگیم باعث گریه ام شد. مینا خانم و آقا منوچهر رفتند و من موندم و شبی پر از سکوت ، و خاموشی ساعت 8 و قانون خواب اجباری پرورشگاه و این سوال که مادرم کی دنبالم میاد ؟
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروزتون🌸🍃
معطر بہ عطر الهی🌸🍃
سرآغاز روزتون
سرشار از عشق💖
و خبرهای عالی
زندگیتون آروم
دلتون شاد و بی غصہ
#سلام_صبح_زیباتون_بخیر 🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #نماهنگ | فرمانده دلها،مُهر ولایتت بر سینه ها ❤️
#امامخامنهای
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هرچه میخواهید از خدا بخواهید؛ مُسلماً دادرَس اوست و درِ خانهاَش همیشه باز است..💛🌿
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
گفتمحاجی . .
چجوریشدکهتویجبھهشیمیاییشدی؟!
سرفهامونشنمیداد
لبخندیزدوباصدایضعیفیگفت:
هیچیداداش!
سهنفربودیمبادوتاماسك . . (:
#سلامتیشونیهصلواتِمشتی✋🏿!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت389
محکم دستش رو پس زدم و با همون غیض و عصبانیت گفتم :
_تو واقعا دیوونه شدی امشب .
کلافه ام کرده بود . یه دلشوره به جون من و خودش انداخت که داشت عقلم رو زایل کرد .
صدای عصبی پرستار بد اخلاق منو متعجب کرد:
_آدم متحجر ... می خواستی بذاری تو خونه زایمان کنه که الان آوردیش بیمارستان ؟! ...
-من !!!
-من من نکن واسه من ...برگه هارو امضا کن .
خشکم زد . اصلا نذاشت حرف بزنم .الهه رو بستری کردم و توی سالن نشستم . اما آرام و قرار نداشتم . یه لحظه به سرم زد به عمه هم خبر بدم .اما بد ساعتی بود. تردید داشتم اما بعد که ، ساعت نزدیک اذان صبح شد ، مصمم تر شدم و زنگ زدم .طولی نکشید که در عرض نیم ساعت ، آقا حمید و عمه هم به بیمارستان آمدند. پشت در اتاق زایمان منتظر بودیم که پرستاری صدا زد :
_همراه ریاحی .
فوری همه بلند گفتیم :
_بله .
پرستار نگاهی به من و آقاحمید و عمه انداخت و گفت :
_همسرش فقط.
جلو رفتم و گفتم :
_بله .
-همسرتون باید سزارین بشند ... لطفا تشریف بیارید و برگه ها رو امضا کنید تا ببریمش اتاق عمل .
-میشه قبل از رفتن به اتاق عمل ، ببینمش .
پرستار لحظه ای نگاهم کرد وگفت :
_فقط در حد چند لحظه .
-ممنون .
برگه ها رو امضا کردم و دنبال پرستار رفتم . صدای ناله های بلندی توی سالن بزرگ اتاق زایمان می آمد . دلم ریخت . طاقت شنیدن نداشتم . پشت سر پرستار وارد اتاقی شدم که الهه آنجا بود .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت4
دیگه یادم نیست چند روز گذشت ، ولی زیاد طول نکشید که یه روز خانم بحری ، پرستارمون که خاله صداش میزدیم اومد و به من گفت که وسایلمو جمع کنم و باهاش برم. خیلی ذوق کردم. به تک تک بچه ها گفتم :
_دیدی مامانم اومد دنبالم.
بچه ها فقط نگاهم کردند و من با یه ساک کوچولو از وسایلم از سالن بیرون اومدم و همراه خانم بحری به اتاق مدیر رفتم. اونجا تا در اتاق رو باز کردم ، مینا خانم رو دیدم. دستاشو برام باز کرد و گفت :
_سلام نسیم من... میخوای بازم موهاتو ببافم ؟
لبخند روی لبم پرید :
_ مامانم نیومده دنبالم ؟
مینا خانم از روی صندلیش برخاست و سمت من اومد . منو بغل کرد و توی گوشم گفت:
_نتونست بیاد... قرار شد تو بیای پیش ما تا مامانت بیاد دنبالت ، باشه ؟
_ پس میاد دنبالم ؟
_آره خوشگلم.
بعد منو سمت خودش کشید و برد کنار صندلی میز خانم مدیر. صداشون رو میشنیدم ولی توی فکرای بچگانه ی خودم بودم.
_ خانم رادمان... بهرحال از امروز ، شما قانونا سرپرست نسیم میشید ، یه نکته ای که قابل ذکره اینه که ما اینجا وقت کافی برای پرورش بچه ها نداریم ، پس اگر خطایی ازش سر زد...
مینا خانم فوری جواب داد:
_ هیچ گله ای نیست خانم ثمری ، مطمئن باشید.
بعد بوسه ای باز روی صورتم جا خوش کرد و دستم رو گرفت و همراه خودش برد. من با یه ساک رنگ و رو رفته سوار یه ماشین شدم که مینا خانم راننده اش بود. با اونکه اسم ماشین رو نمیدونستم ، اما میتونستم تشخیص بدم که ماشینش یه ماشین معمولی نیست. نگاه کنجکاوانه ی یه دختر هفت ساله توی همچین ماشینی میچرخید. تنها ماشینی که تا اونروز دیده بودم و سوارش شده بودم ، اتوبوس بود و تمام ذوق و شوقم گاهی برای اتوبوس های دو طبقه و ترسی که از نشستن توی طبقه ی دومش داشتم.
مینا خانم که کنجکاویم رو دید پرسید:
_ماشینم قشنگه ؟
سرم رو تکون دادم که خندید و دستشو سمتم دراز کرد و آروم یه نیشگون از لپم گرفت و گفت :
_چقدر تو با مزه ای دختر!
شاید سنم به خیلی چیزا قد نمیداد ولی از همون ماشین مینا خانم و یا خیابان های پهن و بزرگی که داشت اونو سمت خونه اش میکشید یا اون خیابان پهن و بزرگی که واردش شد و آخر همه ، خونه ای بزرگ با یه دری سیاه رنگ که چهار برابر در خونه ی کوچک ما بود ، فهمیدم که وضع مالی خوبی دارند. خیلی خیلی با وضع مالی ما ، که هر شب نون و چای تلخ میخوردیم و گاهی چایی شیرین ، اونم بستگی داشت که کوپن شکر رو اعلام کنن یا نه ، و یه وقتایی که خسته میشدم که صبحونه و شاممون یه غذا بود ، مادر سیب زمینی پخته میذاشت با یه دونه تخم مرغ که نصفش سهم من بود و نصفش سهم خودش ، فرق داشت.
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
بهحرفکسانیکهمیگویندنرویمپای
صندوقرأیاعتنانکنیــد!
"رهبرِجان"
-دیدارِامـروز
#انتخابات
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
محمد
نامش راوقتی بشنوم به یاد استوره ای خوش فروغ خواهم افتاد.هر کس را دیدم از نوع کار انتخاباتیش تعریف کرد. شخصیتش را همه دوست داشتند مهر تایید ولایت مداریش هم عیار زده شده و بالاست. اثباتش را میخواهی؟ قهر نکرد. خانه نشین نشد. اعتراض نکرد. با چهار هزار صفحه برنامه پای کار آمد برای ادامه ضربان انقلاب
دکتر محمد: ادامه مسیر را در کمک به جبهه انقلاب خواهم بود
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨
به امید تجلی روزی مملو از
انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏
✨ #شبتون_نورانی✨
-------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🌸ســلام
🌿امروزتان پراز بهترینها
🌸زندگیتان پراز باران برکت
🌿دلتان پراز
🌸نغمههای خوش زندگی
🌿و جاده زندگيتان پراز
🌸شکوفه های سلامتی وتندرستی
روزتون بخیر 🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•🌱•
ڪاشعڪاسظھورتباشمآقا📸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
••🍃''↯
منعـٰآشقآنرهـبرنـورانـےخویشم :)
آندلـبروآرستهـعرفانـےخویشم🌱˘˘!
🌱⃟¦⇢ #رهبࢪمونھ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت390
از دیدن الهه با آنهمه دردی که می کشید قلبم از جا کنده شد . پشیمان شدم اما جلو رفتم و دستی به صورتش کشیدم :
_الهه ... الهه ... الان دیگه تموم میشه عزیزم .
دستم رو محکم گرفت و درحالیکه از شدت درد محکم می فشرد گفت :
_اگه....
باز آن اگه ای که اعصاب و روانم را بهم می ریخت . نذاشتم حرفشو بزنه و گفتم :
_دارن میبرنت اتاق عمل ... صلوات بفرست ... باشه عزیزم ؟
بوسه ای وسط پیشانیش زدم و پرستار بلند گفت :
_آقا لطفا تشریف ببرید بیرون ، باید مریضتون رو زودتر ببریم اتاق عمل .
-چشم ... چشم .
باز بوسه ای به صورتش زدم و گفتم :
-من میرم تو سالن ... باشه ؟
جوابی نداد . درد توانی برای جواب دادن برایش نگذاشته بود . برگشتم به سالن انتظار که عمه جلو دوید :
_حسام جان ، حال الهه چطور بود؟
آهی کشیدم و گفتم :
_براش دعا کنید عمه جون .
عمه لبشو گزید و من توانم رو از دست دادم . نشستم روی صندلی . دقیقه ها وثانیه ها هم لج کرده بودند که بمانند تا زمان نگذرد .اما بالاخره ساعت 8 صبح بود که پرستار صدایم زد :
-همراه ریاحی .
-بله .
-مژده گونی ... پسرتون به دنیا آمد.
فوری با خوشحالی یه اسکناس پنجاه هزار تومانی کف دست پرستار گذاشتم که گفت :
-الان میآرمش ببینید .
پرسیدم :
_همسرم چی ؟ می خوام اونو ببینم .
-اونم چشم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
🛑باسابقه ترین کانال اینا همینجاست👇
💁♀#لباس_زیر های این فروشگاه رو هوا
میزنن🏃♀🛍🛒
از بس که قشنگن و کلی مشتری ثابت داره😍😎
اینجا میتونی به راحتی لباس زیر با کیفیت عالی ✌️و با نازلترین قیمت 🤑
با هر سلیقه ای که هستی انتخاب وخرید کنی😌😇
💢حضور خانم های #لوند #دلبر #خوش سلیقه واااجبه💢
❇️شروع قیمت از 15t
https://eitaa.com/joinchat/3563651118C01cc87343a
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
🔹دلبرۍازهمسر.😁😍
🔹میخواۍهمسرتوابستتشه؟بزنروقلب👇
✨❤️ ❤️ ❤️ ❤️✨
✨❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤ ❤️✨
✨❤️❤️❤️ 🔐❤️❤️❤️✨
✨❤️❤️🔐🔐🔐❤️❤️✨
✨❤️❤️ 🔐 ❤️❤️✨
✨❤️ ❤️ ❤️✨
✨❤️✨
✨
🔹میخواۍهمسرتعاشقتشهبیا👆
🔹فقط متاهلا بزنن رو قلب..سوپرایزه😜👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪسیڪهمعتقدبهظھوࢪامامزمانباشه
گناھنمیڪُنہ (:🦋′
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻انتقاد و تشکر از شورای نگهبان
#انتخابات
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونستی اگر گناهتو مخفی کنی،
خدا میبخشه؟☺️♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ حکمآنچهتوگویی...♥️🌱 ]
#انتخابات #رهبࢪمونھ✌️🏻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨
به امید تجلی روزی مملو از
انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏
✨ #شبتون_نورانی✨
-------------------
#السلام_ایها_غریب
سلام مهدےجان 🌷
🤍گر نیایے تا #قیامت انتظارت مے ڪشم
💚منت عشق ازنگاہ پر شرارت مے ڪشم
🤍نازچندین سالہ چشم خمارت مے ڪشم
💚تا نفس باقیست اینجاانتظارت مے ڪشم
🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🦋
عشقِمنڪسیِکھ
هستمبهزیـٖردِینش . .
منعـٰاشقخــداو
دیوونہیِحسینش؏(:♥️
#الـحـمـدالــلـه_ربـــــــ_الـعـامــیــن ✨
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت4
دیگه یادم نیست چند روز گذشت ، ولی زیاد طول نکشید که یه روز خانم بحری ، پرستارمون که خاله صداش میزدیم اومد و به من گفت که وسایلمو جمع کنم و باهاش برم. خیلی ذوق کردم. به تک تک بچه ها گفتم :
_دیدی مامانم اومد دنبالم.
بچه ها فقط نگاهم کردند و من با یه ساک کوچولو از وسایلم از سالن بیرون اومدم و همراه خانم بحری به اتاق مدیر رفتم. اونجا تا در اتاق رو باز کردم ، مینا خانم رو دیدم. دستاشو برام باز کرد و گفت :
_سلام نسیم من... میخوای بازم موهاتو ببافم ؟
لبخند روی لبم پرید :
_ مامانم نیومده دنبالم ؟
مینا خانم از روی صندلیش برخاست و سمت من اومد . منو بغل کرد و توی گوشم گفت:
_نتونست بیاد... قرار شد تو بیای پیش ما تا مامانت بیاد دنبالت ، باشه ؟
_ پس میاد دنبالم ؟
_آره خوشگلم.
بعد منو سمت خودش کشید و برد کنار صندلی میز خانم مدیر. صداشون رو میشنیدم ولی توی فکرای بچگانه ی خودم بودم.
_ خانم رادمان... بهرحال از امروز ، شما قانونا سرپرست نسیم میشید ، یه نکته ای که قابل ذکره اینه که ما اینجا وقت کافی برای پرورش بچه ها نداریم ، پس اگر خطایی ازش سر زد...
مینا خانم فوری جواب داد:
_ هیچ گله ای نیست خانم ثمری ، مطمئن باشید.
بعد بوسه ای باز روی صورتم جا خوش کرد و دستم رو گرفت و همراه خودش برد. من با یه ساک رنگ و رو رفته سوار یه ماشین شدم که مینا خانم راننده اش بود. با اونکه اسم ماشین رو نمیدونستم ، اما میتونستم تشخیص بدم که ماشینش یه ماشین معمولی نیست. نگاه کنجکاوانه ی یه دختر هفت ساله توی همچین ماشینی میچرخید. تنها ماشینی که تا اونروز دیده بودم و سوارش شده بودم ، اتوبوس بود و تمام ذوق و شوقم گاهی برای اتوبوس های دو طبقه و ترسی که از نشستن توی طبقه ی دومش داشتم.
مینا خانم که کنجکاویم رو دید پرسید:
_ماشینم قشنگه ؟
سرم رو تکون دادم که خندید و دستشو سمتم دراز کرد و آروم یه نیشگون از لپم گرفت و گفت :
_چقدر تو با مزه ای دختر!
شاید سنم به خیلی چیزا قد نمیداد ولی از همون ماشین مینا خانم و یا خیابان های پهن و بزرگی که داشت اونو سمت خونه اش میکشید یا اون خیابان پهن و بزرگی که واردش شد و آخر همه ، خونه ای بزرگ با یه دری سیاه رنگ که چهار برابر در خونه ی کوچک ما بود ، فهمیدم که وضع مالی خوبی دارند. خیلی خیلی با وضع مالی ما ، که هر شب نون و چای تلخ میخوردیم و گاهی چایی شیرین ، اونم بستگی داشت که کوپن شکر رو اعلام کنن یا نه ، و یه وقتایی که خسته میشدم که صبحونه و شاممون یه غذا بود ، مادر سیب زمینی پخته میذاشت با یه دونه تخم مرغ که نصفش سهم من بود و نصفش سهم خودش ، فرق داشت.
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
😡😡داغ داغ🔥🔥🔥
❌❌فوری❌❌😍😍
😱😱ازدواج بازیگر معروف لیسانسه ها با علی ...⁉️ 😳😳😘😘
بیا ببین چیکار میکن⁉️😥😥👇👇👇
کل کل پژمان جمشیدی با باران کوثری⁉️
http://eitaa.com/joinchat/2362179598C1ada527770
😱😱😱 مرگی که به بازیگر معروف تلنگر زد ⁉️...😞😞😢😢
واکنش مژده لواسانی به ..و شبکه های معاند⁉️😔🤦♀ 🙈🙈😱😱😱👆👆👆
🚫🚫اینجا بخوانید⬇️
http://eitaa.com/joinchat/2362179598C1ada527770
عکس ازدواج متین ستوده همراه همسرش⁉️😍😍💐💐💐
لینک موقت 📛📛⛔️⛔️💯
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
چادر مشکی تو، برایت امنیت می آورد
خیالت راحت، گرگ ها همیشه به دنبال شنل قرمزی هستند…😇👇
ـ ⚫️
ـ ⚫️
ـ ⚫️ ⚫️
ـ ⚫️⚫️ ⚫️ ⚫️
ـ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
ـ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ ⚫️⚫️⚫️ ⚫️
ـ ⚫️
ـ ♦️ ♦️ ⚫️
ـ ♦️
بزرگترین و معتبرترین فروشگاه چادر مشکی در ایتا👌 جشنواره هدیه برای چادری ها😍