eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام 😊 صبح بهاری پنجشنبه ی شما بخیر..... با انرژی با امید به روی صبحی دیگر، لبخند بزن..... تک تک ثانیه های امروز منتظر گرفتن انرژی از تو هستند.... ثانیه های امروزت را وقف پروردگارت کن..... امروز دیگر تکرار نمیشود.... پس زندگی را با امید به خدا، و برای او، زندگی کن. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 سلام بر پنجشنبه 25 فروردین 1401 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @be_sharteasheghi 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
👌حرف آخر در دنیایی که فضای مجازی اش آلوده تر از فضای حقیقی اش است.... در روزگاری که عده ای حرمت قلم را حفظ نمیکنند و قلم را به سخره میگیرند با کلمات و روایت هایی آلوده به هوس و گناه..... سعی داشتم داستانی بنویسم که در عین عاشقانه بودن برای سن جوانان ما، که در کنار لحظات عاشقانه اش، نکات تربیتی و اخلاقی و حتی اثرات تربیت نادرست را به تصویر بکشد..... ...... که چرا به اسم شهدا، کانال دارید و رمان شهدایی نمیزنید! ..... ..... بنده هم رسالتی دارم..... اگر قرار باشه خواننده ی جوان را جلب کانال شهدایی کنیم باید رمان امروزی اما با قلم پاک بگذاریم..... باید جوانان را جلب کنیم.... همان چیزی که دشمن از ما در آن موفق تر بوده.... چرا؟؟؟؟ چون توانسته جوانان ما را جلب همین عاشقانه های خاصی کند که گاهی به گناه ختم شده..... اما به شما اطمینان می دهم در رمان بعدی خود.... جبران شود..... یا نام حقیقی آن.... پاراهور.... اسمی ترکیبی به معنای در جوار گمان هاست. گمان می کنم که گاهی گمان های ما ، وهمی خیال انگیز یا شاید هم وسوسه ای شیطانی باشد . من از تو آموختم که حتی در بدترین شرایط هم گمان نیک داشته باشم . پاراهور من ... از تو آموختم که سخت ترین آدم ها هم احساس دارند و میشکنند. از تو آموختم که ارزش هرانسانی به احساس اوست نه ظاهر زیبا و شاید پست و مقام فریبنده اش . هومن را دوست داشتم چون عاشق بود اما به دلیل غروری که چون غده ای سرطانی در قلبش رشد کرده بود و فراگیر شده بود ، پنهانش می کرد. غرورش حاصل ضعفی بود که در سالیان سال دوری از پدر و مادرش احساس میکرد و بخاطر طعنه ها و سرزنش هایی که از عمه ای که همیشه خودش و خانواده اش را بی عیب و نقص میدید و البته برتر ، شنیده بود . غرور هومن یک وسیله ی دفاع شخصی از شخصیت پراحساس خودش بود که به بازی گرفته شد و در اوج نیاز به توجه والدین ،طرد شد . هومن با این حس غرور از شخصیت تخریب شده ی خودش دفاع می کرد تا خود راشبیه همه ی انسان های برتر و موفق نشان دهد. نسیم را دوست داشتم بخاطر سادگی باوری که داشت و البته گاهی لوس و ازخود راضی بود بخاطر توجه ومحبت های زیاد والدینی که می خواستند جای خالی پدر و مادرش را پرکنند . مینا و منوچهر نمادی از هر پدر و مادری هستند که اشتباهاتی دارند و غافل از اثرات آن بر روی فرزندشان . و گاهی انقدر خونسرد که قطعا تخریب ها را هم نمیبینند و گاهی انقدر محکم برخورد میکنند ، که استحکام ها را تخریب. خانم جان و آقاجان را دوست داشتم که یاد و خاطره ی مادربزرگ و پدربزرگ مهربانم را برایم تداعی می کرد. عمه مهتاب نماد انسان های حسود و پر افاده ای بود که در زندگی همه ی ما وجود دارند.کسانی که همه چیز را برای خودشان می خواهند و طاقت دیدن خوشبختی دیگران را ندارند چون خودشان در حسرت این خوشبختی هستند. اینجور آدم ها به نظرم بیشتر نیاز ترحم هستند . ترحمی رقت بار به حال دلی که سنگ شده چون فقط برای من وخانواده ام میتپد و ارزشی برای زندگی دیگران قایل نیست . و اما آخر ... پارسا ... نماد هر پسری که درگذشته اش علاقه ای داشته و ناموفق مانده ...اما زندگی تولد ثانیه به ثانیه ی عشق است و نباید آنرا در گذشته متوقف کرد. پارسا آنقدر عاقلانه با جریان نسیم کنار آمد که با جواب نسیم ، توجهش به فریبا جلب شد و در همان چند روز ، متوجه ی علاقه ی زیاد فریبا نسبت به خودش شد و همین جریان ، باعث شکوفا شدن عشقی نو شد . ما زنده ایم تا زندگی کنیم .گاهی به غم و گاهی به شادی . اما در هر روز زندگی باید با یک نفس بلند بگوییم : _خدایا شکرت که هستم ، عاشقم ، لبخند میزنم ، صبورم و هنوز نگاه هایی هستند که بیقرارم می شوند . یاعلی 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 دستانم خشک شد و نگاهم جلب خاله طیبه. _آره .... انگار همین آقا یونس ما اون روز محکم می‌خوره به سینی آش و کاسه آش از دست فرشته می‌افته زمین.... با شنیدن همین حرف خاله طیبه دستانم شل شد و درحالی‌که پشت سر اقدس خانم ایستاده بودم، چشم‌غره‌ای به خاله طیبه رفتم. اما او بی‌توجه به اخم و تخم من ادامه داد : _خلاصه کاسه آش از دست فرشته می‌افته و فرشته هم برای جبران اون کاسه آش یه کاسه آش دیگه براتون میاره.... اما نمی‌دونم چی شد که کاسه آش عاطفه خانوم رو هم فرشته اشتباهی داده به آقا یونس.... خلاصه شما قسمت تون بود دو تا کاسه آش بخورید.... هر چقدر چشم‌غره رفتم فایده نداشت که نداشت! خاله طیبه تمام ماجرای آن روز را برای اقدس خانم تعریف کرد. فقط من بودم که داشتم حرص می‌خوردم چون اقدس خانم و خاله طیبه بلند بلند داشتند می‌خندیدند. بالاخره وقتی اندازه‌های اقدس خانم را گرفتم و درون دفتر خیاطی ام نوشتم، نشستم روی زمین و دفترم را با حرص روی فرش گذاشتم. اما دریغ از توجه خاله طیبه! با لبخندی نمایشی که تنها وسیله‌ای برای پنهان کردن حرص و عصبانیتم که از دست خاله طیبه بود گفتم : _خاله طیبه جان... چایی سرد شد. خاله طیبه باز هم خندید و گفت : _خلاصه که اقدس جان این پسر شما زده کاسه آش ما رو ریخته.... یه کاسه آش به من ضرر زده.... دیگه خودت می‌دونی چی جوری باید پول اون یه کاسه آش رو ازش بگیری.... شوخیه بی‌مزه ی خاله طیبه باعث خنده اقدس خانوم شد و من درحالی‌که ابروهایم را بالا می‌انداختم تا خاله طیبه دیگر ادامه ندهد، به‌ زحمت با لبخندی اجباری گفتم: _ چایتون سرد شد اقدس خانم. اقدس خانم هم که انگار بدش نمی‌آمد دنباله ی کلام خاله طیبه را بگیرد و این بحث را ادامه دهد، گفت : _خلاصه ببخشید دیگه طیبه جان... شما هم ببخش فرشته خانم.... این یونس من اون‌قدر عجله داشته که خودش اومد برام تعریف کرد.... گفتش که یه دختر خانمی از خونه خاله طیبه برامون آش آورد، من چنان خوردم به کاسه آش که همه‌اش حیف‌ و میل شد. 🥀🎀 🥀🥀🎀 🥀🥀🥀🎀 🥀🥀🥀🥀🎀 🥀🥀🥀🥀🥀🎀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🎀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎀 🥀🥀🥀🥀🎀 🥀🥀🥀🎀 🥀🥀🎀 🥀🎀
صبح شد این صبحگاه روشن و زیبا بخیر بامداد دلکش و دلچسب و روح افزا بخیر صد سلام از من به دستان پر از مهر شما صبح من صبح شما صبح همه دنیا بخیر سلام صبح بخیر امروزتون پر از خبرهای خوب خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Γ‌‌♥️🖇ꜛꜜ میگن بھ برڪت ماھ رمضان، حُرمت براے رمضان قائل شدے؛ گناهـ[🔥]ـاتو بخشیدم :) 🌊¦↫" 💯¦↫" ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
:🖊🖊🖊🖊🖊 دوستان و همراهان ما خوشحال شدم رمان مورد علاقه و نظر لطف شما واقع شد. عزیزانی که قلم بنده ی حقیر را میپسندند، این را برایشان دارم که در همین کانال رمان بلند و طولانی دیگری از بنده به نام شروع به پارت گذاری شده و ان شاالله ادامه خواهد داشت.... رمان ، رمانی است که از سال های اخر حکومت شاه، آغاز میشود و تا دهه نود و قرن جدید پیش می رود. این رمان.... سرگذشت دو خواهر را روایت میکند که چطور در مسیر انقلاب قرار میگیرند و سرگذشت خودشان و فرزندانشان را بازگو میکند..... این مجموعه به بیش از 1000 پارت خواهد رسید ان شاء الله ❤️ 👌 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 با تعجب به حرف‌های اقدس خانم گوش می‌دادم که دستش را روی مچ دستم گذاشت و ادامه داد : _دیگه ببخشید فرشته جان.... یونس برام تعریف کرد چقدر شما عصبانی شدی... مثل این‌که چادرت هم کثیف شد. شرمنده و با خجالت از رفتار تند آن روز سرم را پایین انداختم. _نه چیزی نشد... یک کم پایین چادرم فقط کثیف شده بود.... منم یه‌کم زود عصبی شدم، ببخشید. اقدس خانوم لبخندی زد و سرش را پایین انداخت. _این چه حرفیه دخترم.... مقصر پسر عجول من بود.... خلاصه بعد از این همه مدت برگشته و کاراش رو داره تندوتند انجام می‌ده.... واسه همین هم عجله داره.... فک کنم بازم می‌خواد بره. نمی‌دانم چرا در آن لحظه زبانم باز شد به این پرسش که : _کجا میره؟... سربازه؟ و اقدس خانم باز سربلند کرد. نگاهش در چشمانم نشست که جواب داد: _ نه .... خدا آخر و عاقبتش رو ختم بخیر کنه. و من نفهمیدم معنای این جمله یعنی چی و فوری خاله طیبه بحث را عوض کرد. _اقدس جان چایی ات یخ کرد... ولش کن این حرفا رو.... شما هم خانمِ خیاط، چایی تو بخور، برو سر چادر عاطفه خانم که امروز بعدازظهر باید تحویلش بدی. اقدس خانوم چایش را خورد و من درحالی‌که به پشت چرخ‌خیاطی برمی‌گشتم و مشغول دوخت‌ودوز چادر عاطفه خانوم می‌شدم، گه گاهی به اقدس خانوم نگاهی می‌انداختم. اقدس خانوم که چایش را خورد رفت و من ماندم و خاله طیبه. این‌بار کنجکاوی‌ام باز گل کرد. _خاله این پسر اقدس خانوم کجا میره؟ خاله طیبه ابرویی بالا انداخت و گفت: _ چه معنی میده دختر اینقدر فضول باشه! خجالت‌زده سرم رو پایین انداختم و درحالی‌که نخ‌های اضافی چادر عاطفه خانوم را با بشکاف می‌بریدم گفتم: _ خب برام جای سوال بود.... خودش گفت می‌خواد بره.... من هم وقتی گفتم کجا، درست‌ و حسابی جوابم رو نداد که چه‌کاره است! 🥀💕 🥀🥀💕 🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀💕 🥀🥀💕 🥀💕
تنها خداست که می داند🧡 بــهترين در زندگی تو چگونه معنا می شود 🧡 من آن" بهترین " را برایت آرزو می کنم 🧡 تقدیم به شما خوبان🧡 🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼 روز شما خوبان بخیر 🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خاله طیبه نفس عمیقی کشید: _ ای بابا چی بگم.... اینم دردش مثل درد مادر و پدرتوئه.... ساواک دنبالش هستن.... توی کارای سیاسیه.... جوون مردم از این خونه به خونه هی اسباب‌کشی می‌کنه... هی، چی بگم والا. از بعدازظهر همان روز، وقتی چادر عاطفه خانم را به او تحویل دادم، رفتم سراغ دوختن پیراهن اقدس خانم. اما تمام فکرم پیش حرف‌های او با خاله طیبه بود. دوخت‌ودوز یک پیراهن زنانه آن‌هم برای منی که از صبح تا شب کارم دوختن پیراهن بود، تنها دو روز وقت برد! مخصوصاً که تمام سر دوزی‌ها را خاله طیبه برایم انجام می‌داد و تنها برش و دوختن پیراهن با من بود. وقتی پیراهن اقدس خانم تمام شد، خاله طیبه با دادن یک بشقاب چینی به من گفت: _ اینم بشقاب اقدس خانمه.... خدا می‌دونه از کی خونه ی من مونده، وقت نکردم یه تُک پا برم خونه‌شون و بشقاب رو بدم.... حالا که این پیراهن رو دوختی به بهونه‌ی همین پیراهن برو خونه‌شون و هم بشقاب رو بهش بده، هم پیراهنش رو. متعجب نگاهش کردم. _خب چه کاریه!.... من نمیرم، خودش باید بالاخره بیاد پیراهنش رو تحویل بگیره... اون موقع شما هم بشقاب رو بهش بده، منم پیراهنش رو بهش میدم. خاله طیبه که با شنیدن این حرف من انگار کمی گیج شده بود نگاهم کرد. _خب حالا زودتر بهش بدی چی می‌شه؟! مگه اون روز نگفت این پارچه رو خیلی دوست‌ داره.... خوشحال می‌شه زودتر بهش بدی.... برو چادرت سر کن ، برو. با اصرار خاله طیبه هم بشقاب چینی و هم لباس اقدس خانم را برداشتم و سمت خانه اقدس خانم رفتم. نمی‌دانم چرا همین‌که پشت در خانه اقدس خانم ایستاده‌ام، با یادآوری خاطره ی روزی‌که خاله طیبه آش درست کرده بود، باز خنده‌ام گرفت. زنگ در را زدم و کمی بعد درحالی‌که منتظر بودم یا اقدس خانم یا شاید هم همان پسره‌ی عجول در را باز کند با دیدن اخم‌های محکم پسری جوان که تنها یک‌بار او را دیده بودم و می‌دانستم برادر یونس است، مواجه شدم. 🥀❄️ 🥀🥀💕 🥀🥀🥀❄️ 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀❄️ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀❄️ 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀❄️ 🥀🥀💕 🥀❄️
❌ شُبهه 😳 به جای روزه گرفتن، گرسنه‌ای را سیر کنید! ✅ پاسخ شبهه فوق از مغالطه «به‌جای..» یا «تقابل ارزش‌ها» استفاده کرده است. به قول قدیمی‌ها، «هر چیز به جای خود نیکوست» یا می‌گفتند: «هرگلی بویی دارد». پاسخ این مغالطه را از زبان یک شاگرد ریاضی در عکس فوق بخوانید. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 با دیدنش کمی هول شدم. قدمی عقب رفتم و سرم را پایین انداختم : _ ببخشید بدموقع مزاحم شدم... این پیراهن اقدس خانم، اینم بشقاب شما که خونه خاله طیبه جامونده بود. و پسر جوان بی‌آن‌که بشقاب و پیراهن را از دست من که سمت او دراز شده بود، بگیرد، قدمی به عقب رفت و در خانه را برایم کامل باز کرد. _بفرمایید تو.... سرم را بلند کردم و به او که کنار در ایستاده بود تا من وارد شوم، نگاهی انداختم. نمی‌دانم چرا ولی پاهایم مرا به داخل خانه کشید. اضطراب بدی داشتم. قلبم چنان تند می‌زد که انگار وارد خانه ارواح شده‌ام! معذب گوشه‌ای از حیاط ایستادم و آن پسر جوان، بعد از آن که در خانه را پشت سرم بست، دستش را سمت پله‌های حیاط دراز کرد: _ بفرمایید بفرمایید.... الان مادرم میاد. نمی‌دانم آن لحظه این جمله را چگونه برداشت کردم که سمت پله‌های حیاط رفتم. از پله‌ها بالا رفتم و با راهنمایی آن پسر جوان وارد خانه شدم. درهای چوبی سالن پذیرایی با آن شیشه‌های رنگی برایم جذاب بود. درهای چوبی سالن را باز کرد. خانه شان سالن بزرگی داشت. وارد پذیرایی شدم و تکیه به یکی از پشتی‌های سالن زدم و روی پتوی پهن‌شده روی فرش نشستم. _الان میام خدمتتون. و این را گفت و رفت و من ماندم و آن اضطراب بی‌دلیلی که نمی‌دانم از کجا نشأت می‌گرفت. کمی طول کشید تا او دوباره برگشت. با یک سینی چای که روبه‌روی من، روی زمین گذاشت و با فاصله کمی دورتر از من نشست. بی‌اختیار سرم را بالا آوردم و زیرچشمی نگاهش کردم. جدیت نگاه و صورتش آن‌قدر زیاد بود که از او ترسیدم. بشقاب و پیراهن را روی زمین گذاشتم و گفتم : 🥀🦋 🥀🥀💕 🥀🥀🥀🦋 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀🦋 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🦋 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🦋 🥀🥀💕 🥀🦋
🍃🌷خدایا🙏 🍃🌷دوستانی دارم مهربان 🍃🌷پناهشان باش 🍃🌷و به فرشتگانت بسپار 🍃🌷امروز مسیر خوشبختی و سعادت را 🍃🌷برایشان هموار سازند 🍃🌷سلام روزتون زیبــا 🌷🍃
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _ اگر اجازه بدید من رفع زحمت کنم. تا این حرف را زدم، فوری جواب داد: _ خواهش می‌کنم تشریف داشته باشید الان مادرم می‌رسند خدمت شما. و نمی‌دانم چرا پاهایم سنگ شد و باز معطل نشستم. دستانم را درهم گره زدم و درحالی‌که پنجه‌های یخ زده‌ام را درهم می‌فشردم به او گوش دادم. _بابت اون روز که برادرم باعث اذیت شما شد معذرت می‌خوام.... _نه.... نه چیزی نبود اصلا.... چیز مهمی نبود. آن‌قدر دستپاچه بودم که اصلا منظورش را درست متوجه نشدم و او ادامه داد: _ چرا، وقتی مادرم گفت که چطور اشتباهی کاسه ی آش عاطفه خانوم رو هم برادرم از شما گرفته، از شرمندگی واقعاً می‌خواستم شخصا بیام و از شما عذرخواهی کنم. نمی‌دانم چرا سرم را فوری بلند کردم سمت او. _نه این چه حرفیه طوری نشده بود... اون هم اون کاسه آش هم قسمت شما بود. و عجب دردسری داشت این صحبت‌های خاله طیبه و خاله اقدس! این دونفر وقتی با هم‌صحبت می‌کردند تمام رمز و رازهای زندگی هم را در صحبت‌هایشان آشکار میکردند و این کاسه آش هم شده بود یکی از آن رمز و رازهایی که هر قدر از آن صحبت می‌شد باز هم کِش می‌آمد! و صدای بلند بسته شدن درب ورودی خانه،. ما بین صحبت های ما، تنم را بی اختیار، محسوس لرزاند. _مادرم هست حتما.... مادرم اومد مادرجان بفرمایید، میهمان دارید. مضطرب به ورودی پذیرایی خیره شدم. اقدس خانم درحالی‌که روی دستش یک بسته‌ی بزرگ سبزی بود، در ورودی سالن ایستاد. _وای سلام خوبی عزیزم.... ببخشیدا حتما خیلی منتظر شدی.... این صف سبزی یه مقدار طولانی شد... الان میام خدمتتون. لبخند از روی لبانم رفت. تازه متوجه شدم که در تمام مدتی که روی زمین، روبروی آن پسر اخمالو و جدی نشسته‌ام، اقدس خانم در منزل نبود! و همین مساله ضربان قلبم را بالا برد. میدانستم که اشتباه کردم وارد خانه شان شدم! 🥀☘ 🥀🥀💕 🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀☘ 🥀🥀💕 🥀☘
صبح شد این صبحگاه روشن و زیبا بخیر بامداد دلکش و دلچسب و روح افزا بخیر صد سلام از من به دستان پر از مهر شما صبح من صبح شما صبح همه دنیا بخیر سلام صبح بخیر امروزتون پر از خبرهای خوب خوب
دل چون توان بریدن از او، مشکل است این آهن که نیست جانِ من آخر دل است این مدافع حرم روح الله_طالبی اقدم شهدایی ☘☘☘☘☘☘ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 کمی بعد اقدس خانم هم وارد پذیرایی شد و کنار پسرش نشست. _ این پسرم یوسف .... برادر یونس هست.... همونی که اون روز باعث شرمندگی ما شد. سرم را کمی خم کردم. _ این حرف‌ها چیه.... نگید تو رو خدا.... منم شرمنده شدم زود عصبی شدم. اقدس خانم رو به یوسف که به نظرم اسمش برایم آشنا بود، اما در آن لحظه آن‌قدر گیج و منگ بودم و مضطرب که حتی یادم نمی‌آمد این اسم را هم قبلاً شنیده‌ام! آهسته پیراهن را روی بشقاب گذاشتم و کمی به سمت اقدس خانم به جلو هل دادم : _ بفرمایید... پیراهن شما هم حاضره... _وای خیلی ممنونم.... بزار همین الان برم بپوشمش.... چقدر قشنگ شده... او پیراهن را برداشت و رفت و من نگاهم بی‌دلیل سمت یوسف که هنوز مقابل من نشسته بود، چرخید. فوری سرش را پایین انداخت و با همان جدیت قبلی گفت : _چایتون سرد شد. از ترس دستپاچه گفتم: _ نه، نه ممنون... من چای... میل میل نمی‌کنم. دست‌پاچه شده بودم می‌دانم. شاید بعضی از کلمات را حتی نمی‌توانستم درست ادا کنم! از بس از آن نگاه جدی و اخمالو می‌ترسیدم. نمی‌دانم چرا برعکس برادرش حتی یک‌بار هم لبخند نمیزد! کمی بیشتر طول نکشید که اقدس خانم درحالی‌که پیراهن جدیدش را به تن داشت، وارد پذیرایی شد. خوب دوخته بودم. من به کارم اطمینان داشتم. 🥀💕 🥀🥀🌹 🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🌹 🥀🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🌹〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🌹 🥀🥀🥀💕 🥀🥀🌹 🥀💕
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 لباس به تنش می‌آمد و اندازه ی اندازه بود. هیچ ایرادی بر دوخت‌ و دوز من وارد نبود و خود اقدس خانم هم از خیاطی ام رضایت داشت. نگاه یوسف هم سمت مادرش رفت. _ماشاءالله.... مبارکتون باشه مادر جان. من هم به تبعیت گفتم : _مبارکتون باشه. _ممنونم دخترم.... دست‌ و پنجه ات درد نکنه .... دخترم چقدر کارت خوب و تمیزه.... ان‌شاءالله خودم یکی از مشتری‌هات می‌شم. سرخ شدم و سرم را از خجالت پایین گرفتم و گفتم: _ خواهش می‌کنم.... در خدمت شما هستم.... با اجازه‌تون اگر امری نیست من رفع زحمت کنم. اقدس خانم درحالی‌که هنوز با پیراهن جدیدش سرگرم بود و گه گاهی بر نیم تنه‌ی خود نیم‌نگاهی می‌انداخت گفت: _ حالا باش تا یه چایی برات بیارم. _نه ممنون.... چایی هم زحمت کشیدند آوردند، ولی من میل ندارم. _باشه پس.... سلام به طیبه جان برسون. _ چشم حتما.... از خانه اقدس خانم که بیرون آمدم، نفس بلندی کشیدم. انگار پیشانی‌ام خیس از عرق شد! به‌زحمت وارد خانه خاله طیبه شدم و پشت در حیاط چند لحظه ای ایستادم. می‌دانم که کار درستی نکردم، البته آن پسر اخمالو هم کمی مقصر بود. نباید وقتی مادرش خانه نبود آن قدر برای ورود من به خانه شان، اصرار می‌کرد. نفس بلندی کشیدم و وارد خانه شدم. خاله طیبه درحالی‌که کنار چرخ‌خیاطی من داشت چرخ‌خیاطی را روغن‌کاری می‌کرد، پرسید : _بهش دادی؟ _آره بهشون دادم... چه قدرم از خیاطی من تعریف کردن. لبخند پهنی روی لبان خاله طیبه نشست. _خب تعریفی هم هستی ماشاالله.... خوب خیاطی واسه خودت شدی!... فکر کنم کارو کاسبی ات توی این محله خوب بگیره. 🥀🌸 🥀🥀💕 🥀🥀🥀🌸 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀🌸 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🌸 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🌸 🥀🥀💕 🥀🌸
🌾هر چه نیکی ، با نگینش 🌼هر چه خوبی ، بهترینش 🌾آسمونا با زمینش 🌼غم و غصه، کمترینش 🌾خنده، شادی، بیشترینش 🌼همه همه همه تقدیم شما ☘❤️☘❤️☘❤️ روزتون سرشار از محبت و عشق الهی باد