#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
••؏ـشق یعنـے....
دࢪمیاݩغصههاے زندگے
یڪ حسین؏ باشد....
ڪھآࢪامتڪند...❤️
#جانم_حسیݩ🌿
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی
دوختن شادیهاست
و به تن کردنِ
پیراهنِ گلدار امید...
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_461
_فرشته!.... آروم باش عزیزم.... تموم میشه.... این روزهای سخت تموم میشه.... این جنگ لعنتی تموم میشه..... صبور باش عزیزم.
بغضم خالی نمیشد انگار....
خیلی گریستم. آنقدر که یوسف مجبور شد تا شانههایم را بگیرد و مرا از آغوشش جدا کند.
همانطور که شانههایم را گرفته بود و مرا مقابل خودش نگه میداشت، نگاهش با لبخندی که رنگ غم گرفته بود، سمتم آمد.
_الان حالت بهتر میشه.... برو درمونگاه، میرم برات از آشپزخونهی پایگاه چایی میارم.... بذار برم آشپزخونه شاید اصلا کمپوت گیرم افتاد.... یه کمپوت خوشمزه برات میارم حالت خوب میشه.
لبخند بیرنگی زدم.
_ممنون.
دستی به صورتم کشید و اشکانم را پاک کرد.
_دیگه اشکات رو نبینم... برو خانم پرستار من.... آمپول زن من....
از حرفش که کنایهای به خاطرهی مریضی و آمپولی که برایش زدم، بود، خندیدم.
_برو فرشته جان.
رفتم و او تا وقتی در تیررسش بودم، با لبخند نگاهم کرد.
برگشتم درمانگاه. عادله که از حالم خبر داشت با دیدنم متوجهی گریهام شد.
_فرشته!.... گریه کردی؟
_چیزی نیست.... یه کم حالم گرفته بود.
_بشین دختر خوب... این چیزا دیگه هر روز پیش میآد.... تو خسته شدی حتما.... میخوای بری مرخصی؟
_نه عادله.... حالم خوبه... تازه دو هفته است از مرخصی اومدم.
_خب دو هفته باشه.... بالاخره تو یه خانم متاهلی.... دیگه مثل قبل که مجرد نیستی که بعد دوماه میرفتی مرخصی.
سرم را پایین انداختم.
_اتفاقا فکر کنم یوسف هم حالا حالاها مرخصی نره.
و چون اسمش را جلوی عادله بردم، خودم هم خجالت کشیدم و فوری اصلاح کردم:
_فرمانده هم دیر به دیر مرخصی میره.
عادله که از خلوتی درمانگاه برای صحبت با من استفاده میکرد، جلو آمد و مقابلم خم شد.
_فرشته جان اصلا تو تازه ازدواج کردی... برات خوب نیست تو همچین جایی پشت سر هم کار کنی... روحیهات از بین میره... افسرده میشی.... اصلا یه وقت شاید باردار بودی برای بچهات خوب نیست.... لجبازی نکن... یه هفته برو مرخصی.
پوزخندی زدم.
_باردار؟!... نه باردار نیستم عادله ولم کن... مرخصی نمیرم....
و عادله باز دست برنداشت. همچنان داشت حرف میزد که ذهنم درگیر همان کلمهی باردار شد.
داشتم تاریخ آخرین ماهانه را به یاد می آوردم که عادله گفت:
_دارم با تو حرف میزنم... شنیدی چی گفتم؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
«♥️✨»
خدیاشکرتツ
بہخاطرهرنفسۍکہمۍکشم
وهردموبازدمۍکہ
بایادتومتبرکمۍشود✨
♥️¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر وبرکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️
🦋مثبت اندیشی به معنای انکار
مشکلات و بدیها نیست
🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست
🦋به هرچیزی فکرکنی
ارتعاش آن را جذب خواهی کرد
🦋پس نیکاندیش باشیم
тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє
کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه.
مهم نیست که قفلها دست کیه
مهم اینه که کلیدها دست خداست🔐💛
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_462
هر جور داشتم حساب و کتاب میکردم، از آخرین ماهانهام، چهل روز میگذشت!
عادله هم دست بردار نبود و سر انگشتان حساب گر مرا در دستش گرفت.
_چی رو میشمری هی؟
_چهل روز شده.... آره.... به نظرم چهل روز شده عادله.
_چی چهل روز شده؟!
_من!.... من چرا عادتم عقب افتاده!
نگاه عادله رنگ عوض کرد.
_فرشته!.... نکنه..... نکنه که.....
_یا الله....
و همان یا الله، مرا به خودم آورد.
یوسف بود یک کمپوت در دستش بود که وارد درمانگاه شد.
_سلام خدا قوت....
_سلام فرمانده... زحمت کشیدید.
عادله کمپوت را از یوسف گرفت و کمی از ما فاصله.
یوسف دقیق نگاهم کرد.
_خوبی فرشته؟
_آره.... آره خوبم.
آهسته گفت :
_گریه داشتی بیا پیش خودم.... خاکریز پشت درمونگاه.
خندیدم بیصدا و گفتم:
_نه.... نه گریه ندارم.
_الهی شکر.... پس با اجازه... خانم پرستار خدا قوت.
با عادله بود و عادله بلند جواب داد:
_ممنون فرمانده.
یوسف که رفت، عادله سمتم برگشت.
_فرشته واقعا چهل روز شده؟!
_آره... به نظرم چهل و چند روز گذشته... هر چی حساب میکنم همین حدوداست.
_وای خب باید بری یه آزمایشی بدی مطمئن بشی..... با آمبولانس فردا برگرد عقب لااقل برو آزمایشگاه.
_روم نمیشه عادله.
_رو شدن نداره... کی میدونه تو واسه چی داری میری عقب.... آمبولانس بعدی که قراره دارو بیاره یه ساعت بعد حرکت میکنه... تو میری آزمایشگاه، یه آزمایش میدی و با آمبولانس بعدی بر میگردی.
_خب جوابش چی؟
_اونو هفتهی بعد خودم میرم میگیرم.... خوبه؟
مردد بودم که عادله دستانم را گرفت و گفت :
_نمیخوای بهش چیزی بگی؟
_به کی منظورته؟
_به فرمانده....
_وای نه.... الان بگم منو کلا میفرسته تهران....
_خب بعدش چی؟.... اومدیم باردار بودی... میخوای چکار کنی اون وقت؟
نگاهم عاجزانه در چشمان عادله چرخید.
_نمیگم بهش... تا وقتی حالم خوب باشه میمونم تو درمونگاه.... وقتی هم که دیگه نتونستم بهش میگم و برمیگردم تهران.
عادله سری به تاسف تکان داد.
_نکن این کار رو فرشته.... باید همین الان یا لااقل بعد از گرفتن جواب آزمایش بهش بگی.
_نمیشه.... بگم منو میفرسته تهران.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_463
عادله کلافه شد از دستم.
_خب بفرسته.... شرایط اینجا برات خوب نیست.
دستانش را محکم گرفتم.
_من میمونم عادله.... تو هم هیچی به کسی نمیگی... قول بده.
سکوت کرد که باز فشاری به پنجههای دستش دادم.
_قول بده.
_فرشته... این کار رو نکن.... کار درمونگاه زیاده... یه بلایی سر خودت میاری دختر.
_تو نگرانم نباش.... یه رفیق دارم تو درمونگاه اسمش عادله است... اون هوام رو داره.
_دیوونه.... اشتباه میکنی به خدا..... ببین کی بهت گفتم.
و اشتباه کردم. اشتباه بزرگی که گرچه این اتفاق به هر حال می افتاد اما سکوت من یکی از بزرگترین اشتباهات زندگیام بود.
فردای همان روز با آمبولانسی که به عقب برمیگشت، به عقب برگشتم.
حتی همان برگشت به عقب را هم به یوسف نگفتم.
خیلی دلهره داشتم. تنها یک فرصت یک ساعته داشتم برای آزمایش که....
وارد آزمایشگاه بیمارستانی که قرار بود از آنجا دارو به پایگاه اعزام شود، شدم.
با یکی از مسولین آزمايشگاه صحبت کردم که یکی از نیروهای پایگاه هستم و باید زودتر برگردم.
اگر آشناییت نداده بودم، بدون برگه ی ویزیت دکتر حتی آزمایشی به این سادگی از من گرفته نمیشد!
اما بعد از آنکه با همان روپوش سفید پرستاری مرا دیدند و کارت شناسایی من که مخصوص حضور در پایگاه بود را نشان شان دادم، از من آزمایش گرفتند.
و سر ساعت با کمی تاخیر با آمبولانس بعدی به پایگاه برگشتم.
نمیدانم حالم بد بود و اضطراب داشتم یا به خاطر تکانهای شدید آمبولانس، دل پیچه گرفتم.
همین که آمبولانس در محوطه پایگاه توقف کرد. از ماشین پیاده شدم و بلند صدا زدم.
_لطفا چند تا از برادرا بیان کمک برای تحویل داروها به درمانگاه.
و میان نگاههایی که سمتم آمد، نگاه جدی یوسف را شناختم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
.
بیرحمترین
معادله دنیاست!
که هر قدر بیشتر
دوستش داشته باشی
کمتر میفهمد …!
#لیلامقربی
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
••؏ـشق یعنـے....
دࢪمیاݩغصههاے زندگے
یڪ حسین؏ باشد....
ڪھآࢪامتڪند...❤️
#جانم_حسیݩ🌿
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر وبرکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️
🦋مثبت اندیشی به معنای انکار
مشکلات و بدیها نیست
🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست
🦋به هرچیزی فکرکنی
ارتعاش آن را جذب خواهی کرد
🦋پس نیکاندیش باشیم
тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє
کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه.
«♥️🌸»
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
دلخوشمباتواگرازدورصحبتمیکنم
باسلامی،هرکجاباشمزیارتمیکنم..
♥️¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
🌸¦↫#اربابـمـحسـینجـان
'♥️𖥸 ჻
وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ(ضحی۱۱)
و نعمتهای پروردگارت را بازگو کن.
وقتی نعمتهایی که خدا بهم داده رو میشمرم،
مامان بابام رو صد بار حساب میکنم .
🌿¦⇠#آیهگرافی
🌸¦⇠#قربونتبرمخداجونم
•➜ ♡჻ᭂ࿐
«♥️✨»
خدایا…!
حالِدلمراتکانۍبده
هممۍدانۍ
هممۍبینۍ
هممۍتوانۍ:)
♥️¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
‹›
[وَلَنْیجْعَلَاللَّهُلِلْکافِرِینَعَلَیالْمُؤْمِنِینَسَبِیلاً]
+وخداوندهیچگاهبراۍکافراننسبتبه
اهلایمانراهتسلطبازنخواهدنمود."
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_464
جلو آمد و همانجا کنار آمبولانس پرسید :
_رفتی عقب دارو بیاری؟
_بله....
نگاه جدیاش را باز به من دوخت.
_اونوقت نباید به من می گفتی؟
_فکر نمیکردم زیاد مهم باشه.
نفس بلندی کشید و نگاهش را از من گرفت اما با جدیت کنار گوشم گفت :
_مهمه فرشته.... مهمه....
و رفت!
لبم را بی اختیار گزیدم و برگشتم درمانگاه. عادله باز با دیدنم شروع کرد.
_نمیخوای هیچی بهش بگی فرشته؟
_همین امروز رو بهش نگفتم دلخور شده اگه بگم برای چی رفتم که بیشتر دلخور میشه.
عادله اخم کرد.
_فرشته داری سفسطه میکنی.... بالاخره میفهمه... و اگه بفهمه خیلی خیلی ازت دلخور میشه.... الان بهش بگو.
_وای عادله... دست از سرم بردار.... خودم به قدر کافی دلهره دارم.... اگه بهش بگم با این همه دلهره باید برم تهران تا چشم انتظارشم باشم که کی برمیگرده.... نمیگم.... من هیچی بهش نمیگم.... اگه حالم بد شد، بر میگردم عقب.... حالا هم دیگه حرفی ازش نزن.
عادله هم از دستم عصبی شد.
_تو زده به سرت انگار... خودت میدونی اصلا.
اشتباه کردم شاید ولی انگار همه چیز دست به دست هم داد که سکوت کنم.
اصلا از قبل آمدن به پايگاه، دیدار فهیمه و خاله طیبه.... سفارشات خاله طیبه.... نگرانی بی دلیل یوسف.... و همین دلخوریاش برای اینکه به او نگفته بودم و به عقب برگشتم.
همهی اینها مرا سردرگم کرد. هنوز خودم هم نمیدانستم چکار کنم و از طرفی هم مطمئن نبودم که حتما باردار هستم.
ولی از همهی همه مهمتر.... رفتار همان شب یوسف بود.
پشت درمانگاه، کنار همان خاکریزی که همیشه وعدهگاه دیدار ما بود.
منتظرش بودم که آمد. خیلی وقت بود دیگر عصایش را کنار گذاشته بود و بیعصا کمی لنگ میزد.
با اخمهای جدیاش آمد و من از همانجا فهمیدم که هر طوری شد نباید یوسف چیزی بفهمد!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
پیامخدابہتو:
[بندهۍمن..
باوجودمن،
چراغمگینونگرانۍ؟
حتۍاگرطنابطاقتت
بہباریکترینرشتہرسید
نترسمنهستم]
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
- أشڪۍالفرَاقإلك . .
أنامشتاقإلك . .💔
+ ازجدایۍ؛ازتوگلهدارم . .
دلمبراتتنگشده . . (:
#علیجان
#السݪامعلیڪیاامیرالمومنین
اگر در زندگی به درب بزرگی رسیدی که قفل بر آن بود ...🗝
نترس و ناامید نشو...
چون اگر قرار بود باز نشود به جای آن دیوار میگذاشتند!
#انرژیمثبت
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_465
نزدیکم که رسید، نگاهش کردم.
اصلا انگار قصد نداشت اخمانش را از هم باز کند.
_چه فرماندهی بد اخلاقی هستی شما!
نگاهم کرد. همانطور جدی و سرد.
_هنوزم نمی گی چرا بهم نگفته رفتی عقب؟
_چرا نداره.... رفتم داروها رو تحویل بگیرم.
زیر نگاه ریزبینش بودم که گفت:
_توی اون درمونگاه کلی کار هست.... بعد تو رفتی داروها رو تحويل بگیری؟!.... یعنی توی این همه مدت که تو نمی رفتی و یه رزمنده با آمبولانس می رفت، داروها کم و کسری داشته؟!
_یوسف چقدر سخت می گیری... حالا یه بار من رفتم دیگه.
قانع نشد. دو دستش را در جیب اورکتش فرو برد و گفت :
_باشه.... نمی خوای بگی نگو.... ولی توقع هم نداشته باش که ازت دلخور نشم.... آخه من نباید بدونم زنم کجاست؟!.... چهار ساعت راهه... دو ساعت رفت و دو ساعت برگشت.... چهار ساعت نبودی.... من نباید می فهمیدم که لااقل نگرانت نشم؟!
_خب ببخشید دیگه.... یادم رفت بگم.
سری از تاسف تکان داد.
_نه فرشته جان.... من می دونم یادت نرفته.... می دونم عمدا نگفتی.... ولی ازت دلخورم چون توقع داشتم بگی.... توقع زیادی هم نیست، هست؟
دیدم اصلا کوتاه نمیآید، مجبور شدم از راه دیگری وارد شوم.
دست راستم را روی گونهاش گذاشتم و کمی ریشهایش را برایش، با ناخنهایم خراشیدم.
_یوسف!.... من چند روزه حالم به خاطر محیط درمونگاه بد هست... تو دیگه اذیتم نکن باشه؟
_خب برگرد تهران.... مرخصی رو برای همین گذاشتن.
_من بدون تو نمی رم.... یا با تو برمی گردم یا همین جا می مونم.
بالاخره لبخند کمرنگی کنج لبش آمد.
_قبلنا که می گفتی اصلا جلوی چشمتم نباشم!
_خیلی بیانصافی... اون موقع فرق داشت خب.
خندید.
_نگاه نکن خندیدم.... بازم هنوز دلخورم.
_باشه دلخور باش ولی بخند.
و خندهاش گرفت باز.
_گفتم که ببخشید دیگه.... دفعهی دیگه می گم.
نگاهش یک جور خاصی توی چشمانم نشست انگار همان موقع فهمید دروغ می گویم.
_این دفعه باشه... بخشیدم... ولی اگه دفعهی بعدی چیزی رو بهم نگی... خیلی خیلی ازت دلخور می شم فرشته.
_بگذر یوسف تو رو خدا.... باشه خب می گم... فهمیدم.... نگو دیگه اینقدر.
بیهوا مرا بغل کرد و گفت :
_چهار ساعت نگرانت شدم... گفتم نکنه حال ریههات بده.... بعد تو خیلی راحت می گی اینقدر نگووووو.... وای فرشته که چقدر اذیتم می کنی به خدا.
و عمدا مرا بین حصار دستانش فشرد تا حرص و عصبانیتش را لمس کنم!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#تلنگرانه
رفیق!
یه وقت نگے
من که پروندم خیلی سیاهہ
ڪارم از توبه گذشتہ!
تـوبـہ،
مثل پاڪ ڪن مےمونہ
اشتبـاهـٰاتت رو پـاڪ مےڪنه
فقط بـه فـڪر جبـران بـٰاش...
برای ترک گناه، هنوز دیر_نشده
همین_الان_ترڪش_ڪن💥💪
❤️خاطرهای که سردار سلیمانی در دوران حیاتشان اجازه انتشار آن را نداده بود
♦️مادربزرگوار سردار حاج قاسم سلیمانی که از دنیا رفتند، پس از چند روز با جمعی از خبرنگاران تصمیم گرفتیم برای عرض تسلیت به روستای قنات ملک برویم. با هماهنگی قبلی، روزی که سردار هم در روستا حضور داشتند، عازم شدیم. وقتی رسیدیم ایشان را دیدیم که کنار قبر مادرشان نشسته و فاتحه میخوانند. بعد از سلام و احوالپرسی به ما گفت من به منزل میروم شما هم فاتحه بخوانید و بیایید.
♦️بعد از قرائت فاتحه به منزل پدری ایشان رفتیم. برایمان از جایگاه و حرمت مادر صحبت کرد و گفت: این مطلبی را که میگویم جایی منتشر نکنید. گفت: همیشه دلم میخواست کف پای مادرم را ببوسم ولی نمیدانم چرا این توفیق نصیبم نمیشد.
♦️آخرین بار قبل از مرگ مادرم که اینجا آمدم، بالاخره سعادت پیدا کردم و کف پای مادرم را بوسیدم. با خودم فکر میکردم حتماً رفتنیام که خدا توفیق داد و این حاجتم برآورده شد.
♦️سردار در حالی که اشک جاری شده بر گونههایش را پاک میکرد، گفت: نمیدانستم دیگر این پاهای خسته را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم.
#مادر❤️
هرقدر فردا به فراق تهدیدم کند
و آینده در کمینم بایستد و وعیدم دهد
به زمستانِ اندوههای دیرگذر
همچنان تو را دوست خواهم داشت
و هر روز صبح به تو میگویم
من از آن توأم ...
#خداجانم❤️
•➜ ♡჻ᭂ࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر وبرکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️
🦋مثبت اندیشی به معنای انکار
مشکلات و بدیها نیست
🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست
🦋به هرچیزی فکرکنی
ارتعاش آن را جذب خواهی کرد
🦋پس نیکاندیش باشیم
тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє
کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه.
'♥️𖥸 ჻
فَلَا تَكُنْ مِنَ الْقَانِطِينَ(حجر۵۵)
و تو هرگز ناامید مَباش.
قوی بمان عزیزدلم!
و بخند، و سبز بمان، و امیدوار باش.
امیدوار و مؤمن به تابش نور از پسِ این تاریکی.
خورشید، خلاف وعده نمیکند هرگز،
و خداوند همیشه به موقع از راه میرسد.
نگرانی و هراس را از خودت دور کن و ایمان داشتهباش که درست میشود همه چیز.
ایمان داشتهباش به رسیدن بهارهای بعد از زمستان،
به طلوع خورشیدهای بعد از تاریکی،
و به آرامشهای بعد از طوفان.
ایمان داشتهباش.
🌿¦⇠#آیهگرافی
🌸¦⇠#قربونتبرمخداجونم
#استوری✨
_چگونہ از جان نگذرد
آن ڪس ڪہ مے داند
جان بھاے دیدار است؟