eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
29.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 بدون تعارف با خانواده شهید مدافع حرم بلباسی 🔹️روایت ۵ سال گمنامی یوسف گمشده از شام بلا که بالاخره بازگشت 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠برای دفاع از حرم سه ساله امام حسین (ع) باید سه ساله خودم را تنها بگذارم.... 📝بخشی از وصیتنامه شهید مدافع حرم ذکریا شیری 🎥لحظات جانسوز وداع دختر شهید با ذکریا شیری در معراج شهدا ۲۲مهر ۹۹ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
📋 6⃣2⃣1⃣ این شهیدان عزیز را بیشتر بشناسیم... 🕊شهید مدافع حرم زکریا شیری 🕊شهید مدافع حرم الیاس چگینی 🕊 شهید مدافع حرم حمید سیاهکلی مرادی 💐شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین 📿 رمان انلاین 📿 _وای گل خریدند. پدر دکمه ی باز شدن درو زد و سرش چرخید به سمت من . -گل خریدن یا نخریدن به تو چه ربطی داره . لبمو محکم به داخل دهانم فرو بردم و گفتم : -هیچی ...همین جوری . -برو کمک مادرت . باز به اجبار پدر رفتم آشپزخانه تا صدای غر غرهای مادر رو بشنوم .مادر هم انگار باهمه چی دعوا داشت ، نه تنها من ، بلکه حتی قابلمه و لیوان و سینی .صدای خوش آمد گویی پدر که بلند شد ، مادر لبخندی زورکی به چهره ی بی حوصله و عصبی اش آورد و کنار ستون آشپزخانه ایستاد و منتظر ورود زن عمو شد که اولین تکیه ی کنایه اش را بارشان کند از گوشه ی چشم به در ورودی خیره شدم.ورودش مصادف شد با پیچش عطرخوش " لاگوست " که مرا مست کرد.ذوقم انقدر زیاد بود که کور کردنش، از دستم خارج شد.لبخندم واضح بود که مادر سری به عقب برگرداند و با یه نگاه تند زیر لب گفت: -ببند نیشت رو. به زور لبخندم رو از روی لبانم خط زدم .سبدگل بزرگی که دست آرش بود روی اپن قرار گرفت و نگاهش ، چشمانم را هدف. -سلام. دیگرنمیشود کورش کنم ، لبخند زدم: -سلام . نمی دانم استرس را از نگاهم خواند یا در دستان پر از لرزشم دید که چشمکی زد و زیرلب گفت: _حله. از حرفش خنده ام گرفت که مادر برگشت سمتم و به زور بازوم رو محکم گرفت و مثل متهم هایی که به زور سمت بازداشتگاه می برند، منو کشید گوشه ی آشپزخونه. -چی بهت گفت؟ -هیچی ...سلام کرد. -واسه یه سلام ، نیشت تا بنگوش باز شد؟! . اخم کردم و گفتم: _باشه پس اخمامو میکنم توهم که حساب کار دستش بیاد...خوبه؟ مادر چشم غره ای رفت و باز غر زد: -ندید بدید. صدای حال واحوال پرسی زن عمو و عمو از سالن می اومد ولی کی جرأت داشت برگرده و جواب بده. اونقدر سکوت کردم که پدرم بلندگفت: -الهه خانوم، با شما هستند. برگشتم سمت پذیرائی و گفتم: -سلام خوش اومدید. رمان آنلاین و هیجانی😍 باقلم نویسنده محبوب:مرضیه‌‌ یگانه ❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌ 📝📝📝
رمان آنلاین 📿 رمان انلاین 📿 زن عمو بی تعارف گفت: -خوبی الهه جون؟ بیا بشین تا ببینمت عزیزم. خواستم برم که مادر با لبخندرو به زن عمو گفت: -الان میآد... بازوم رو محکم گرفت و زیرگوشم گفت: -می کشمت اگه لوس بشی... سرسنگین . -خیلی خوب مامان ... بازوم رو مثل بال مرغ از جا کندی. مادر نفسش رو توی صورتم خالی کرد و بازوم رو رها. رفتم سمت پذیرائی که عمو مجید گفت: -خب الهه جان درسات چطورن؟ -خوبن سلام میرسونن. همه از طنز کلامم خندیدند که مادر هم وارد جمعمون شد و فوری بحث رو عوض کرد: -حالاچی شده افتخار دادید سری زدید به ما؟؟ اخه ما تازه همدیگرو دیدیم! زن عمو با لبخند پر معنی که مادرو حرص میداد و منو ذوق زده میکرد ، جواب داد: -هیچی فقط اومدیم حال و احوال کنیم. مادر جواب لبخند معنادار زن عمو رو با لبخندی کنایه دار داد : -واسه حال و احوال که دست گلی به این بزرگی نمیآرن! -خب گفتیم هم حال و احوال بپرسیم هم... عمو جواب مادر را داد که با مکثی همراه یک نفس گفت: -از ما که پنهون نیست ولی خب شاید شما هنوز بی خبر باشید. -از چی؟ پدر پرسید و زن عمو جواب داد: -از قضیه ی الهه و آرش. حس کردم بال در آوردم برای پرواز. چنان ذوق کردم که با گفتن این حرف زن عمو تکانی خوردم و چون با نگاه مادر توبیخ شدم ،فوری گفتم: -من برم یه سینی چایی بریزم. مثلا کر شدم و نشنیدم ولی حواسم خوب به جمع بود زن عمو ادامه داد: -ارش و الهه به هم دیگه علاقه دارند...ولی نمیخواستیم حالا حالاها حرفشو پیش بکشیم اما..... رمان آنلاین و هیجانی😍 باقلم نویسنده محبوب:مرضیه‌‌ یگانه ❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌ 📝📝📝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر انسانی در گوشه‌ای از قلبش چیزی دارد به نام "بند دل". بند هر کس به شکلی است. بند بعضی باریک‌تر از مو و بند برخی تنومندتر از بلوط پیر. اما انسان، هر انسانی، تا واپسین لحظات حیات در معرض این اتفاق قرار دارد که هنگام نزول فاجعه، به یک آن، کرختی رگ‌هایش را تسخیر کند. تمام وجودش تهی شود. چیزی جز خلاء در کاسه سرش باقی نماند. اختیار تنش از دست برود و چشمهایش به زمین، زمین وامانده خیره شود. آنگاه است که آهسته می‌نشینید. فرو می‌پاشد و مینشیند. اگر آدمی را دیدید که جایی نشسته است، فروپاشیده و خیره به زمین، زمین ویران، نشسته است، حیرت نکنید، ببینید و بگذرید. چیزیش نیست ‌؛ بند دلش پاره شده، کاری از کسی بر نمی‌آید. از هیچ کس، حتی خداوندگار. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸زیباترین نگاه خدا 💫تا طلـوع بامدادان 🌸حافظ و همراه 💫همیشگی شما باد 🌸شب تـان زیبـا 💫و در پناه الطاف بیکران حق 🌸شبتون خـوش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣رقصیدن نورُ، خش‌خش ِساز ِزمین هنگام طلوعِ صبح پاییز، قشنگ است سلام روزتون بخیر آغازتون باشکوه و پرمهر😍 🍂🍂🍂
✋🏾 آجرک الله یا صاحب الزمان ازچه تمام عمرشان کم است؟ دنيا چرا به "فاطمه " نامهربان شده... سلام‌الله علیها را خدمت امام‌زمان و شما محبان تسلیت مےگوییم💔🥀|♡
. . 📚خاطرات شهید مدافع حرم سید رضا طاهر . ✂️برشی از کتاب بچه‌ها که شهید می‌شدند، مواظب روحیه نیروها بود. سریع برنامه‌ای پیاده می‌کرد و بگو و بخند راه می‌انداخت. می‌گفت: «گریه و زاری باشد برای عقبه. اینجا جای گریه و روحیه از دست دادن نیست.» اما همین سیدرضا وقتی به عقب برمی‌گشتیم، اسم هر شهیدی را می‌آوردیم، حالش دگرگون می‌شد. به اسماعیل خانزاده علاقه خاصی داشت. اسماعیل که شهید شد، داغدار شده بود. مدام به این فکر می‌کرد که چرا او شهید شده و خودش مانده. کنار هم بودند که اسماعیل تیر خورد و افتاد. می‌گفت: «مگر من چه کرده‌ام که تیر آمد و به من نخورد؛ ولی اسماعیل را به آرزویش رساند. ما که جفت هم بودیم. بیشتر از اسماعیل هم در تیررس بودم.» بعد از شهادت اسماعیل بی‌قرار بود. می‌خواست بداند اسماعیل چه کرده که این طور راحت به آرزویش رسید... . 🔹️ 🔹️ 🔹️ . ۱۶۴صفحه|۱۵۰۰۰تومان . 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 . 🌏خرید اینترنتی https://plink.ir/J9Jwx 📞مرکز پخش 02537840844 📲پیامکی 3000141441 . 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین 📿 مکث زن عمو مثل حال اغمایی بود که مرا سالیان سال درخودش فرو برد. -وقتی اقاجون حرف رو پیش کشید، مصمم شدیم. صدای کنایه دار مادر بلند شد: -اره خب... اقاجون یه حرفی زد ولی از کجامعلوم همین عشقی که شما میگید ، واسه حرف اقاجون نباشه؟ عمو اینبار جواب مادرو داد: -نیست...واسه حرف اقاجون نیست... آرش خیلی وقته از علاقش به الهه گفته ولی خود من مخالف بودم....نه اینکه الهه رو لایق آرش ندونم ... نه، چون میدونستم این داداش حمید من، تک دخترش رو به پسر من نمیده... اما وقتی اقاجون شرط گذاشت حقیقتا دلم سوخت... چون دیدم آرش از خیلی قبل پیش میخواسته پا پیش بزاره و من و مادرش مخالفت کردیم، این شد که مصمم شدم حرف بزنیم . لیوان های چای رو چیده بودم تو سینی که پدر جواب داد: -حرف شما درست اما کاش لااقل قبلش یه سرنخی به ما میدادید که یه دفعه غافل گیر نشیم. عمو فوری جواب داد: -من که گفتم حمیدجان ...گفتم امره خیره. همراه باسینی چای آروم آروم سمت پذیرائی حرکت کردم.حالا اونهمه ذوقو و شوقو، قلب و احساس و نگاه های گاه و بی گاه آرش و چشم غره های مادرو وصدای پدرو که گفت ؛" مراقب باش الهه. " چیکار میکردم نمیدونم. رسیدم به عمو، خم شدم و گفتم: -بفرمایید. عمو نگام کرد.نگاهی که با همیشه فرق داشت و بعد نمیم دایره ی لبخندش واضح شد . لیوانی برداشت و گفت: رمان آنلاین و هیجانی😍 باقلم نویسنده محبوب:مرضیه‌‌ یگانه ❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌ 📝📝📝
رمان آنلاین -ممنون. اما زن عمو بی پروا گفت: -ممنون عروس خانوم. اخ که چه کلمه ای گفت و چه بمبی از انرژی را در قلبم منفجر کرد. اما آرش ... آرش سر بلند کرد و با نگاهش چنان مرا دگرگون کرد که دستانم لرزید. فوری لیوان چایش را برداشت و لبه ی سینی رو گرفت و گفت: -بده به من دستات میلرزه. _نه...چیزی نیست. حس کردم آب شدم. اخه میشه واسه دختر خواستگار بیاد و بعد خواستگارش بگه سینی رو بده به من و دختر خجالت نکشه!! یعنی عرضه ی یه چایی دادنم ندارم؟ اصرار آرش را رها کردم و همراه سینی چرخیدم سمت مادر که طوری سرش را از من برگرداند که فهمیدم بیشتر از اونچه فکرشو میکردم ، خراب کردم. اما پدر لیوانی برداشت و گفت: -ممنون. نشستم دوباره روی تک صندلی میزبان و پنجه هایم رو میون هم گره کردم و رو پاهام گذاشتم که پدر گفت: -بازم دلیل نمیشه که چون اقاجون گفته من قبول کنم. عمو بی رودربایستی گفت: -من ویلای شمالم رو به نامش میکنم... حتی مادرم هم نتونست جلوی اونهمه تعجبش رو بگیره.سرش رو بلندکرد و به عموخیره شد. اخه همه میدونستیم که عمو به تازگی یه ویلای دو هزار متری خریده...که قیمتش بالای هفتصد میلیونه. مادر فوری با اونهمه تعجب، اخمی کرد و گفت: -اقا مجید ویلا که خوشبختی نمیاره . -تضمین که میآره. سکوت جمع، برای من شوق آور بود. باید این سکوت رو می شکستم: _چایی تون سرد شد. نگاه همه سمت من اومد. مادر ابرویی بالا انداخت و پدر اخمی کرد. اما آرش با آن نگاهش هم، داشت قربان صدقه ام می رفت. سرم را از نگاهش پایین گرفتم که زن عمو گفت: _اگه ترس شما بخاطر شرط آقاجونه، میتونیم باهاش صحبت کنیم که شرطش رو برداره. رمان آنلاین و هیجانی😍 باقلم نویسنده محبوب:مرضیه‌‌ یگانه ❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌ 📝📝📝
همسرم،شهید کمیل خیلی با محبت بود 💖 مثل یه مادری که از بچه اش مراقبت میکنه از من مراقبت میکرد... یادمه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود🌞 خسته بودم، رفتم پنکه رو روشن کردم وخوابیدم😴«من به گرما خیلی حساسم» 🌞 خواب بودم واحساس کردم هوا خیلی گرم شده و متوجه شدم برق رفته..بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه... دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم می چرخونه تا خنک بشم☺️ ودوباره چشمم بسته شدازفرط خستگی...😴 شاید بعد نیم ساعت تا 1ساعت خواب بودم و وقتی بیدارشدم دیدم کمیل هنوز داره اون ملحفه رو مثل پنکه روی سرم می چرخونه تا خنک بشم...پاشدم گفتم کمیل توهنوز داری می چرخونی!؟خسته شدی! گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما حساسی میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی ودلم نیومد....💖 ☺️✋🏻 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌹شبی با شهدا🌹 کارت عروسی که برایش می امد. می خندید و می گفت:(بازم شبی با شهدا) بارقص و اهنگ وشلوغ بازی های جشن عروسی میانه ای نداشت. بیرون تالار خودش را به خانواده عروس وداماد نشان می دادو می رفت گلزار شهدا. همه ی فکر وذهنش پیش شهدابود. بعضی وقت ها برای تفریح یا سمنو پختن می رفتیم روستا،وسط تفریح وگشت وگذارمثل کسی که گمشده ای داشته باشد،می پرسید: (اقا سید این دور وبر شهید نیست بریم پیشش؟) کتاب سرمشق 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
پسر دایی ام خلبان ارتش👮بود، من هم دانش سرا درس می خواندم.🎓 همین که عقد کردیم،💍 کلی اصرار کرد که باید مستقل زندگی کنیم؛ اما پدر و مادرم می گفتند:«تو هم مثل پسر خودمونی، پروانه هم درس داره؛ زوده حالا بره زیر بار مسئولیت و خانه داری. این جوری، همه شما راحتید هم ما خیالمون راحت تره.» سخت بود، ولی این قدر اصرار کردند تا بالاخره قبول کرد. بعد هم، اتاق خودم را که طبقه بالای ساختمان بود مرتب کردیم و یک سال اول زندگی راتوی همان اتاق سر کردیم.☺️ ☺️✋🏻 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین هم مادر هم پدر هردو سکوت کرده بودند.که آرش اینبار سکوت را شکست: _عمو بهتون قول میدم که الهه رو خوشبخت می کنم. شما بگید از من چه تضمینی می خواید؟ اگه ویلای پدرم کمه، من میتونم به آقاجون بگم که اصلا ویلای خودشو فقط به نام الهه بزنه... اینجوری خیالتون راحت میشه؟ بازم سکوت بود و سکوت که آرش ادامه داد: _عمو جون اگه بخوانید از شرط آقا جونم میگذرم. با اینکه حق منو الهه است ولی واسه من اولویت رسیدن به الهه است.... شما فقط بگید چه تضمینی از من میخواید تا همونو به نام الهه بزنم.... ماشینم هم هست... این همه ی دارایی منه... اونم به نام الهه می کنم. پدر نفس سنگینش را توی جو سنگین جمع خالی کرد و گفت: _باید فکر کنم... این جلسه هم نه خواستگاری بوده نه هیچ چیز دیگه... حرفی هم به کسی نمیخوام زده بشه... تا فکرام رو بکنم. زن عمو و عمو هم دیگر حرفی نزدند. چایی شان را خوردند و رفتند و من ماندم و فکر عمیق پدر و اخمای مادر. داشتم لیوان های چای رو جمع میکردم که مادر با عصبانیت تشر زد: _مگه بهت نگفتم سرسنگین باش!؟ لیوان های خالی رو گذاشتم توی سینک ظرفشویی و چرخیدم سمت سالن که نگاهم به دسته گل آرش که روی اپن مونده بود، خیره شد . جلو رفتم و برگ های پهن سبد رو لمس کردم. مادر با تعجب نگاهم کرد: _الهه!... تو... هم آرش رو... جوابی ندادم فقط نگاهم رو به گل های ارکیده ی قشنگی که توی سبد بود دوختم و زیر لب گفتم: _چقد دسته گلشون قشنگه! لبای مادر از تعجب باز شد و گفت: _الهه!! حوصله حرف زدن نداشتم. سردرد رو بهونه کردم و رفتم توی اتاقم. نشستم لبه ی تخت و به همون نقطه نا معلومی که روی دیوار بود، خیره شدم. در اتاق باز شد. بدون در زدن. مادر بود. توی چهار چوب ایستاد و همان طوری که یه دستش روی دستگیره ی در بود، نگاهم کرد. _الهه... دوستش داری؟ اول و آخرش که چی؟ باید میگفتم. فقط یه نگاه گذرا به مادر انداختم و گفتم: _آره. دوباره حلقه های چشمانم خیره ی همان نقطه ی نامعلوم شد که ادامه دادم: _از همون بچگی... وقتی با پسر عموهام همبازی بودم. مادر در رو پشت سرش بست و با لحنی که انگار توش ترس و التماس بود گفت: _ الهه... ساده لوح نباش... همچنین حرفی چرا حالا باید زده بشه،چرا وقتی آقاجون شرط گذاشته! با عصبانیت جواب دادم: _شما فکر می کنید ویلای آقاجون گرون تره یا ویلای عمو؟! رمان آنلاین و هیجانی😍 باقلم نویسنده محبوب:مرضیه‌‌ یگانه ❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌ 📝📝📝
🌙 الهی امشب⭐️ صدای همه ی دردمندان آرزوی همه آرزومندان⭐️ نیاز همه نیازمندان روی بال فرشته ها⭐️ به عرش خدا برسه و در این شب زیبا⭐️ درد و غم و بیماری از همه خونه ها دور باشه⭐️ آمین🙏🏻 ✋🏻 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁سـلام بـه‌ صبح 🍃دل انگیز پاییزی 🍁سـلام بـه‌ ماه آذر 🍃سـلام بـه زنـدگی 🍁سـلام به دوستان عزیز 🍃مـاه آذر تـون 🍁پر ازاحساس خوشبختی 🍃جـاده زنـدگی ‌تـون هموار 🍁وتـوأم باسلامتی وکامیابی
شـہـادتـ...🦋 جاݧ ڪندݩ نیستـ. ؛دلـ کندݧ است❣ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 مادرحرفی نداشت که بزنه که ادامه دادم: -اصلا عمو مجید اونقدر پول داره که نیازی به ویلای اقاجون نداره...داره؟ مادر تمام حجم استرسش رو با یه نفس از سینه بیرون داد: -اخه ادم میترسه...اگه این عشق از بچگی بوده چرا پس الان، دقیقا همین حالا باید حرفی ازش زده بشه. -چون تازه فهمیده که اقاجونم پشتش رو میگیره. مادرسری تکون داد و تکیه زد به میز ارایشم و گفت: -چقدر پدرت به اقاجون گفت از این شرطه صرفه نظر کنه ولی قبول کرد. اگه شرطه اقاجون نبود، ادم دلش نمیلرزید... -واسه چی دلتون می لرزه ! یه ویلای پانصد میلیونی بیشتر میارزه یا یه ویلای بالای هفتصد میلیونی! ... الان دل زن عمو و عمو باید بیشتر از شما بلرزه که من به خاطر ویلاشون به پسرشون بله نگم. مادرم اهی کشید و رفت سمت در که انگار یکدفعه چیزی بخاطرش رسید ، چرخید سمتم و با اخم گفت: -خیلی پروشدی ها! تو روی من زل زدی میگی عاشق ارشی و داری دلیل میآری واسه اینکه من ارش رو قبول کنم! ازاینکه مادر حالا فهمیده بود که من چه حرف هایی زدم و از آرش حمایت کردم، خنده ام گرفت که عصبی سرم داد زد: -ببند نیشت رو ...دختره ی پرو. بعد با حرص در اتاق رو باز کرد و محکم پشت سرش بست. تفکر پدر یه هفته ای طول کشید.توی همون یه هفته خیلی اتفاق ها افتادکه پدر رو توی تفکر و تصمیمش مصمم کرد.اولی تلفن اقاجون بود که زنگ زد و از پدرخواست، در مورد من و ارش درست تصمیم بگیره . گفت ارش بهش زنگ زده و التماس اقاجونو کرده که قید شرطش رو بزنه. اما اقاجون مصمم بود که این حق منو آرشه که به اون ویلا برسیم. مادر بیشتر از پدر از تلفن اقاجون دلواپس شد. میترسید پدر، بخاطر اقاجون ارش رو قبول کنه. اون یه هفته برای من به اندازه ی یک سال کش اومد و تمومی نداشت.... بدتر این بود که از چهره ی پدر هم نمیشد پی به تصمیم و تفکرش برد. بعد از یک هفته ، پدر یه شب به اتاقم اومد و منو غافلگیر کرد. اونقدر هول شدم که فوری کتابام رو دسته کردم و از وسط اتاق جمع کردم و گفتم: -ببخشید اینجا بهم ریخته است. نشست لبه ی تخت و گفت: -اشکال نداره... بشین میخوام باهات حرف بزنم. کف اتاق چهار زانو زدم که پدر گفت: -میخوام جواب اخر رو از خودت بپرسم... تو به ارش علاقه داری؟ نفسم بند اومد. چشام رو از صورت متفکر پدر گرفتم و به دستام دوختم که گفت: -پس دوستش داری؟... درسِت چی میشه؟ 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼 ❌ ❌ 🌼 🌸🌼🌸🌼🌸
به نام خداوند مهربانی ها 🌸🍃 ☝️ ✨ امروز می می‌خواهیم در مورد شرایط وجوب صحبت کنیم💕 شرایط چهار مورد است👇 که اگر همه این چهار مورد وجود داشته باشه واجب میشه 😊 و هر چیز غیر از این چهار شرط ، شرط وجوب نیست❌ امروز درباره اولین شرط صحبت می کنیم✔️😇 علم به معروف و منکر🌸 یعنی کسی که می کنه باید بدونه اون عملی که ترک شده یک معروفه 👌☝️ و آن عملی که انجام می‌شه یک منکره😉 این شرط ربطی به علم داشتن شخص خطاکار نسبت به معروف بودن یا منکر بودن عملش نداره😉 در ضمن بعضی ها میگن ما اول باید بریم همه حرام ها و همه واجبات رو بشناسیم بعد شروع به کنیم ✨🌸 مثلا همه احکام بانک داری، همه احکام خرید و فروش ، همه احکام ...👌 این اشتباهه👆❌🚫 ما هر گناهی رو که بدونیم گناهه نهی می کنیم😇 و هر معروفی که بدونیم ترک شده بهش امر میکنیم😊‼️ مثلا👇 اگر کسی روزه خواری علنی میکنه و ما میدونیم که گناهه، تذکر میدیم ✔️‼️ البته باز هم برای این کار لازم نیست تمام احکام روزه خواری رو بدونیم، فقط اینکه بدونیم این کار گناهه 👇 شرط اول بوجود میاد✅ . 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
@refaghat_ta_shahadat - هـَوایِ‌حُسیـن♥️.mp3
3.82M
هـوای‌حُسیـن هـوایِ‌حَـرم هـوایِ‌شب‌جمعـه‌زدبـه‌سَـرم 💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 زیر لب اروم زمزمه کردم: -درس رو میشه بعدا هم خوند. پدر بلند بلند خندید و بعد در حالیکه خنده اش رو به لبخند تبدیل میکرد گفت: -پس جوابت مثبته ...الهه ی من اونقدر بزرگ شده که ...حالا خودش در مورد زندگیش تصمیم میگیره ... ولی ... من هنوز به آرش اطمینان ندارم ... یه جای این قضیه با معادلات من نمیخونه...این عشق چرا درست الان باید رو بشه؟ انگار باز رسیدیم سر نقطه ی اول ! دستام رو توهم قلاب کردم و با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم: -خب اخه حرف آقاجون اطمینان خاطر اورد. پدر پف بلندی کشید: -پس اونقدر دوسش داری که عیب کار رو نمیبینی! فوری جواب دادم با همون سر پایین ودستای تو هم قلاب شده: -نه... فقط...فقط میگم عیب نیست که ادم حرفشو بزنه. -اگه پشت این حرفایه ایده باشه یه فکر باشه یه نقشه باشه، چی؟ زندگی مشترک به بهونه ی پول ، خوشبختی نمیاره، عشق قیمت نداره، خوشبختی هم همینطوره. -خب...عمو هم که الان با پیشنهاد به نام زدن ویلاش داره... رضایت منو میخره!پس چرا دل اون نمیلرزه. پدر عصبی شد و صداش توی کل خونه چرخید: -درسته ازدواج یه زندگی مشترکه ولی ...صدمه ای که از این... اشتراک به دختر میرسه قابل مقایسه باخانواده پسر نیست. لبامو محکم روی هم چفت کردم و فشار حرفایی که زده شده رو توی دستام خالی کردم. نمیتونستم بفهمم چرا حالا که آرش حرفش رو زده بود، همه برای من تحلیل گر شده بودند. سکوتم که طولانی شد ، پدر نفس عمیقی به سینه کشید و اروم شد: -ببخشید من نباید عصبی میشدم ولی اخه الهه جان ... به خدا من فقط خوشبختی تورو میخوام وگرنه کی بهتر از پسر برادر من برای تو ... خودت که چند شب پیش شنیدی که چطوری با مادرت سر آرش بحث کردیم ... من طرف آرشم نه مقابلش ، ولی حرفم اینه که چرا؟ چرا الان این حرفو زدن؟ بابا اگه این میگه اینهمه مدت تورو دوست داشته ، چرا وقتی آقاجون شرط گذاشت، مصمم شد؟ یعنی ویلای اقاجون مصممش کرد؟ پس طمع کرده،.... پس مرد خوشبخت کردن تو نیست. نمی دونم چی شد . حتی خودمم نفهمیدم . یکدفعه زانو زدم جلوی بابام و گفتم: 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼 ❌ ❌ 🌼 🌸🌼🌸🌼🌸
رمان انلاین 📿 -به خدا آرش رو میشناسم اهل این حرفا نیست ... فقط باشرط اقاجون فکر کرده یه حامی داره نه به طمع ویلا جلو اومده نه ویلا اونو توی تصمیمش مصمم کرده ... ما از بچگی همبازی هم بودیم، مثل خودم میشناسمش ... اصلا اهل این حرفا و فکرا نیست. پدر نگاهشو ازم گرفت و سرش رو بالا برد. نگاش قفل شد روی سقف اتاق من. شاید داشت سقف آرزهای منو می سنجید که گفت: -باشه... اگه من به آرش اطمینان ندارم، به تو که اطمینان دارم... من قبول میکنم... ولی به یه شرط. حتی نفسم هم سکوت کرد تا پدر حرفش را بزند: _توی شرط و شروطی که من برای آرش میزارم دخالتی نکنی ... اگه واقعا دوستت داره باید قبول کنه. به زور لبام رو روی خط صافشون قفل کردم تا نیم دایره نزنند. پدر از جا برخاست و رفت سمت دراتاقم که گفت: -حالاواسه خاطر پررویی که پیش پدرت داشتی باید تنبیه بشی ... بشین تا اخر شب اتاقت رو تمیز کن ... چه خبره اینجا !! بازارشامه ...اگه قرار خواستگاری بزاریم، باید توی همین اتاق باهم صحبت کنید. دراتاق که بسته شد از شوک حرف پدر بیرون اومدم و هورای بلندی کشیدم که صدای بلند پدر برخاست: -الهه! شوهر ندیده ! این کارا زشته ! باز لبم رو به دندون گرفتم . از خجالت سرم رو توی شونه هام فرو بردم و گفتم: _وای شنید بالاخره بعد از تلفن آقاجون، زنگ زدن های پی در پی زن عمو، تلفن آرش و التماس به پدر، پدر قرار یه جلسه ی رسمی یا بهتر بگم خواستگاری گذاشت. دیگه توی قلبم عروسی بود. صدای پر ضربان قلبم تنها چیزی بود که حتی مادرم رو هم متوجه کرد. اما مدام غر و کنایه اش رو میزد: -خب حالا ... چه خبرته! مگه آرش کیه؟! یه بنگاه داره ... اینم شد شغل! 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼 ❌ ❌ 🌼 🌸🌼🌸🌼🌸
بهش گفتم: راضی‌ام شهیـد بشے ولی الان نه تو هنــوز جوونی!😔 تو جــواب بهم گفت لذتی که علی اکبر(ع) از شهــادت برد حبیــب ابن مظاهر نبرد☺️💚 🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝