#شهیدانہ
إڹۺـــاءالله
رۅزی بر قبــرم
با سہرنگـ پرچم
کۺــۅرمـ🇮🇷
بنۅٻـسنـد،
#ۺہٻدگمنام♥️
محڶِۺہادٺ : مدٻنہ🕌
عملٻاٺِ آزادسازۍِبقٻع💚
ٺصۅرشـم قشنگہ😍
اݪلہمارزقݩاشہادةفےسبیݪڪ🤲
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت214
لرزیدم .خاطره ی مُرده ی ماه ها قبل جلوی چشمانم زنده شد.
" باشه ... من نمی خواستم دیگه اینقدر نامرد باشم که روز پاتختی طلاقت بدم ... ولی انگار خودت اینو میخوای ... باشه ...حاضر شو ... زیاد وقت ندارم ... طلاقی توافقی ... تو که مهریه ام هم نداری ... پس طلاقت کار سختی نیست ."
یه لحظه به خودم اومدم که دیدم ، دارم به آرش نگاه می کنم . فوری از روی مبل برخاستم و رفتم توی آشپزخونه .
مادر هول شده بود .
اونقدر که همینطور پشت سر هم داشت لیوان چایی می ریخت .
یه سکوتی هم توی جمع نشسته بود که انگار مجلس شده بود ، مجلس احضار ارواح !
با عصبانیت گفتم :
_این چرا اومده ؟
مادر عصبی جواب داد:
_چه می دونم والله ...
عموت زده به سرش انگار.
-مامان به قرآن اگه بخوان امشب حرفی از گذشته ها و آرش بزنن ،
همین مجلسو روی سرشون خراب می کنم .
مادر سکوت کرد .
اونقدر بیچاره استرس داشت که یه لحظه نگاهم کرد و گفت
_:واسه کی می خوام چایی بریزم؟
-مامان ! فقط سه نفر اومدن ،
عمو و زن عمو و اون عزرائیل.
-پس واسه چی نمیگی من ده تا لیوان چایی ریختم !
-من چکار کنم ، شما ، هی تند تند داری لیوان پر می کنی !
مادر عصبی و حرصی لیوانا رو ریخت توی ظرفشویی و گفت :
-
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے🌱
روایت شنیدنی از زبان خانواده شهید صدرزاده!💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#پسرانعلوی
برای یوسف شدن ....😌
باید👆🏻
قید زلیخاها را زد💄
زلیخای پول💰
ماشین 🚗
عشق های خیابانی و اینترنتی 🛣📱😥
و در نهایت ...👇🏻
عزیز خدا شدن🕊
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#تلنگرانـہ 🤞🏿🌸
~🦋♡🦋~
مُفت نمیارزه اگه تویِ مجازی
لبخندِ روی لباته و واسه مامانت
اخم میکنیُ صداتُ بلند میکنی ...
منتظر امام زمان(عج) همچین کسی نیستا
کسی که ادعای شهادت میکنی و میگی هدفم شهادته.... این رسمش نیست🍂
#حواستباشهرفیق...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت215
گند زدن به دعوتی این طفلک ... اَه واسه چی آرشو آوردن اینجا !
برگشتم توی سالن ، پدر که هنوز اخماش توهم بود . دایی و زن دایی هم که اونقدر شوکه بودند که فقط زل زده بودند به آرش ! و حسام !
حسام تسبیح توی دست می چرخوند و ذکر می گفت . اخماش بیشتر از حتی پدر ، محکم بود . حتی نازلی هم لال شده بود که یکدفعه زن عمو فرنگیس گفت :
_خب آرش جان ... مالزی چه خبر؟
نگاه همه برگشت سمت زن عمو . عموسعید چنان با تندی نگاهش ، زن عمو رو توبیخ کرد که زن عمو نتونست آروم بگیره و بلند گرفت :
_وا ...خب حالا که اومده دیگه ... میخواید بیرونش کنید ؟!
اینبار من جواب دادم . فضای سنگین مجلس باید می شکست :
_ببخشید از همگی معذرت میخوام ...
من یکی نمی تونم توی جمعتون باشم ...
شبتون خوش .
و بعد یکراست رفتم سمت اتاقم و درو بستم .قلبم تند می زد . هیجان نداشتم ولی عصبی بودم . اومده بود مدال افتخار بهش بدم ؟ که برگشته!؟
کاش هیچ وقت برنمی گشت . مادر چند ضربه به در زد :
_الهه.
-مامان به خدا بیرون نمیآم ... تا آرش نره نمیآم ... تموم روزای گذشته جلوی چشمام جون گرفت ...ولم کنید بابا .
مادر ناله زد:
_بیچاره مجلس دعوتیه هستی خراب شد !
-به درک ... منم خراب شدم ... من ...
بغضم ترکید .انگار همین دیروز بود که توی همون اتاق زار می زدم از رفتنش و حالا زار می زدم از برگشتنش .
می ترسیدم . می ترسیدم دوباره خر بشم . دوباره وادار بشم ، دوباره قلب احمقم عاشق بشه و بزنه .
داشتم گریه می کردم که در اتاقم باز شد. قفل نبود و مادر فکر کرد قفله !
هستی بود . همون کنار در ایستاد و نگاهم کرد:
_الهه جان .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
کانال امام حسین ( - @karbalaaz.mp3
3.16M
🎼 مهربانی امام زمانــــــــ【عج】
🎙 استاد عالی
#آخرینامید♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری🖇
#رهبر♡
بزرگتر از شما هم نمیتوانست مانع بشود!
#دلقکصهیونیست
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید ماه تولد کیھ؟
#شهیدانه
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راستی ما یک فرد حسودی هستیم ؟!🧐
ملاک ها ونشانه ها 👀
#سیدکاظمروحبخش
#پیشنهاددانلود👌🏾
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این هوای سرد و زیبای زمستانی❄️
کلبه زندگیتون 🏠❄️
همیشه گرم و پر از عـشق و محبت❄️
#روزتـون_عـالـی❄️
••♥️••
…|گفتم: از عشق نشانے
…|بھ من خستھ بگو ؟!
…|گفت جز عشق حسین(ع)
…|هرچھ ببینے بَدَلیست..!✨💙
↜🕊⃟♥️ #کربلا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
برسهاونروز
کهخستہازگناهامون
جلـو امامزمان
زانـوبزنیـم؛
سرمونوپایینبندازیم
وفقطیہچیزبشنویم
سرتـوبالاکن
منخیلیوقتـهبخشیدمت...
عـزیزترینم،
امـامتنھـایمـن
ببخشاگـهبرات #زینب نشدم...💔
#تلنگرانہ🍃
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
چه بگویم به خدا از تو سرودن سخت است
هم علی بودن و هم فاطمه بودن سخت است...
#حضرتزینب🥀
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت216
-هستی ... خوش بحالت رسیدی به زندگیت ... بدون هیچ حرف و کنایه ای ... بدون عذاب بدون بلا ... من چی ؟!
-الهه ...آرش رفت ... همین الان رفت ... بیا بیرون .
-واقعا رفت؟
-آره به خدا رفت
اومدنش یه جور مجلس رو بهم ریخت ، رفتنش یه جور . بازم همه ساکت بودند . سفره شام پهن شد تا بهانه ای باشه برای باز شدن صحبت ها . هنرهای من و حسام هم توی سفره نشست. از اون سالاد کاهوی خاطره انگیز تا ژله های رنگارنگ من و سوپ شیری که مخصوص حسام درست کرده بودم . در عوض اون سوپی که ماه رمضون زهرمارش شد . نشستم طرف مقابل سفره ، رو به روی حسام که دایی خواست جو رو عوض کنه ، گفت :
_خب ... اول سوپ ، سوپش مطمئنه الهه جان ؟
-چی مطمئنه دائی ؟
-از نظر فلفل دیگه .
لبخندی روی لبم وارد شد :
_دایی!
-پس بفرمائید.
دایی بلند گفت :
_سوپ شیر الهه حرف نداره ، واسه کسی بریزم ؟
حسام اولین نفر گفت :
_من.
لبخندم کشدار شد. حسام لحظه ای نگاهم کرد و چشمکی زد .
زن عمو هم درخواست سوپ کرد . پیاله ای برایش کشیده شد . همه مشغول خوردن بودن که زن عمو گفت :
-الهه جان ... سوپت خوشمزه است ها ولی نازلی ذرتم می ریزه عالی میشه .
حالا نمی شد وسط سفره و چشیدن سوپ شیر ، از نازلی و دست پختش نگفت ؟!
پوزخندم جواب حرف زن عمو بود که دایی گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #story📱
.
•جوونـیم و با احساسیم
•بـه روۍ حـرم حساسیم
#مدافعحرم♥️
#سرباززینبم✌️🏼
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
34.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥خدمتی که حضرت زینب به شیعه کرد
👈 زینب کبری(س)، ضامن بقای نهضت عاشورا
👈 چرا حضرت ابی عبدالله(ع) زنان و دختران و کودکان را با خود به کربلا برد؟
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#بیوگࢪافے📱✨
.
نَزار یہ غم هزارٺا نعمـٺ رو از یادٺ ببرھ ..🎈🖇
•
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رهبࢪمونھ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#دخٺࢪونھ✨
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت217
_شما حالا سالادشو نخوردید ...
خدا یه دفعه نصیبتون کنه ... من یه دفعه خوردم تا خودصبح دویدم ...
اونقدر دویدم و دویدم که سر کوهی رسیدم .
صدای خنده ی همه بلند شد . خجالت زده گفتم :
_دایی ...
زن دایی هم ازم طرفداری کرد:
_بسه دیگه محمود ... غذاتو بخور.
حسام سر بلند کرد و پیاله ی خالی سوپش رو دوباره سمت دایی گرفت :
_بی زحمت یکی دیگه .
ذوق زده نگاهی به نازلی کردم و عمدا مقابل نگاهش ، به حسام گفتم :
_خوب شده ؟
حسام هم مفهوم نگاهم رو فهمید و جواب داد:
_حرف نداره ..... من عاشق سوپ شیر بدون ذرتم .
وای از شنیدن جواب حسام ،
دو تا بال درآوردم واسه بال زدن . نگاه نازلی و زن عمو هم دیدن داشت .
تنها کسانی که خیلی پکر بودند و ساکت ،
زن عمو ثریا بود و عمو مجید .
نمیخواستم اون طوری بینمشون ولی کاش به جای آوردن آرش ،
آرین رو می آوردن تا کار به اینجا نمی کشید . البته همه می دونستن که آرین پسر گوشه گیریه و توی اینجوری مهمونی ها شرکت نمی کنه .
ظرف های شام که جمع شد .مادر کادوی پاگشایی هستی رو که یه سرویس قابلمه ی چودن بود ، بهش داد و مجلس گرچه از اون جو سنگین در اومد .
ولی خب ، نه برای بازم زن عمو و عمو که هنوز پکر بودند .
همه حالشون خوب بود جز پدر که چه قبل از رفتن آرش چه بعدش همچنان اخم کرده بود . می ترسیدم این اخمش هم یه معنی داشته باشه . که اتفاقا داشت.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿• به دنیا بگو حال من خوبہ،
تو حࢪیف حال خوب من نیستی!
#دختࢪونھ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خورشید جایش را به ماه میدهد
روز به شب آفتاب به مهتاب
ولی مهــر خدا همچنان با شدت میتابد
آرزو میکنم دراین شب دل انگیز❄️
ستاره بختتون درخشان✨
دلهاتون پاک وصاف مثل آسمون آبی
وپرازعشق خدایمهربون باشه
در پناه خدا شب بخیر 🌙❄️
🆔
#صبح
سر صبحی آفتاب را با آواز گنجشکهای
عاشق وسط ِ آسمان رقصاندم
سر صبحی صبح را خنداندم
آدم تو را که داشته باشد همه ی
ساعت هایش سر صبحند
تازه و پر نور و بخیر ...
خواهرشمیگفترضاازشهادت
نمیترسی؟رضاهممیگفت:نه.😊
فقطنگرانیکچیزهستمدراینترنت
دیدهامکهاینداعشیهاسرمسلمان
هاراازتنشانجدامیکنندفکر😱
میکنمچقدرسختاستچقدر
دردناکاست.😔
اینهایکذرهانسانیتندارندکه
اینطورمیکنند؟!همیشهمیگفت:
دعاکنیدمناسیرنشوم.🤲
#شهیدانھ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#امامزمانے💚
از آیت الله بهجت"ره"پرسیدن،
برای زیاد شدن محبت نسبت به
امام زمان"عج"چه ڪنیم؟
ایشان فرمودن:
گناه نڪنید و
نماز اول وقت بخوانید🌸🌱'
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت218
_من گفتم آرش رو بیارن.
دهانم طوری باز موند که حس کردم شاید استخوان فکم در رفت.
مادر بلند و عصبی به جای من گفت:
_حمید! تو زده به سرت!
_نه... عاقل شدم... آرش برگشته... کارش گرفته ، حاضره سهم الهه رو بده... چرا الهه سهمشو نگیره؟ کم توی این چند ماه اذیت شده ... حقشه که سهمشو بگیره.
_خب سهمم رو بده ... ولی قیافه ی نحسش نشونم نده.
پدر تکیه زد به پشتی صندلی اش . یه پا رو بلند کرد و روی دیگری انداخت و گفت:
_ تکلیف تو و حسام چی می شه؟
_چه ربطی داره؟
پدر همچنان با نگاه پرسشگرش نگاهم می کرد . یعنی ربط داره.
_خب هنوز وقت دارم ... دارم فکر می کنم.
پوزخند پدر واضح شد:
_پس از حسام خوشت اومده ؟
_نه ... اصلا.
چرا دروغ گفتم؟ هول شدم. نمیخواستم رازم به آن زودی فاش شود. اما نباید دروغ می گفتم. پدر همچنان پوزخند به لب گفت:
_حسام پسر خوبیه ولی...
مادر بلند و عصبی گفت:
_حمید، ولی نداره ... اگه الهه حسام رو بخواد باید به نظرش احترام بذاری.
اخمای پدر محکم شد:
_مگه تا حالا به نظرش احترام نذاشتم؟
گفت آرش رو می خواد ، با اونکه بهش شک داشتم ولی سکوت کردم ... حالا چون پسر برادرت خوبه، می خوای هی این خوبی رو بکوبی تو سر من که آرش ناتو در اومد !
مادر داشت تند و تند لیوان ها رو جمع می کرد که جواب داد:
_آره ... افتخارمه که پسر برادرم ماهه... مگه دروغ می گم ... پسرک بی شعور و نفهم ، بعد از اون بلایی که سر زندگی الهه آورد ، حالا با یه لبخند بلند شده اومده اینجا که چی؟ تو اصلا به چه حقی اجازه دادی بیاد؟
_اخمام رو ندیدی؟ کور بودی؟
_اخماتو می خوام چکار؟ با اخمای تو زندگی الهه عوض می شه!؟
پدر نفس بلندی کشید و گفت:
_ آرش میخواد سهم الهه رو پس بده ... به یه شرط.
دلم لرزید. چشمام روی صورت پدر بود که پدر ادامه داد:
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
قیافہومد براتمھمنباشہ؛مثہ
#هادۍذوالفقارۍ♥:)
ازپولوثروتتبگذرۍ؛مثہ
#احمدمشلب💜:)
راستۍمیتونۍازعشقتبگذری؟!مثہ
#حمیدسیاهکالۍ💛:)
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝