eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 _خیلی عزیزی واسم ... اما... اما چی ؟ نگفت . هرچه اصرار کردم نگفت . اونقدر نگفت که پدر دنبالم اومد. یا ما زیادی دیر کرده بودیم یا پدر بی خودی نگران شده بود. جلو اومد و چند ضربه به شیشه زد . حسام سلام کرد و من از ماشین پیاده شدم . پدر به من اشاره کرد برم خونه که رو به حسام کردم و گفتم : _مدیونی اگه بخوای بری سوریه و به من نگی .. حلالت نمی کنم . باخنده ای پر از غم گفت : _نه به خدا ... برو ... شبت بخیر. همان طور که نگاهم به حسام و پدر بود عقب عقب رفتم سمت خونه . از لای در نگاه کردم . پدر چند کلمه ای حرف زد و بعد حسام رفت . صبح روز بعد ، انگار تازه متولد شده بودم . باذوق و شوقی که پر و بالم شده بود، صبحانه خوردم و به مادر گفتم : -من امروز میرم یه سر پیش حسام. مادر متعجب نگاهم کرد. از من اینکارها بعید بود. سر راهم یه شاخه گل خریدم وبه همون ربان قرمز شاخه گل ، یه کارت زدم . "تقديم به تو که دوستت دارم تا همیشه " رسیدم خونه ی دایی .مطمئن بودم که حسام خونه است .وقتی درخونه باز شد و وارد خونه شدم، زن دایی جلوی در ورودی اومد. نگران و مضطرب .تا منو دید با خوشحالی که یه لحظه توی نگاهش ظاهر شد گفت : _الهی شکر که خودت اومدی ... چیزی شده الهه جان ؟ -نه ... چی شده ؟! زن دایی با نگرانی گفت : _حسام یه طوریش شده . نگران پرسیدم: _چی شده ؟ است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
21.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بررکابِ پدر خاک نگین آمده است پسرِبی مَثلِ ام البنین آمده است❤️ ولادت قمر بنی هاشم علیه السلام مبارکــ🎊💚 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
-🌿- ❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖- ❬طلع اݪبدر حسین و ما ادراڪ ما قدر حسین:)!❭ فاش می گویم و از گفته ے خود دل شادم از همان روز ازل اهل "حسین آبادم"(: ﴿عید‌حسینیتون‌مبارکاباشه‌رفقا=]🖐🏿🎈﴾ ✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 -از دیشب که دیر اومد ... نگرانشم ... نزدیکای صبح اومد خونه. -نزدیکای صبح ! اما دیشب ساعت دوازده شب منو رسوند خونه ! زن دایی باهمون نگرانی ادامه داد: -از صبح هم با یه حال پریشون رفته زیر زمین سراغ کیسه بوکسش، گشنه و تشنه داره مشت می کوبه وسط کیسه ی بوکس . -واا ... چرا !؟ -نمی دونم گفتم شاید حرفتون شده -نه ... اصلا اتفاقا دیشب همه چی عالی بود . -برو الهه جان ... کار خودته ... برو ببین دردش چیه ... توی زیر زمینه . -باشه چشم. پله هایی رو که تا بالا اومده بودم رو برگشتم و رفتم توی حیاط . نزدیک پله های زیر زمین صدای نفس نفس زدن های حسام رو شنیدم . آروم از پله ها پایین رفتم . از کنار در نیمه باز اتاقک زیر زمین بهش خیره شدم . کیسه بوکس مشکی از سقف آویز بود و حسام با یه رکابی سفید به تن و شلوار ورزشی وسط اتاقک زیر زمین باچنان قدرتی می کوبید وسط کیسه ی بوکس که یه لحظه از خشم توی صورتش ، با اون ضربه های محکمی که توی شکم کیسه بوکس خالی میکرد ، ترسیدم . تا اونروز اونطوری ندیده بودمش . یه قدم به سمت اتاق برداشتم و بلند و ترسیده گفتم : _حسام . سرش برگشت سمت من و با خودم گفتم الانه که اخم و جذبه وعصبانیت چهره اش پر بکشه که چنان فریادی کشید ، که از ترس رنگم پرید : _کی بهت گفته بیای اینجا؟ خشکم زد: _حسام ! پیراهنش رو که آویز کنج اتاق کرده بود ، چنگ زد . در حالیکه روی رکابی اش می پوشید با همون عصبانیت به سمتم اومد: _تشریفتون رو ببرید لطفا . شوکه شدم : _چی ؟! من اومدم که ... فریاد محکمتری زد : _بهت می گم برو بیرون ...بی اجازه سرتو انداختی پایین اومدی اینجا که چی بشه ؟! شاخه گلم رو بالا آوردم و قبل از اونکه حسام به من نزدیک بشه با ترس گفتم : _خودت دیشب گفتی اگه کسی رو دوست داشتی براش شاخه گل ببری ، خودش می فهمه . یه لحظه گره ابروهاش از هم باز شد . عصبانیتش پر کشید و زل زد توی چشمام .تعجب توی چشماش ظاهر شد که گفتم : _من اومدم بهت بگم که دوستت دارم ... به همون روش خودت . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
نوکر شبیه ما کہ زیاد است یا حسین ع، اربابِ خوب مثل تو پیدا نمیشود...🙃🍃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💖زندگى بسيار طعنه آميز است. غمی خواهد داشت تا بدانى شادى چيست،👌 صداهاى ازار دهنده دارد تا از سكوت قدردانى كنى و نبودن ها هستند تا ارزش حضور و بودن ها را بدانى.👌👏 شبتون بخیر یا علی
❤️ 🍏نوروز وصالتان حسینے بادا 🍎نیڪویے حالتان حسینے بادا 🍏در وسعٺ کُلُّ‌خیر فے بابِ حسین 🍎سرتاسر سالتان حسینے بادا ❤️ 🌸
هـر گل خوشبو که گل یاس نیست هر چه تلألو کنــد المــاس نیـست مــاه زیــاد اســت و بــرادر بـسـی هیچ یکی‌حضرت‌عبـاس‌نیست♥️ 🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 🌸 🎶 ...😍 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
23.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
39.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 فیلم کامل پیام نوروزی ۱۴۰۰ رهبر انقلاب
❇️ رهبر انقلاب سال ١۴٠٠ را با نام «تولید، پشتیبانی‌ها، مانع زدایی‌ها» نامگذاری کردند.
رمان انلاین 📿 یه لحظه چشماشو بست . می دونستم غافلگیرش می کنم اما تاچشم باز کرد ، چنان دیوانه وار ، با پشت دستش زد روی شاخه ی گل میون دستم که شاخه ی گل ، پرت شد گوشه ی زیر زمین : -برو بیرون نمی خوام ببینمت . -چی ؟! درحالیکه قدم به قدم جلو می اومد و من از ترس اون همه عصبانیت ، قدم به قدم به عقب رانده می شدم ، گفت : _همون دیشب باقی مهلت محرمیتمون رو بخشیدم . -چکار کردی ؟! باحرص فریا زد : _همین که شنیدی ... تشریفتون رو ببرید لطفا. -حسام! صداش توی کل زیرزمین پیچید . شاید حتی بیشتر . تا جایی که به گوش زن دایی هم freeرسید: _برو بیرون می گم . زن دایی سراسیمه دوید توی حیاط : _چی شده ؟ حسام بادستش به من اشاره کرد : _اینو بندازید بیرون . قلبم یه جور ناجوری می زد که فکر می کردم الانه از سینه ام بیرون بیافته : _حسام ... بامن داری اینطوری حرف می زنی ! بی اونکه نگاهم کنه ، یه اخم پر جذبه حواله ام کرد: _بله با شما ... هیچ نسبتی بین ما نیست ... بفرما. با بغض به زن دایی نگاه کردم : -می شنوید چی میگه زن دایی! میگه باقی مهلت محرمیتمون رو دیشب بخشیده . زن دایی وا رفت : _چی؟! حسام چکار کردی تو؟! عصبی جواب داد: _بابا دست از سر من بردارید ... راحتم بذارید تورو قرآن ... جلوی چشم من نباشید ... برید دیگه. فریاد زدم : _نمیرم ... تا به من نگی چرا همچین کاری کردی نمیرم . یه لحظه نفس بلندی کشید و همراهش شروع کرد به بستن دکمه های پیراهنش : _باشه ... تو راه می گم ... مامان ... سوئیچ ماشینو از پنجره بنداز پایین. زن دایی رفت سمت خونه و من با حسامی که فرسنگ ها با دیشب فرق داشت موندم توی حیاط . زن دایی سوئیچ رو که از پنجره انداخت، حسام با قدم هایی بلند از من جلو زد و سوئیچ رو رو هوا گرفت و رفت سمت ماشین که توی کوچه پارک بود. سوار ماشین شدم و او راه افتاد و بی مقدمه فریادش رو سرم خالی کرد: -بعد هشت ماه یادت افتاده بیای شاخه گل واسم بیاری ؟ خیلی دیر شده ... خیلی . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 صبح زیباتون بخیر 🌸 بگید و بخندید و خوش باشید 🌺 بیخیال دنیا و ناملایمات لحظه رو دریابید 🌸 ممنون که هستید عزیزان 🌹یکشنبه‌تون گلبـاران عزیزان🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌓‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 -تو چت شده حسام ؟ دیشب که اینطوری نبودی ! کف دستش رو کوبید روی فرمون و گفت : -حسام دیشب مرد ... الان من و شما باهم هیچ نسبتی نداریم .... تشریف ببرید پیش آرش خانتون که هشت ماه انتظار و عشق و علاقتون رو نسبت بهش ، تو سر من کوبیدید . باورم نمیشد کسی که جلوی چشمام داره حرف میزنه و فریاد میکشه ، حسام باشه. یه نیشگون از پشت دستم گرفتم و گفتم : _دارم خواب می بینم حتما ... تو حسام نیستی . صدای عصبی اش باز بالا رفت : _چرا خودمم ...خود احمقم که هشت ماه واسه خاطر آرامش سرکار از زندگی و آرامش خودش زدم ... که آخرش آرش خان تشریفشون رو بیارند و آرامشی که تازه به زندگیت بخشیده شده رو صاحب بشه ؟ -چرا چرت می گی تو ؟ من اصلا به آرش فکر هم نکردم ... باز فریاد شد . همه ی وجودش انگار شعله کشید : _من چرت می گم ؟ تا همین دیروز که مردد بودی ...چقدر پرسیدم تکلیفم چیه ، سکوت کردی ، حالا یه شبه متحول شدی ؟ یه شاخه گل گرفتی دستت و اومدی تا باز منو خر کنی که بیام بشم ابزاری واسه حرص دادن و تنبیه کردن آرش خانتون ؟ -حسام تو ... تو چت شده ؟ تو از دیشب تا امروز چقدر فرق کردی ؟ محکم و جدی ، بلند جوابم رو داد: _آره فرق کردم ... چون چشمای کورم رو باز کردم ... تو نبودی که همین دو روز پیش به پدرت گفتی من یه وسیله ام واسه حرص دادن آرش؟ .... نگفتی ؟ خشکم زد .حرف های من و پدر رو چرا از زبون حسام می شنیدم؟ نکنه پدرم حرف زده ... نکنه اون مجبورش کرده ؟ اخمام گره سختی خورد: _حسام ... بابام مجبورت کرده که نامزدیمون رو بهم بزنی ؟ اون باهات حرف زده ... آره ... دیدم داره باهات حرف می زنه ... باز نعره زد: است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _خودم عقل دارم ، باحرف پدرتو همچنین تصمیمی نمی گیرم . عصبی سرش فریاد کشیدم : _اگه عقل داشتی به قول خودت می فهمیدی که معنی یه شاخه گل چیه ؟ من امروز ... ناگهان کشید کنار خیابون و با این حرکت ناگهانی صدای بوق اعتراض چند تا ماشین رو بلند کرد . عصبی گفت : _پیاده شو .... باحالتی عصبی که توش ناراحتی و بغض هم نشسته بود گفتم : _پیاده نمیشم ... من باهات حرف دارم . عصبی خودشو کشید سمتم . ترسیدم . حشت زده چسبیدم به صندلی که دست انداخت دستگیره ی درو کشید و گفت : _بفرما پایین تا یه حرفی نزدم که نباید بزنم . محکم و عصبی بغضم رو سرش خالی کردم : _بزن ... اصلا یکی از مشت هایی که می زدی وسط کیسه بوکست رو بزن به من ... ولی لال نشو حسام ... از دیشب تا حالا چت شده ... دیشب عاشق ترین مرد زندگیم بودی به قول خودت حالا ... وسط حرفم پرید و با همون اخم درهم و چهره ی عصبی که ازش می ترسیدم گفت : _پیاده شو ... حوصلتو ندارم . -نمیرم . لج کردم . فکر می کردم بتونم آرومش کنم ولی اشتباه فکر می کردم از ماشین پیاده شد و از کنار در سمت من چادرم رو محکم کشید و فریاد زد : _بهت میگم پیاده شو ... مجبور شدم پیاده شم . درو محکم به هم زدم وگفتم : _حلالت نمی کنم حسام ... تو کاری کردی بدتر از آرش ... بلایی که سرم آوردی ، آرش باهمه ی نامردیش درحقم نکرد ... گذاشتی ذره ذره عشقت رو باور کنم و بعد اینجوری .... حتی نگذاشت حرفمو تموم کنم . سوار ماشین شد و به طرز وحشتناکی ویراج داد و رفت . من موندم و کیفم و یه بغض سنگین که ، با اونکه آروم آروم داشتم اشک می ریختم ولی نمی شکست . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدهوشم از این عطر پراکندۀ سیب این است همان رایحۀ روح‌ فریب گفتم: که شبِ فراق، طولانی شد گفتند: بخوان «اَلَیسَ صُبحُ بِقَریب»
کیف دارد لحظه های احتضارم با حسین 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
بسته شد از روز ازل قول و قرارم با حسین شکرالله شد مبارک روزگارم با حسین 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 اوضاعی شد . باز یه جریان خانوادگی راه افتاد. تا شب همه خبردار شدند . دایی و زن دایی همراه حسام بعدازظهر همون روز اومدند خونه ی ما تا تکلیف این جریان پیچیده رو روشن کنند. دایی بیشتر از حسام عصبی بود . با یه اخم پر ابهت گفت : _من نمی فهمم چی شد یکدفعه این دوتا کارشون به اینجا کشیده . با ناراحتی گفتم : _به خدا دایی جون من بی خبرم تا دیشب همه چی خوب بود ... اصلا حرفی از این حرفا نشد ... صبح این آقا می گه باقي مهلت نامزدیمون رو بخشیده . چشمام رفت سمت حسام . هنوز چهره اش جدی بود و عصبی . اما دایی محکم سرش فریاد کشید : _نیاوردمت اینجا سکوت کنی ....حرف بزن ... واسه چی همچین کاری کردی ؟ نگاهش به گل های روی فرش بود که باجدیت جواب داد: _ما به درد هم نمی خوریم . دایی محکمتر فریاد زد: _چرت و پرت نگو ... تا دیروز به درد هم می خوردید ، حالا یه دفعه چی شد ؟ مادرجلو اومد و در حالیکه با ناباوری به حسام نگاه میکرد گفت : _عمه جون ... چیزی شده ؟... خب بگو، کسی حرفی زده ؟ حسام سکوت کرد. همین سکوتش اونقدر حرف تو خودش داشت که مادر گفت : _به خدا من مطمئنم کار کارِ این خیر ندیده آرشه ... حتما اومده با این بچه حرف زده و اعصابشو داغون کرده. پدر عصبی شد . بی دلیل بود به نظرم که طرف آرش رو گرفت : _آخه تو از کجا می دونی که اینجوری قسم می خوری ؟ مادر با حرص جواب داد: _از اون جایی که پررو پررو پا شد اومد شب دعوتی هستی خونه ی ما ... از اونجایی که فکر می کنه باید بهش مدال افتخار بدیم که برگشته ایران ... پدر با عصبانیت به مادر توپید: است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری حول حالنا بطلب کربلا ویژه ۱۴۰۰ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 -بس کن منیژه ... گناه پسر مردم رو نشور . سرم کج شد سمت پدر . با تعجب فقط نگاهش کردم . حرف های پدر بودار بود. یه چیزی می دونست انگار . حسام باهمون جدیت گفت : _نه اون حرفی نزده ... زن دایی کلافه شد: _ای بابا خب حرف بزن بگو چی شده پس ؟ عصبی بلند شد از روی مبل و گفت: _ قراره چی بشه که شما هی میپرسید چی شده چی شده ؟ ما به درد هم نمی خوریم ... همسر سابق این خانوم برگشته ... این خانم هنوز دوستش داره ... دیگه باید چی بشه ؟ سرم رو با ناراحتی تکون دادم و گفتم : -باشه آقا حسام ... خوب از دل همه خبر داری ... تو از کجا میدونی دوستش دارم ؟ یه لحظه نگاهم کرد . هیچ اثری از عشق دیشب توی چشماش نبود . لرزیدم از اونهمه سردی نگاهش ، که جواب داد: _نگفتی ؟! بارها به من نگفتی نامزدیم تا روزی که آرش برگرده ... نگفتی پایبند من نمون ؟! چون اگه آرش برگرده ، همه چی بینمون تموم می شه ... خب حالا آرش برگشته . بغض کرده نگاهش کردم : _آفرین ... تو که اینا خوب یادته ، لااقل یه زحمت به خودت می دادی از من هم یه سئوال می کردی ؟ -چرا ازم نپرسیدی پس ؟ دوباره تکیه زد به پشتی مبلش و گفت : _نیازی به پرسش نبود ... چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💖زندگى بسيار طعنه آميز است. غمی خواهد داشت تا بدانى شادى چيست،👌 صداهاى ازار دهنده دارد تا از سكوت قدردانى كنى و نبودن ها هستند تا ارزش حضور و بودن ها را بدانى.👌👏 شبتون بخیر یا علی
❤️ دست مرا بگیر که این دست عمری است بر سینه ام فقط زده سنگ تو را حسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری بابی انت یا اباعبدالله ویژه ۱۴۰۰ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝