eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری حول حالنا بطلب کربلا ویژه ۱۴۰۰ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 -بس کن منیژه ... گناه پسر مردم رو نشور . سرم کج شد سمت پدر . با تعجب فقط نگاهش کردم . حرف های پدر بودار بود. یه چیزی می دونست انگار . حسام باهمون جدیت گفت : _نه اون حرفی نزده ... زن دایی کلافه شد: _ای بابا خب حرف بزن بگو چی شده پس ؟ عصبی بلند شد از روی مبل و گفت: _ قراره چی بشه که شما هی میپرسید چی شده چی شده ؟ ما به درد هم نمی خوریم ... همسر سابق این خانوم برگشته ... این خانم هنوز دوستش داره ... دیگه باید چی بشه ؟ سرم رو با ناراحتی تکون دادم و گفتم : -باشه آقا حسام ... خوب از دل همه خبر داری ... تو از کجا میدونی دوستش دارم ؟ یه لحظه نگاهم کرد . هیچ اثری از عشق دیشب توی چشماش نبود . لرزیدم از اونهمه سردی نگاهش ، که جواب داد: _نگفتی ؟! بارها به من نگفتی نامزدیم تا روزی که آرش برگرده ... نگفتی پایبند من نمون ؟! چون اگه آرش برگرده ، همه چی بینمون تموم می شه ... خب حالا آرش برگشته . بغض کرده نگاهش کردم : _آفرین ... تو که اینا خوب یادته ، لااقل یه زحمت به خودت می دادی از من هم یه سئوال می کردی ؟ -چرا ازم نپرسیدی پس ؟ دوباره تکیه زد به پشتی مبلش و گفت : _نیازی به پرسش نبود ... چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💖زندگى بسيار طعنه آميز است. غمی خواهد داشت تا بدانى شادى چيست،👌 صداهاى ازار دهنده دارد تا از سكوت قدردانى كنى و نبودن ها هستند تا ارزش حضور و بودن ها را بدانى.👌👏 شبتون بخیر یا علی
❤️ دست مرا بگیر که این دست عمری است بر سینه ام فقط زده سنگ تو را حسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری بابی انت یا اباعبدالله ویژه ۱۴۰۰ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 پدر با صدایی بلند بر جمع حاکمیت کرد: -تمومش کنید دیگه ... خودشون به این نتیجه رسیدن که باید این نامزدی تموم بشه واسه چی نشستید هی فلسفه میبافید که چرا اینطوری شد و نباید اینطوری می شد . نگاه همه سمت پدر جلب شد.این حرف پدر مشکوک بود: -خودشون یعنی چی ؟! من به همچین نتیجه ای نرسیدم ....خود حسام سرخود همچین کاری کرده . دایی پوف بلندی سر داد وگفت : _حمید جان از تو دیگه همچین حرفی رو انتظار نداشتم . اینا بچه اند ، اینا کار احمقانه کردند ، من و شما باید جلوشون روبگیریم ، نه اینکه باعث جدایی شون بشیم ! پدر به جلو خم شد و ساعد دو دستش رو روی پاهاش گذاشت و گفت: _چرا ؟ چرا وقتی حسام درست ترین تصمیم رو گرفته ، من باهاش مخالفت کنم ؟! دختر من هر قدر هم که الان به رو نیاره ولی دلش فقط یه بازیچه بوده واسه حرص دادن آرش ... غیر اینه الهه ؟! لبام از هم فاصله گرفت : _نه ! پدر محکم سرم فریاد کشید : _نه !! ... تو نبودی همین چند شب پیش جلوی من و مادرت گفتی که اصلا دوست داری حسام رو بازیچه ی دستت کنی ؟! نفسم توی سینه ام گیر کرد . لبام از هم باز شد و صدایی شبیه " نه " از گلوم بیرون زد . نگاه سرزنش بار همه روی صورتم بود که پدر ادامه داد: _ اصلا می دونید چیه ... من دلم واسه حسام سوخت و ازش خواستم باقی مدت محرمیتشون رو ببخشه . خشکم زد . انگار تاب شنیدن اون حقیقت رو نداشتم . همه هم مثل من زل زدند به صورت پدر و چند ثانیه ای همه سکوت کردند تا اینکه دایی صدای اعتراض همه شد: _آفرین حمید جان ... یعنی احسنت به تو ... تو رفتی تو جبهه ی آرش و بخاطر سهم و پولی که از الهه گرفته و حالا قصد کرده پس بده ، حاضر شدی پسر من از دخترت جدا بشه ؟! پدر خونسرد جواب داد: است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری یا مولانا یا صاحب الزمان (عج) ویژه ۱۴۰۰ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _آره ... اون سهم حق الهه است ... حقی که پدر بی گناه من خواست به الهه برسه و فدای ازدواج الهه و آرش شد ... دق کرد ... سکته کرد ... چرا سهمشو نگیره ؟ دایی از روی مبل برخاست و عصبی گفت : _بلند شید ... اینجا دیگه جای موندن نیست . فوری مقابل دایی ایستادم . -نه ... دایی تو رو خدا ... یه لحظه بشینید ... پدر هم برخاست و در جواب این حرکت دایی گفت : _تو هم بودی همینکارو می کردی ... یه پدر نمی تونه سکوت کنه و تو کار دختر و پسرش دخالت نکنه . نگاه دایی چرخید سمت پدر . نگاه عاقل اندر سفیه بود : _من ! نه ... من همچین کاری نمی کنم . هیچ وقت ... اگه قرار بود همچین کاری کنم ، همون وقتی که پسرم ماشین زیر پاشو فروخت تا برای الهه سرویس طلا بگیره جلوشو می گرفتم و می گفتم واسه چی داری واسه دختری که فقط یه مدت همسرته و اسمش توی شناسنامه ات نیست ، داری سرویس طلای سی و پنج میلیونی می گیری که بعد از تموم شدن مهلت عقد ، پولت و سرمایه ات از دستت بره . پدر یه قدمی جلو اومد و گفت : _ما مجبورش کردیم ؟ خودش گرفت ، خودش خواست . نه ... نه ، نبایدحرف ها به اینجا می کشید ولی کشیده شده بود و انگار بوی کنایه های تند دایی و پدر داشت خفه ام می کرد. دایی خنده ای عصبی سر داد: _آره بایدم اینو بگی آقا حمید ...کی بدش میآد واسه دخترش یه سرویس سی و پنج میلیونی بگیرن ...اونم واسه عقد موقت !! تو اصلا حق نداشتی تو کار اینا دخالت کنی .خودشون می تونستند باهم کنار بیان . پدر عصبی شد و جلوتر اومد: _حق داشتم و دارم ... اصلا من نمی خوام دخترم رو به پسر شما بدم ... نوش جونش اون ماشینی که زیر پاشه... تکلیف ماشین و سرویس طلا معلومه ... برید به سلامت . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
کسی چه می داند شاید کنار سین هایی که خودمان چیده ایم اربابمان هم یک سین بگذارد:🍏 سفر به کربلا، همین امسال!🕌 ══════°✦ ❃ ✦°══════ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرد میدان تولدت مبارک😍❤ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‍ یک صبح تازه یک تولد دوباره یک زندگی جدید هر روز آغاز یک زندگیست آغاز یک تغییر و شروع یک هیجان زندگی ات پر از تلاطم های خوش ســ🍀ــلام‌😊✋ 🌸🍃 -------------------
رمان انلاین 📿 دایی عصبی نفس نفس می زد که جلو دویدم و مقابل نگاه همه ، دست دایی رو گرفتم : _تورو خدا ببخشید دایی ، بابام الان عصبیه ، نمی فهمه داره چی میگه . یه لحظه پدر جلو اومد و با دو قدم بلند خودشو به من رسوند و چنان سیلی به صورتم زد که پرت شدم کف اتاق . حسام فوری از جا برخاست و بلند گفت : _آقا حمید ! ... آروم باشید ما الان میریم ... بابا ..... مامان ، بریم . مادر فریاد زد: _حمید .... صدای فریاد پدر هم توی کل خونه پیچید : _دهنتو ببند منیژه ... مادر جلوی دایی رو گرفت : _داداش ، حمید عصبیه ... بشینید یه چایی بیارم باهم حرف می زنیم . دایی با ناراحتی نگاهی به من که کف اتاق زار می زدم کرد و گفت : -نه ...راست می گه شوهرت ... ما به درد هم نمی خوریم ...تا وقتی که شوهر شما ، چشمش دنبال پول پسر برادرشه و نمی خواد ببینه که پسرِ من ، هشت ماه از عمر و زندگیشو گذاشته واسه الهه که آخرش جواب رد بشنوه ، همینه منیژه جان ، اوضاع همینه که هست . پدرفریاد زد: _گذاشته که گذاشته ... عشقش بوده مگه نبوده ؟ مگه توی این هشت ماه بهش بد گذشته ؟ با هم خوش بودند ... حالا مِنّتی نیست... زن دایی با گریه گفت : _آقا حمید ... به آرش خرده نگیرید که چرا همچین بلایی سر الهه آورده ... این طرز تفکر شماست که الهه رو نابود کرده ... نه نامردی آرش . حسام با عصبانیت گفت : _مامان... بریم تورو خدا ... بحثی نیست ... بریم . دایی و زن دایی سمت در رفتند که پدر باز نعره زد : -طرز تفکرم همینه ... دختر به پسر مذهبی نمیدم ... دخترمه ... اختیارشو دارم ، خوش اومدید . دایی هم بلند جواب داد : _ آره دختره حق داری ، اونوقتی که آرش نبود ، پسر مذهبی منو روی چشمات گذاشتی و حالا .... پدر بلند زد : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
..🌿' شهید؁بودکہ‌همیشہ‌ذکرش‌این‌بود، نمےدونم‌شعرخودش‌بودیاغیر...🔗🌩 یابن الزهرا.. یابیایک‌نگاهۍبہ‌من‌کن💙❄️ یابهہ‌دستت‌مرادرکفن‌کن.. ꧇) ازبس‌این‌شهیدبہ‌امام‌زمان(عجل‌اللہ‌تعالے فرجہ)علاقہ‌داشت‌.. بہ‌دوست‌روحانۍخودوصیت‌مۍکند. اگرمن‌شهیدشدم‌دوست‌دارم‌כرمجلس ختم‌من‌توسخنرانۍکنۍ..⛓💙 روحانۍمۍگوید: ماازجبهہ‌برگشتیم‌وقتۍآمدیم‌دیدیم عکس‌شهیدرازده‌اند..🖐🏽 پیش‌پدرومادرش‌آمدم‌گفتم: این‌شهیدچنین‌وصیتۍکرده‌است‌آیامن مۍتوانم‌درمجلس‌ختم‌اوسخنرانۍکنم آنان‌اجازه‌دادند..💛✨ درمجلس‌سخنرانۍکردم‌بعدگفتم‌ذکر شهیداین‌بوده‌استـــ: یابن‌الزهرا.. یابیایک‌نگاهۍبہ‌من‌کن✨ یابہ‌دستت‌مرادرکفن‌کن🌿 وقتی‌این‌جملہ‌راگفتم،یک‌نفربلندشدو‌ شروع‌کردفریادزدن..⛓🌸 وقتۍآرام‌شدگفت: من‌غسال‌هستم‌دیشب‌آخرها؁شب بہ‌من‌گفتندیکۍازشهدافردابایدتشییع شودوچون‌پشت‌جبهہ‌شهیدشده‌است بایداوراغسل‌دهۍ🍭✨ وقتۍکہ‌مۍخواستم‌این‌شهیدراکفن‌کنم دیدم‌یک‌شخص‌بزرگوار؁واردشد..🍓 گفت:بروبیرون‌من‌خودم‌بایداین‌شهیدرا کفن‌کنمـ .. ꧇)🌿 من‌رفتم‌دروسط‌راه‌باخودگفتم‌این شخص‌کہ‌بودوچرامرابیرون‌کرد !؟🧐 باعجلہ‌برگشتم‌ودیدم 😳 این‌شهیدکفن‌شده‌وتمام‌فضا؁ غسالخانہ‌بو؁عطرگرفتہ‌بود..🌸💞 ازدیشب‌نمۍدانستم‌رمزاین‌جریان‌چہ‌بود. اماحالافهمیدمـ.. نشناختم.. ꧇)💔 منبع: کتاب‌روایت‌مقدس‌صفحہ ⁹⁶ بہ‌نقل‌ازنگارنده‌کتاب"میر مهر" حجة‌الاسلام‌سید‌مسعودپورسیدآقایۍ🌿 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _ بسلامت. درخونه که محکم بسته شد .سرم رو دو دستی گرفتم و زار زدم . مادر به جای من به پدر توپید : _تودیوونه شدی حمید ... تو زده به سرت ... به قرآن ... حنجره ی پدر بافریادی بلند پاره شد و قلب من ریش ریش : _ببند دهنتو منیژه ... از اولش هم بهت گفتم ، من از حسام خوشم نمیآد ، هی گفتی پسر خوبیه ، آقاست ، فلانه ، بهمانه ... تموم شد ... الهه فقط وفقط باید با آرش ازدواج کنه ...تمام . شد . دعای مادر مستجاب شد . همونی که از ته دلش گفت . همونی که با شنیدنش پاهام سست شد و نقش زمین شدم. " دعا میکنم الهه ... یه روزی برسه واسه عشق حسام بال بال بزنی ولی حسام رفته باشه. " کنج اتاقم زانوی غم بغل زدم و خیره شدم تو چشم خاطرات . یعنی تموم شد؟! به همین راحتی؟! من حتی یه بار هم نتونستم درست و حسابی بهش بگم که چقدر دوستش دارم. نگاهم روی گلدان گل‌های خشک حسام بود و بی اختیار توی گوشم زمزمه‌ی همون آهنگی که توی ماشین مهندس برام خونده بود: " آروم جونی ، باید بدونی جای تو ، کجای زندگیمه عشق و جنونش ، تب بی امونش میخوام باشی اما نه نصفه نیمه " در اتاق باز شد که فوری با کف دستم دوطرف گونه‌هام رو کشیدم و رد اشکام رو پاک کردم . مادر بی هیچ حرفی وارد اتاق شد و تکیه به میز آرایشم گفت: -حالا که طوری نشده ... با پدرت حرف می زنم درست میشه. آهی از سینه‌ام بیرون اومد.اونقدر غلیظ بود که خودش جواب مادر رو بده: " درست نمی شه " مادر باز گفت: است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رفقا! امسال یہ جورے خودتون و بسازید ڪــ شهید امسال شما باشید:) :) 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
✨این جمله رو هر روز صبح با خودت تکرار کن : 💫″خوشبختی″ یه حسیه که میشه تولیدش کرد...💝 صبحتون بخیر 🌸
خوش آن دمی که بهاران قرارمان باشد ظهور مهـدی زهرا (عج) بهارمان باشد 🍃🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 -تقصیر خودتم هست الهه ، کاش اونشب اونجوری جلوی پدرت نمی گفتی که حسام وسیله‌ایه تا آرش رو حرص بدی. -آره ... اصلا همه چی تقصیر منه ... توهینی که پدر به دایی کرد ... کدورتی که پیش اومد ... همه گردن من ... خوبه؟ مادر نفسش رو محکم از سینه بیرون داد و گفت: -خودم با محمود حرف می زنم. عصبی صدام رو توی فضای کوچک اتاقم بالا بردم: -حرف بزنید؟! فرقی هم می کنه؟ ... ندیدید پدر چه جوری به دایی توهین کرد؟! ... بعید می دونم دایی با حرف شما آروم بگیره. ناگهان در اتاقم به شدت بهم خورد و باز شد. پدر بود. عصبی نگاهم کرد و گفت: -چته؟ چرا داد می زنی؟ ... توهین کردم که کردم ... برگشتی جلوی دایی‌ت به من میگی من نمی فهمم؟! عصبی به پدر خیره شدم: -آره ... اگه می فهمیدید که تو کار من و حسام دخالت نمی کردید ... من جواب این کار شما رو به آرش میدم ... یه آبرویی ازش میبرم تا شما سنگشو به سینه نزنید. نفهمیدم چی شد . خود پدر هم نفهمید. سمتم حمله کرد و منو زد. مشت های پدر روی تنم فرود می اومد. مادر جیغ می زد و سعی داشت پدرو ازم جدا کنه ولی نمی تونست. این اولین باری بود که از پدر کتک می خوردم . اونم توی این سن!بالاخره مادر بازوی پدرو گرفت و اونو عقب کشید: -حمید تورو ارواح خاک آقاجون ... چکار می کنی؟ کشتی الهه رو. پدر با غیض گفت: - می کشمش ... دختره‌ی چشم سفید ... تو غلط کردی که جلوی دایی‌ت به من میگی نفهم ... بلایی سرت میآرم که هر روز ، آرزوی مرگ کنی. آروم زار زدم: -نترسید ... خودم می میرم ان‌شاالله که شما به آرزوتون برسید. از شنیدن این حرفم عصبی تر شد و لگدی به پایم زد و بلند گفت: -ببند دهنتو تا نزدم توی دهنت. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 شعار سال جدید ════°✦ ✦°════ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چہ سالیــہ اون سال ڪہ ببینمـ من لحظہ ڪربـلا باشمـ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 حسام مادر نشسته بود رو به روم و با عمه حرف می زد . ازمیون همون حرف ها خیلی چیزها دستگیرم شد .کف پذیرائی دراز کشیده بودم و مثلا خواب بودم ولی چه خوابی ! حرف های مادر داشت مته ی رو مغزم میشد. -آخ الهی بمیرم .... منیژه جان ... به خدا به جان تو ، این داداشتم کم از حمید آقا نداره ... بابا پا شو کرده توی یه لنگه کفش که دیگه اسم الهه رو جلوی من نیارید ... الان حال الهه چطوره ؟ اسمش که می اومد ، قلبم تیر می کشید مخصوصا که مادر بلند و ناراحت گفت : _الهی بمیرم ... آخه واسه چی همچین کاری کرد؟ ... بابا به خدا محمود خیلی وقتا از دست هستی عصبی میشد ولی یه بار توی گوشش نزد ... حالا خیلی بد الهه رو کتک زده؟ نفهمیدم چطور شد که نیم خیز شدم سمت مادر . مادر با تعجب نگاهم کرد . شاید توقع نداشت بیدار باشم . بعد درحالیکه گوشی رو از این دست به اون دست می کرد، اخمی سمتم نشانه رفت و گفت : _تورو خدا هوای الهه رو داشته باش ... من که کاری ازم بر نمیآد ولی اگه کاری می تونم انجام بدم ، بگو ... نه عزیزم ... قربانت ... خداحافظ. مادر گوشی رو گذاشت که سریع دوزانو نشستم وگفتم : _چی شده ؟ باهمون اخم قبلی نگاهم کرد: _چی می خواستی بشه ... سر ندونم کاری شما ، آقاحمید تا تونسته الهه رو کتک زده . عصبی فریاد زدم : _به الهه چکار داره ؟! مادر با ناراحتی گفت : _چه می دونم به خدا ... عمه ات میگه الهه ام اعتصاب غذا کرده از لج باباش الان یه روزه که هیچی نخورده . صدای عصبی ام همراه با مشتی که نثار میز بزرگ کنار مبل کردم برخاستم : _اَه ... لعنت به اینهمه بد بختی . مادر اینبار سرم داد کشید : _بگو لعنت به عقل کم ... بگو لعنت به حماقت خودت ... کی گفت بدون مشورت با من و پدرت ، سر خود بری باقی مدت عقدتونو ببخشی ؟ حالا ببین طفلک الهه چه بلایی سرش میآد! اون بابای عقده ایش تا الهه رو سر سفره عقد با آرش نشونه دست بردار نیست . عصبی گفتم : _مامان ...بسه دیگه . -بسه؟! تو هم که شدی لنگه ی آرش ! کلافه زیرلب گفتم : _استغفرالله .... بابا ولم کنید بذارید به درد خودم بمیرم . مادر از روی صندلی میز تلفن برخاست و گفت : _چی بگم والله ... حالا کار به یه جایی رسیده که نه بابات پا جلو میذاره واسه حرف زدن ، نه حمید آقا کوتاه میآد ... دیگه شده دیگه . دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃 ‍ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
گفت:من ازنماز خواندن لذت نمی برم!!! آیا ذکر؎هست کہ....... آیت الله شاه آبادی↯ بلافاصلہ گفت:شماموسیقی حرام گوشیم میکنی؟! طرف یکباره جاخورد! وحرف ایشان را تایید کرد. آیت الله شاه آبادی↯ بلافاصله می گوید:ذکࢪ لازم نیست!!! موسیقی حࢪام را ترک کنید❌ صدا؎ حرام،انسان را به گناهان علاقه مند، ودرنتیجه از نماز دور و بی علاقہ کرده و راه حضور شیطان را فراهـم می کند! ↯♡↯ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شده یه بار وقتی شنیدی شام املت دارین.. بگے مامان همینکه تو هستی کافیه! :) 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _گرچه این عقد فایده ای هم نداشت .. الهه دلش پیش آرش گیر بود. -دلش پیش آرش گیر بود چرا پس اونجوری جلوی چشمای ما بال بال زد که نامزدیتون بهم نخوره ؟! -من فقط وسیله بودم مامان ... میخواست آرشو ادب کنه . -چشمای کورتو بازکن حسام ... من خودم یه زنم ... بهتر از تو ، همون شب فهمیدم که الهه دوستت داره ... ولی تو نفهمیدی . نمی خواستم ولی صدام یکدفعه مرز فریاد رو هم شکافت : _حالا اینا رو میگید که چی ؟ الان چکار کنم من ؟ اصلا اگه دوستم داشته باشه حالا حقشه که اینجوری تنبیه بشه ، هشت ماه لال بوده که چی بشه ؟! مادر سکوت کرده بود ولی حالا من آروم نبودم . پشت اونهمه فریاد یه بغض بود . یه بغض که مثل یه توپ پلاستیکی کوچولو وسط گلوم نشسته بود و داشت خفه ام می کرد: -هشت ماه سکوت کرد ... چند بار توی همین یه ماه آخر ازش پرسیدم ... به خدا اگه لااقل یه سر سوزن حرف زده بود ، نمیذاشتم آقا حمید اونطوری منو وسوسه کنه که باقی مدت نامزدیمون رو ببخشم .... ولی وقتی لال شد ، وقتی حرف نزد ، من چکار باید می کردم ؟ میرفتم التماسش می کردم که چرا دوستم نداره ؟ توی این هشت ماه کم خودمو کوچیو کردم ، کم غرورم رو له کردم ... چرا باید همین روز آخری حرفشو بزنه ؟ چرا هی از آرش گفت و گفت و ته دل منو خالی کرد که اگه یه روز آرش برگرده ، همه چی تمومه ؟ مادرسمتم اومد و گفت : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•『🌱』• .|تولدت مبارک متولدِ بیداری ملت ها🎉♥️| (:🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _خیلی خب ..آروم باش ... درمانده فریاد زدم : _آخه چطور آروم باشم ؟ مادر روبه روم نشست و گفت : -بذار شب با بابات حرف می زنم شاید راضی شد بره با آقا حمید حرف بزنه . خنده ای تلخ سر دادم : _حرف بزنه ! _هر چی دلشون خواسته به هم گفتن حالا برن با هم حرف بزنن ؟ مادر آه کشید: _میگی چکار کنیم پس؟ کلافه سرمو بالا گرفتم و گفتم : _نمی دونم به خدا ، نمی دونم ... خودمم خسته شدم .... انگار واقعا قسمت نیست ... انگار ما برای هم نبودیم . مادر آه کشید و من بغضم رو باز نشکستم . همون شب مادر جلوی چشمای خودم بحث رو باز کرد . تا اسم آقا حمید اومد پدر فریاد زد: _طاهره ... یه بار دیگه اسم حمید یا الهه رو پیش من بیاری ، از این خونه میرم ... ندیدی اون شب با ما چکار کرد؟ مادر به نرمی گفت : _میگی چکار کنیم ؟ اون از الهه که از پدرش کتک خورده ، اینم از حسام که از شدت سردرد دو روزه سرکار نرفته . صدای عصبی پدر بلندتر شد : _به جهنم ... هردوشون مقصرند ... الهه هشت ماه وقت داشت فکر کنه ، فکر نکرد ... این آقا هم ، خودسر ، رفت نامزدیشون رو بهم زد ... اون حمید آقای دیوونه هم ، حاضره دخترش ، خودشو بکشه ولی با آرش ازدواج کنه ... میگی من این وسط چکار کنم ؟ راهی نبود . تنها چیزی که می تونستم بگم و حال خراب خودمو توی اون شرایط آروم کنم این بود که مدام زیر لب زمزمه کنم ... "حتما قسمت نبود". خبر بهم خوردن نامزدی ما به گوش هستی هم رسید . با علیرضا دیدنم اومدند . گفتنی نبود که نگفته باشم .مادر همه چیزرو گفته بود ، فقط پرسید : _کاری می تونم انجام بدم ؟ یه کاری فقط از هستی بر میومد . یه نامه برای من ، به الهه می رسوند . همون شب دست به کار شدم و توی تنهایی خودم یه نامه برای الهه نوشتم . آخرین ته مانده های ناله هام رو زدم و با اشکام نامه رو بدرقه کردم اما هیچ اثری از عشقم توی نامه نبود. نمی خواستم الهه رو زجر بدم . واسه همین با یه قلب یخی و احساسی که داشتم توی قلبم خفه اش می کردم براش نامه نوشتم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝