فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #استوریموشن
شعار سال جدید
════°✦ ✦°════
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چہ سالیــہ اون سال ڪہ ببینمـ من
لحظہ #سالتحویل ڪربـلا باشمـ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت263
حسام
مادر نشسته بود رو به روم و با عمه حرف می زد . ازمیون همون حرف ها خیلی چیزها دستگیرم شد .کف پذیرائی دراز کشیده بودم و مثلا خواب بودم ولی چه خوابی !
حرف های مادر داشت مته ی رو مغزم میشد.
-آخ الهی بمیرم .... منیژه جان ... به خدا به جان تو ، این داداشتم کم از حمید آقا نداره ... بابا پا شو کرده توی یه لنگه کفش که دیگه اسم الهه رو جلوی من نیارید ... الان حال الهه چطوره ؟
اسمش که می اومد ، قلبم تیر می کشید مخصوصا که مادر بلند و ناراحت گفت :
_الهی بمیرم ... آخه واسه چی همچین کاری کرد؟ ... بابا به خدا محمود خیلی وقتا از دست هستی عصبی میشد ولی یه بار توی گوشش نزد ... حالا خیلی بد الهه رو کتک زده؟
نفهمیدم چطور شد که نیم خیز شدم سمت مادر . مادر با تعجب نگاهم کرد . شاید توقع نداشت بیدار باشم . بعد درحالیکه گوشی رو از این دست به اون دست می کرد، اخمی سمتم نشانه رفت و گفت :
_تورو خدا هوای الهه رو داشته باش ... من که کاری ازم بر نمیآد ولی اگه کاری می تونم انجام بدم ، بگو ... نه عزیزم ... قربانت ... خداحافظ.
مادر گوشی رو گذاشت که سریع دوزانو نشستم وگفتم :
_چی شده ؟
باهمون اخم قبلی نگاهم کرد:
_چی می خواستی بشه ... سر ندونم کاری شما ، آقاحمید تا تونسته الهه رو کتک زده .
عصبی فریاد زدم :
_به الهه چکار داره ؟!
مادر با ناراحتی گفت :
_چه می دونم به خدا ... عمه ات میگه الهه ام اعتصاب غذا کرده از لج باباش الان یه روزه که هیچی نخورده .
صدای عصبی ام همراه با مشتی که نثار میز بزرگ کنار مبل کردم برخاستم :
_اَه ... لعنت به اینهمه بد بختی .
مادر اینبار سرم داد کشید :
_بگو لعنت به عقل کم ... بگو لعنت به حماقت خودت ... کی گفت بدون مشورت با من و پدرت ، سر خود بری باقی مدت عقدتونو ببخشی ؟ حالا ببین طفلک الهه چه بلایی سرش میآد! اون بابای عقده ایش تا الهه رو سر سفره عقد با آرش نشونه دست بردار نیست .
عصبی گفتم :
_مامان ...بسه دیگه .
-بسه؟! تو هم که شدی لنگه ی آرش !
کلافه زیرلب گفتم :
_استغفرالله .... بابا ولم کنید بذارید به درد خودم بمیرم .
مادر از روی صندلی میز تلفن برخاست و گفت :
_چی بگم والله ... حالا کار به یه جایی رسیده که نه بابات پا جلو میذاره واسه حرف زدن ، نه حمید آقا کوتاه میآد ... دیگه شده دیگه .
دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃
#استوری
#شهیدانه
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
گفت:من ازنماز خواندن لذت نمی برم!!!
آیا ذکر؎هست کہ.......
آیت الله شاه آبادی↯
بلافاصلہ گفت:شماموسیقی حرام گوشیم میکنی؟!
طرف یکباره جاخورد!
وحرف ایشان را تایید کرد.
آیت الله شاه آبادی↯
بلافاصله می گوید:ذکࢪ لازم نیست!!!
موسیقی حࢪام را ترک کنید❌
صدا؎ حرام،انسان را به گناهان علاقه مند، ودرنتیجه از نماز دور و بی علاقہ کرده و راه حضور شیطان را فراهـم می کند!
#موسیقی_حࢪام_را_ترک_کنید❌
#موسبقی
↯♡↯
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『💙͜͡🌿』
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسینجان
گاهى نظـرىکن سوىِ منی که
آشفتهی تو شدم...:)
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
#تلنگر
شده یه بار وقتی شنیدی شام املت دارین..
بگے مامان همینکه تو هستی کافیه!
#اولازهمهخودم
#درککنیم:)
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت264
_گرچه این عقد فایده ای هم نداشت .. الهه دلش پیش آرش گیر بود.
-دلش پیش آرش گیر بود چرا پس اونجوری جلوی چشمای ما بال بال زد که نامزدیتون بهم نخوره ؟!
-من فقط وسیله بودم مامان ...
میخواست آرشو ادب کنه .
-چشمای کورتو بازکن حسام ... من خودم یه زنم ... بهتر از تو ، همون شب فهمیدم که الهه دوستت داره ... ولی تو نفهمیدی .
نمی خواستم ولی صدام یکدفعه مرز فریاد رو هم شکافت :
_حالا اینا رو میگید که چی ؟ الان چکار کنم من ؟ اصلا اگه دوستم داشته باشه حالا حقشه که اینجوری تنبیه بشه ، هشت ماه لال بوده که چی بشه ؟!
مادر سکوت کرده بود ولی حالا من آروم نبودم . پشت اونهمه فریاد یه بغض بود . یه بغض که مثل یه توپ پلاستیکی کوچولو وسط گلوم نشسته بود و داشت خفه ام می کرد:
-هشت ماه سکوت کرد ... چند بار توی همین یه ماه آخر ازش پرسیدم ... به خدا اگه لااقل یه سر سوزن حرف زده بود ، نمیذاشتم آقا حمید اونطوری منو وسوسه کنه که باقی مدت نامزدیمون رو ببخشم .... ولی وقتی لال شد ، وقتی حرف نزد ، من چکار باید می کردم ؟ میرفتم التماسش می کردم که چرا دوستم نداره ؟ توی این هشت ماه کم خودمو کوچیو کردم ، کم غرورم رو له کردم ... چرا باید همین روز آخری حرفشو بزنه ؟
چرا هی از آرش گفت و گفت و ته دل منو خالی کرد که اگه یه روز آرش برگرده ، همه چی تمومه ؟
مادرسمتم اومد و گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•『🌱』•
.|تولدت مبارک
متولدِ بیداری ملت ها🎉♥️|
#تولدتونمبارڪحاجے(:🌱
#حاجقاسم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت265
_خیلی خب ..آروم باش ...
درمانده فریاد زدم :
_آخه چطور آروم باشم ؟
مادر روبه روم نشست و گفت :
-بذار شب با بابات حرف می زنم شاید راضی شد بره با آقا حمید حرف بزنه .
خنده ای تلخ سر دادم :
_حرف بزنه !
_هر چی دلشون خواسته به هم گفتن حالا برن با هم حرف بزنن ؟
مادر آه کشید:
_میگی چکار کنیم پس؟
کلافه سرمو بالا گرفتم و گفتم :
_نمی دونم به خدا ، نمی دونم ... خودمم خسته شدم .... انگار واقعا قسمت نیست ... انگار ما برای هم نبودیم .
مادر آه کشید و من بغضم رو باز نشکستم .
همون شب مادر جلوی چشمای خودم بحث رو باز کرد . تا اسم آقا حمید اومد پدر فریاد زد:
_طاهره ... یه بار دیگه اسم حمید یا الهه رو پیش من بیاری ، از این خونه میرم ... ندیدی اون شب با ما چکار کرد؟
مادر به نرمی گفت :
_میگی چکار کنیم ؟ اون از الهه که از پدرش کتک خورده ، اینم از حسام که از شدت سردرد دو روزه سرکار نرفته .
صدای عصبی پدر بلندتر شد :
_به جهنم ... هردوشون مقصرند ... الهه هشت ماه وقت داشت فکر کنه ، فکر نکرد ... این آقا هم ، خودسر ، رفت نامزدیشون رو بهم زد ... اون حمید آقای دیوونه هم ، حاضره دخترش ، خودشو بکشه ولی با آرش ازدواج کنه ... میگی من این وسط چکار کنم ؟
راهی نبود . تنها چیزی که می تونستم بگم و حال خراب خودمو توی اون شرایط آروم کنم این بود که مدام زیر لب زمزمه کنم ...
"حتما قسمت نبود".
خبر بهم خوردن نامزدی ما به گوش هستی هم رسید . با علیرضا دیدنم اومدند . گفتنی نبود که نگفته باشم .مادر همه چیزرو گفته بود ، فقط پرسید :
_کاری می تونم انجام بدم ؟
یه کاری فقط از هستی بر میومد . یه نامه برای من ، به الهه می رسوند . همون شب دست به کار شدم و توی تنهایی خودم یه نامه برای الهه نوشتم .
آخرین ته مانده های ناله هام رو زدم و با اشکام نامه رو بدرقه کردم اما هیچ اثری از عشقم توی نامه نبود. نمی خواستم الهه رو زجر بدم . واسه همین با یه قلب یخی و احساسی که داشتم توی قلبم خفه اش می کردم براش نامه نوشتم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
26.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استورے🌱
اگھ چادࢪے هستم🤗🙃
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#السلام_ایها_غریب
#سلام_حضرت_زندگی_مهدی_عج❤️
هرکس در هوای تو نفس کشید، آرام شد
هرکس دل به یاد تو داد، جان گرفت
هرکس نام تو را برد، عزیز شد
اتصال با تو، اتصال با تمام خوبیهاست
اتصال با تو، برکت است، زندگی است
اتصال با تو، تمام خیر است
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
عید امسال مرا لایق دیدار ڪنید ..
یا مرا گریہ ڪنِ صحنِ علمـدار ڪنید
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#تلنگر
وقتی مریض میشدم
کل شب و به خاطره من بیدار بود..
اون وقت وقتی میگہ برو زیر غذارو ڪم کن
اشاره به گوشیم میکنم میگم ،مگه نمیبینی کار دارم؟!
#خدانکنهمااینجوریباشیم!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے🌱
ما در خرداد ۱۴۰۰ انتخابات مهمّی در پیش داریم.✌️🏻✊🏻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت266
دعوای خانوادگی ما به یه هفته رسید با اونکه اعتصاب غذا کرده بودم ، با داد و بیداد مادر ، یه لقمه به زور می خوردم و تا شب خودمو توی اتاقم حبس می کردم تا اینکه یه روز هستی دیدنم اومد . مثل روزای قبل توی اتاق زانو بغل کرده بودم و به کنج اتاق خیره بودم . داشتم دوباره از سر نو ، تک تک خاطراتم رو با حسام مرور می کردم . از اون صیغه ی عقد تو امامزاده که هستی می گفت ، سید علی واسه هر کی خطبه ی عقد خونده ، شدن لیلی و مجنون ... تا رفتن به امامزداه شاه عبدالعظیم ، با اون حال خراب من و رسوایی قلبم پیش خودم . اونجا بود . آره همونجا بود که فهمیدم عاشقش شدم و حالا ... من مونده بودم و یه دنیا خاطره از حسام که رفته بود . در اتاق باز شد . هستی نگاهم کرد و هنوز من حرفی نزده ، با گریه دوید سمتم .
-الهه.
منو توی آغوشش جا کرد:
_چرا اینطوری شد ؟
جوابی نداشتم بهش بدم . فقط نگاهش کردم که گفت :
_واست یه چیزی آوردم .
بازم نگاهش کردم فقط ، که ادامه داد :
-از طرف حسامه .
فوری قفل لبام شکسته شد :
_حسام !
لبخند بی رنگی زد . کاغذی از کیفش درآورد و من بیچاره به فکر اینکه الان توی اون نامه ، چه حرف هایی که از عشقش نزده ، نامه رو فوری باز کردم و مقابل نگاه هستی خوندم .
" سلام .
خیلی ازت دلخورم ... اونقدر که اگه جلوی چشمم بودی شاید ناخواسته یکی توی صورتت می زدم . چند بار ازت یه سئوال تکراری رو پرسیدم و هر بار یه جور جواب دادی ؟! حالا چی شده ؟ واسه من اعتصاب غذا گرفتی که چی بشه ؟!
می دونی الهه ... از قدیم گفتن واسه کسی بمیر که واست تب کنه ... ما به درد هم نمی خوریم . زور الکی نزن . بعد اون دعوایی که تو خونه ی شما راه افتاد ... اگه پدرامون هنوز هم رو کتک نزدند باید خدا رو شکر کنیم . من نمی تونم واسه خاطر تو قید خانواده ام رو بزنم . پدرم رسما به من گفته که اگه اسم تورو بیارم باید قیدشو بزنم ... و من همچین کاری نمی کنم ... تو هم بهتره تو روی پدرت وانستی و قبول کنی که اصلا ما از اولش به درد هم نمی خوردیم .
دست از اعتصاب غذا بردار ... این کار احمقانه ات هیچ نفعی نداره و کاری از.پیش نمیبره ... منم آدمی نیستم که همین یه ذره غرورم رو بیام جلوی پای پدرت قربونی کنم .... پس تو رو به خیرو ما رو به سلامت ...
حسام "
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#صرفاجهتاطلاع🌱
تركگناه
همیشهشقالقمروسختنیست ...!
بعضیوقتها
تركگناهیعنییهآنفالوکردنساده ...
امتحانشمیارزه((:
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت267
سرم گیج رفت . چشمام تار شد .
نامه رو از جلوی چشمام پایین آوردم و محکم فشردمش به سینه ام و از ته قلبم فریاد زدم :
_حسام !
هستی فورا منو بغل کرد:
_الهه ...الهه جان .
ضجه می زدم . یه طوری که همه بشنوند . با خودم گفتن یا خنجره ام رو پاره می کنم یا پدر رو راضی . رسما به من گفت که همه چی بینمون تموم شده. اما من با اون ضجه ها جز اینکه صدام بگیره و پدر رضایت نده ، چیزی عائدم نشد . هستی زیر گوشم نجوا کرد:
_الهه تورو خدا اینجوری نکن ... دلم میلرزه وقتی اینجوری گریه می کنی .
میون ضجه هام گفتم :
_چطور تونست همچین حرف هایی بزنه ؟ ... چطور تونست ؟ اونکه می گفت من تموم زندگیشم ؟ من بانوی دلش بودم ... هستی ... سوختم ... به خدا سوختم ... حلالش نمی کنم ... حسام منو آتیش زد .
هستی فوری دو دستشو دو طرف صورتم گذاشت و سرم رو مقابل صورتش نگه داشت و گفت :
-آروم باش آروم باش ... حرف دلش نیست .
نگاهم تو نگاه هستی قفل شد . یه لحظه چشمانش پر از اشک شد و گفت :
_قول ازم گرفته که بهت نگم ... ولی ...
بغضش ترکید و ادامه داد:
_نمی تونم تورو اینجوری ببینم ... اینجوری نوشته تا تو دست از اعتصاب غذا برداری ...خواسته راحت دل بکنی ... وگرنه ...حال حسام از تو بدتره .
اشک دوباره توی چشمام جوشید و صورتم خیس شد :
-هستی ... چکارکنم ؟ آره ، اصلا من اشتباه کردم ... به خدا اشتباه کردم ... دیر فهمیدم دوستش دارم ...
حالا چه کار کنم ؟
لبشو محکم گزید و سرشو با نا امیدی و تاسف تکون داد و این یعنی هیچ راهی نبود . صدای گریه ام باز بلند شد که هستی باز گفت :
_الهه .... تو هم یه کاری کن ... شاید فعلا مشکل شما دو تا درست نشه ولی تو هم خیال حسامو راحت کن الان سه روزه از شدت سردرد ، سر کار نرفته ... نامشو پاره کن بده من براش ببرم ... شاید اونم اینجوری آرومتر بشه وقتی فکر کنه تو از دلش دل کندی .
نفس نفس می زدم از شدت گریه که گفتم :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
⭕️ انشاالله در سال ۱۴۰۰
یک بار دیگه عمود ۱۴۰۰ رو ببینیم
#کربلا
👤 حسین یکتا
•┈••✾••┈•
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت268
-نه ... نامشو پیش خودم نگه می دارم .
یه نامه براش می نویسم اونو ببر .
کاغذ و خودکار برداشتم و نوشتم :
" سلام .
حرفاتو زدی ولی باور نکردم . یادته شب آخری که باهم رفتیم توی پارک جمشیدیه توی رستوران بهم چی گفتی ؟ گفتی هر چی که شد ، بدون من همون حسام عاشق دیروزم ... یادته همون شب چند بار بهم گفتی ، می دونی چقدر دوستت دارم ؟
حسام باور نمی کنم که ازم دل کندی ... می دونی چیه ؟ حالا نقش روی قاب عکس های خطاطی ات برام داره معنا میشه .
دونه دونه ... دارم میرسم به تک تک اون شعرها ... شایدم رسیدم .
شباهت تو و من هرچه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل تنهایی ست .
* * * * *
این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است اما من نگرانم
* * * * *
آه بی تاب شدن ، عادت کم حوصله هاست
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست .
* * * * *
یا حتی اون قابی که توی پذیرائی مون زدیم .همون خطاطی بزرگ دست خودت که نوشتی :
"من سوختم و سوختم و سوختم ازعشق
حاشا که دل غمزده ای سوخته باشد "
حسام ... تو خیلی وقت بوده عاشقم بودی و من ندیدمت ... مگه نه ؟ کور بودم که حرفای دلت جلوی چشمام قاب بوده که من ندیدم . کور بودم که توجهت رو به خودم متوجه نشدم و حال دلت رو نفهمیدم ....حالا هم دیر نشده . بذار تو دل بکنی و من دلدارت بمونم ... واست صبر می کنم . لب به غذا نمیزنم . هنوز اونقدری جون دارم که بتونم طاقت خودمو بسنجم . فکر کنم شاید بتونم کاری کنم . وگرنه پیرهن مشکیتو آماده کن ... اگه خودمو بهت نرسونم ، نعشم رو روی شونه هات میذارم تا لااقل خاکم کنی ... اگه تو تونستی اینهمه مدت عاشقم باشی و من کور باشم ، پس حالا منم می تونم عاشقت باشم و تو منو نبینی وحالمو نفهمی ... من پای حرفم هستم تا هرچی که پیش بیاد.
الهه .
نامه رو تا زدم و به هستی دادم ، نگاهی به لرزش دستام کرد و گفت :
_الهه ... قوی باش درست میشه .
سری تکون دادم و بغضم رو قورت دادم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•
ࡅߺ߲ܟ̇ߺߊࡈࡋܝ ܩܣܥࡅ࡙ߺ ܦ߭ߊࡈࡋܩܣ(ࡄ) ࡏަ̇ࡅߊܣ ̇ࡅܭ̇ࡅࡅ࡙ߺܩ...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•| صبح بهار ما شب دیدار روے توست
در قید و بند عید نبودیم، از نخست🌱
════°✦ ✦°════
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت269
حسام
یه نامه به هستی دادم ، بلکه وانمود کنم همه چی تموم شده و الهه آروم بگیره . نمی خواستم هر شب جلوی آقا حمید قد علم کنه و کتک بخوره .
اما هستی در عوض نامه ی الهه رو برام آورد.
نامه اش رو که خوندم حالم خراب تر شد . نامه رو میون دستم مچاله کردم و فریاد زدم :
_هستی بهش چی گفتی ؟
هستی سرشو عقب کشید و گفت :
_هیچی .
فریادم بلندتر شد :
_راستشو بگو.
هستی لباشو به دهان فرو برد و کمی بعد گفت :
_مجبور شدم حقیقت رو بگم .
-چرا اااا ؟!
-حالش خیلی بد بود ... فکر کرد تو فراموشش کردی ، چنان ضجه ای زد که بند دلم پاره شد .
چشمامو از تصور گریه های بی وقفه ی الهه بستم و گفتم :
_خراب کردی هستی ... نباید اینکارو میکردی ... امروز ضجه می زد ، فردا آروم می شد ... اگه فردا باز جلوی پدرش واسته و یه جور دیگه کتک بخوره چی ؟اگه با همون اعتصاب غذاش یه بلایی سر خودش بیاره چی ؟
هستی با ناله جواب داد:
_حسام ... من نمی تونم ... به خدا نمیتونم سنگ دل بشم .... حالم بد شد وقتی همون چند دقیقه حالشو دیدم ... از من نخواه.
کف دستم رو ناچارا گذاشتم روی پیشونی پر دردم و ناله زدم :
_اِی وای .... می دونم حالا ... حالا تا خودشو راهی ببمارستان نکنه دست بردار نیست .
-حسام ... بابا دیشب یه حرفی زد.
-چی گفت ؟!
هستی مکثی کرد و گفت :
_می گفت حسام اگه کارو تموم کنه الهه آروم می گیره .
نخواستم حتی یه ثانیه فکر کنم که معنی این جمله چیه و پرسیدم :
_خب یعنی چی ؟!
با اونکه انگار معنیش رو میدونست گفت :
_با خودش حرف بزن ... انگار یه راه حل داره .
راه حل ! واسه نزول بلایی که دامنگیر دو تا خانواده شده بود ! مگه راه حلی بود جز کمک و امداد خود خدا ؟
با اونکه کنجکاو راه حل بودم اما به روی خودم نیاوردم تا خود پدر سر صحبت رو باز کرد . دو روز بعد از رسیدن نامه ی الهه به دستم . وقتی چشمام توی فیلم مستند بود و فکرم پیش الهه .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
→√♥💣
←پُشـټِسَنگرݦَجازۍ
باـخُودِݥون
چَندچَندیمرَفیق؟!👀
════°✦ ✦°════
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝