eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 پدر با صدایی بلند بر جمع حاکمیت کرد: -تمومش کنید دیگه ... خودشون به این نتیجه رسیدن که باید این نامزدی تموم بشه واسه چی نشستید هی فلسفه میبافید که چرا اینطوری شد و نباید اینطوری می شد . نگاه همه سمت پدر جلب شد.این حرف پدر مشکوک بود: -خودشون یعنی چی ؟! من به همچین نتیجه ای نرسیدم ....خود حسام سرخود همچین کاری کرده . دایی پوف بلندی سر داد وگفت : _حمید جان از تو دیگه همچین حرفی رو انتظار نداشتم . اینا بچه اند ، اینا کار احمقانه کردند ، من و شما باید جلوشون روبگیریم ، نه اینکه باعث جدایی شون بشیم ! پدر به جلو خم شد و ساعد دو دستش رو روی پاهاش گذاشت و گفت: _چرا ؟ چرا وقتی حسام درست ترین تصمیم رو گرفته ، من باهاش مخالفت کنم ؟! دختر من هر قدر هم که الان به رو نیاره ولی دلش فقط یه بازیچه بوده واسه حرص دادن آرش ... غیر اینه الهه ؟! لبام از هم فاصله گرفت : _نه ! پدر محکم سرم فریاد کشید : _نه !! ... تو نبودی همین چند شب پیش جلوی من و مادرت گفتی که اصلا دوست داری حسام رو بازیچه ی دستت کنی ؟! نفسم توی سینه ام گیر کرد . لبام از هم باز شد و صدایی شبیه " نه " از گلوم بیرون زد . نگاه سرزنش بار همه روی صورتم بود که پدر ادامه داد: _ اصلا می دونید چیه ... من دلم واسه حسام سوخت و ازش خواستم باقی مدت محرمیتشون رو ببخشه . خشکم زد . انگار تاب شنیدن اون حقیقت رو نداشتم . همه هم مثل من زل زدند به صورت پدر و چند ثانیه ای همه سکوت کردند تا اینکه دایی صدای اعتراض همه شد: _آفرین حمید جان ... یعنی احسنت به تو ... تو رفتی تو جبهه ی آرش و بخاطر سهم و پولی که از الهه گرفته و حالا قصد کرده پس بده ، حاضر شدی پسر من از دخترت جدا بشه ؟! پدر خونسرد جواب داد: است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
7.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
9.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری یا مولانا یا صاحب الزمان (عج) ویژه ۱۴۰۰ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _آره ... اون سهم حق الهه است ... حقی که پدر بی گناه من خواست به الهه برسه و فدای ازدواج الهه و آرش شد ... دق کرد ... سکته کرد ... چرا سهمشو نگیره ؟ دایی از روی مبل برخاست و عصبی گفت : _بلند شید ... اینجا دیگه جای موندن نیست . فوری مقابل دایی ایستادم . -نه ... دایی تو رو خدا ... یه لحظه بشینید ... پدر هم برخاست و در جواب این حرکت دایی گفت : _تو هم بودی همینکارو می کردی ... یه پدر نمی تونه سکوت کنه و تو کار دختر و پسرش دخالت نکنه . نگاه دایی چرخید سمت پدر . نگاه عاقل اندر سفیه بود : _من ! نه ... من همچین کاری نمی کنم . هیچ وقت ... اگه قرار بود همچین کاری کنم ، همون وقتی که پسرم ماشین زیر پاشو فروخت تا برای الهه سرویس طلا بگیره جلوشو می گرفتم و می گفتم واسه چی داری واسه دختری که فقط یه مدت همسرته و اسمش توی شناسنامه ات نیست ، داری سرویس طلای سی و پنج میلیونی می گیری که بعد از تموم شدن مهلت عقد ، پولت و سرمایه ات از دستت بره . پدر یه قدمی جلو اومد و گفت : _ما مجبورش کردیم ؟ خودش گرفت ، خودش خواست . نه ... نه ، نبایدحرف ها به اینجا می کشید ولی کشیده شده بود و انگار بوی کنایه های تند دایی و پدر داشت خفه ام می کرد. دایی خنده ای عصبی سر داد: _آره بایدم اینو بگی آقا حمید ...کی بدش میآد واسه دخترش یه سرویس سی و پنج میلیونی بگیرن ...اونم واسه عقد موقت !! تو اصلا حق نداشتی تو کار اینا دخالت کنی .خودشون می تونستند باهم کنار بیان . پدر عصبی شد و جلوتر اومد: _حق داشتم و دارم ... اصلا من نمی خوام دخترم رو به پسر شما بدم ... نوش جونش اون ماشینی که زیر پاشه... تکلیف ماشین و سرویس طلا معلومه ... برید به سلامت . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
کسی چه می داند شاید کنار سین هایی که خودمان چیده ایم اربابمان هم یک سین بگذارد:🍏 سفر به کربلا، همین امسال!🕌 ══════°✦ ❃ ✦°══════ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
4.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرد میدان تولدت مبارک😍❤ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‍ یک صبح تازه یک تولد دوباره یک زندگی جدید هر روز آغاز یک زندگیست آغاز یک تغییر و شروع یک هیجان زندگی ات پر از تلاطم های خوش ســ🍀ــلام‌😊✋ 🌸🍃 -------------------
رمان انلاین 📿 دایی عصبی نفس نفس می زد که جلو دویدم و مقابل نگاه همه ، دست دایی رو گرفتم : _تورو خدا ببخشید دایی ، بابام الان عصبیه ، نمی فهمه داره چی میگه . یه لحظه پدر جلو اومد و با دو قدم بلند خودشو به من رسوند و چنان سیلی به صورتم زد که پرت شدم کف اتاق . حسام فوری از جا برخاست و بلند گفت : _آقا حمید ! ... آروم باشید ما الان میریم ... بابا ..... مامان ، بریم . مادر فریاد زد: _حمید .... صدای فریاد پدر هم توی کل خونه پیچید : _دهنتو ببند منیژه ... مادر جلوی دایی رو گرفت : _داداش ، حمید عصبیه ... بشینید یه چایی بیارم باهم حرف می زنیم . دایی با ناراحتی نگاهی به من که کف اتاق زار می زدم کرد و گفت : -نه ...راست می گه شوهرت ... ما به درد هم نمی خوریم ...تا وقتی که شوهر شما ، چشمش دنبال پول پسر برادرشه و نمی خواد ببینه که پسرِ من ، هشت ماه از عمر و زندگیشو گذاشته واسه الهه که آخرش جواب رد بشنوه ، همینه منیژه جان ، اوضاع همینه که هست . پدرفریاد زد: _گذاشته که گذاشته ... عشقش بوده مگه نبوده ؟ مگه توی این هشت ماه بهش بد گذشته ؟ با هم خوش بودند ... حالا مِنّتی نیست... زن دایی با گریه گفت : _آقا حمید ... به آرش خرده نگیرید که چرا همچین بلایی سر الهه آورده ... این طرز تفکر شماست که الهه رو نابود کرده ... نه نامردی آرش . حسام با عصبانیت گفت : _مامان... بریم تورو خدا ... بحثی نیست ... بریم . دایی و زن دایی سمت در رفتند که پدر باز نعره زد : -طرز تفکرم همینه ... دختر به پسر مذهبی نمیدم ... دخترمه ... اختیارشو دارم ، خوش اومدید . دایی هم بلند جواب داد : _ آره دختره حق داری ، اونوقتی که آرش نبود ، پسر مذهبی منو روی چشمات گذاشتی و حالا .... پدر بلند زد : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
..🌿' شهید؁بودکہ‌همیشہ‌ذکرش‌این‌بود، نمےدونم‌شعرخودش‌بودیاغیر...🔗🌩 یابن الزهرا.. یابیایک‌نگاهۍبہ‌من‌کن💙❄️ یابهہ‌دستت‌مرادرکفن‌کن.. ꧇) ازبس‌این‌شهیدبہ‌امام‌زمان(عجل‌اللہ‌تعالے فرجہ)علاقہ‌داشت‌.. بہ‌دوست‌روحانۍخودوصیت‌مۍکند. اگرمن‌شهیدشدم‌دوست‌دارم‌כرمجلس ختم‌من‌توسخنرانۍکنۍ..⛓💙 روحانۍمۍگوید: ماازجبهہ‌برگشتیم‌وقتۍآمدیم‌دیدیم عکس‌شهیدرازده‌اند..🖐🏽 پیش‌پدرومادرش‌آمدم‌گفتم: این‌شهیدچنین‌وصیتۍکرده‌است‌آیامن مۍتوانم‌درمجلس‌ختم‌اوسخنرانۍکنم آنان‌اجازه‌دادند..💛✨ درمجلس‌سخنرانۍکردم‌بعدگفتم‌ذکر شهیداین‌بوده‌استـــ: یابن‌الزهرا.. یابیایک‌نگاهۍبہ‌من‌کن✨ یابہ‌دستت‌مرادرکفن‌کن🌿 وقتی‌این‌جملہ‌راگفتم،یک‌نفربلندشدو‌ شروع‌کردفریادزدن..⛓🌸 وقتۍآرام‌شدگفت: من‌غسال‌هستم‌دیشب‌آخرها؁شب بہ‌من‌گفتندیکۍازشهدافردابایدتشییع شودوچون‌پشت‌جبهہ‌شهیدشده‌است بایداوراغسل‌دهۍ🍭✨ وقتۍکہ‌مۍخواستم‌این‌شهیدراکفن‌کنم دیدم‌یک‌شخص‌بزرگوار؁واردشد..🍓 گفت:بروبیرون‌من‌خودم‌بایداین‌شهیدرا کفن‌کنمـ .. ꧇)🌿 من‌رفتم‌دروسط‌راه‌باخودگفتم‌این شخص‌کہ‌بودوچرامرابیرون‌کرد !؟🧐 باعجلہ‌برگشتم‌ودیدم 😳 این‌شهیدکفن‌شده‌وتمام‌فضا؁ غسالخانہ‌بو؁عطرگرفتہ‌بود..🌸💞 ازدیشب‌نمۍدانستم‌رمزاین‌جریان‌چہ‌بود. اماحالافهمیدمـ.. نشناختم.. ꧇)💔 منبع: کتاب‌روایت‌مقدس‌صفحہ ⁹⁶ بہ‌نقل‌ازنگارنده‌کتاب"میر مهر" حجة‌الاسلام‌سید‌مسعودپورسیدآقایۍ🌿 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _ بسلامت. درخونه که محکم بسته شد .سرم رو دو دستی گرفتم و زار زدم . مادر به جای من به پدر توپید : _تودیوونه شدی حمید ... تو زده به سرت ... به قرآن ... حنجره ی پدر بافریادی بلند پاره شد و قلب من ریش ریش : _ببند دهنتو منیژه ... از اولش هم بهت گفتم ، من از حسام خوشم نمیآد ، هی گفتی پسر خوبیه ، آقاست ، فلانه ، بهمانه ... تموم شد ... الهه فقط وفقط باید با آرش ازدواج کنه ...تمام . شد . دعای مادر مستجاب شد . همونی که از ته دلش گفت . همونی که با شنیدنش پاهام سست شد و نقش زمین شدم. " دعا میکنم الهه ... یه روزی برسه واسه عشق حسام بال بال بزنی ولی حسام رفته باشه. " کنج اتاقم زانوی غم بغل زدم و خیره شدم تو چشم خاطرات . یعنی تموم شد؟! به همین راحتی؟! من حتی یه بار هم نتونستم درست و حسابی بهش بگم که چقدر دوستش دارم. نگاهم روی گلدان گل‌های خشک حسام بود و بی اختیار توی گوشم زمزمه‌ی همون آهنگی که توی ماشین مهندس برام خونده بود: " آروم جونی ، باید بدونی جای تو ، کجای زندگیمه عشق و جنونش ، تب بی امونش میخوام باشی اما نه نصفه نیمه " در اتاق باز شد که فوری با کف دستم دوطرف گونه‌هام رو کشیدم و رد اشکام رو پاک کردم . مادر بی هیچ حرفی وارد اتاق شد و تکیه به میز آرایشم گفت: -حالا که طوری نشده ... با پدرت حرف می زنم درست میشه. آهی از سینه‌ام بیرون اومد.اونقدر غلیظ بود که خودش جواب مادر رو بده: " درست نمی شه " مادر باز گفت: است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رفقا! امسال یہ جورے خودتون و بسازید ڪــ شهید امسال شما باشید:) :) 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
✨این جمله رو هر روز صبح با خودت تکرار کن : 💫″خوشبختی″ یه حسیه که میشه تولیدش کرد...💝 صبحتون بخیر 🌸