هیچ وقت با دلِ آدمای مہربون بازی نڪنید
چون نہ دلشون میاد انتقام بگیرن و نہ بلدن!!
اینجاس ڪه خدا وارد میشھ ...💔
#گرفتےدیگه
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت325
داشتم وسوسه می شدم که من سر صحبت رو باز کنم .
یه لحظه دل به دریا زدم و سرم رو از تصویر سبز زمین فوتبال و دعوا بر سر یک توپش ، چرخاندم سمت حسام و آهسته گفتم :
_خوبی ؟
از شوق داشتم برایش بال در می آوردم که به سردی جوابم رو داد:
_به خوبی شما که نیستم .... شما بهتری .
کنایه اش اونقدر تند بود که بی مقدمه بپرسم :
-طوری شده ؟!
-نه ... متاسفم که باعث بهم خوردن عقدتون شدم .... ببخشید که زودتر نَمُردم تا لااقل ، شما به کاراتون برسید .
شوکه شدم . از چی حرف می زد ! یه لحظه متوجه ی کنایه اش شدم و با اخم گفتم :
_حسام خیلی ....
فوری بلند اعلام کرد:
_ببخشید ... من سرم درد می کنه و خسته ام با اجازه ی همه .
و یکراست رفت سمت اتاقش و من نگاهم را تا خود اتاقش ، ازش نگرفتم . در اتاقش را که بست به خودم آمدم .حرصمم جوشید و عصبی مشتی حواله ی ران پایم کردم .طولی نکشید که هستی هم از راه رسید . برجستگی کوچک شکمش واضح شده بود چهار یا پنج ماهش بود. جلو آمد و بعد از سلام و احوالپرسی با مادر کنارم نشست و صورتم رو بوسید :
_به به عزیز دل من چطوره ؟ چه اخمی کردی !
حرصی توی گوش هستی گفتم :
_خیلی داداشت بیشعوره .
-چی !!
-می دونی به من چی میگه !... میگه ببخشید عقدتون بهم خورد! هستی تو که میدونی من توی تمام اون مدت نامزدیم با محمد چی کشیدم ... این نهایت بیشعوری حسامو میرسونه که این حرف رو به من میزنه .
هستی با تعجب فقط نگاهم کرد و آخر سرگفت :
_سو تفاهم شده براش ... اشکال نداره باهاش حرف میزنم .
-آره حتما حرف بزن ... چون بعد اینهمه مدت ، این حرفش خیلی ناراحتم کرد.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
ماھرمضونـیهفرصتھ
ڪھازتوبھکردنامون
توبهـکنیم :)
⸤ '🌻 ⸣#ماهمباركرمضان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت326
-غصه نخور تو ... درستش می کنم .
بعد چشمکی زد :
_منم نتونم درستش کنم ، علیرضا میتونه ... راستی ما واسه عید میخوایم بریم پیش خاتون میآی ؟
-شما یعنی کیا !؟
خندید و با ابرویی که بالا انداخت گفت :
_من وهمسرم ..
عید نمی دونم ... فکر نکنم ... بابا نمیذاره .
هستی آهی کشید و زن دایی سفره ی شام رو پهن کرد.حسام حتی سر سفره هم نیومد .خیلی لجم گرفت .حالا که همه کوتاه اومده بودند ، آقا ناز گرفتنش اومده بود. حتی توی راه برگشت هم پدر غر زد :
_بفرما خانوم ... اینم آقا حسامتون ...اصلا سلام رو جواب نداده ، رفت تو اتاق ... که چی ؟ که یعنی برای شما پَشیزی ارزش قائل نیستم .
-خوبه تو هم حالا ...خسته بود بچه ام ... خب از صبح تا شب سرش تو حساب و کتابه ، مثل تو نیست که میری اداره چهار تا نامه جا به جا میکنی ، میآی خونه .
پدر باز قانع نشد :
_آره منم خرم که نفهمم واسه ما کلاس میذاره.
چقدر به خودم فحش دادم .
چه تیپی زدم ! واسه کی ذوق داشتم . این رفتار حسام خیلی ناامیدم کرد. سوءتفاهم بود یا هرچی ، ولی رفتارش نامناسب بود . شروع آن سال، پیوند خورده بود با رفتار عجیب حسام .سال تحویل ساعت یک نصفه شب بود و من تا همون لحظه بیدار موندم و اشک ریختم واسه سرنوشت نامعلومم .
واسه تقدیری که مثل یه کلاف پیچیده شده بود و سر کلاف پیدا نبود. چقدر زار زدم . برای خودم . کنایه هایی که تا اونروز شنیدم .
از جواب نه گفتن به آرش تا بهم خوردن عقدم با محمد و از عشوه های حسام که انگاری دیگر عشقی در وجودش نبود. فردای اونروز مادر و پدر قصد کردند یه سر به عمو مجید بزنند و من خواب را بهانه کردم و در خانه ماندم . کل عید خونه موندم . از همه ی نگاه ها و سرزنش ها فرار کردم .
جز یه جا . خانه ی دایی . هنوز امید داشتم . با قلبی شکسته و ناامید رفتم عید دیدنی دایی محمود . خاتون هم آمده بود و سفر هستی و علیرضا کنسل شده بود. خاتون با دیدنم کلی ذوق کرد و مقابل نگاه های همه بلند گفت :
_سلام عروس خانوم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
خدایِ من خداییست که اگر سرش فریاد کشیدم، به جای آن که با مشت به دهانم بزند، با انگشتانِ مهربانش نوازشم میکند و میگوید:
میدانم جز من کسی رو نداری..🧡🌿
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت327
یه لحظه حس کردم زنده شدم و البته خجالت زده. صورتم رو بوسید و منو سمت راست خودش نشاند :
_قربان تو برم ... از طاهره شنیدم که جریان تو و حسام رو .
زن دایی سرفه ای کرد و بلند گفت :
_خاتون جان ...
نگاه همه به من بود ولی خبری از حسام نبود.کاش این حرف ها را مقابل حسام میزد. دایی بالاخره سر صحبت را با پدر باز کرد تا توجهش را از حرفهای منو و خاتون دور کند. البته این خودش جای امیدواری داشت .
بالاخره آقا تشریف آوردند. با دیدن ما یه اخم روی صورتش ظاهر شد و بعد نشست روی مبل کنار دایی که خاتون بلند صدا زد .
-حسام جان ... درد و بلات بخوره تو سر خاتون ... سینی چایی رو بیار ، قربان تو برم ...هستی که رفته ... تو باید کمک مادرت باشی.
حسام چیزی نگفت و اطاعت کرد . سینی چایی را گرفت و اول سمت خاتون آمد.
خم شد و گفت :
_بفرمایید.
خاتون لیوان چایی اش را برداشت و نگاهی به فنجان های کوچک و مجلسی بلور انداخت و گفت :
_اینا منو نمی گیره .
حسام خواست کمرش رو صاف کنه که خاتون بلافاصله گفت :
_الهه چی پس ؟
حسام نفسش رو محکم فوت کرد و سینی چای رو بی بفرما ، سمتم گرفت . یه فنجان برداشتم و زیر لب گفتم :
_سلام .... عیدتون هم مبارک .
فقط جواب سلام رو که واجب بود داد و تبریکی عید رو گذاشت واسه سال بعد و رفت . سینی چایی رو که کامل پخش کرد ، خاتون باز صدایش زد :
_حسام جان .
نگاهش باز برگشت سمت خاتون ، کلافه بود و سعی داشت پنهان کند :
_بله .
-از الهه پذیرائی کن ... دیس میوه رو بیار قربان تو برم ... یه پیاله آجیل بیار ... رسم مهمون نوازی چی میشه .
حسام باز نفسش را فوت کرد. اینقدر برایش سخت بود یعنی ؟! پیش دستی و دیس میوه و یه پیاله آجیل سمتم گرفت . پرتقالی برداشتم و گفتم :
-ممنون.
خاتون باز گیر داد:
_زبانت رو موش خورده حسام جان ؟ ... بفرما یادت رفته ؟ ...
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
😍حوله مسافرتی😍
در طرح ها ورنگ های متنوع
👈با ضمانت مرجوعی کالا 💯 😍
🌈سبک وکم حجم مناسب برای👇
👈سفر 🚃استخر🏊♀باشگاه 🏋♀
✨🌞خشک شدن سریع با 👇
👈قدرت جذب آب بالا☀️⚡️ 😮
🌿❣الیاف طبیعی بدون پرزدهی
🌿❣نرم ولطیف با کیفیت عالی
🌿❣رنگ ۱۰۰ در صد ثابت
🌿❣سازگار با پوست
🎁ارسال رایگان به سراسر کشور ✈️
📌فروش آنلاین به صورت عمده وتک
لینک کانال 👇ایران کالا 🇮🇷🛍
https://eitaa.com/joinchat/3945332755Ce2519e9a3c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ آغازی
زیبـاتر از ســـلام نیست
روزتون پر از مهر و محبت و برکت
ســــــــــــلام
صبح تون بخیر وشادی
╰══•◍⃟🌾•══╯
اِلهــىاِسْتَشْفَعْتُبِڪَاِلَیك🕊
+خدایاخودتبرای حالِدلـم
پادرمیانـی کن! :)♥️💙
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
voice.ogg
1.16M
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ♩♬♫♪♭ ره که توام راه نمایی
💚🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت328
خنده ام گرفته بود . هر چه خاتون اصرار داشت که راه حرف و گفتگو باز بشه ، حسام بیشتر فرار می کرد. آخرش ناخواسته با صدایی که می خواست فقط منو خاتون بشنویم ، موقع برداشتن دیس میوه گفت :
-خاتون ... زیاد طرف مظلوم نماها رو نگیرید ... پشت این مظلومیت ها فقط خدا میدونه چه شیطنت هایی هست .
-چی ؟! حرفتو صریح بزن نه با کنایه .
من گفتم و حسام همراه با اخمی یه لحظه نگاهم کرد و گفت :
_حنات پیش من رنگی نداره الهه خانوم ... فکر نکن گول این ظاهر مظلومت رو میخورم ... خوب می دونم که تو چه بلایی سرم آوردی و یادم نمیره .
لبانم از تعجب از هم باز شد . مثل مجسمه ای از یخ شدم و حسام دیس را برداشت و رفت .خاتون نگاه تندی حواله ی حسام کرد که رفته بود و گفت :
_غصه نخور قربان تو برم .. بالاخره بعد اینهمه مدت حرف زیاده ، باید حرف بزنید تا سوء تفاهم ها حل بشه .
بغض کرده فقط چشمانم رو به همان تک پرتقال روی پیش دستی دوختم و تو دلم به خودم به اینهمه غروری که برای حسام له کرده بودم ، لعنت فرستادم .
انگار نه انگار که من مهمان بودم .
کاش لااقل کنایه هایش را جای دیگه ای می زد . بغضم را تا خود خونه حفظ کردم . پدر که بعید می دونم فهمید که چه حرفی شنیدم ولی مادر از حال گرفته ام متوجه شد که حسام باز حرفی زده .
البته که دانستن یا ندانستن پدر و مادر فرقی به حالم نمی کرد . با خودم عهد بستم دیگه جایی که حسام باشه ، من ظاهر نشم . بالاخره هر کسی برای خودش عزت و احترامی قائل بود و من دوبار غرور و عزت و احترامم را زیر پا گذاشتم که کنایه بشنوم ؟
گذشت و اواخر تعطیلات عید مادر به بهانه ی آمدن خاتون به تهران ، دایی محمود را شام دعوت کرد . یه جانور غیبی به جانم افتاد که سوپ شیر درست کنم .
نمی خواستم ولی هم برای سلامتی خود حسام نامرد ، نذر کرده بودم ، هم بَدَم نمی آمد که از علاقه اش به سوپ شیر استفاده کنم .
بالاخره مغلوب جانور غیبی ، شدم و اطاعت کردم و سوپ شیر درست کردم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#بیوگࢪافے
دُخترا حوا̂ستون هَس̂ت ما برا چے اومدیم؟!🤔
بہ زݥیـــن آمڊه ام خـ̂ـادم ز̂هــــرا باش̂م
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
آقاے به اصطلاح مذهبی،شنیده یه نگاه حلالہ
دختر خانمے از کنارش رد میشه . . .
و حتی یه پلڪ نمیزنہ:/
اینقدرپلڪنمیزنهتادونگاهنشہوکارحرامنکنھ😐-!
#بهکجاچنینشتابان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت329
دایی و زن دایی و هستی و علیرضا و خاتون همه باهم آمدند و طبق معمول این اواخر ، باز تافته ی جدا بافته ، نیامد . حرصم گرفت .خیلی از این کارهایش عصبی می شدم .مادر چند کاسه از سوپ شیر را به همسایه ها داد و مابقی را کشید برای سر سفره ی شام که زنگ زد زده شد .لعنت به قلب من که حتی با همه ی آن کنایه ها و حرف هایش باز هم برایش بی تاب میشد . خودش بود . چه تیپی هم زده بود !
یا می خواست مرا دق دهد یا واقعا عین خیالش نبود.
شلوار جین مشکی و کت شیری رنگ دعوتی هستی توسط زن عمو فرنگیس را پوشیده بود . بُرد . با یک نگاه ، دل و جانم را برد و آتشم زد . چقدر تپش های ناجور قلبم را پنهان کردم تا اینکه سر سفره ی شام .....
کتش را روی دسته ی مبل انداخت و یکراست نشست سر سفره که خاتون گفت :
-یه کم زود آمدی حسام جان .
قربان زبان خاتون برم ، دلم را آرام میکرد . چنان با قربان صدقه ، کنایه اش را قشنگ می زد که کیف می کردم . حسام فقط یه جمله جواب داد:
-جایی کار داشتم خاتون جان .
سفره ی شام که چیده شد .دنبال یه جای خالی گشتم . همه سر سفره نشسته بودند و انگارعمدا فقط یه جا را خالی گذاشته بودند.
درست مقابل حسام ! نمی خواستم ولی
تنها جای خالی دور سفره بود نشستم و سوپ شیر درست کنار دستم .دایی فوری گفت :
-قربون دستت الهه جان یه پیاله واسه من بکش .
-چشم .
پیاله ی دایی رو که سمتش گرفتم با چشمکی به من گفت :
_فلفلم زدی یا نه ؟
لبخندی از ظرافت کنایه اش زدم و گفتم :
_نه دایی جون بخور نوش جونت .
دایی شروع به خوردن کرد و بلند گفت :
_وای چقدر خوشمزه شده ... بعضی ها عاشق سوپ شیر بودن ! ولی الان دارند پلو می خورند ؟!
زیرچشمی به حسام نگاه کردم، خودش را به نشنیدن زده بود که خاتون گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
@ebrahim_navid_delha55 - @askdin_com.mp3
3.03M
✨⃟ ⃟𝄞
نمـازشببخـون،
تانمــازشـبخونبشی🤲🏻✨🌙
#نمازشببخونیم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ومیدانیمڪهسینهات
ازآنچهڪهآنهامیگویندتنـگمیشود!✨🌼
#ایهگرافی📿
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 پروردگارا !
به هر چه بنگرم...
تـو در آن آشکاری ..
🌸 و چه مبارک است
روزی که با نام زیبای تو
و با توکل بر اسم اعظمت.
آغاز می گردد ای صاحب کرامت
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو ...
پناهمان باش ای بهترین
╰══•◍⃟🌾•══╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ بر ملا کردن نقشه حامیان دولت برای انتخابات 1400
#هوشیارباشیم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
نوشتهبود:
یهوقتایی،جوریبقیهروببخشید،😇
کهباخودشونبگناگهاینبندهیخداست؛
پسخودِخداچهجوریه..؟(: 🤍
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت330
-حسام جان ، سوپ برات بریزم ؟
بلند و جدی گفت :
_نه ممنون .
لبخند روی لبم آب شد و دایی باز کنایه زد :
_نترس ایندفعه فلفل نداره ... اون سالاد بود که فلفلی بود .
همه خندیدند که حسام یکدفعه از جا برخاست وگفت :
_ببخشید من جایی کار دارم .
در میان بهت و تعجب همه ، کتش را برداشت و با گفتن "ببخشید ببخشید" رفت . حس و حال همه گرفته شد . خصوصا من . هستی نگاهم کرد و من با آهی بلند که دست خودم نبود، حرصم رو توی گلوم خالی کردم . اما بعد از جمع شدن سفره ، توی اتاقم با هستی خلوت کردم .
-هستی به خدا از دست این رفتاراش خیلی دلخورم ، بهش بگو حلالش نمیکنم که هم به من تهمت زده ، هم دلمو شکسته .
-هستی آهی کشید و گفت :
_دل حسامم پره ... می دونید ... شما باید به نظر من یه جایی بشینید با هم حرف بزنید بالاخره بعد اینهمه مدت یه تفکراتی یه سوء تفاهماتی پیش اومده .
-کجا ؟! آقا سر سنگین شده ، اصلا غذای ما رو قابل نمیدونه ، چه برسه به خودمون ... لب به سوپ شیر نزد ...حالا بیاد باهم حرف بزنیم ؟ اصلا ولش کن ... من خودمم اعصاب و روان واسم نمونده که بیام باهاش حرف بزنم و آقا با کنایه هاش و کاراش اعصابم رو خط خطی کنه .
هستی همراه با نفسی بلند گفت :
_چی بگم الهه ... ولی به خدا می دونم که هنوز دوستت داره ...
-از کجا می دونی ؟! این آدمه یکسال پیش نیست .
-هست .... به خدا هست ... به جان تو هست ، فقط ... غرورش لگد مال شده ، داره اینجوری تلافی میکنه .
-تلافی شو سر من خالی میکنه ! منی که بخاطرش حتی از پدرم کتک خوردم ؟!
باز تنها جواب هستی آه شد . چرا که جوابی نداشت بدهد .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝