eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎆 در ماه رمضان بشرطی آمرزیده میشوی که...؟ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🕊 رو خودتون جوری کار کنید که اگر یه گناهم کردید ، گریتون بگیره...(:✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝ ‌
رمان انلاین 📿 -نبوده ؟ هشت ماه تمام ، کنارش بودم ، هی گفت ، عقدمون موقته ، آرش برگرده همه چی بهم می خوره ، من هنوز آرش رو دوست دارم ...خب آرش خانش برگشت ... چشمش روشن .... -الهه واسه خاطر تو اعتصاب غذا نکرد؟ صدای عصبی حسام بالا رفت : -اعتصاب غذاشو می خوام چکار؟ یه بار به من نگفت که تو دلش چه خبره ، تا همه چی بهم خورد ، خانم اعتصاب غذا می کنه ، به آرش ، نه می گه ... چه فایده ! بعد اینهمه آدم ... چرا محمد ؟آرشو رد کرد که به محمد بله بگه ؟ که فقط بشه سوهان روح من ؟! که عذابم بده ؟! -نه به خدا حسام جان ... من باهاش حرف زدم ...اشتباه می کنی تو ... با اصرار پدرش محمد رو قبول کرد. سرم رو چسبوندم به همون باریکه ای که درو باز گذاشته بودم و حسام باز گفت : _چه ساده ای تو ، هستی ! من الهه رو شناختم ... من ... من بدبخت که فقط شدم آرامبخش خانم ... سر وقتش ردم کرد برم ...فکر می کنی نفهمیدم توی آی سی یو ، که تند و تند افتاد دنبال کارای عقدش با محمد که مبادا من بمیرم و عقدش عقب بیافته !؟ -نه !! به خدا نه داداش ... مامان گفت مراسمشونو جلو بندازن. قلبم از شنیدن حرف های حسام و آنهمه سوء تفاهم داشت ایست می کرد .تکیه زدم به دیوار تا سقوط نکنم که حسام عصبی ادای صدای منو در آورد: _یکی رو دوست دارم می خوام برم بهش بگم ... خاک تو سر من کنن که هشت ماه کنار دستش بودم ، همین یه جمله رو به من نگفت ، تاهمه چی تموم شد ، خانم داد و هوار راه انداخت ، خودشو بست به اعتصاب غذا که حسامو می خوام ...می خوام چکار دوستی خاله خرسه رو . طاقتم تمام شد .پچادرم رو چنگ زدم و چمدونم رو دست گرفتم و از اتاق بیرون زدم . حسام داشت حرف می زد که جلوی چشماش ایستادم : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیقِ‌حاجی فقط‌اون‌کسی‌بود‌که‌ حاجی‌وصیت‌کردتلقینش‌رو‌اون‌‌براش ‌بخونه💔((: وگرنه‌که‌بقیه‌تون‌ سوء‌تفاهمی‌بیش‌نیستید ...!! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌙 گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید💔 روضه خوان گفت حسین"ع" توبه ی من ریخت بهم🙃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
«ذکرِ زهرا به لبم، خونِ علی در بدنم، من حسینی‌ شده‌یِ دستِ امامِ حسنم..💚» 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 قلمت بشکند تاریخ اگر ننویسی... ❤️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗣 نشستے سر سفره من یہ چیز بخواه..!) 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _خانم عاشقه محمد ... وسط همون جمله ، یه نگاه بهش انداختم . سرد وجدی . بغض کرده و گفتم : _سلام بی معرفت ... بعد سرم چرخید سمت هستی و گفتم : _ممنون هستی جون ... روحیه ام کاملا عوض شد، جواب همه ی سئوالاتم هم گرفتم ... با اجازه . علیرضا داد کشید: _کجا ؟! بشین ببینم . -ممنون علیرضا ... دیگه نمی تونم . -الهه. اصرار علیرضا هم کارساز نبود.کفش هام رو پا کردم که صدای حسام رو شنیدم : -اینجا چه خبره ! مگه نگفتی فقط منو علیرضائیم ؟ هستی سمتم دوید : _الهه جان ...حسام نمی دونست تو ... کف دستم روبه نشانه ی سکوتش بالا آوردم : _خیلی کارت خوب بود هستی ... به قرآن اصلا ازت دلخور نیستم ... اگه همچین کاری نمی کردی ، هیچ وقت نمی فهمیدم که حرف های این آقا چیه . حسام عصبی گفت : _من چیز بدی نگفتم ...حرف حقیقت تلخه. برگشتم سمتش و زل زدم توی چشماش . اونقدر که مجبور شد سرشو ازم برگردونه . -خوب گوشاتو وا کن آقای روانشناس ... حالا همه رو قضاوت کردی و جای همه حرفاتو زدی ...ولی خوب بود قبل از همه ی این قضاوت هات ، لااقل جواب منو هم می شنیدی . با یه اخم جوابم رو داد : _جوابت واضحه . نفس سنگینم رو توی هوای خفه ی ویلا خالی کردم و دسته ی چمدونم رو بلند کردم .خداحافظ گفتم و رفتم سمت پله ها. هستی هنوز صدا می زد و علیرضا خواست دنبالم بیاید که دویدم و در ویلا رو باز کردم و دویدم . اشک داغی روی گونه هایم ، مجرایی از سرب مذاب به راه انداخت . نمی دانم چقدر از ویلا دور شدم که بالاخره ایستادم و نگاهی به خیابان انداختم . دویدم آن سمت خیابان و ایستادم تا ماشین بگیرم. حرف های حسام هنوز توی گوشم اکو می شد که یکدفعه دیدمش . ماشین حسام بود. نزدیک من که رسید ازش فاصله گرفتم و جلوتر رفتم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماه نزول قرآن ...📖💚 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ســـلام صبح بخیر 💞امروز را 🌸با دنیایی ازعشق ومحبت 💞ذهنی آرام 🌸قلبی مطمئن 💞ایمانی مستدام 🌸چشمی بینا 💞وگوشی شنوا به حق 🌸آغاز میکنیم 💞آرزویم برای شما عزیزان 🌸آرامش است وعشق وامید ╰══•◍⃟🌾•══╯
رمان انلاین 📿 -بیا سوار شو . -برگرد ... میخوام برم تهران . -بهت میگم بیا سوار شو . فریاد زدم : _نمی خوام ... چکاره ی منی ؟ حق نداری به من دستور بدی . بعد با چند قدم باز از ماشین فاصله گرفتم . جلوتر آمد و همچنان از کنار پنجره ی پایین سمت راننده گفت : -الهه پیاده شم ، میآم میندازمت تو ماشین ، ها ... بیا سوار شو . ایستادم .قوی تر از همیشه ، بی گریه وبغض ، چرخیدم سمتش . فریاد زدم : _چرا دست از سرم برنمی داری ... مگه حرفاتو نزدی ؟...خب شنیدم حالا چکار داری ؟ می خوام برگردم تهران ... راتو بکش برو. گفتم و با قدم هایی بلند باز امتداد جاده رو در پیش گرفتم که یکدفعه دسته ی چمدانم کشیده شد به عقب . حسام بود که عصبی داشت چمدانم را میکشید . چمدان را با حرص رها کردم و باز امتداد جاده رو گرفتم که چنان فریادی زد که گوش های من سوت کشید: _لعنتی واستا بهت میگم . لعنتی! چشمامو بستم و چرا ایستادم ؟نمی دانم . جلو آمد و با همان عصبانیتی که از بچگی ازش می ترسیدم . همانی که توی بازی هایمان با هستی ، اخم میکرد ، و من فرار می کردم . با همان عصبانیت توی صورتم گفت : _عاشقت نیستم که قربون صدقه ات برم ... مثل بچه ی آدم ، حرف گوش کن ، بر بشین تو ماشین ... تو امانتی ... نمیذارم سر خود برگردی . چشم بسته زمزمه کردم : _امانت دست تو که نیستم ... با علیرضا اومدم نه با تو ... بیخودی غیرتی شدی آقا. گوشه ی چادرم رو کشید . مجبور شدم بخاطر چادری که داشت پاره می شد و من محکم گرفته بودمش ، به عقب برگردم . در ماشین را باز کرد و چمدانم را پرت کرد توی ماشین و بعد در سمت شاگرد را گشود . مجبور بودم . نشستم . مثل سرب مذاب از درون میجوشیدم و اشک می ریختم و با سکوتم می سوختم که راه افتاد . طنین صدای عصبی اش باز ، باعث رنجشم شد : -بس کن . فریاد زدم : _بس نمی کنم ... به تو ربطی نداره .... دلم ازت پره ... خوب خودتو نشون دادی ... اینجوریه ؟ اطاعت خدا و پیغمبر اینجوریه ؟ که آدما رو قضاوت کنی ، تهمت بزنی ؟ حلالت نمی کنم .... ازت نمیگذرم حسام. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم رب شهر رمضان😭💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رفیق من وقتے توے یه گپ هستے و دارے چت میکنے یڪ دفعھ اذان مغرب رو میگن و باید بری افطار ڪنے داخل گپ ننویس که «رفقا‌ من برم افطار» اخھ اینجورے ریا میشه🙂💔 🖐🏼 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•🌱 💠 "لیلة القدر" مقدر بنما یا الله 💠 اربعین پای‌پیاده حرم ثارالله 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 محکم کوبید روی فرمون : -حلال نکن ...من به حلالیت تو نیاز ندارم ... منم حلالت نمی کنم .... با زندگی من و قلبم بازی کردی ... شدی مایه ی عذابم ... امتحانم ... شدی ... برزخم ... درحالیکه تموم مدت آرش رو توی سرم کوبیدی .... بعد یکدفعه عاشق شدی ؟! عروسک خیمه شب بازیت بودم ؟ سکوتم اجباری بود .این بحث با این دادها تموم نمی شد .سرم رو ازش برگردوندم سمت پنجره . معده ام بدجوری می سوخت و حالم خوش نبود. چرا سکوت کردم در حالیکه آنهمه داد و فریاد توی گلویم بود و داشت حنجره ام را پاره می کرد ، نمیدانم . رسیدیم ویلا . حسام پیاده شد و هستی که پایین پله ها ی خانه نشسته بود، سمتم آمد : _الهه ... الهه جان . بی توجه به صدا زدنش از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خانه . همان اتاقی که محل استراق سمعم بود . درو قفل کردم و کز کردم و اشک ریختم از این تقدیر پر درد و معده ام هی هشدار داد ، آلارم زد . به صدا در آمد ولی توجه نکردم که بالاخره بعدازظهر که سکوت بالاخره حاکم شد بر خانه ، عصبانیت و حرص و ناراحتی حالم را بد کرد. دویدم و از اتاق بیرون دویدم. صدای عق زدن هایم توی سکوت خانه نشست . حتما بقیه بعد از ناهار استراحت می کردند که سکوت در خانه حاکم بود. در دستشویی رو که باز کردم ، هستی با نگرانی نگاهم کرد: _خوبی؟ -نه . -می خوای بریم یه درمونگاه ؟ -نه . برگشتم توی اتاقم که هستی هم پشت سرم اومد و گفت: _الهه به خدا ، حسام دوستت داره . فوری گفتم : _هیچی نمی خوام بشنوم هستی . -به جان تو، الان اون منو از خواب بیدار کرد ... گفت بلند شو الهه حالش بد شده . چشمام رو محکم بستم و نجوا کردم : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ با توکل به اسم اعظمت میگشایيم دفتر امروزمان را باشد که در پایان روز مُهر تایید بندگی زینت بخش دفترمان باشد الهی به امید تو برای شروع روز پُر برکت
رمان انلاین 📿 _خواهش می کنم برو هستی ... آه غلیظی سر داد و رفت . چمباتمه زدم کف اتاق از درد معده ام و قلبی که ریش ریش شده به خنجر کنایه ها و حرف ها و قضاوت ها . آرام و بی صدا اشک ریختم . شب شد که از اتاق بیرون زدم . اونم با اصرار هستی و سفره شام که پهن شد ، به اصرا ر هستی نشستم . همه سکوت کرده بودند که علیرضا سکوت رو شکست . -میگم فردا بریم این تپه ی اون طرف جاده رو ببینیم ... دوستم می گفت یه رودخونه ی قشنگ داره . حسام جدی ، با رگه هایی از عصبانیت گفت : _هستی میتونه از تپه بیاد بالا آخه ؟ هستی فوری گفت : _به من کاری نداشته باشید من هیچ جا ، نمی تونم برم ... ناهارو من درست می کنم ، شما برید بگردید. فوری گفتم : _من میآم علیرضا . علیرضا لبخندی زد و گفت : _خوبه ، پس منو و تو با هم میریم . دو سه قاشق بیشتر غذا نخورده بودم که حسام کنایه ای زد: _خوبه بعضی ها می خواستن برگردند و حالا عزم دیدن تپه و رودخونه کردند! جوابش را ندادم که حسام باز با همون لحن تند و جدی گفت: -باز قضیه ی آبشار شده ... آره؟ همین تپه است ، همین تپه است ... مگه آدم دیوانه باشه که با تو جایی بره. کنایه اش به من بودکه باز تکرار کردم: -علیرضا من باهات میام. " میام " رو بخش کردم و شمرده گفتم که پوزخند حسام حرصی ام کرد. از کنارسفره برخاستم که هستی گفت: -الهه جان ، تو ، نه ناهارخوردی ، نه شام، باز شب حالت بد میشه... -حال من از نخوردن شام و ناهار بد نمیشه ... حالم از کنایه ها بد میشه از اینکه بعضی ها جرات رو در رو حرف زدن رو ندارند و فقط کنایه میزنند. صدای همون بعضی ها بلند شد: -جراتش رو دارم ولی حوصله ی شنیدن چرت و پرت ندارم ... عصبی رو به هستی گفتم: -من سرم درد میکنه هستی ... میرم بخوابم ، شب بخیر. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌱 •💜☁️• میگه: وقتے به نفست سختے بدے؛دیگہ برخلافت عمل نمیڪنه🤷🏻‍♂ توی ڪارات بهت ڪمڪ میکنه چرا؟ چون دیگہ نمیخواد سختے بڪشه! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
- میگفت شب قبل از خواب..؛😇 باامام زمان حرف بزنید تا اگه تو خواب حضرتِ عزرائیل اومد سراغتون..؛😓 آخرین اعمالتون حرف زدن با امام زمان باشه(: +الحقكه زيبا گفت(: 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 سمت اتاقم برگشتم. اینم از سفری که قرار بود حالم رو خوب کنه . تا نصفه های شب بیدار بودم. گاهی کنار پنجره ی اتاق به حیاط ویلا خیره می شدم و گاهی تو فکر فرو می رفتم. همون وقتی که سکوت خونه برقرار شد و همه مشغول استراحت بودند ، من از پشت پنجره ، سایه ای دیدم که توی باغ ویلا قدم می زد. دست ها توی جیب شلوارش، تا مچ ، پنهان بود و رویش سمت ماهِ آسمان . ایستاد . درست مقابل پنجره اما پشت به من. بی اختیار بهش خیره شدم. اون چرا خواب نداشت؟ اونکه تمامی حرفهایش را زده بود؟! یکدفعه برگشت سمتم . سمت پنجره . بی تردید بهش خیره شدم . حتی در آن تاریکی هم می توانستم نگاه سیاه پر از غصه اش را ببینم. ناراحتی دیگه برای چی؟ توکه تمام حرف هاتو به من زدی؟ قضاوت کردی، محکوم کردی ، حکم صادر کردی . حالا چرا پس آروم نمی گیری؟! قطعا مرا دید . سرم را عقب کشیدم و کنار پنجره ، تکیه به دیوار ، نشستم. گره های کور زندگیم شده بود مثل فرشی که حالا بافته شده بود و از هزاران هزار گره تشکیل . ولی نمی شد که تار و پودش رو از هم باز کرد . چاره ای نبود جز توکل بر همان خدای مهربانی که ناجی زندگی شکست خورده ام را حسام قرار داد. زیر لب ذکر لا حول و لاقوه الّا بالله ی گفتم و سر گذاشتم روی بالشت و خوابیدم . صبح روز بعد همه سر حال بودند . حتی همان آقای بد اخلاق ولی من نه. به زورمی تونستم معده رو و دردی که داشت چنگ می زد به گلویم ، آروم کنم. سر سفره ی صبحانه علیرضا گفت: -خوبی الهه؟ هنوز جواب نداده ، حسام گفت: -لازم نکرده ، برید تپه گردی ، می بینی که حالش خوب نیست. واقعا حالم مساعد نبود . اما از دخالت بی جای حسام ، مصمم تر شدم به رفتن و گفتم: _نه خوبم ... میآم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهـربونم.... ♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃به نام خدایی 🌸که نزدیک است 🍃خدایی که 🌸وجودش عشق است 🍃و با ذکر روز 🌸نامش آرامش را در 🍃 خانه دل جا می دهیم 🌸بسم الله الرحمن الرحیم ╰══•◍⃟🌾•══╯