eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ یک از اتفاقات زندگیت بی حکمت نیست🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بوی پیراهـن خونیـن کسـی می آید😔🖤 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _هستی آب قند بیار. افتادم . علیرضا منو گرفت . دو زانو نشست کف حیاط و سرم رو روی پاهاش گذاشت و حسام باز غر زد: -همش تقسیر توئه ... واسه چی وقتی میگم نرید میگی نه ؟! علیرضا عصبی داد زد: -حرف مفت نزن حسام ... معلوم نیست چی بهش گفتی که با کله تا پایین تپه دویده بود. حسام ساکت شد . انگار باید همچین حرفی زده میشد تا حسام سکوت کند. هستی آمد. چشمام رو به زور باز کردم و جرعه ای از شهد شیرین قند درون لیوان رو نوشیدم .هستی با نگرانی گفت : _بلنو شید ببریدش دکتر... به زحمت گفتم : _نه ...خوابم میآد. حسام عصبی گفت : _نه نخوابی ... انگار تازه متوجه ی لحن خطابیش شد و فوری رو به هستی ادامه داد : _هستی نذار بخوابه ... اگه زبونم لال سرش یه طوری شده باشه ... ضربه ی مغزی شده باشه ،... میره تو کما . نگاهم سمت حسام چرخی و زمزمه کردم : _بادمجون بم آفت نداره . نگاهم توی ظلمات چشمانش خیره ماند که سرش را بلند کرد و دستی به ریش هایش کشید و گفت : _لا اله الا الله . با کمک علیرضا وارد خانه شدم . هستی دستور داد برگردم به اتاقم . هستی کمکم کرد، لباس های خیس و گِلی ام را در آوردم و بعد پتویی رویم کشید و گفت : _میرم برات یه چایی بیارم . هستی رفت و من تکیه به دیوار ، مچاله شده در میان پتو ، چشمانم را بستم و لحظه ای در سکوت خانه محو شدم که صدای فریاد حسام چشمم را باز کرد: -بابا شما دوتا چرا حالیتون نیست ... میگم ممکنه ضربه ی مغزی شده باشه ... بیایید ببریمش درمونگاهی ، بیمارستانی . از شنیدن این حرفش و مقایسه با حرفی که چند دقیقه قبل به من زده بود ، به زور از جا برخاستم و همونطور پتو پیچ شده رفتم سمت پذیرائی. هستی با دیدنم گفت : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
𝁞🌿 ⃟ ⃝𝀋 ڪبوتری‌ڪه‌خیال‌حرم‌بـه‌سردارد🕊 مگربـمیردازاین‌فڪردست‌بـردارد🥀 حرم‌نـدیده‌ولی‌دلخوشیم‌اینقدرے ڪه‌صاحب‌حرم‌ازحال‌مـاخـبردارد✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 گردل میدان نداری طعنه برمردان نزن 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _چی شده الهه جان ؟حالت خوب نیست ؟ می خوای بریم دکتر؟ سرم برگشت سمت حسام و گفتم : -شما واسه چی اینقدر داد میزنی .. ضربه ی مغزی هم که بشم فدای سر شما ...گفتم که لباس مشکیتو بپوشی ... مگه نگفتی عاشق نجابت فاطمه بودی ... خب مبارکه ان شاالله . هستی حین بلندی کشید و با بغض گفت: _الهه ... دور از جونت ... چرا اینطوری میگی؟ نگاه حسام هنوز خیره به من بود که جواب دادم: -حالم خوبه هستی .... چایی هم نمیخوام ...می خوام بخوابم ...کسی سمت اتاق من نیاد ...همین. حسام عصبی گفت : _دیوونه ... شوخی نمی کنم ... نباید بخوابی ... لج میکنی چرا؟ برگشتم سمتش و محکم فریادکشیدم: _به تو ربطی نداره ... اصلا میخوام بمیرم تا از شر یه آدم بی عرضه ای مثل تو که فقط حرف بلده و عمل نداره، خلاص بشم ... برو پیش عشقت فاطمه ... الهه مرد ... دیگه الهه ای نیست . حسام نفسش رو محکم به درون سینه قفل زد و کف دستشو رو باز کشید به پهنای صورتش که برگشتم توی اتاق .در و قفل کردم و کف اتاق دراز کشیدم .صدای آروم جر و بحث هستی و حسام و گاهی علیرضا می اومد اما نمی دانم چی شد که چشمام مست خواب شد . از بی خوابی شب قبل بود یا افت فشارم یا سرمای سرد رودخانه ای که انگار هنوز روی تنم مانده بود ، که خوابم در گوش و چشمم چنان نفوذ کرد که با اونکه هنوز صدای بحث علیرضا و هستی و حسام رو می شنیدم اما به خواب عمیقی فرو رفتم . ساعت و ثانیه ها در عالم رویا بی معنی شد .گرمای خوش پتویی که دورم پیچیده شده بود ، دلپذیرتر شد و من به اعماق خوابی عمیق فرو رفتم . جایی که هیچ صدایی جز صدای افکارم نبود و هیچ درد و غمی معنا نداشت . هیچ مشغله ی فکری هم نبود . سراسر آرامش بود و آسایش . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدايا 🙏 دراین شبهای مبارک ✨ به ما سعادت و سلامت عطا کن تا روزه‌ای با عشق بگيریم و فرمان تو را اطاعت کنیم🙏 نماز و روزه ها تون قبول حق ✨🙏 ماه تون عسل🌙 ✨🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃به نام خدایی 🌸که نزدیک است 🍃خدایی که 🌸وجودش عشق است 🍃و با ذکر روز 🌸نامش آرامش را در 🍃 خانه دل جا می دهیم 🌸بسم الله الرحمن الرحیم ╰══•◍⃟🌾•══╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 صداهای مبهم دورم داشت معنا میشد . -بسه حسام اینقدر غر نزن . -پس چرا بیدار نمیشه ؟! .... در بزن هستی . صدای تقی به درخورد: _الهه ...الهه جان صدامو می شنوی ؟خوبی؟ میشه درو باز کنی ؟... نگرانتیم . پتو رو کمی از روی سرم پایین کشیدم: _خوبم . هستی فوری گفت : _درو باز کن الهه جان . رفتم سمت در . با همون پتویی که مثل چادرم دورم پیچیده شده بود. درو باز کردم . هستی ، علیرضا و حسام هر سه پشت در بودند. هستی توی صورتم خیره شد . علیرضا نگران نگاهم کرد و حسام سرش رو برگرداند : _چیه ؟ مگه نگفتم بیدارم نکنید . هستی جواب داد: _نگران بودیم خب ... برات سوپ درست کردم میآی بخوری ؟ خواب که از سرم پریده بود و معده ام که از شدت گرسنگی و عصبانیت درد میکرد. غرورم را کنار گذاشتم و همراهش رفتم . نشستم روی مبل تک نفره و هستی یه سوپ ساده برایم آورد. نگاهم روی هویج های رنده شده ی سوپ بود که علیرضا باز گفت : _می خوای بریم درمانگاه ؟ -نه ...خوبم . یه قاشق ازسوپ رو چشیدم . عالی بود و من گرسنه . از همه ساکت تر حسام بود. حسامی که حرف هایش را زده بود و حالا آرام گرفته بود . سوپ هستی را که خوردم ، گرم شدم . پتو را از روی شونه هام پایین انداختم که هستی باز گفت : -الان خوبی الهه ؟ -چرا اینقدر می پرسی هستی؟ خوبم . علیرضا بلند و عصبی گفت : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
25.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•°🌱 دل من تنگ علی تنگ اذان نجف است...🥀💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
22.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 شب‌های قدر حالتت باید این حدیث باشه! ⁦🎙️⁩ آیت‌الله فاطمی‌نیا 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
بسیـار ڪلنجـار رفـٺ!🖤 اول بـا مـرغـابےهـا بعـد بـا میـخ در،💔 هر ڪـدام پـرسیـدنـد:چـرا؟ آرام مےگفـٺ: دلتنگ فاطمہ‌ام ...🥀 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _بفرما ...فقط میخواستی ما رو خونجگر کنی ... حسام ! طرف صحبت علیرضا حسام بود.حسام سربلند کرد و با دیدن اخم و عصبانیت علیرضا ازکوره در رفت : _الان مقصر منم ؟ من که گفتم نرید و حرفمو گوش نکردید ؟ بعد بلند شد و سویئچ ماشینش را چنگ زد که هستی گفت : _کجا داداش ؟ -بر می گردم تهران ... ممنون از مسافرتتون ... قشنگ گند زدید به آخر هفته ی من ... اون از اولش که نگفتید قراره اینجا بشه دادگاه خانواده و متهم رو برداشتید آوردید ... اینم از حالا که هرچی کاسه و کوزه بود ، سر من شکستید . با خونسردی نگاهش کردم .کسی که آنقدر عوض شده بود که نشناسمش : _متهم !...خوبه ، آقای بی گناه ...آقای شاکی ... شما نامزدیمون رو بهم زدی ، شما رفتی اول نامزد کردی ... شما اصلا باعث بهم خوردن عقد منو محمد شدی ، حالا من متهم شدم ؟! حسام با عصبانیت نگاه سیاهشو به من دوخت اما به جای جواب فقط نگاهم کرد و بعد بلند گفت : _خداحافظ . و رفت . درخانه محکم بسته شد که علیرضا عصبی گفت : _بفرما ... من نگفتم اینکارو نکن هستی ... گفتی نه جواب میده ... بفرما . هستی با حرص فریاد زد: _بسه علیرضا . علیرضا فوری کف دستاشو بالا آورد : _چشم عزیزم چشم ... ببخشید ... عصبی نشو واست خوب نیست ...اصلا از اولش همه چی تقصیر من بود ، من الهه رو انداختم توی رودخونه ، من حسام رو وادار کردم که بره ... من باعث جدایی این دو تا شدم ... اصلا من قاتل... است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃به نام خدایی 🌸که نزدیک است 🍃خدایی که 🌸وجودش عشق است 🍃و با ذکر روز 🌸نامش آرامش را در 🍃 خانه دل جا می دهیم 🌸بسم الله الرحمن الرحیم ╰══•◍⃟🌾•══╯
غـم بے ڪس شدن و رنج يتيمان بہ ڪنار چاه امشب زِ غم دورے يارش چہ ڪند؟ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 نمی دونستم بخندم یا گریه کنم . طنز کلام علیرضا فقط باعث آرامش و لبخند هستی شد نه من . سفری که قرار بود آرومم کنه ، آشوبم کرد . همه چیز برایم تمام شده محسوب شد . دیگه فایده ای نداشت که این بحث کشدار شود . وقتی برگشتم خانه تنها دستاورد این سفر رو به مادر گفتم . از نقشه ی هستی و علیرضا و اتفاقات افتاده و اینکه حسام چه تصوراتی داره . مادر فقط گوش داد و من آخر حرفم گفتم : _دیگه نمی خوام ببینمش . مادر سکوت کرد . حرفی نبود . کارمان به نقطه ی پایان نزدیک بود و راهی برای برگشتن به نقطه ی شروع نبود که نبود . باز درگیر روزها و شب های تنهایی شدم و خاطره . همه ی خاطرات حسام رو از جلوی چشمم جمع کردم و توی یه جعبه گذاشتم زیر تختم ... به جز ...گردنبند و دستبند که هنوز به گردن و دستم آویز بود . دوباره کلاس های خانم ربیعی رو از سرگرفتم و پدر باز غر زدن هایش رو شروع کرد. انگار به قول مادر ، اگر غر نمی زد ، باید شک می کردیم که عقلش کار می کنه یا آلزایمر گرفته ؟! و همان حرف های تکراری همیشگی : _بفرما ... محمد ، پسر به اون خوبی رو رد کردی ...حالا تا کی می خوای منتظر بمونی که حسام بیاد خواستگاری . مادر یکبار جواب این حرف پدر و داد: -حسام نمیآد ... این بچه رو اونقدر تحقیر کردی که نیاد. -اگه قرار بود نیاد چرا گذاشتید نامزدی محمد و الهه بهم بخوره ؟ -نخیر اونکه باید بهم می خورد ، حالا این تویی که باید بری دست حسامو بگیری تا بیاد . پدر چنان فریادی کشید که مادر لال شد : -می خواد بیاد ، می خواد نیاد .... صد سال دیگه هم اگه نیاد ، من نِمیرم باهاش حرف بزنم ... بذار دخترت توی خونه بپوسه . اینم تکلیف من ! باز حال معده ام به خاطر آشوب های خانوادگی خراب شد و هیچ کس حالم را درک نمی کرد .تا اینکه رسیدیم به ماه مبارک رمضان ، مادر همه را دعوت کرد است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
شیردرکاسه‌مانیست‌ولی‌اشک‌کہ‌هست‌! مایتیمان‌همگی‌کاسہ‌به‌دستیم‌علی..💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
امام صادق (ع): نوری که پیشاپیشِ مومنان در روز قیامت است، نور سوره قدر است. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 بهانه ی افطاری باعث شد تا بعد از سه ماه باز حسام را ببینم و چه خوش خیال بودم که فکر می کردم با جمع کردن خاطرات حسام از جلوی چشمانم ، خاطرش ، عشقش ، محبتش را از دلم رفته . آنروز فهمیدم که اشتباه کردم . وقتی دوباره قلبم تند تند تپید برای دیدارش و بی اختیار ، زمانم را تقسیم کردم برای انتخاب لباس و روسری ... و باز هوس کردم سوپ شیر مورد علاقه اش رادرست کنم .آن وقت بود که فهمیدم حالا جای لیلی و مجنون عوض شده ... من مجنونش شدم و او لیلی . سفره ی افطاری را پهن کردیم . همه آمدند جز همانی که دلم را برده بود . زن دایی می گفت سر کار است . هستی می گفت سرش شلوغه و من می دانستم این یعنی همه چیز تمام شده . بدترین حالت همان لحظه بود که قلبم بعد از یکروز پر تب و تاب با نیامدنش آرام گرفت به درد . به غم و غصه ای بزرگ . هستی تقریبا اوایل ماه نه بود و من تنها امیدم این بود که بعد از سه ماه ، لااقل روز زایمان هستی ببینمش . اواسط ماه مبارک بود. نزدیک روز میلاد امام حسن مجتبی علیه السلام که خبر زایمان هستی هم رسید . تازه خسته از کلاس برگشته بودم و همون روز قصد کرده بودم که روزه ام رو کامل بگیرم . امتحانی بود . میخواستم توانم رو بسنجم . دکتر می گفت روزه نگیرم بهتره ، ولی خودم حس می کردم توانش رو دارم . اتفاقا همون روزی که روزه گرفتم و چندان هم بد نبود و توانم را خوب سنجیدم که می توانستم .اما کلاس و راهو و کمی استراحت ، یه کوچولوی بی حالم کرده بود. تا رسیدم خونه ، مادر داشت لبا س میپوشید: _کجا ؟ - است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرش شکسته ولی عاشقانه میخندد نمانده فاصله ای تا وصال زهرایش♡ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 ذڪر تو گویم 🍃ڪه تو پاڪےو 🌸نروم جزبہ‌همان ره‌ڪہ‌توام راهنمایے 🍃 🌸آغاز میڪنیم روزمان رابانام زیبایتــــ💖 🌷امروز تون پرامید🌷 🌸بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَحِیم🌸 🍃الهی به امیدتو🍃
voice.ogg
767.6K
من حـیدریـم🤎 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
〰مارا هنـری نیسـت به جزنوکـری تـو♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
آیـدِۍ👈🏻مَـذهَبۍ✨•• بیـوگِرآفِۍ👈🏻مَـذهَبۍ✨•• اسـمِ‌پُروفآیِل‌👈🏻مَـذهَبۍ✨•• عڪسِ‌پُروفآیِل👈🏻مَـذهَبۍ✨•• دِلِت‌چِـہ‌جورِیِہ‌حـاجۍ؟!💔 ذِهنِـت‌ڪُجـاهآمیـرِه؟!🙃 بَـرآۍ‌ِڪِی‌ڪآرمیڪُنۍ؟!🚶🏻‍♂ دِل‌شُـده‌جـآی‌نامَحرَم😕•• ذِهن‌شُـده‌فِڪرڪَردَن‌بِہ‌گُنآه🥀•• ڪارشُـده‌ریآ😑•• ڪُجادآرۍ‌میـرے؟!🚶🏻‍♂ بـآخودِت‌ڪه‌رودَربآیِستۍ‌نَـدآرۍ!🤷🏻‍♂ بِشیـن‌دونِہ‌دونِہ‌گُناهاتـوازخـودِت‌دورڪُن |♥️|↷ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 -هستی زایمان کرده ، می خوام برن دیدنش . -وای منم میآم . -نه ... ضعف می کنی حالت بد میشه . -نه میآم . هر دو با هم رفتیم . اتاق هستی پر بود از گل و دسته گل . زن عمو محبوبه ، زن دایی طاهره ، دایی من و مادر ، حتی خود علیرضا بودند اما حسام باز تنها غایب جمع بود . به شوخی به هستی گفتم : _شبیه کیه ؟ خندید و با بی حالی مختص خودش و حالش گفت : _محصول مشترک . ازحرفش خندیدم که یکدفعه صدایی آشنا بین همهمه ها پیچید : _سلام . سرم سمت در چرخش کرد. حسام بود. فوری با ضربان پر هشدار قلبم ، سرم را برگرداندم سمت هستی و کمرم رو صاف کردم . جلو اومد و پیشونی هستی رو بوسید و گفت : _کجاست فسقلی مون ؟ دسته گل بزرگ و زیبای توی دستش رو گذاشت بالای سر هستی و جواب شنید : -اتاق نوزادن . همون موقع مادر گفت : _الهه بیا بریم بچه رو ببینیم . علیرضا هم همراهمون اومد . پشت شیشه ی پهن و بزرگ اتاق نوزادان ایستادیم که پرستار یه دختر کوچولوی فندقی با چشمانی پف آلود و خواب آلود ، نشونمون داد. همون موقع یه صدا آشنا باز قلم رو به التهاب انداخت : _وای علیرضا .... اینکه شبیه تو شده ! -درست صحبت کن ... پس می خواستی شبیه کی بشه ، مثل اینکه من باباشم . حسام گفت : _میگن حلالزاده به دایی اش میره . مادر با لحنی پر از کنایه گفت : _خب حالا ... دایی هم دایی های قدیم ... نه امروزی . علیرضا باز گفت : _تو حسودیت میشه . حسام خندید : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماه من علی🌙... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝