فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #نماهنگ | فرمانده دلها،مُهر ولایتت بر سینه ها ❤️
#امامخامنهای
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هرچه میخواهید از خدا بخواهید؛ مُسلماً دادرَس اوست و درِ خانهاَش همیشه باز است..💛🌿
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
گفتمحاجی . .
چجوریشدکهتویجبھهشیمیاییشدی؟!
سرفهامونشنمیداد
لبخندیزدوباصدایضعیفیگفت:
هیچیداداش!
سهنفربودیمبادوتاماسك . . (:
#سلامتیشونیهصلواتِمشتی✋🏿!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت389
محکم دستش رو پس زدم و با همون غیض و عصبانیت گفتم :
_تو واقعا دیوونه شدی امشب .
کلافه ام کرده بود . یه دلشوره به جون من و خودش انداخت که داشت عقلم رو زایل کرد .
صدای عصبی پرستار بد اخلاق منو متعجب کرد:
_آدم متحجر ... می خواستی بذاری تو خونه زایمان کنه که الان آوردیش بیمارستان ؟! ...
-من !!!
-من من نکن واسه من ...برگه هارو امضا کن .
خشکم زد . اصلا نذاشت حرف بزنم .الهه رو بستری کردم و توی سالن نشستم . اما آرام و قرار نداشتم . یه لحظه به سرم زد به عمه هم خبر بدم .اما بد ساعتی بود. تردید داشتم اما بعد که ، ساعت نزدیک اذان صبح شد ، مصمم تر شدم و زنگ زدم .طولی نکشید که در عرض نیم ساعت ، آقا حمید و عمه هم به بیمارستان آمدند. پشت در اتاق زایمان منتظر بودیم که پرستاری صدا زد :
_همراه ریاحی .
فوری همه بلند گفتیم :
_بله .
پرستار نگاهی به من و آقاحمید و عمه انداخت و گفت :
_همسرش فقط.
جلو رفتم و گفتم :
_بله .
-همسرتون باید سزارین بشند ... لطفا تشریف بیارید و برگه ها رو امضا کنید تا ببریمش اتاق عمل .
-میشه قبل از رفتن به اتاق عمل ، ببینمش .
پرستار لحظه ای نگاهم کرد وگفت :
_فقط در حد چند لحظه .
-ممنون .
برگه ها رو امضا کردم و دنبال پرستار رفتم . صدای ناله های بلندی توی سالن بزرگ اتاق زایمان می آمد . دلم ریخت . طاقت شنیدن نداشتم . پشت سر پرستار وارد اتاقی شدم که الهه آنجا بود .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت4
دیگه یادم نیست چند روز گذشت ، ولی زیاد طول نکشید که یه روز خانم بحری ، پرستارمون که خاله صداش میزدیم اومد و به من گفت که وسایلمو جمع کنم و باهاش برم. خیلی ذوق کردم. به تک تک بچه ها گفتم :
_دیدی مامانم اومد دنبالم.
بچه ها فقط نگاهم کردند و من با یه ساک کوچولو از وسایلم از سالن بیرون اومدم و همراه خانم بحری به اتاق مدیر رفتم. اونجا تا در اتاق رو باز کردم ، مینا خانم رو دیدم. دستاشو برام باز کرد و گفت :
_سلام نسیم من... میخوای بازم موهاتو ببافم ؟
لبخند روی لبم پرید :
_ مامانم نیومده دنبالم ؟
مینا خانم از روی صندلیش برخاست و سمت من اومد . منو بغل کرد و توی گوشم گفت:
_نتونست بیاد... قرار شد تو بیای پیش ما تا مامانت بیاد دنبالت ، باشه ؟
_ پس میاد دنبالم ؟
_آره خوشگلم.
بعد منو سمت خودش کشید و برد کنار صندلی میز خانم مدیر. صداشون رو میشنیدم ولی توی فکرای بچگانه ی خودم بودم.
_ خانم رادمان... بهرحال از امروز ، شما قانونا سرپرست نسیم میشید ، یه نکته ای که قابل ذکره اینه که ما اینجا وقت کافی برای پرورش بچه ها نداریم ، پس اگر خطایی ازش سر زد...
مینا خانم فوری جواب داد:
_ هیچ گله ای نیست خانم ثمری ، مطمئن باشید.
بعد بوسه ای باز روی صورتم جا خوش کرد و دستم رو گرفت و همراه خودش برد. من با یه ساک رنگ و رو رفته سوار یه ماشین شدم که مینا خانم راننده اش بود. با اونکه اسم ماشین رو نمیدونستم ، اما میتونستم تشخیص بدم که ماشینش یه ماشین معمولی نیست. نگاه کنجکاوانه ی یه دختر هفت ساله توی همچین ماشینی میچرخید. تنها ماشینی که تا اونروز دیده بودم و سوارش شده بودم ، اتوبوس بود و تمام ذوق و شوقم گاهی برای اتوبوس های دو طبقه و ترسی که از نشستن توی طبقه ی دومش داشتم.
مینا خانم که کنجکاویم رو دید پرسید:
_ماشینم قشنگه ؟
سرم رو تکون دادم که خندید و دستشو سمتم دراز کرد و آروم یه نیشگون از لپم گرفت و گفت :
_چقدر تو با مزه ای دختر!
شاید سنم به خیلی چیزا قد نمیداد ولی از همون ماشین مینا خانم و یا خیابان های پهن و بزرگی که داشت اونو سمت خونه اش میکشید یا اون خیابان پهن و بزرگی که واردش شد و آخر همه ، خونه ای بزرگ با یه دری سیاه رنگ که چهار برابر در خونه ی کوچک ما بود ، فهمیدم که وضع مالی خوبی دارند. خیلی خیلی با وضع مالی ما ، که هر شب نون و چای تلخ میخوردیم و گاهی چایی شیرین ، اونم بستگی داشت که کوپن شکر رو اعلام کنن یا نه ، و یه وقتایی که خسته میشدم که صبحونه و شاممون یه غذا بود ، مادر سیب زمینی پخته میذاشت با یه دونه تخم مرغ که نصفش سهم من بود و نصفش سهم خودش ، فرق داشت.
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
بهحرفکسانیکهمیگویندنرویمپای
صندوقرأیاعتنانکنیــد!
"رهبرِجان"
-دیدارِامـروز
#انتخابات
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
محمد
نامش راوقتی بشنوم به یاد استوره ای خوش فروغ خواهم افتاد.هر کس را دیدم از نوع کار انتخاباتیش تعریف کرد. شخصیتش را همه دوست داشتند مهر تایید ولایت مداریش هم عیار زده شده و بالاست. اثباتش را میخواهی؟ قهر نکرد. خانه نشین نشد. اعتراض نکرد. با چهار هزار صفحه برنامه پای کار آمد برای ادامه ضربان انقلاب
دکتر محمد: ادامه مسیر را در کمک به جبهه انقلاب خواهم بود
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨
به امید تجلی روزی مملو از
انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏
✨ #شبتون_نورانی✨
-------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🌸ســلام
🌿امروزتان پراز بهترینها
🌸زندگیتان پراز باران برکت
🌿دلتان پراز
🌸نغمههای خوش زندگی
🌿و جاده زندگيتان پراز
🌸شکوفه های سلامتی وتندرستی
روزتون بخیر 🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•🌱•
ڪاشعڪاسظھورتباشمآقا📸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
••🍃''↯
منعـٰآشقآنرهـبرنـورانـےخویشم :)
آندلـبروآرستهـعرفانـےخویشم🌱˘˘!
🌱⃟¦⇢ #رهبࢪمونھ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت390
از دیدن الهه با آنهمه دردی که می کشید قلبم از جا کنده شد . پشیمان شدم اما جلو رفتم و دستی به صورتش کشیدم :
_الهه ... الهه ... الان دیگه تموم میشه عزیزم .
دستم رو محکم گرفت و درحالیکه از شدت درد محکم می فشرد گفت :
_اگه....
باز آن اگه ای که اعصاب و روانم را بهم می ریخت . نذاشتم حرفشو بزنه و گفتم :
_دارن میبرنت اتاق عمل ... صلوات بفرست ... باشه عزیزم ؟
بوسه ای وسط پیشانیش زدم و پرستار بلند گفت :
_آقا لطفا تشریف ببرید بیرون ، باید مریضتون رو زودتر ببریم اتاق عمل .
-چشم ... چشم .
باز بوسه ای به صورتش زدم و گفتم :
-من میرم تو سالن ... باشه ؟
جوابی نداد . درد توانی برای جواب دادن برایش نگذاشته بود . برگشتم به سالن انتظار که عمه جلو دوید :
_حسام جان ، حال الهه چطور بود؟
آهی کشیدم و گفتم :
_براش دعا کنید عمه جون .
عمه لبشو گزید و من توانم رو از دست دادم . نشستم روی صندلی . دقیقه ها وثانیه ها هم لج کرده بودند که بمانند تا زمان نگذرد .اما بالاخره ساعت 8 صبح بود که پرستار صدایم زد :
-همراه ریاحی .
-بله .
-مژده گونی ... پسرتون به دنیا آمد.
فوری با خوشحالی یه اسکناس پنجاه هزار تومانی کف دست پرستار گذاشتم که گفت :
-الان میآرمش ببینید .
پرسیدم :
_همسرم چی ؟ می خوام اونو ببینم .
-اونم چشم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
🛑باسابقه ترین کانال اینا همینجاست👇
💁♀#لباس_زیر های این فروشگاه رو هوا
میزنن🏃♀🛍🛒
از بس که قشنگن و کلی مشتری ثابت داره😍😎
اینجا میتونی به راحتی لباس زیر با کیفیت عالی ✌️و با نازلترین قیمت 🤑
با هر سلیقه ای که هستی انتخاب وخرید کنی😌😇
💢حضور خانم های #لوند #دلبر #خوش سلیقه واااجبه💢
❇️شروع قیمت از 15t
https://eitaa.com/joinchat/3563651118C01cc87343a
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
🔹دلبرۍازهمسر.😁😍
🔹میخواۍهمسرتوابستتشه؟بزنروقلب👇
✨❤️ ❤️ ❤️ ❤️✨
✨❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤ ❤️✨
✨❤️❤️❤️ 🔐❤️❤️❤️✨
✨❤️❤️🔐🔐🔐❤️❤️✨
✨❤️❤️ 🔐 ❤️❤️✨
✨❤️ ❤️ ❤️✨
✨❤️✨
✨
🔹میخواۍهمسرتعاشقتشهبیا👆
🔹فقط متاهلا بزنن رو قلب..سوپرایزه😜👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪسیڪهمعتقدبهظھوࢪامامزمانباشه
گناھنمیڪُنہ (:🦋′
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻انتقاد و تشکر از شورای نگهبان
#انتخابات
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونستی اگر گناهتو مخفی کنی،
خدا میبخشه؟☺️♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ حکمآنچهتوگویی...♥️🌱 ]
#انتخابات #رهبࢪمونھ✌️🏻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨
به امید تجلی روزی مملو از
انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏
✨ #شبتون_نورانی✨
-------------------
#السلام_ایها_غریب
سلام مهدےجان 🌷
🤍گر نیایے تا #قیامت انتظارت مے ڪشم
💚منت عشق ازنگاہ پر شرارت مے ڪشم
🤍نازچندین سالہ چشم خمارت مے ڪشم
💚تا نفس باقیست اینجاانتظارت مے ڪشم
🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🦋
عشقِمنڪسیِکھ
هستمبهزیـٖردِینش . .
منعـٰاشقخــداو
دیوونہیِحسینش؏(:♥️
#الـحـمـدالــلـه_ربـــــــ_الـعـامــیــن ✨
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت4
دیگه یادم نیست چند روز گذشت ، ولی زیاد طول نکشید که یه روز خانم بحری ، پرستارمون که خاله صداش میزدیم اومد و به من گفت که وسایلمو جمع کنم و باهاش برم. خیلی ذوق کردم. به تک تک بچه ها گفتم :
_دیدی مامانم اومد دنبالم.
بچه ها فقط نگاهم کردند و من با یه ساک کوچولو از وسایلم از سالن بیرون اومدم و همراه خانم بحری به اتاق مدیر رفتم. اونجا تا در اتاق رو باز کردم ، مینا خانم رو دیدم. دستاشو برام باز کرد و گفت :
_سلام نسیم من... میخوای بازم موهاتو ببافم ؟
لبخند روی لبم پرید :
_ مامانم نیومده دنبالم ؟
مینا خانم از روی صندلیش برخاست و سمت من اومد . منو بغل کرد و توی گوشم گفت:
_نتونست بیاد... قرار شد تو بیای پیش ما تا مامانت بیاد دنبالت ، باشه ؟
_ پس میاد دنبالم ؟
_آره خوشگلم.
بعد منو سمت خودش کشید و برد کنار صندلی میز خانم مدیر. صداشون رو میشنیدم ولی توی فکرای بچگانه ی خودم بودم.
_ خانم رادمان... بهرحال از امروز ، شما قانونا سرپرست نسیم میشید ، یه نکته ای که قابل ذکره اینه که ما اینجا وقت کافی برای پرورش بچه ها نداریم ، پس اگر خطایی ازش سر زد...
مینا خانم فوری جواب داد:
_ هیچ گله ای نیست خانم ثمری ، مطمئن باشید.
بعد بوسه ای باز روی صورتم جا خوش کرد و دستم رو گرفت و همراه خودش برد. من با یه ساک رنگ و رو رفته سوار یه ماشین شدم که مینا خانم راننده اش بود. با اونکه اسم ماشین رو نمیدونستم ، اما میتونستم تشخیص بدم که ماشینش یه ماشین معمولی نیست. نگاه کنجکاوانه ی یه دختر هفت ساله توی همچین ماشینی میچرخید. تنها ماشینی که تا اونروز دیده بودم و سوارش شده بودم ، اتوبوس بود و تمام ذوق و شوقم گاهی برای اتوبوس های دو طبقه و ترسی که از نشستن توی طبقه ی دومش داشتم.
مینا خانم که کنجکاویم رو دید پرسید:
_ماشینم قشنگه ؟
سرم رو تکون دادم که خندید و دستشو سمتم دراز کرد و آروم یه نیشگون از لپم گرفت و گفت :
_چقدر تو با مزه ای دختر!
شاید سنم به خیلی چیزا قد نمیداد ولی از همون ماشین مینا خانم و یا خیابان های پهن و بزرگی که داشت اونو سمت خونه اش میکشید یا اون خیابان پهن و بزرگی که واردش شد و آخر همه ، خونه ای بزرگ با یه دری سیاه رنگ که چهار برابر در خونه ی کوچک ما بود ، فهمیدم که وضع مالی خوبی دارند. خیلی خیلی با وضع مالی ما ، که هر شب نون و چای تلخ میخوردیم و گاهی چایی شیرین ، اونم بستگی داشت که کوپن شکر رو اعلام کنن یا نه ، و یه وقتایی که خسته میشدم که صبحونه و شاممون یه غذا بود ، مادر سیب زمینی پخته میذاشت با یه دونه تخم مرغ که نصفش سهم من بود و نصفش سهم خودش ، فرق داشت.
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
😡😡داغ داغ🔥🔥🔥
❌❌فوری❌❌😍😍
😱😱ازدواج بازیگر معروف لیسانسه ها با علی ...⁉️ 😳😳😘😘
بیا ببین چیکار میکن⁉️😥😥👇👇👇
کل کل پژمان جمشیدی با باران کوثری⁉️
http://eitaa.com/joinchat/2362179598C1ada527770
😱😱😱 مرگی که به بازیگر معروف تلنگر زد ⁉️...😞😞😢😢
واکنش مژده لواسانی به ..و شبکه های معاند⁉️😔🤦♀ 🙈🙈😱😱😱👆👆👆
🚫🚫اینجا بخوانید⬇️
http://eitaa.com/joinchat/2362179598C1ada527770
عکس ازدواج متین ستوده همراه همسرش⁉️😍😍💐💐💐
لینک موقت 📛📛⛔️⛔️💯
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
چادر مشکی تو، برایت امنیت می آورد
خیالت راحت، گرگ ها همیشه به دنبال شنل قرمزی هستند…😇👇
ـ ⚫️
ـ ⚫️
ـ ⚫️ ⚫️
ـ ⚫️⚫️ ⚫️ ⚫️
ـ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
ـ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ ⚫️⚫️⚫️ ⚫️
ـ ⚫️
ـ ♦️ ♦️ ⚫️
ـ ♦️
بزرگترین و معتبرترین فروشگاه چادر مشکی در ایتا👌 جشنواره هدیه برای چادری ها😍
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
_به به دختر یکی یه دونه ی حاجی محل و پارتی های شبونه؟
از ترس داشتم به خودم میلرزیدم اینکه همون امیرعباس بود پسر حاج رضای مسجد دوست بابا
_دختر حاجی بابات خبر داره کجاها میچرخی؟
خشمگین اومد نزدیک صورتم با چندش گفت
_اون زینب خانمی که چادر سر میکنه تو محله مچرخه و داداشاش سرش قسم میخورن اینه که باید از مجلس رقص جمعش کرد؟
لبهام از ترس کبود شده بود اگه میرفت به مهیار و بابا میگفت خونم حلال میشد خواستم جوابی بدم که صدای آژیر ماشین پلیس بلند شد امیرعباس دستمو گرفت و....
https://eitaa.com/joinchat/362479692C4f541df048
#رمان_حد_عاشقانه #مذهبی #انلاین
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
_به به دختر یکی یه دونه ی حاجی محل و پارتی های شبونه؟ از ترس داشتم به خودم میلرزیدم اینکه همون امیرع
❌تو پارتی دستگیرشون میکنن
از ترس ریخته شدن آبروی پدراشون به عقد همدیگه درشون میارن😱☝️☝️
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت391
یه پسر ! یه پسر سالم و سرحال و تپلی .
به نظرم چشماش به زیبایی چشمای حسام بود و لباش شاید میشه گفت به من رفته بود . با تخت منو سمت اتاق بستری پخش زنان می بردند که حسام رو توی راهرو دیدم . دنبال تختم دوید و گفت :
_سلام عزیزم .
دستم را از زیر پتو دراز کردم تا دستشو بگیرم که پرستار بد اخلاق گفت :
_حالا وقت این اداها نیست .
حسام دنبال تختم آمد .همراه پرستاران با ملحفه منو روی تخت بخش زنان ، جا به جا کردند که پرستارها بیرون رفتند و حسام درحالیکه پتو را رویم می کشید گفت :
_عزیزم ... الهی حسام بمیره که اونجوری درد کشیدنت رو نبینه.
سرش جلوی صورتم بود که آروم توی گوشش زدم :
_دیوونه این چه حرفیه !
خندید و یه اخم به شوخی به صورتش آورد:
-تو چی ؟ ... تو با اون اگه ای که هی میگفتی و منو دیوونه می کردی .
لبخند زدم . سر خم کرد و محکم گونه ام رو بوسید . دستی به موهایم کشید و گفت :
_الان خوبی ؟
-بهترم .
-الان همه می ریزند بالا سرت ...
لبخند زدم و گفتم :
_حسام جان .
-جان حسام .
-بگو بچه رو بیارند می خوام ببینمش .
-پرسیدم ، گفتن میآرند تا شیرش بدی .... اگه اجازه بدی منم برم یه دسته گلی یه چیزی برای عشقم بخرم بیام .
-حسام .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝