رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت54
-راستش من اصلا مشکلی با ازدواج تو با بهنام ندارم ولی اخلاق تند و تیز مهتاب رو خوب میشناسم . همون 15 سالی که هومن رو باهاش به سوئد فرستادم به اندازه 15 سال هم کنایه شنیدم .
پول می فرستادم میگفت چه خبره ، پول می فرستی هومن ولخرج میشه. پول نمی فرستادم ، میگفت خرج هومن که روی شونه های آصف نیست ، زنگ می زدم میگفت ، خیلی زنگ میزنی هومن هوایی میشه ، زنگ نمیزدم میگفت تو پسرتو ول کردی ، از مشکلاتش خبر نداری چقدر ما رو اذیت میکنه ... شاید منم اشتباه کردم .
آهی کشید و ادامه داد:
_هومن رو نباید با مهتاب می فرستادم که هم اخلاقش عوض بشه هم سبک زندگیش ، شاید باید خودم باهاش میرفتم و هتل رو میسپردم دست مینا .
و باز آهی از سختی این 15 سال که انگار برای پدر بیشتر از هومن سخت بود ، کشید و نگاهش را با لبخندی پیوند زد و به من سپرد.
_بهنام پسر خوبیه چون بدجوری عاشقت شده ، عشق خوبه ولی می ترسم این دیگ داغ عشق زودم سرد بشه و تو بمونی با یه مادر شوهر غُرغُرو و کنایه زن و یه اسم توی شناسنامه ات که ندونی باهاش چکار کنی .
سکوت کردم و پدر باز ادامه داد:
-خواستم قبل از اینکه قضیه ی تو و بهنام جدی تر بشه ، باهات حرفام رو بزنم . اجبارت نمی کنم ولی نظر من به بهنام منفیه .
نمی دونم چرا دلم خواست از آن بحث بیرون بیاییم . شاید چون یه کلمه بود که هنوز وسط قلبم را بدجوری می سوزاند.
-بابا...شما واقعا منو دختر خودتون میدونید؟
اخمی کرد از روی تعجب :
_این چه حرفیه ! معلومه که میدونم ، به خدا اگر که خدا میخواست و به ما بعد از هومن یه فرزند دختر میداد ، به همین اندازه که تو رو دوست دارم ، دوستش میداشتم .
سرم رو پایین گرفتم و گفتم :
_خوشحالم که اینقدر خوشبختم که مادر و پدری مثل شما دارم .
بی تامل دست انداخت دور گردنم و سرم را جلو کشید و روی موهایم را بوسید .
-آرزوم خوشبختی توئه نسیم جان .
بهنام مصرتر از آن بود که با مخالفت عمه مهتاب دست از سرم برداره .
از دعوت عمه مهتاب به بعد پایش به دانشگاهم باز شد.حتی دیگر آمار کلاس هایم را هم داشت و در ساعات خالی ام جلوي درب دانشگاه منتظرم بود.روز اول خیلی سختم بود که به او بگویم برگردد.اما وقتی گفت که حتی اجازه ی این دیدار رو از پدر گرفته ، دهانم محکم بسته شد .
باز همان کافی شاپ و همان میز کنار آکواریوم و همان سفارشات .حس میکردم که از این اصرارش خوشم آمده. مخصوصا که این دیدارها تکرار و تکرار و تکرار شد تا یک ماه . به جایی رسیدم که بیقرارش می شدم . تپش قلب می گرفتم . نگرانش می شدم . او هم همین طور بود . به تلفن اتاقم زنگ میزد . اگر بر نمیداشتم به خانه زنگ میزد. و در کمال پررویی ، حتی اگر پدر یا مادر یا حتی هومن هم بر میداشت ، می گفت با نسیم کار دارم و من خجالت زده در مقابل نگاه های خیره و متعجب بقیه ، مجبور به پاسخگویی بودم .البته این تنها راه ابراز عشقش نبود.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌺☕️
حال خوبتان را، نه از کسی طلب کنید،
نه برایش به این و آن رو بزنید،
و نه حتی منتظر معجزه باشید...
قدری "تلاش" کافیست، برای داشتَنَش
این خود شمایید، که میتوانید، روحتان را،
مملو از عشق و آرامش کنید...
#شبتون_به_عشق_شادی
╰══•◍⃟🌾•══╯
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت55
قرار خواستگاری برای پنجشنبه 20 بهمن ماه گذاشته شد که درست ، روز قبل از آن ، دانشگاه کلاس داشتم . کلی کار داشتم و خرید اما نمیشد کلاسم را تعطیل کنم ، هومن هم که چند روزی بود به خانه برگشته بود ولی دیگر با پدر حرف نمی زد . دغدغه ی دیگرم بود. مخصوصا بی نظمی خاصی که در رفت و آمدهای دانشگاهش پدیدار شده بود ، طوری که حتی در طول یک هفته ، سه جلسه از کلاس هایش را نیامد. اما با اینحال مرا از دانشگاه برمیگرداند.
آنروز بعد از تمام شدن کلاس و دانشگاه سر خیابان اصلی رفتم اما اثری از هومن نبود .
اما منتظر ایستادم .نگاهم روی دایره ی نقره ای رنگ ساعت مچی ام نشست . همیشه سر ساعت 2 سر خیابان بود . از او بعید بود.چرا که حتی با وجود غیبیت هایش درسر کلاس و دانشگاه ، برای اینکه بهانه ای دست پدر و مادر ندهد ، دنبالم می آمد. ساعت نزدیک دو و ده دقیقه بود که یک ماشین پژوی دلفینی رنگ کنار خیابان پارک کرد . مرد جوان با کت و شلواری آراسته از ماشین پیاده شد و یک نگاه به من ، بعد سر تا سر خیابان انداخت. سمت پیاده رو آمد و پرسید :
_خانم افراز؟
-بله .
-من دوست هومن هستم از من خواسته که بیام دنبال شما ، کارش کمی طول کشیده متاسفانه .... یه کار فوری پیش اومده ... سوار شید شما رو میبرم پیشش .
با آنکه تا آنروز مثل این اتفاق ، رخ نداده بود اما از سر و شکل و تیپ آن مرد جوان پیدا بود که آدم متشخصی است .کمی تامل کردم و گفتم :
_باشه .
در صندلی جلو را برایم باز کرد که گفتم :
-اگه اجازه بدید عقب میشینم .
-باشه هر طور که راحتید .
درجلو را بست و نگذاشت خودم در را باز کنم .
فوری در را برایم باز کرد و با احترام گفت :
_بفرمایید.
سوار ماشین شدم و او راه افتاد .
-میشه اسم شریفتون رو بدونم ؟
-بله ... پدرام شریفی هستم .
از پنجره نگاهم را به خیابان دوختم که گفت :
-راستی راه طولانیه ، ممکنه تشنتون بشه ... بفرمایید آب .
یک بطری آب سمتم گرفت که آن را با تشکر گرفتم :
_حالا هومن کجا هست ؟
-میگم براتون ....
در بطری آب را باز کردم و جرعه ای نوشیدم . بطری را که ازلبانم جدا کردم ، نگاه خیره ی پدرام را از آینه ی وسط دیدم . لبخندی زد و گفت :
-یه کار مشارکتی باهم زدیم ...داریم بی سر و صدا روش کار می کنیم .
-خب من می رفتم خونه ، لازم به زحمت شما نبود .
-نه این چه حرفیه وظیفه است .
بطری آب را باز سر کشیدم و اینبار در بطری را بستم و دقیقتر به دوست هومن نگاه کردم . دزدانه و یواشکی . یک دستش روی فرمان بود و در زاویه ی دید من ، یه خالکوبی کوچک روی انگشت شستش داشت و یه ساعت رنگ و رو رفته با بندی معمولی و پلاستیکی .نگاهم روی سر و صورتش ، دزدانه چرخید . چشمان نافذ و درشتی داشت و ریش هایش را از ته با تیغ زده بود ، کنار گردنش جای چین چند بخیه بود که به نظر یه جراحت قدیمی می آمد.
آب گلویم را قورت دادم و باز به تحلیل قامت پدرام مشغول شدم . بوی تند ادکلنش داشت خفه ام میکرد ، حتی هومن هم همچنین ادکلن تند و بد بوئی نمیزد ! چطور دوستی بودند که اینهمه با هم فرق داشتند .
-ببخشید میشه بپرسم در چه مورد با هم مشارکت میکنید ؟
" اِی " کشیده و با تاملی گفت و جواب داد:
_توضیحش سخته خب ... هومن بیشتر از من حالیشه ، می دونه دیگه .
اصلا از کلمه ی "حالیشه " خوشم نیامد .
انگار زبان محاوره ای او کمی به کوچه و بازاری شبیه بود و قطعا هومن دوستان کوچه و بازاری نداشت .
-شما موبایل دارید ؟
-بله چطور؟
-میشه زنگ بزنید به هومن ؟ میخوام باهاش حرف بزنم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#اوهام
# پارت 56
-لازم نیست ، الان میرسیم .
باجدیت گفتم :
_لازمه .
لبش را به دندان گرفت و گفت :
_باشه .
بعد دست کرد در جیب کتش و گفت :
-موبایلم رو ... پیدا نمی کنم .
یه حس اضطراب یا شاید هم استرس یا ترس در وجودم یکدفعه شعله کشید ، زیر لب گفتم :
-شما... شما دوستش نیستید ... درسته ؟
-آها... پیداش کردم.
یکدست به فرمان با دست دیگر جیب کتش را جستجو کرد. درست همان جیبی که گشت و موبایلش نبود و بعد یکدفعه دستش را سمتم دراز کرد . یک چاقوی ضامن دار سمتم گرفت ، یه چشم به جلو داشت و مدام سر می چرخاند سمت من:
_میتمرگی سرجات تا صورت خوشگلت رو واسط خط خطی نکردم .
حس کردم یک دست با فشار در سینه ام فرو رفت و قلبم را یکجا بیرون کشید .
با جیغ دست بردم سمت دستگیره ی درو چندین بار دستگیره را کشیدم اما باز نشد .
-گفتم بتمرگ سرجات ... این در باز نمیشه اگه بخوای زیادی جیغ بزنی مجبور میشم یه خط روی صورتت بندازم ها .
به سرعت نگاهم چرخید سمت شیشه ها . چرا اینقدر احمق بودم . شیشه ها دودی بود. سرم چرخید سمت شیشه ی عقب ، اون هم دودی بود . با فریاد گفتم :
-تو رو خدا نگه دارید ...خواهش می کنم ... نگه دارید ... التماس می کنم .
-خفه شو بتمرگ سرجات .
نعره ی او به فریاد من می چربید .خفه شدم اما با گریه التماس کردم :
_آقا ، جان مادرت ... تو رو خدا ... بذار پیاده شم .
-مگه عقلم کمه که بذارم بری ...تازه سوارت کردم عشقه .
با شنیدن این جمله ، تک تک رگ های قلبم مثل بند نازکی ، پاره شد و حس کردم از شدت اضطراب قلبم ایست کرد .
سرم داشت گیج می رفت ولی التماس همچنان تنها جمله ی روی زبانم بود.تا اینکه آنقدر گیج و منگ شدم که نفهمیدم چطور افتادم روی صندلی عقب و التماس هایم کم کم نجوا شد و خاموش . خوابم برد . خوابی عمیق و غفلت آور . غفلت از سرانجامی که ترسناک بود و گنگ . وقتی که هوشیار شدم اولین چیزی که حس کردم ، سرمای تنم بود . تکانی خوردم که متوجه شدم ، دست و پایم بسته است .سرم به اطراف چرخید . در یک کانکس بودم ، با دست و پایی بسته ، روی کف فلزی و سرد و یخ زده ی کانکس .خودم رو روی زمین به زحمت غلتاندم تا سمت در کانکس و با کف پایم محکم چند بار به در کانکس کوبیدم و فریاد زدم :
_آهای ... یکی اینجا نیست ... تو رو خدا ... یکی به دادم برسه ...کسی صدام رو میشنوه ...آقا ...آقا تو رو خدا ... دستام رو باز کن ...مگه من چکار کردم ...خواهش می کنم .
اما ناله های من ، التماس هایم ، گریه هایم ، هیچ کدام اثری در رهایی ام نداشت . اما در اعصاب و روان آن مردک جوان که خودش را پدرام شریفی معرفی کرد ، داشت .
در کانکس با ضرب باز شد .نگاه تند و عصبی اش را به من دوخت و فریاد زد :
_چته؟ مگه آوردیمت پیک نیک که برت گردونیم ؟ نمی فهمی چی شده ؟ ما دزدیم خانم ... دزد ... حالا خفه خون بگیر و بتمرگ تا گوشت رو نبریدم و واسه پدر جونت نفرستادم .
با ترس زدم زیر گریه :
_خواهش می کنم ... بذارید برم ... من... من ...فردا جلسه ی خواستگاریمه.
صدای قهقه اش بلند شد . چه دندان های نامرتب و زردی داشت و من چرا متوجه نشدم .
-اخی خواستگاریته ...ولی حیف شد کوچولو تو فعلا پیش ما میمونی تا دَدی جونت واسمون دویست میلیون پول جور کنه .
صدای گریه و ناله ام هر دو با هم بلند شد:
_تو رو خدا بذارید برم .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
🔻اااااطلاعیه فوری🔻
🔴بالاخره #حراج امسالمون هم از امروز به مدت ۳روز شروع شد.🤩
😊👌لباسای #خنک تابستونی✨👇
😋هرچی بخوای پیدا میشه#ارزون_باکیفیت_خاص
✨سایزخیلی بزرگ 👕
✨تیشرت و شلوار 👖 ✨ساحلی نخی و پیراهن 👗
✨تاپ و شلوارک🏃♀
✨تیشرت خنک👚
https://eitaa.com/joinchat/4141875297C829c079d5d
🤩قیمتها💰 رو مقایسه کنید!!!!بعد بخرید🛍
✅
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
کانال پاپیون 🎀یه بار در سال بیشتر حراج ندارن، فرصت رو از دست ندید.
چه قدر هم لباساش خنکه برا تابستون👇
https://eitaa.com/joinchat/4141875297C829c079d5d
قیمتای حراجش مفته😱
واسه تپلها هم لباس داره😜
میگفتقبݪازشوخے
نیتتقـرّبڪنوتودݪتبگو
"دݪِیہمؤمنُشادمیڪنم،قربہاِلےاللّٰه"
- اینشوخیاتممیشہعبادت ... (:"💜
#تڪحرف🍃
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
آبــےدݪبــر ..💙🤤
_ ممبرجآنکمیازهیاهوےسیاهيهآدستبہ
آرامشآبیهآبگذار ..😌
#حالخوب🤍
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻مومن انتقاد پذیره🔻
📽➺🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫حتما حتما تا آخر ببینید 🚫
بهترین روش درمان ریزش مو از زبون بهترین 👨🏼⚕️ پزشکان ایران 🇮🇷
واقعا صحبت 🧑🏼🔬هاشون جالبه تا آخر ببینید 😱
این دارو 💊بسیار روش مقرون بصرفه ای 💸 برای درمان ریزش مو هست
تا پانزدهم تیرماه میتونید این دوره رو با ۴۰٪ 😱 تخفیف واقعی + یک هدیه ناقابل تهیه کنید.
برای مشاوره رایگان عدد 3 را به 10008443 پیامک کنید و منتظر تماس همکاران ما باشید. 🤳
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
#پروفایل←📱
#دخترونہمذهبــے🌿
#پسرونہچریڪے⛓
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
•••[♥]•••
چہ اهمیت دارد
روزگار چقدر تلخ است؟!
وقتی رویاے با تـــ♡ـــو بودن
شیرین تر از شهدست . . . []•°|🎈
#شهیدبابڪنورے•♥️•
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
بچہهاتــون رو از خدا نترسونین !
آدمهــا اگر از چیزۍ بترسن،
نمۍتونـن اونـو دوست داشتـہ باشن ..
اونا رو از دورۍ خدا بترسونین،،
نه از خودِ خــُدا
•.
#اُحبڪیــااللھ((:🌱'
#بهخودمونبیایم 🙂🌿
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همین الان اقدام کن🤩
معتبرترین مرکز مشاور تخصصی در زمینه ◀️ طلاق،مشکلات زناشویی،خیانت همسر،مشکلات خانوادگی
ارتباط تلفنی با روانشناس متخصص👇👇👇
https://b60.ir/landing/main.html&id=T1RnME9BPT0=
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزیزان و همراهان کانال 💝
امروز در حرم مطهر امام رضا علیه السلام،
قسمت شد تا نائب زیاره شما باشم.
دعاگوی تان هستم.
😍💝😍💝😍💝😍
مرضیه یگانه
❣❣❣❣❣❣❣❣
#بیو°•
درحلقہهاۍزلفتوعــٰالماسیرشد
هرڪساسیرعشقحسنشد
امیرشد :))
#دوشنبہهاۍامامحسنے
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
.
اگر همیشه افکارتان منفیست؟
اگر روابطتان ناپایدار است؟
اگر همیشه افسرده و نگرانید؟
اگر اعتماد بنفس ضعیفی دارید؟
از آموزش هاي این کانال استفاده کنید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4148756596C515af4fbdf
به شددددت توصیه میشود👆👆👆
#بیو🌿
حتی وقتی هیچ امیدی برات باقی نموند
جلو سختی ها کم نیار :)💪🏻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
#اوهام # پارت 56 -لازم نیست ، الان میرسیم . باجدیت گفتم : _لازمه . لبش را به دندان گرفت و گفت : _ب
#اوهام
#پارت57
فایده ای نداشت . ازشدت سرما بود یا ترس ، لرز کرده بودم .شب شده بود و حتما پدر و مادر خانم جان از نبودم باخبر و حتما هومن تنها کسی بود که داشت شادی می کرد . از شدت سرما ، خودم را محکم بغل کرده بودم و کنج کانکس نشسته بودم که در باز شد .همان مرد جوان که خودش را پدرام معرفی کرده بود با یه ظرف غذا جلو آمد . یه ماهیتابه ی رویی بود.با فاصله از من زانو شکست و روی دو پا خم شد :
_چطوری کوچولو ؟
ازترس خودم را بیشتر به دیوارک سرد و فلزی و کانکس چسباندم که گفت :
_نترس کاریت ندارم ...چشمای قشنگی داری ...هیچ می دونی ؟
از این حرفش آنقدر ترسیدم که با ناله زدم زیر گریه .
-خواهش می کنم بذار برم .
-چرا ؟ مگه بهت بد میگذره ؟
بعد خودش را سمتم جلو کشید و دست دراز کرد سمت صورتم که جیغ زدم . در میان جیغ هایم صدای خنده ی پدرام که معلوم نبود نام واقعی اش هست یا نه ، بلند شد :
_جیغ بزن ...اینجا کسی نیست تا صداتو بشنوه ...اگه بامن یه کوچولو راه بیای ، اذیتت نمی کنم .
ترسم از قبل بیشتر شد و بغضم سنگین تر . هرچه پایم را بیشتر به کف سرد کانکس می کشیدم تا عقب تر بروم ، نمیشد .چون من در کنج کانکس گیر نگاه هرزش ، افتاده بودم .
-بامن کاری نداشته باش ...خواهش می کنم .
-چرا میلرزی ؟ سردته ؟ ... میخوای گرم بشی ؟.... بیا عزیزم ... بیا خودم گرمت میکنم.
جیغم قطع شد و همزمان دست پدرام سمت صورتم دراز . از برخورد دست گرمش چنان ترسی بر وجودم غالب شد که چشم بستم و همراه جیغم فریاد کشیدم :
_ولم کن ...کثافت ...ولم کن ...عوضی ...
ناگهات دستش روی لبانم نشست .که با حرص انگشتش را گاز گرفتم و اینبار او فریاد بلندی کشید و در همان لحظه چنان از ضرب دست دیگرش سیلی خوردم که حس کردم کر شدم .گوشم سنگین شد ، صورتم سوخت و از گوشه ی لبم گرمای خون احساس شد .
-دختره ی وحشی بلایی سرت میآرم که رام بشی ، صبر کن .
همون موقع کنار در باز کانکس پسرک جوان دیگری ظاهر شد :
_چه غلطی می کنی تو؟ میخوای پوستمون رو رئیس بکنه .
با لبخندی چندش آور گفت :
_کاریش ندارم ، جنبه ی شوخی نداره این دیوونه ی وحشی .
-گمشو بیرون ...رئیس زنگ زده باهات کار داره.
ازجا برخاست و نگاهی به من کرد . نگاهی پر از خشم با لبخندی به معنای تلافی :
_دوباره میآم دیدنت کوچولو .
با خروج پدرام از کانکس ، پسرک جوان جلو آمد و پتویی که گوشه ی کانکس بود را برداشت و روی من که حالا به وضوح می لرزیدم انداخت .نگاهش با غمی گره خورد که گفت :
_نترس ،کاریت نداریم .
بعد از کانکس بیرون رفت و باز همه جا ظلمات شد .تنها نور کمی از پنجره ی کوچک کانکس به داخل می تابید .از ترس و ضعف باز لرزیدم و آرام زدم زیر گریه :
_خدااا ...کمکم کن ...خواهش میکنم ... کمکم کن.
زار زدم .دنبال دلیل بودم دلیلی که عقل کوچک و ترسیده ی مرا قانع کند که چرا ربوده شدم ؟
اما دلیلی نمی دیدم .شاید کسی به طمع مال از پدر ، مرا ربوده بود . این تنها احتمالی بود که می رفت . در آن سرمای سخت ، تنها با یک پتو ، کنج کانکس فلزی که هیچ وسیله ی گرمایشی نداشت تنها می لرزیدم و گاهی با بخار یخ زده دهانم ، دستانم را کمی گرم می کردم .
نفهمیدم از سرما بود یا از فرط گریه های زیاد که کم کم خوابم گرفت .چشمانم بسته شد و بخواب رفتم .خوابی که کابوس بیداری ام را کم می کرد اما اثری در این کابوس نداشت .
🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#اوهام
#پارت58
گرمای مطلوبی روی پاهای یخ زده ام حس کردم .آنقدر که چشم باز کردم و با دیدن پدرام ، خواستم جیغ بکشم که کف دستش را محکم جلوی دهانم گذاشت و با زمزمه ای که برایم به معنای اعلام مرگ بود گفت :
_خب کوچولو ... حالا وقت رام شدنه ...
هرچه صدای خفه ام از پشت حصار دستش بلند بود ، اما به جایی راه نداشت .آنقدر دست و پا زدم که عصبی شد و مشت محکمی توی دهانم کوبید :
_میتمرگی سرجات یا مجبور شم با کتک آرومت کنم .
اما نمی توانستم .داشتم مردانه میجنگیدم برای حفظ آبرویم و دست آخر چنان با لگد به شکمش کوبیدم که پرت شد عقب و حصار دستش از روی دهانم برداشته شد و من فریاد زدم :
_کمک ...کمک ...تورو خدا کمکم کنید ... یکی کمکم کنه ...
فوری سمتم خیز برداشت تا تلافی لگدی را که زدم ، سرم خالی کند . جیغ میزدم . آنقدر که حنجره ام شاید پاره شد و صدایم در میان همان جیغ ها گرفت و بالاخره همان جوان شب قبل سر رسید .
-چه غلطی می کنی کثافت ؟ خاک بر سر من که تو رو پیشنهاد دادم ...
با پوزخند دستی به دور لبش کشید و گفت :
_هیچی بابا این مادمازل فکر کرده کیه حالا .
جوان با عصبانیت یقه ی پدرام را گرفت و محکم به دیوارک کانکس کوبید:
-دیوونه ....کارت ملی و شناسنامه ها مون گرو دست هومنه ...گفت اگه بلایی سرش بیاد ، بیچارمون می کنه ... یادت رفته ؟
گوش هایم سوت کشید .شاید اشتباه شنیدم . با تعجب با همان دهان پرخون ، پرسیدم :
_شما !!! شما گفتید ... هومن؟!!!
پدرام بلند خندید :
_خاک برسرت کنن ... همه چی رو لو دادی احمق جون .
جوان کلافه دستی به صورتش کشید و عصبانیتش را سر پدرام خالی کرد :
_گمشو بیرون تا به هومن نگفتم داشتی چه غلطی می کردی .
پدرام با خنده گفت :
_خب بابا جوش نزن ...عملیات تِر شد ، رفت .
نگاهم ، روی صورت پسرک جوان خشک شده بود . باورم نمی شد . باز برای بار دوم پرسیدم . پرسشی که یکبار جوابش را شنیده بودم ولی به گوش هایم هم حالا شک داشتم .
-پس ...این کار هومنه؟!
پسرک جوان کلافه دستی به موهایش کشید :
_آره .
خنده ام با بغض گره خورد:
_خاک برسر من که حتی احتمال هم نمیدادم ... که کار اون باشه ...خنده داره ...خدایا ...کار هومنه !
اشک می ریختم که مرد جوان سمتم آمد و خم شد :
_حالا بهتره با ما همکاری کنی ...
از این به بعد من حواسم به توئه ، نمیذارم پدرام بیاد بهت سر بزنه .
از جا برخاست . در کانکس باز بود و راهی در مسیر نور مهتاب درون کانکس را روشن کرده بود.درست در مسیر این نور ایستاد و نگاهم کرد .که گفتم :
_میخوام باهاش حرف بزنم .
-نمیشه .
فریاد زدم :
_می خوام باهاش حرف بزنم . همین الان وگرنه قسم می خورم که خودمو می کشم ، اونقدر سرم رو به این کانکس میکوبم تا بمیرم ، یه بلایی سر خودم میآرم ...قسم میخورم .
نفس بلندی کشید و پشت به در ، رو به من ایستاد .
_خودم بهش توضیح میدم تا بیاد اینجا ...خوبه ؟
سکوت کردم و او رفت .اما تمام وجودم آتش نفرت شد .نفرتی که انگار با هر نفسم شعله می کشید .
چطور تونست همچین بلایی سرم بیاورد؟
نزدیک بود آبرو و زندگیم را از دست بدهم . حتی فکر کردن به این موضوع هم برایم مثل منفعل شدن و آتش گرفتن بود . تا صبح چیزی نمانده بود و من تا خود صبح فکر کردم ، گریه کردم ، و حتی از تحلیلات عقلی افکارم ، آتش گرفتم .
صبح شده بود و خواب داشت بر من غلبه میکرد که صدای باز شدن در کانکس بلند شد.
پدرام بود که ترسیده باز چسبیدم به کانکس که با دیدن مرد جوان نفس آسوده ای کشیدم .هر دو کناری ایستادند و نگاهم جذب هومن شد . پالتوی بلند مشکی مردانه اش را پوشیده بود و دستکش های چرم مشکی اش را با پالتواش سِت کرده بود. قدم به کانکس گذاشت که بغضم گرفت . بانفرت نگاهش کردم ولی نگاه او به حلقه های سیاه و غمدار چشمانم نبود ، بلکه روی سر و دست و صورتم میچرخید .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
این جاری بلاگرفته من #دیتاکس_واتر_آب_طعم دار درست میکنه😒😐
#سلیقش_شده_زبونزد_فامیل🙁☹️
اوایل من مث خنگا فقط نگا میکردم😫 ولی دلو زدم به دریا ازش پرسیدم🥺
بنده خدا تا ازش پرسیدم بهم گفت :
از اینجا یاد گرفتم🤩😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1588920338C656d19792f
https://eitaa.com/joinchat/1588920338C656d19792f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه کانال آوردم مثل عسل شیرین 😜
بزن روی زنبورا ببین چی میاد👇♥️🍯
🐝 🐝
🐝 🐝 🐝
🐝 🐝 🐝 🐝 🐝 🐝
🐝 🐝 🐝
🐝 🐝 🐝
🐝 🐝 🐝
شادترین پرطرفدارترین ڪانال ایــتا 😍♥️
روزی فقط 10 دقیقه بیا اینجا و بزن رو زنبور و سورپرایز شو☝️
هروقتمغرورشدی
هروقتمقاموپولےبدستآوردی
هروقتدیدیهمهبهتاحتراممےگذارن
هروقتازعبادتخداخجالتکشیدی
هروقتتویدرستپیشرفتکردی
یا...
باخودتزمزمهکن(هذامِنفَضلِرَبی)
یادتنرههرچےداریازفضلخداداری
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسـٰاطِخانھۍڪرَمهمیشہفرق مےڪند؛
دعـٰانڪردھهممَراطُمُستجـٰابمےڪنی :))💚'
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝