eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور جیغ کشیدم و هومن فریاد زد: _تو برو بیرون . تقریبا نصفی از کلبه را آتش گرفت . و در عرض چند دقیقه قالیچه‌ی کلبه سرتاسر آتش شد . با ترس ایستاده بودم و فقط به تلاش هومن برای خاموش کردن آتش نگاه می‌کردم که فریاد زد: _می‌گم برو بیرون . اما نمی‌دانم چرا پاهایم قفل کرده بود روی ماندن . مجبور شد مرا از کلبه بیرون کند و خودش با همان بطری 4 لیتری آب سعی در خاموش کردن آتش داشت . اما چیزی که من از بیرون می‌دیدم هیچ شباهتی به خاموشی آتش نداشت . دود سیاه بود که از کلبه بر می‌خاست و زبانه های آتشی که قلبم را می‌لرزاند. نه تنها قلبم را و تمام تنم را بلکه حتی زبانم را که یکدفعه بازشد: _هومن...هومن بیا بیرون . جوابی نشنیدم! پتو از روی شانه‌هایم افتاد و دویدم سمت کلبه . درحالیکه با تمام توانم به در بسته شده می‌کوبیدم فریاد زدم : _هومن تورو خدا بیا بیرون ...هومن. صدایی نشنیدم و ترسم نه تنها بیشتر شد بلکه صدای فریادهایم به گریه تبدیل شد. دستگیره‌ی داغ شده‌ی کلبه را گرفته بودم و می‌کشیدم ولی نمی‌دانم چرا فقط دستانم می‌سوخت و در باز نمی‌شد. _هومن تورو خدا بیا بیرون...ولش کن....هومن. بالاخره فریاد زد : _برو کنار نسیم ...در قفل شده ... از در فاصله گرفتم و هومن درحالیکه به سرفه افتاده بود با چند لگد محکم در را شکست . پایین لباسش آتش گرفته بود و داشت با دستانش خاموشش می‌کرد که دویدم سمت پتو و آنرا روی تنش انداختم . آنقدر با قدرت پتو را رویش کشیدم که پرت شد روی زمین و من هم به تبع او افتادم . فوری برخاستم و درحالیکه با دست روی پاهایش می‌زدم تا آتش گر گرفته زیر پتو خاموش شود،با همان گریه گفتم : _خوبی؟ نگاه خیره‌اش خشک شده بود توی صورتم که ترسیده فریاد زدم : _هومن.. جوابم رو نداد که دو کف دستم را دو طرف صورتش گذاشتم و باز با گریه جیغ کشیدم : _هومن...تورو خدا حرف بزن. هومن یکدفعه لبانش آهسته از هم فاصله گرفت و چشمانش مبهوت من شد : _تو!!...بخاطر من...حرف زدی ؟! خشکم زد.اشک‌هایم بند آمد و نفسم حبس شد. تازه فهمیدم که چند دقیقه‌ای هست که تمام حرف‌هایم و کلامم در مورد هومن است. عاجزانه دو زانو نشستم روی زمین و بلند گریستم . چشمانم را بسته بودم و با دو کف دست سوخته‌ام که حالا انگار بدجوری می‌سوخت و آن لحظه که در را با تمام قدرت می‌کشیدم هیچ اثری از سوختنش حس نمی‌کردم ،صورتم را پوشاندم . دست هومن پشت گردنم نشست و یکدفعه در حالیکه نیم خیز شده بود،سرم را به سینه اش چسباند: _خوبم ..واسه چی گریه می‌کنی ...نسوختم . چند دقیقه‌ای گریه کردم تا آرام گرفتم و سربلند کردم از روی سینه‌ای که مامن گریه‌ام شده بود . هومن برخاست و نگاهی به پاهایش انداخت. شلوارش تا نزدیک زانو سوخته بود. _بفرما اینم از کلبه ،آتیشش زدیم رفت .خیال همه راحت شد . نگاهم برگشت سمت کلبه که همچنان می سوخت و کاری از ما برنمی‌آمد. هومن نفس بلندی کشید و یکدفعه با ترس دست در جیب شلوارش برد: _سوئیچ ماشین ! و بعد انگار سوئیچ را در جیبش یافت و همراه نفس بلندی گفت : _خدا به ما رحم کرد... نگاهش حالا با خاطری آسوده جلب من با آن چشمان اشکی شد که خندید و گفت : _خب می‌گفتی ، هومن چی ؟...فکر کردی جذغاله شدم ؟ راستشو بگو از ذوق گریه کردی یا از غم . با حرص مشتی به بازویش زدم و جوابش را با اراده‌ی قلبم دادم : _خیلی بی انصافی ... بغض بی‌اراده به گلویم نشست که یکدفعه مرا درآغوش کشید و گفت : _اولین باره که می‌بینم برات مهمم ..خوشحالم که سکوتت برای من شکسته شد ...هم عجیبه هم غیر منتظره ! 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور تعطیلات تابستانه ی ما و سفر به خانه خانم جان با آتش گرفتن کلبه و بازشدن قفل زبان من به اتمام رسید. همان شب به خانه خانم جان برگشتیم و بعد از گفتن ماجرا و شنیدن کلی شکر و قربان صدقه به همراه مادر به دکتر رفتیم. پای هومن طوری نشده بود و فقط کمی قرمزی داشت و یک پماد ساده گرفت . اما پوست کف دستان من آب شده بود و کف دستانم اما نمی‌دانم چرا درد را تحمل کردم و نخواستم آنهمه درد ابراز کنم . دستانم پانسمان شد و این شد هدیه‌ی سفر تعطیلات تابستانه‌ی ما . برگشتیم خانه .یه حسی مثل پیچش آرام پیچکی وحشی ،در وجودم جوشش می‌کرد که به هیچ کدام از احساس‌های قبلی وجودم نمی‌توانستم تعبیرش کنم . هومن حالا سکوت کرده بود. سکوتش برایم سوال برانگیز بود ولی پرسشی نکردم . تا اول هفته که خواستم مثل قبل از مسافرت همراهش به هتل بروم . از پله‌ها پایین آمدم .حاضر و آماده بودم برای رفتن که مادر نگاهم کرد: _بیدار شدی عزیزم ؟ لبخند زدمو جلو رفتم .هومن پشت میز نشسته بود و با یه اخمی بی‌دلیل اول صبح ،داشت صبحانه می‌خورد. سلام ریزی کردم که بی‌آنکه نگاهم کند جواب داد. پشت میز نشستم که مادرگفت : _نسیم جان تو نرو...دستات که باند پیچی شده ،می‌خوای چکار کنی با این دستا ؟! تکه‌ای نان به دهان گذاشتم و به کنایه گفتم : _مدیریت هتل الکی که نیست . باید سر ساعت سر کارم باشم . سر هومن پایین بود ولی نگاهش یه لحظه بالا آمد و بی‌هیچ ملاطفتی گفت : _بمون خونه . نگاهم را سمت لقمه‌ای که برای خودم می‌گرفتم دوختم و گفتم : _اصلا نمی‌شه ...اصرار نکن ...کارمندا منتظر مدیریت منن. و حالا نگاهم با نگاه هومن یکی شده بود و داشتم لقمه‌ام را می‌جویدم که مادر لقمه‌ای دیگر به دستم داد و گفت : _سختته به خدا .....دکتر گفت چند روزی دستات پانسمان باشه ،اینجوری چطور می‌خوای کار کنی آخه ؟ مادر هنوز نمی‌دانست که در آشپزخانه کار می‌کنم و من هم توضیح ندادم و فقط به مادر نگاهی کردم و کنایه‌ام را به کسی زدم که خوب فهمید منظورم چیست : _مامان...تورو خدا کوتاه بیا ...حالا که مدیریت هتل رو گرفتم واسه چی اصرار می‌کنی نرم ،کارگر توی آشپزخونه نیستم که با این دستا اذیت بشم ،مدیریت دستمه ،می‌خوام پشت میز بشینم و دستور بدم ،بذار برم دیگه . مادر همراه نفس بلندی سکوت کرد که هومن از پشت میز برخاست و با همان جدیت و اخم گفت : _بشین سر جات مدیر...امروز استراحت کن . و بعد رفت سمت در که فوری از جا برخاستم و همراه همان لقمه‌ی توی دستم برخاستم و دنبالش رفتم. داشت کفش‌هایش را می‌پوشید که کفش‌های راحتی‌ام را پا زدم که با عصبانیت نگاهم کرد: _انگار نوبت کر شدنه!...می‌گم بمون خونه کجا داری می‌آی . با یه لبخند که داشت روی لبم باز می‌شد گفتم : _می‌خوام بیام . عصبی نفسش را فوت کرد و رفت و من دنبالش . سوار ماشین که شد و من روی صندلی نشستم عصبی صدایش را بالا برد : _تو انگار خوشت می‌آد که روی حرف من حرف بزنی . سر کج کردم و گفتم : _خودت سمت مدیریت به من دادی .. آقای مدیر . چشمانش را با حرص برایم ریز کرد و در حالیکه سرش را به عقب می‌چرخاند و ماشین را از پارکینگ در می‌آورد گفت : _حالتو جا می‌آرم زبون دراز ...نه به اون لال بودنت نه به این زبون درازیت ! به هتل رسیدیم .داشتم سمت آشپزخانه می‌رفتم که گفت : _واستا . ایستادم و او مقابلم ایستاد و در حالیکه اطراف را می‌پایید گفت : _بیا اتاق کارت دارم. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
848.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های مثبت و میل به نیکی و عشق ورزی در وجودمان است و جهنم مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های منفی و کینه ورزی وجودمان را می آلاید. خالق بهشت باشیم... صبح بخیر
3.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نگذارید برای زمان پیری، را! ➕ یک از امام خمینی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
4.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زندگی حکمت داره عشق علت داره😊♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‹🌸♥️› دِلِ‌غَـم‌دیدِھٔ‌مَں‌ڪَربُ‌بَلٰامۍخوٰاهَـد' مَں‌نَـدٰانَم‌كِھ‌چ‌ِ‌ـگونِھ‌روزۍاَم‌خوٰاهۍڪَرد🖤•• ⁦♥️⁩⁩⃟🌸¦ ↵ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
|| 🌱 -مرحوم‌حاج‌اسماعیل‌دولابی: •همین‌ڪہ‌گردےبردلتان‌پیدامی شود، یڪ"سبحان‌اللّہ"بگویید آن‌گردڪنارمیرود!✨ •هروقت‌خطایی‌انجام‌دادید، "استغفراللّہ"بگویید ڪہ‌چارہ‌است!🌿 🌻هرجاهم‌نعمتی‌بہ‌شمارسید، "الحمدللّہ"بگویید•🤲🏻• چون‌شڪرش‌رابہ‌جاآوردےگردنمیگیرد! بااین‌سہ‌ذڪرباخداصحبت‌ڪنید صحبت‌ڪردن‌باخدا غم‌وحزن راازبین میبرد...♥️!(: 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور لحنش جدی بود و اخمش همان اخم سر صبح .اما یه چیزی کنج لبش بود شبیه یه لبخند که مرا کنجکاو کرد برای دانستن . دنبالش رفتم و او اول مرا وارد اتاقش کرد و بعد وقتی دورو بر راهرو را کامل پایید وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست . همان کنار در ایستاده بودم که گفتم : _خب. کف دستش را به در چسباند و سرش را سمت صورتم خم کرد و با جدیت توی صورتم گفت : _یه بار بیشتر بهت نمی‌گم ...امروز تا آخر وقت توی اتاق من می‌مونی ،توی حساب و کتاب هتل کمکم می‌کنی ،پاتم از اتاق بیرون نمی‌ذاری . _مگه من زندانیم!...می‌خوام برم سر کارم ،مدیر نیستم که بمونم اینجا. اخمش را محکمتر کرد: _اه دیوونه...امروز مدیر شو ...دارم بهت ارفاق می‌کنم . لبخندم بی‌دلیل یا بادلیل لبم را پر کرد . نمی‌دانم چطور شد ، نوک بینی‌اش را با دو انگشت اشاره و وسط گرفتم و کمی کشیدم و با همان لبخند ظاهر شده روی لبم گفتم : _اصرار نکن مدیر جان . از این حرکتم متعجب شد! یه لحظه اخمش پرکشید و یه لبخندی روی لبش آمد و هر کاری کرد حالا نمی‌توانست اخم کند که اخم کرده بود ولی کاملا مشخص بود که اخمش ظاهری است : _اون روی سگم را بالا نیار نسیم . خنده‌ام گرفت و گفتم : _الان با اون لبخند روی لبت اون ،روی سگت بالا اومده ؟ خودش هم خندید.سرش را پایین انداخت و تا خنده‌اش را نبینم که گفتم : _برو کنار هومن...ازت نمی‌ترسم . خواستم کنارش بزنم و از اتاق بیرون بروم . که عصبی بازویم را کشید و مرا نگه داشت . باتعجب از این عصبانیت نوظهور نگاهش کردم که با جدیت گفت : _مثل اینکه باید حتما یه بلا سرت بیارم تا حالیت بشه نباید روی حرف من حرف بزنی . بعد سرش را توی صورتم جلو کشید و بلندتر از قبل گفت : _هان ؟ از این دگرگونی رفتارش هنوز متعجب بودم که همانطور که سرش تا صورتم راهی نداشت فاصله را به صفر رساند و من بوسه‌اش را حس کردم . شوکه شدم ! بی‌حرکت ماندم و او بوسه‌ای به لبانم هدیه داد سربلند کرد و لبخند زنان گفت : _از این به بعد اون روی سگم این شکلیه...حالا حرف گوش می‌کنی یا نه ؟ با خنده گفتم : _این که اون روی سگ نیست ،اصلا حالا که اینطوره فقط می‌خوام اون روی سگت رو ببینم . همین جواب کنایه آمیز باعث شد تا لبخند شیطنش بروز پیدا کند. سرش را باز توی صورتم جلو کشید و اینبار بوسه‌ای طولانی از لبانش را هدیه‌ام کرد. خنده ام گرفت ،قصد جدایی نداشت انگار که باصدای خنده‌ام ،سرش را کمی عقب کشید و با خنده‌ای که خوب بلد بود مهارش کند تا درحد یه نیمچه لبخند به نظر بیاید ،پرسید : _به چی می‌خندی ؟ -به تو...به این روی سگت . خیلی با گذشته ها فرق کرده . صدایش نجوا بود که پرسید: _اینجوری باشم یا نباشم ؟ پوست صورتم زیر گرمای حس شدم سوخت که نگاهم را از نگاه مصر چشمانش گرفتم و زمزمه کردم : _باش. چرا گفتم ؟چرا؟!!! شاید پیچش برگی کوچک از حسی نوظهور در وجودم بود که داشت مرا وادار می‌کرد،پا بگذارم بر روی همه‌ی اتفاقات و خاطرات گذشته و فقط وفقط به هومنِ همان روز فکر کنم . به لبخندش به نگاهش ،به قاطعیت و جذابیت چهره‌اش که نمی‌دانم چرا از همیشه بیشتر شده بود و حتی بوسه‌ی سومی که با اجازه‌ی من امتداد پیدا کرد تا لحظه‌ای که ضربه‌ای به در خورد و هر دوی ما را هول کرد. فوری سرش را عقب کشید و من پشت در اتاق مخفی شدم و هومن در را باز کرد و از لای در پرسید : _بله . _آقای رادمان لیست خرید رو آوردم . _می‌آم ازتون می‌گیرم ..شما بفرمایید. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور در را بست و بعد دستی به صورت قرمز شده‌اش کشید و نگاهش سمت من بالا آمد . برای فرار از نگاهش که حس شرم را دوباره زیر پوستم زنده می‌کرد گفتم : _من می‌رم سرکار. _گفتم هیچ جا نمی‌ری ...با اون دستات چطوری می‌خوای سوپ درست کنی ، سوپ سوخته یا سوپ پماد سوختگی ...بشین همینجا کارت دارم . بی‌آنکه نگاهش کنم ،سر پایین انداختم و در حالیکه نگاهم را تا نوک کفش‌های راحتی‌ام پایین کشیده بودم به کنایه گفتم : _مگه تموم نشد ؟ با پررویی گفت : _نه...نصفه کاره موند. صدای خنده‌ام بلند شد که با حرص گفت : _هیس ...می‌خوای همه بفهمند تو توی اتاق منی ...برو ...برو بشین پشت میز! من می‌رم لیست خریدارو چک کنم . _اگه کسی اومد چی ؟ _کسی نمی‌آد،درو قفل می‌کنم . اطاعت کردم و او رفت .با رفتنش حس کردم هوای اتاق تا درجه‌ی پنجاه رسید و تن گر گرفته‌ی من یکدفعه خیس از عرق شد با سرانگشتان لبانم را لمس کردم و با لبخندی که خودش می‌خواست ظاهر شود، زیر لب زمزمه کردم : _چه اون روی سگ قشنگی !. از خودم انتظار نداشتم .شاید تا همان روز .نه همان روز در هتل ،همان روز در کلبه .وقتی ترسیدم ؟مگر برایم مهم بود که کسی که در خاطراتم رنگ خاکستری داشت زنده بماند یا نه ؟هنوز جوابی نداشتم ولی قلبم می‌گفت مهم است .که اگر نبود ،دستانم اکنون سوخته نبود و قلبم از بوسه‌اش اینگونه تند نمی‌زد و گرمای شرم زیر پوستم نمی‌دوید و هوا اینگونه خفه و بی‌اکسیژن نمی‌شد . همراه صد نفس عمیقی باز خاطره‌ی دقایق قبل را مرور کردم و ماندم . بیست دقیقه بعد هومن برگشت . با چند برگه از فاکتورهای خرید هتل . سمت میز آمد و گفت : _بزن . _چی بزنم ؟ با لبخند محوی گفت : _منو...فاکتورها رو می‌گم دیگه . _کجا بزنم ؟ باز با همان لبخند گفت : _تو صورتم ...خب بزن تو ماشین حساب دیگه ....می‌خواد مدیر هتل بشه ...ای خدا!! _خب حالا...بلد نیستم یادم بده دیگه. ماشین حساب رو جلوی دستم کشیدم و او سر خم کرد از کنار شانه‌ام ،در حالیکه یک دستش به میز بود و دست دیگرش فاکتورها گفت : _صدو پنجاه به اضافه ی . زدم و او ادامه داد: _یک میلیون و چهل ... و زدم اما با یک صفر کمتر که دست روی میزش را بلند کرد و از کنار دست من،یک صفر به اعداد نشسته در صفحه ی مستطیلی سیاه ماشین حساب اضافه کرد و گفت : بفرما ...اینم که بلد نیستی . _هومن غر نزن ...خب دفعه‌ی اولمه . _آخی دانشجوی مملکت رو ببین هنوز نمی‌دونه یک میلیون و چهل چطوری نوشته می‌شه ! با اخم سرم از کنار شانه به سمت صورتش که تا صورتم فاصله‌ای نداشت ، چرخاندم و گفتم : _خب حالا تو هم استاد. با خم کردن انگشت اشاره اش ضربه‌ی آرامی به نوک بینی‌ام زد: _بزن افراز من ...بزن.. _افراز چیه ....بدم می‌آد به فامیلی صدا می‌زنی ...من نسیمم . _آخی نسیم خنگ من ..بزن. با اخم چرخیدم سمتش و گفتم : _کاری نکن باز لال بشم ها... اخمی جدی به چهره آورد: _یاد بگیر به جای تهدید،اشتباهتو بپذیری ...مقصر اون مهمونی تو بودی حالا از سر لجبازی لال شدی ،به کسی ربطی نداره. _تو چی ...زدی توی صورتم که خون دماغ شدم اشکال نداشت ؟ لبخندش لو رفت .سرش را باز جلو کشید و گفت : _با یه بوسه دیگه تلافی می‌کنم ...چطوره ؟ هنوز اجازه نداده،بوسه را زد ! 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
848.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های مثبت و میل به نیکی و عشق ورزی در وجودمان است و جهنم مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های منفی و کینه ورزی وجودمان را می آلاید. خالق بهشت باشیم... صبح بخیر
معلم گفت:ضمایررا‌نام‌ببر. گفتم:من،من،من... گفت:پس‌بقیہ‌چہ‌شدند!؟ گفتم:همہ‌رفتند‌.. فقط‌من‌جا‌مانده‌ام... :)✋🏾' 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝