eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
8.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید جهاد مغنیه♥️ جوان دهه هفتادی ، وایسا کارت دارم .... 📲 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
5.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شایداگࢪهنوز‌بودے، ' اࢪبعین . . . ' ڪࢪبلایمان‌قطعےمیشد! '🙃♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور وارد آشپزخانه شدم و در حالیکه پیشبندم را می‌بستم گفتم : _ببخشید خیلی دیر شده می‌دونم . سایه نگاهم کرد و گفت: _نه دیر نشده ...سوپ ‌رو برات بار گذاشتم . _واقعا!! سرش‌ رو تکان داد که از ذوق صورتش ‌رو بوسیدم . یه دسته جعفری‌های شسته شده را روی تخته گذاشت و گفت : _این دیگه کار خودته ...ریز و ساتوری شده ،فقط مراقب باش که چاقوش خیلی تیزه . _چشم . چاقو ‌رو دستم گرفتم و از ساقه‌های جعفری شروع کردم که سایه همراه با آه بلندی گفت : _می‌گم تو که هم کم حرفی ، هم با همه حرف نمی‌زنی ، می‌تونم یه رازی‌ رو بهت بگم ؟ نگاهم روی ساقه‌های جعفری بود که ریز ریز داشت از بین انگشتانم می‌ریخت که گفت : _قول بده به کسی نگی . چپ‌چپ نگاهش کردم که گفت : _خیلی خب می‌دونم به کسی نمی‌گی ...محض تاکید گفتم . مکثی کرد و گفت : _من یه ازدواج ناموفق داشتم . _واقعا!! نگاهش کردم که گفت : _آره...وقتی اینجا استخدام شدم از آقای رادمان خواستم که کسی متوجه‌ی این موضوع نشه ...تنها کسی که می‌دونه فقط اونه ...همه فکر می‌کنن که من ازدواج کردم . گوشم به او بود و نگاهم به ساقه‌های جعفری که ریز خرد می‌کردم که ادامه داد: _من یه سری مشکلات شخصی داشتم ...واسه خونه و کار و اجاره و این حرفا ... _خب! _خب چون فقط آقای رادمان مشکلاتم ‌رو می‌دونست ، از خودش کمک گرفتم و اون هم دریغ نکرد ...مشکل اجاره‌ام رو با صحبت با صاحب خونه‌ام ، همه رو خودش حل کرد....چند باری هم اومد خونمون واسه قرارداد اجاره‌ام و این حرفا که صاحب خونه فکر کرد شوهرمه. یه لحظه دلم ریخت .چراش رو نمی‌دونستم . دستم شل شد و چاقو رو گذاشتم روی تخته و سرم چرخید سمتش . داشت یه سینی لپه پاک می‌کرد که ادامه داد: _من ...من...عاشقش شدم . نفسم حبس شد و نگاهم روی صورتش خشک . یه لحظه افکارم ،ته خط این حرفا را خواند. زیبایی‌اش را لحاظ کردم . چشمان درشت و مژه‌های بلندش را. ابروان پهن و لبان قلوه‌ای و درشتش را . دلم بدجوری ریخت که طاقت سکوتش را نیاوردم و گفتم : _خب . _خب ... یه فکرایی توی سرمه می خوام یه کاری کنم . چرخیدم سمتش و پرسیدم : _چکار؟ همان موقع آقای کاملی از راه رسید و بادیدنم با اخم گفت : _خانم افراز؟ سلام علیکم ... یه کم زود تشریف نیاوردید؟ _سلام، ببخشید، بله امروز دیر شد . _پس لااقل الان به جای ایستادن ، اون سبزی‌ها رو ساتوری خرد کنید . _بله چشم . و خودش ایستاد مقابلم تا مطمئن شود که سبزی‌ها را خرد می‌کنم . داشتم کارم را می‌کردم وحرصم را سر برگ‌های نازک جعفری خالی می‌کردم که کاملی از مقابلم رفت و من با حرص گفتم : _خب بقیه‌اش‌رو بگو ؟ _قسم بخور به هیچ کس نمی‌گی . قلبم به ضربان افتاد .تند و پرشدت . _چرا؟! _تو قسم بخور. همراه نفس بلندی گفتم : _قسم می‌خورم که به کسی نگم . نگاهم را سمتش چرخاندم و یه لحظه دست از کار کشیدم و منتظر شدم که بگوید که اقای کاملی باز فریاد زد: _خانم افراز...دیره... _بله چشم . ناچارا باز سرم را پایین گرفتم و عصبی گفتم : _بگو دیگه. داشتم با حرص و فشار جعفری‌ها را خرد می‌کردم که گفت : _بهش پیشنهاد دادم که با هم صیغه کنیم . دیگر نفهمیدم چی شد .قلبم انگار از ضربان افتاد.شاید بخاطر ضرب چاقویی بود که دیدم یا ندیدم ،هرطوری که بود،دستم را به جای جعفری‌ها برید. فوری دستم را محکم گرفتم و با حرص گفتم : _نه. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور سایه هنوز متوجه‌ی من نشده بود که با نگاه عصبی چرخید سمتم : _چرا؟ چرا نه؟ دستم‌ رو محکم گرفته بودم که با خشم بهش گفتم : _چرا خودتو کوچیک کردی با همچین پیشنهادی که بهش دادی . ابرویی بالا انداخت و گفت : _چرا فکر می‌کنی کوچیک شدم ؟! بهم گفت در موردش فکر می‌کنه . حس کردم یخ زدم .اما عصبی سر سایه فریاد زدم : _نباید اینکارو میکردی . صدای آقای کاملی هم بلند شد : _اونجا چه خبره . سایه سرش‌رو جلو کشید و آهسته گفت : _چرا ؟ نکنه واسه خودت می‌گی ؟ آره حتما همینه ... اون تو رو آورده اینجا، پس حتما می‌شناختت ، شایدم می‌خواستی خودت این پیشنهاد رو بهش بدی که من زودتر اقدام کردم . نفسم تند شده بود و دندان‌هایم زیر فشار حرص فکم به درد اومده بود که آقای کاملی جلو آمد و گفت : _چرا شما امروز درست کار نمی‌‌کنید ...چرا سبزی‌ها هنوز تموم نشده ! انگار دلم نمی‌خواست آنروز لااقل آنروز حرف هیچ کسی را گوش کنم . چرخیدم سمت آقای کاملی و گفتم : _دستمو بریدم . نگاه سایه هم رنگ عوض کرد.تازه نگاهش به دستم افتاد و آقای کاملی با اخم جلو آمد و گفت : _دستت‌ رو بردار ببینم . دستم را برداشتم که خون جمع شده‌ی کف دستم سرازیر شد . صدای هین تعجب سایه برخاست و کاملی سری با تاسف تکون داد و غر زد: _خدابه خیر کنه انگار شما امروز نمی‌خواید واقعا کار کنید ...خانم جامی دستشو ببندید . سایه رفت سمت جعبه‌ی کمک‌های اولیه‌ی گوشه‌ی آشپزخانه و من همراهش . چند باند استریل برداشت و من نشستم روی صندلی تک گوشه‌ی همان جعبه‌ی کمک‌های اولیه . _پس حتما دوستش داری وگرنه دستتو نمی‌بریدی . عصبی گفتم : _آره اصلا منم دوستش دارم که چی حالا ؟ این زشتی کار تو رو توجیه نمی‌کنه. _چرا فکر می‌کنی زشته ؟خودش گفته . به جلو خم شدم و گفتم : _واقعا گفت باید فکر کنه ؟ _خب نه به همین راحتی ...اولش گفت که همسرش توی همین هتله و نمی‌خواد که اون رو با اینکار ناراحت کنه . نفسم با حرص و عصبانیت آمیخته شد : _بیشعوریه واقعا. _بیشعوریه ! اینکه فکر زنشه بیشعوره ! _بیشعوره که زن داره می‌خواد صیغه کنه . سایه سرشو بالا آورد و درحالیکه گاز استریل رو روی دستم می‌فشرد گفت : _اتفاقا من خیلی به زنش حسودی کردم می‌دونی چرا ؟ اخمی از تعجب توی صورتم نشست که ادامه داد: _به من گفت که زنش ‌رو دوست داره ولی هیچ گونه رابطه و ارتباطی باهم ندارن و شاید حالا حالاها هم نداشته باشند ... با من شرط کرده که هر وقت ازدواجشون قطعی شد ، بی دردسر از زندگیش برم بیرون ،اصلا انگار زنش زنیت بلد نیست .... حیف این مرد که پای زنش بسوزه ، میشه مگه زنی بلد نباشه شوهرشو پابند خودش کنه ؟! روح و جانم داشت از تنم می‌رفت . از ضعف بود،از بریدن دستم بود یا حرف‌های سایه . تکیه زدم به صندلی و چشمانم‌رو بستم . _چی شدی تو ؟خوبی؟چرا رنگت پرید ؟ باز صدای آقای کاملی برخاست : _خانم جامی ؟شما رفتی دستشو بخیه کنی یا ببندی . _ببخشید ولی زخمش عمیقه ...فکر کنم بخیه بخواد. تنم داشت سرد می‌شد ، گه گاهی از مرور حرف‌های سایه در ذهنم ،که می‌گفت " عاشقش شدم " . آقای کاملی گفت : _خب اگه زخمش عمیقه ،بره درمونگاه دیگه ،واستاده اینجا که چی ..دیر اومده ،کار نکرده ،وقت ما رو هم گرفته. سرم درد گرفته بود.دستم می‌سوخت و قلبم بیشتر از همه درد می‌کرد . ازجا برخاستم و گفتم : _ببخشید باعث دردسرتون شدم . پیشبندم‌ رو باز کردم و رفتم سمت کمد، لباس‌هایم و کیفم را برداشتم و از پله‌ها بالا رفتم . نه پاهایم به اختیارم بود نه اشک‌هایم . کاش آنروز خواب مانده بودم و هرگز به آشپزخانه نمی‌رفتم با یه سر پر از افکار پریشان و قلبی که تیر می‌کشید ،رفتم سمت پذیرش . خانم لطفی پشت رزویشن بود که گفتم : _ببخشید من دستم بریده باید برم بخیه کنم ،لطفا به آقای رادمان بگید امروز برام مرخصی رد کنند. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
848.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های مثبت و میل به نیکی و عشق ورزی در وجودمان است و جهنم مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های منفی و کینه ورزی وجودمان را می آلاید. خالق بهشت باشیم... صبح بخیر
6.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نام:آقا❤️✨ شغل:...😏 📲 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
13.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این نامه... برسه به جامونده ها..📜💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
14.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺چقدر از اون‌هایی که آرزوی زندگی با شهدا رو تو دل دارن، تو واقعیت تحمل زندگی با شهدا رو هم دارن؟! واقعیت زندگی یه شهید، گاهی کیلومترها از ایده‌آل‌ها و معیارهای آدم‌‌هایی که فانتزی‌شون داشتن همسری مثل شهداست دوره! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور " زنش زنیت بلد نیست... " با من شرط کرده که هر وقت ازدواجشان قطعی شد ،من بی دردسر از زندگیش برم . صدای سایه توی سرم اکو می شد .حالم دست خودم نبود .سوزش دستم و خونی که پس داده بود به پانسمان و گاز استریل‌ها هم نمی‌توانست حواسم را از حرفهایی که شنیدم پرت کند . از هتل بیرون زده بودم ولی هنوز نمی‌دانستم دارم به کجا و کدام سمت می‌روم . گاهی آهسته می‌گریستم و گاهی قدم‌های سستم را روی زمین می‌کشیدم . ضعف داشتم و سر درد. توانم تحلیل رفت که نشستم لبه‌ی یه پله‌ی یک خانه و به حال خودم ،آهسته گریستم . حالا دیگر هیچ تردیدی نداشتم که چم شده ..من ...من دیوانه...شاید بهتر بود بگویم من احمق ...دوستش داشتم . ولی او ...بخاطر پول بانکی‌ام می‌خواست هر طور شده ازدواجمان را قطعی کند . نمی‌دانم چقدر آنجا نشستم و به حال قلبی که تازه دستش پیشم رو شده بود می‌گریستم که صدای زنگ گوشی‌ام برخاست . خود نامردش بود! دلم می‌خواست سرش فریاد بزنم اما برای اولین بار به قول هومن ،مغزم کار کرد: _ نه نسیم... به روش نیار...باید ببینی چی می‌شه ...زود قضاوت نکن . تماس را وصل کردم : _ کدوم گوری رفتی ؟ جوابش رو ندادم که فریاد زد : _ نسیم ..با توام ...واسه چی به من نگفتی دیوونه ؟ جوابش را باز هم ندادم : _ الو ...نسیم ...لطفی و کاملی بهم گفتند چی شده ...کجایی الان ؟ حالا صدایش از فریاد پایین‌تر آمده بود و رگه‌هایی از دلواپسی در خود داشت : _ باز لال شد ...صدای نفست رو می‌شنوم ...می‌گم کجایی ؟ به زحمت گفتم : _ نمی‌دونم ! حالم ...خوب نیست . _ آخه احمق جان وقتی حالت خوب نیست واسه چی تنهایی رفتی ..الان از یکی بپرس بیام دنبالت. یعنی این نگرانی هم بازیش بود!؟ با چشمانی اشکی دنبال عابر گشتم . خانمی داشت از کنارم رد می‌شد که فوری گفتم : _ ببخشید...حالم خوب نیست ،می‌شه آدرس اینجا رو به همسرم بدید. خانم جوان گوشی را از من گرفت و من بی‌آنکه به صحبت او با هومن گوش کنم ، داشتم خودم را مواخذه می‌کردم که چرا گفتم "همسرم ..."! _ بفرما عزیزم ...از من کاری برمی‌آد؟ _ نه...ممنون.. دست برد درون کیفش و یه آبنات برایم باز کرد و گفت : _ تا شوهرت بیاد اینو بذار دهانت ،رنگت پریده. خودش آبنبات را به دهانم گذاشت و رفت و من باز سرم را تکیه‌ی دیوار کردم و با همان مغزی که انگار خونی در خود نداشت تا درست تحلیل و تجزیه کند ،به حرف‌های سایه فکر کردم . _ من ...عاشقش شدم . و من هم ! عاشق کسی که شوهرم بود، شرعا شوهرم بود ولی نه قانونی . شرعی شوهرم بود ولی هیچ رابطه‌ای بین ما نبود جز همان اسم عقدی که به همراه خود یدک می‌کشیدیم . اصلا از کجا، از کی اینطوری شدم ؟! این سوال، مبهم‌ترین سوالی بود که قادر به پاسخش نبودم ! شاید از همان روزی که رگ دستم را زدم و نگرانم شد ... یا نه ...! شاید از تلاش‌هایش برای باز شدن قفل زبانم .. یا نه ...! از همان شبی که کلبه آتش گرفت و آغوشش را برایم باز کرد .. یا همان ...بوسه‌هایی که چندی ازش نگذشته بود . با اینحال از شنیدن حرف‌های سایه سوختم . طولی نکشید که آمد.جلوی پایم با کمی فاصله ایستاد : _ نسیم !چته؟خوبی؟ خم شد و نگاهی به دستم که حالا پانسمانش خونی بود انداخت : _ جانباز کردی خودتو! ... چرا گریه می‌کنی حالا ؟ چشمامو بستم و بی‌اختیار باز گریستم که با پوزخند گفت : _ نترس انگشتت‌ رو پیوند می‌زنن . کمکم کرد تا برخیزم و مرا تا کنار ماشین برد . سوار ماشین شدم و براه افتاد . من سکوت محض بودم و او پرسش : _ چیه ؟چرا گریه می کنی ؟درد داری ؟الان می‌رسیم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور بخیه زدن‌های پرستار بهانه‌ی خوبی بود برای گریستن . پرستار هم متعجب شد : _ بی‌حسش کردم واسه چی گریه می‌کنی ؟ _ از درد نیست ،حالم خرابه . متعجب یه نگاه به من انداخت و به کارش ادامه داد. دستم که بخیه شد از تخت درمانگاه پایین آمدم و از اتاق مخصوص خارج شدم . هومن همان کنار در بود که با دیدنم شانه به شانه‌ام آمد: _ خوبی؟ جوابش‌ رو ندادم که بازویم را گرفت و مرا نگه داشت : _ چرا لال شدی باز؟ می‌گم خوبی الان ؟ از نگاه کردن به چشمانش طفره رفتم و گفتم ؟ _ آره. بازویم را رها نکرد تا خود ماشین همراهم آمد. نپرسیدم کجا می‌ریم و نه پرسید به هتل برگردد یا نه ، اما او دایما داشت حرف می‌زد : _ اینا اثر کم خوابیه حتما...خواب بودی که دستتو بریدی ؟...آره دیگه ...حالا دیدی دود بیداری دیشب تو چشم کی رفت ؟ وقتی جوابم را فقط سکوت دید دست دراز کرد سمت چانه‌ام و سرم را چرخاند سمت خودش : _ چرا حرف نمی‌زنی؟ فشارت پایینه ؟ سعی داشتم نگاهش نکنم که باز گفت : _ چرا از چشمام فرار می‌کنی ؟...منو ببین ....با توام . عصبی سرم را عقب کشیدم و سرم را چرخاندم سمت پنجره و او طلبکارانه عصبی شد : _ اینم دستمزد من ...بیا خوبی کن ...چته تو ؟ به جای تشکرته ؟! باز لوس بشی ،لال بشی ،می‌زنم به سیم آخرا. سیم آخرش حتما همان عقد موقت با سایه بود. آهی کشیدم که گوشه‌ی خیابان نگه داشت . فکر کردم می‌خواهد داروهای دستم را بگیرد که دست سالمم را کشید و مجبورم کرد که نیم تنه‌ام را سمت صندلیش کج کنم . شانه‌هایم را با دو دست گرفت . _ نسیم ....با من حرف بزن ...می‌گم چته ...این حالت طبیعی نیست ... درد داری ؟ فشارت افتاده ؟ ترسیدی ؟یه چیزی بگو لامصب . با فرار نگاهش و آن صورتی که رنگ غم به آن پاشیده شده بود،عصبی اش کردم . _ می‌زنم توی گوشتا ..چته خب ؟ و بعد آهسته توی صورتم زد: _ های ..کر و لال شدی چرا ؟می‌گم چته ؟ چرا اصرار داشت ؟ چرا ؟ این اصرار برای ادامه‌ی بازیش لازم بود یعنی ؟یا واقعا لرزش صدایش و نفس‌های تندش و آن حالت عصبی چهره‌اش فقط و فقط بخاطر سکوت و چهره ی غم‌آلود من بود؟! آنقدر سکوت کردم و در مقابل ضربه‌های آرامی که به صورتم زد جواب ندادم که سرم را به سینه‌اش فشرد و عطر تلخ و سرد مردانه‌اش را به کامم ریخت . _ نسیم یه چیزی بگو لامصب ...چت شده امروز..تو که صبح با زبون درازت می‌خواستی منو قیمه قیمه کنی ... آرایشت رو پاک کردم دلخور شدی ؟ آخه محیط کار جای آرایشه ؟ ...نسیم . نسیم حرفی برای گفتن نداشت .این دومین باری بود که حس کردم شکست خوردم . یکبار بعد از بهم خوردن خواستگاریم با بهنام و اینبار با شنیدن حرف‌های سایه . آهی کشیدم که رهایم کرد اما وحشی شد .عصبی شد و فریاد زد : _ روانی ...می‌برمت تیمارستان می‌اندازمت جلوی چهارتا دکتر تا یه دیوونه مثل تو رو درمان کنن... می‌ترسم آخرش منم مثل خودت کنی ...! اونقدر سکوتم کش آمد که به خانه رسیدیم و مادر را متعجب کردیم اما نه از دست باند پیچی شده‌ام ،از فریاد هومن : _ بیا دخترت‌ رو تحویل بگیر بابا...من زن دیوونه نمی‌خوام . _ چی شده باز ؟ شما که دیشب خوش و خرم توی استخر داد و قال می‌کردید...! وای دستت چی شده نسیم ؟! به جای من هومن جواب داد : _ همه زن دارن ،من هم زن دارم ،یه کر و کور و لال بهم دادید می‌گید این زنت ...به قرآن حوصلشو ندارما...ببین چه مرگشه که باز لال شده . مادر بانگرانی نگاهم کرد و من آهسته گریستم و لال شدن را ترجیح دادم به گفتن . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💕بارون متوقف ميشه شب ميگذره درد و رنج محو ميشه اما اميد هيچ وقت اونقدر گم نميشه كه نشه دوباره پيداش كرد دل هاتون پر از امید🌱 ☘شب خوش رفقای گل☘
848.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های مثبت و میل به نیکی و عشق ورزی در وجودمان است و جهنم مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های منفی و کینه ورزی وجودمان را می آلاید. خالق بهشت باشیم... صبح بخیر