8.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید جهاد مغنیه♥️
جوان دهه هفتادی ، وایسا کارت دارم ....
#پیشنهاددانلود📲
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
5.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شایداگࢪهنوزبودے، '
اࢪبعین . . . '
ڪࢪبلایمانقطعےمیشد! '🙃♥️
#اربعین
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت189
وارد آشپزخانه شدم و در حالیکه پیشبندم را میبستم گفتم :
_ببخشید خیلی دیر شده میدونم .
سایه نگاهم کرد و گفت:
_نه دیر نشده ...سوپ رو برات بار گذاشتم .
_واقعا!!
سرش رو تکان داد که از ذوق صورتش رو بوسیدم . یه دسته جعفریهای شسته شده را روی تخته گذاشت و گفت :
_این دیگه کار خودته ...ریز و ساتوری شده ،فقط مراقب باش که چاقوش خیلی تیزه .
_چشم .
چاقو رو دستم گرفتم و از ساقههای جعفری شروع کردم که سایه همراه با آه بلندی گفت :
_میگم تو که هم کم حرفی ، هم با همه حرف نمیزنی ، میتونم یه رازی رو بهت بگم ؟
نگاهم روی ساقههای جعفری بود که ریز ریز داشت از بین انگشتانم میریخت که گفت :
_قول بده به کسی نگی .
چپچپ نگاهش کردم که گفت :
_خیلی خب میدونم به کسی نمیگی ...محض تاکید گفتم .
مکثی کرد و گفت :
_من یه ازدواج ناموفق داشتم .
_واقعا!!
نگاهش کردم که گفت :
_آره...وقتی اینجا استخدام شدم از آقای رادمان خواستم که کسی متوجهی این موضوع نشه ...تنها کسی که میدونه فقط اونه ...همه فکر میکنن که من ازدواج کردم .
گوشم به او بود و نگاهم به ساقههای جعفری که ریز خرد میکردم که ادامه داد:
_من یه سری مشکلات شخصی داشتم ...واسه خونه و کار و اجاره و این حرفا ...
_خب!
_خب چون فقط آقای رادمان مشکلاتم رو میدونست ، از خودش کمک گرفتم و اون هم دریغ نکرد ...مشکل اجارهام رو با صحبت با صاحب خونهام ، همه رو خودش حل کرد....چند باری هم اومد خونمون واسه قرارداد اجارهام و این حرفا که صاحب خونه فکر کرد شوهرمه.
یه لحظه دلم ریخت .چراش رو نمیدونستم .
دستم شل شد و چاقو رو گذاشتم روی تخته و سرم چرخید سمتش .
داشت یه سینی لپه پاک میکرد که ادامه داد:
_من ...من...عاشقش شدم .
نفسم حبس شد و نگاهم روی صورتش خشک .
یه لحظه افکارم ،ته خط این حرفا را خواند. زیباییاش را لحاظ کردم .
چشمان درشت و مژههای بلندش را.
ابروان پهن و لبان قلوهای و درشتش را .
دلم بدجوری ریخت که طاقت سکوتش را نیاوردم و گفتم :
_خب .
_خب ... یه فکرایی توی سرمه می خوام یه کاری کنم .
چرخیدم سمتش و پرسیدم :
_چکار؟
همان موقع آقای کاملی از راه رسید و بادیدنم با اخم گفت :
_خانم افراز؟ سلام علیکم ... یه کم زود تشریف نیاوردید؟
_سلام، ببخشید، بله امروز دیر شد .
_پس لااقل الان به جای ایستادن ، اون سبزیها رو ساتوری خرد کنید .
_بله چشم .
و خودش ایستاد مقابلم تا مطمئن شود که سبزیها را خرد میکنم .
داشتم کارم را میکردم وحرصم را سر برگهای نازک جعفری خالی میکردم که کاملی از مقابلم رفت و من با حرص گفتم :
_خب بقیهاشرو بگو ؟
_قسم بخور به هیچ کس نمیگی .
قلبم به ضربان افتاد .تند و پرشدت .
_چرا؟!
_تو قسم بخور.
همراه نفس بلندی گفتم :
_قسم میخورم که به کسی نگم .
نگاهم را سمتش چرخاندم و یه لحظه دست از کار کشیدم و منتظر شدم که بگوید که اقای کاملی باز فریاد زد:
_خانم افراز...دیره...
_بله چشم .
ناچارا باز سرم را پایین گرفتم و عصبی گفتم :
_بگو دیگه.
داشتم با حرص و فشار جعفریها را خرد میکردم که گفت :
_بهش پیشنهاد دادم که با هم صیغه کنیم .
دیگر نفهمیدم چی شد .قلبم انگار از ضربان افتاد.شاید بخاطر ضرب چاقویی بود که دیدم یا ندیدم ،هرطوری که بود،دستم را به جای جعفریها برید.
فوری دستم را محکم گرفتم و با حرص گفتم :
_نه.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت190
سایه هنوز متوجهی من نشده بود که با نگاه عصبی چرخید سمتم :
_چرا؟ چرا نه؟
دستم رو محکم گرفته بودم که با خشم بهش گفتم :
_چرا خودتو کوچیک کردی با همچین پیشنهادی که بهش دادی .
ابرویی بالا انداخت و گفت :
_چرا فکر میکنی کوچیک شدم ؟! بهم گفت در موردش فکر میکنه .
حس کردم یخ زدم .اما عصبی سر سایه فریاد زدم :
_نباید اینکارو میکردی .
صدای آقای کاملی هم بلند شد :
_اونجا چه خبره .
سایه سرشرو جلو کشید و آهسته گفت :
_چرا ؟ نکنه واسه خودت میگی ؟ آره حتما همینه ... اون تو رو آورده اینجا، پس حتما میشناختت ، شایدم میخواستی خودت این پیشنهاد رو بهش بدی که من زودتر اقدام کردم .
نفسم تند شده بود و دندانهایم زیر فشار حرص فکم به درد اومده بود که آقای کاملی جلو آمد و گفت :
_چرا شما امروز درست کار نمیکنید ...چرا سبزیها هنوز تموم نشده !
انگار دلم نمیخواست آنروز لااقل آنروز حرف هیچ کسی را گوش کنم .
چرخیدم سمت آقای کاملی و گفتم :
_دستمو بریدم .
نگاه سایه هم رنگ عوض کرد.تازه نگاهش به دستم افتاد و آقای کاملی با اخم جلو آمد و گفت :
_دستت رو بردار ببینم .
دستم را برداشتم که خون جمع شدهی کف دستم سرازیر شد .
صدای هین تعجب سایه برخاست و کاملی سری با تاسف تکون داد و غر زد:
_خدابه خیر کنه انگار شما امروز نمیخواید واقعا کار کنید ...خانم جامی دستشو ببندید .
سایه رفت سمت جعبهی کمکهای اولیهی گوشهی آشپزخانه و من همراهش .
چند باند استریل برداشت و من نشستم روی صندلی تک گوشهی همان جعبهی کمکهای اولیه .
_پس حتما دوستش داری وگرنه دستتو نمیبریدی .
عصبی گفتم :
_آره اصلا منم دوستش دارم که چی حالا ؟ این زشتی کار تو رو توجیه نمیکنه.
_چرا فکر میکنی زشته ؟خودش گفته .
به جلو خم شدم و گفتم :
_واقعا گفت باید فکر کنه ؟
_خب نه به همین راحتی ...اولش گفت که همسرش توی همین هتله و نمیخواد که اون رو با اینکار ناراحت کنه .
نفسم با حرص و عصبانیت آمیخته شد :
_بیشعوریه واقعا.
_بیشعوریه ! اینکه فکر زنشه بیشعوره !
_بیشعوره که زن داره میخواد صیغه کنه .
سایه سرشو بالا آورد و درحالیکه گاز استریل رو روی دستم میفشرد گفت :
_اتفاقا من خیلی به زنش حسودی کردم میدونی چرا ؟
اخمی از تعجب توی صورتم نشست که ادامه داد:
_به من گفت که زنش رو دوست داره ولی هیچ گونه رابطه و ارتباطی باهم ندارن و شاید حالا حالاها هم نداشته باشند ... با من شرط کرده که هر وقت ازدواجشون قطعی شد ، بی دردسر از زندگیش برم بیرون ،اصلا انگار زنش زنیت بلد نیست .... حیف این مرد که پای زنش بسوزه ، میشه مگه زنی بلد نباشه شوهرشو پابند خودش کنه ؟!
روح و جانم داشت از تنم میرفت .
از ضعف بود،از بریدن دستم بود یا حرفهای سایه .
تکیه زدم به صندلی و چشمانمرو بستم .
_چی شدی تو ؟خوبی؟چرا رنگت پرید ؟
باز صدای آقای کاملی برخاست :
_خانم جامی ؟شما رفتی دستشو بخیه کنی یا ببندی .
_ببخشید ولی زخمش عمیقه ...فکر کنم بخیه بخواد.
تنم داشت سرد میشد ، گه گاهی از مرور حرفهای سایه در ذهنم ،که میگفت " عاشقش شدم " .
آقای کاملی گفت :
_خب اگه زخمش عمیقه ،بره درمونگاه دیگه ،واستاده اینجا که چی ..دیر اومده ،کار نکرده ،وقت ما رو هم گرفته.
سرم درد گرفته بود.دستم میسوخت و قلبم بیشتر از همه درد میکرد . ازجا برخاستم و گفتم :
_ببخشید باعث دردسرتون شدم .
پیشبندم رو باز کردم و رفتم سمت کمد، لباسهایم و کیفم را برداشتم و از پلهها بالا رفتم .
نه پاهایم به اختیارم بود نه اشکهایم .
کاش آنروز خواب مانده بودم و هرگز به آشپزخانه نمیرفتم با یه سر پر از افکار پریشان و قلبی که تیر میکشید ،رفتم سمت پذیرش .
خانم لطفی پشت رزویشن بود که گفتم :
_ببخشید من دستم بریده باید برم بخیه کنم ،لطفا به آقای رادمان بگید امروز برام مرخصی رد کنند.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
848.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای مثبت
و میل به نیکی
و عشق ورزی در وجودمان است
و جهنم مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای منفی
و کینه ورزی وجودمان را می آلاید.
خالق بهشت باشیم...
صبح بخیر
6.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نام:آقا❤️✨
شغل:...😏
#پیشنهاددانلود📲
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
13.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این نامه...
برسه به جامونده ها..📜💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
14.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺چقدر از اونهایی که آرزوی زندگی با شهدا رو تو دل دارن، تو واقعیت تحمل زندگی با شهدا رو هم دارن؟!
واقعیت زندگی یه شهید، گاهی کیلومترها از ایدهآلها و معیارهای آدمهایی که فانتزیشون داشتن همسری مثل شهداست دوره!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت191
" زنش زنیت بلد نیست... "
با من شرط کرده که هر وقت ازدواجشان قطعی شد ،من بی دردسر از زندگیش برم .
صدای سایه توی سرم اکو می شد .حالم دست خودم نبود .سوزش دستم و خونی که پس داده بود به پانسمان و گاز استریلها هم نمیتوانست حواسم را از حرفهایی که شنیدم پرت کند .
از هتل بیرون زده بودم ولی هنوز نمیدانستم دارم به کجا و کدام سمت میروم .
گاهی آهسته میگریستم و گاهی قدمهای سستم را روی زمین میکشیدم .
ضعف داشتم و سر درد.
توانم تحلیل رفت که نشستم لبهی یه پلهی یک خانه و به حال خودم ،آهسته گریستم .
حالا دیگر هیچ تردیدی نداشتم که چم شده ..من ...من دیوانه...شاید بهتر بود بگویم من احمق ...دوستش داشتم .
ولی او ...بخاطر پول بانکیام میخواست هر طور شده ازدواجمان را قطعی کند .
نمیدانم چقدر آنجا نشستم و به حال قلبی که تازه دستش پیشم رو شده بود میگریستم که صدای زنگ گوشیام برخاست .
خود نامردش بود!
دلم میخواست سرش فریاد بزنم اما برای اولین بار به قول هومن ،مغزم کار کرد:
_ نه نسیم... به روش نیار...باید ببینی چی میشه ...زود قضاوت نکن .
تماس را وصل کردم :
_ کدوم گوری رفتی ؟
جوابش رو ندادم که فریاد زد :
_ نسیم ..با توام ...واسه چی به من نگفتی دیوونه ؟
جوابش را باز هم ندادم :
_ الو ...نسیم ...لطفی و کاملی بهم گفتند چی شده ...کجایی الان ؟
حالا صدایش از فریاد پایینتر آمده بود و رگههایی از دلواپسی در خود داشت :
_ باز لال شد ...صدای نفست رو میشنوم ...میگم کجایی ؟
به زحمت گفتم :
_ نمیدونم ! حالم ...خوب نیست .
_ آخه احمق جان وقتی حالت خوب نیست واسه چی تنهایی رفتی ..الان از یکی بپرس بیام دنبالت.
یعنی این نگرانی هم بازیش بود!؟ با چشمانی اشکی دنبال عابر گشتم .
خانمی داشت از کنارم رد میشد که فوری گفتم :
_ ببخشید...حالم خوب نیست ،میشه آدرس اینجا رو به همسرم بدید.
خانم جوان گوشی را از من گرفت و من بیآنکه به صحبت او با هومن گوش کنم ، داشتم خودم را مواخذه میکردم که چرا گفتم "همسرم ..."!
_ بفرما عزیزم ...از من کاری برمیآد؟
_ نه...ممنون..
دست برد درون کیفش و یه آبنات برایم باز کرد و گفت :
_ تا شوهرت بیاد اینو بذار دهانت ،رنگت پریده.
خودش آبنبات را به دهانم گذاشت و رفت و من باز سرم را تکیهی دیوار کردم و با همان مغزی که انگار خونی در خود نداشت تا درست تحلیل و تجزیه کند ،به حرفهای سایه فکر کردم .
_ من ...عاشقش شدم .
و من هم ! عاشق کسی که شوهرم بود، شرعا شوهرم بود ولی نه قانونی .
شرعی شوهرم بود ولی هیچ رابطهای بین ما نبود جز همان اسم عقدی که به همراه خود یدک میکشیدیم .
اصلا از کجا، از کی اینطوری شدم ؟!
این سوال، مبهمترین سوالی
بود که قادر به پاسخش نبودم !
شاید از همان روزی که رگ دستم را زدم و نگرانم شد ... یا نه ...!
شاید از تلاشهایش برای باز شدن قفل زبانم .. یا نه ...!
از همان شبی که کلبه آتش گرفت و آغوشش را برایم باز کرد .. یا همان ...بوسههایی که چندی ازش نگذشته بود .
با اینحال از شنیدن حرفهای سایه سوختم .
طولی نکشید که آمد.جلوی پایم با کمی فاصله ایستاد :
_ نسیم !چته؟خوبی؟
خم شد و نگاهی به دستم که حالا پانسمانش خونی بود انداخت :
_ جانباز کردی خودتو! ... چرا گریه میکنی حالا ؟
چشمامو بستم و بیاختیار باز گریستم که با پوزخند گفت :
_ نترس انگشتت رو پیوند میزنن .
کمکم کرد تا برخیزم و مرا تا کنار ماشین برد .
سوار ماشین شدم و براه افتاد .
من سکوت محض بودم و او پرسش :
_ چیه ؟چرا گریه می کنی ؟درد داری ؟الان میرسیم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت192
بخیه زدنهای پرستار بهانهی خوبی بود برای گریستن .
پرستار هم متعجب شد :
_ بیحسش کردم واسه چی گریه میکنی ؟
_ از درد نیست ،حالم خرابه .
متعجب یه نگاه به من انداخت و به کارش ادامه داد.
دستم که بخیه شد از تخت درمانگاه پایین آمدم و از اتاق مخصوص خارج شدم .
هومن همان کنار در بود که با دیدنم شانه به شانهام آمد:
_ خوبی؟
جوابش رو ندادم که بازویم را گرفت و مرا نگه داشت :
_ چرا لال شدی باز؟ میگم خوبی الان ؟
از نگاه کردن به چشمانش طفره رفتم و گفتم ؟
_ آره.
بازویم را رها نکرد تا خود ماشین همراهم آمد.
نپرسیدم کجا میریم و نه پرسید به هتل برگردد یا نه ، اما او دایما داشت حرف میزد :
_ اینا اثر کم خوابیه حتما...خواب بودی که دستتو بریدی ؟...آره دیگه ...حالا دیدی دود بیداری دیشب تو چشم کی رفت ؟
وقتی جوابم را فقط سکوت دید دست دراز کرد سمت چانهام و سرم را چرخاند سمت خودش :
_ چرا حرف نمیزنی؟ فشارت پایینه ؟
سعی داشتم نگاهش نکنم که باز گفت :
_ چرا از چشمام فرار میکنی ؟...منو ببین ....با توام .
عصبی سرم را عقب کشیدم و سرم را چرخاندم سمت پنجره و او طلبکارانه عصبی شد :
_ اینم دستمزد من ...بیا خوبی کن ...چته تو ؟ به جای تشکرته ؟! باز لوس بشی ،لال بشی ،میزنم به سیم آخرا.
سیم آخرش حتما همان عقد موقت با سایه بود.
آهی کشیدم که گوشهی خیابان نگه داشت .
فکر کردم میخواهد داروهای دستم را بگیرد که دست سالمم را کشید و مجبورم کرد که نیم تنهام را سمت صندلیش کج کنم .
شانههایم را با دو دست گرفت .
_ نسیم ....با من حرف بزن ...میگم چته ...این حالت طبیعی نیست ... درد داری ؟ فشارت افتاده ؟ ترسیدی ؟یه چیزی بگو لامصب .
با فرار نگاهش و آن صورتی که رنگ غم به آن پاشیده شده بود،عصبی اش کردم .
_ میزنم توی گوشتا ..چته خب ؟
و بعد آهسته توی صورتم زد:
_ های ..کر و لال شدی چرا ؟میگم چته ؟
چرا اصرار داشت ؟ چرا ؟ این اصرار برای ادامهی بازیش لازم بود یعنی ؟یا واقعا لرزش صدایش و نفسهای تندش و آن حالت عصبی چهرهاش فقط و فقط بخاطر سکوت و چهره ی غمآلود من بود؟! آنقدر سکوت کردم و در مقابل ضربههای آرامی که به صورتم زد جواب ندادم که سرم را به سینهاش فشرد و عطر تلخ و سرد مردانهاش را به کامم ریخت .
_ نسیم یه چیزی بگو لامصب ...چت شده امروز..تو که صبح با زبون درازت میخواستی منو قیمه قیمه کنی ... آرایشت رو پاک کردم دلخور شدی ؟ آخه محیط کار جای آرایشه ؟ ...نسیم .
نسیم حرفی برای گفتن نداشت .این دومین باری بود که حس کردم شکست خوردم .
یکبار بعد از بهم خوردن خواستگاریم با بهنام و اینبار با شنیدن حرفهای سایه .
آهی کشیدم که رهایم کرد اما وحشی شد .عصبی شد و فریاد زد :
_ روانی ...میبرمت تیمارستان میاندازمت جلوی چهارتا دکتر تا یه دیوونه مثل تو رو درمان کنن...
میترسم آخرش منم مثل خودت کنی ...!
اونقدر سکوتم کش آمد که به خانه رسیدیم و مادر را متعجب کردیم اما نه از دست باند پیچی شدهام ،از فریاد هومن :
_ بیا دخترت رو تحویل بگیر بابا...من زن دیوونه نمیخوام .
_ چی شده باز ؟ شما که دیشب خوش و خرم توی استخر داد و قال میکردید...!
وای دستت چی شده نسیم ؟!
به جای من هومن جواب داد :
_ همه زن دارن ،من هم زن دارم ،یه کر و کور و لال بهم دادید میگید این زنت ...به قرآن حوصلشو ندارما...ببین چه مرگشه که باز لال شده .
مادر بانگرانی نگاهم کرد و من آهسته گریستم و لال شدن را ترجیح دادم به گفتن .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
848.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای مثبت
و میل به نیکی
و عشق ورزی در وجودمان است
و جهنم مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای منفی
و کینه ورزی وجودمان را می آلاید.
خالق بهشت باشیم...
صبح بخیر