eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _کی به هوش میاد دکتر؟ من نپرسیدم. اما سوال من هم بود. آقای صفری پرسید و دکتر جواب داد: _بذارید فعلا بخوابه.... براش بهتره... دردش کمتر می شه این جوری.... امروز از جاش تکون نخوره بهتره.... تو داروهاش مُسکن هم نوشتم.... بلدید بزنید آمپول؟ _همه سکوت کردند و من گفتم : _من بلدم.... _خوبه.... براش بزن.... سِرُم هم می تونی بزنی؟ _نه.... _ولش کن... خودم میام براش می زنم.... فقط اول برید داروهاشو بگیرید. _ارسلان.... بیا برو داروها رو بگیر. و پسر جوان آقای صفری جلو آمد تا نسخه را از دکتر بگیرد. _احتمالا داروخانه می پرسه واسه چی این داروها رو نوشته.... بگو مادرم دستشو بدجوری با چاقو بریده، بخیه خورده، عفونت کرده. _چشم دکتر. _می مونم تا برگردی، داروهاشو ببینم. _آقای دکتر خیلی زحمت کشیدید.... چقدر دستمزد شما می شه؟ _این چه حرفیه آقای صفری.... ما همسایه ایم.... تو عالم همسایگی، وقت واسه جبران هست. _شما لطف دارید دکتر.... منتظر شدیم و دارو ها آمد. دکتر سِرُمی به دست یوسف وصل کرد و آمپولی داخل سِرُم زد و پرسید : _ازت پرسیدن داروها رو واسه چی می خوای؟ ارسلان پسر آقای صفری، نگاهی به دکتر انداخت و جواب داد : _نه.... داروخونه خیلی شلوغ بود... کسی چیزی نپرسید. _خب خدا رو شکر.... بهتر..... اینم سِرُم و آمپولش.... بذارید بخوابه.... حالش خوبه نگرانش نباشید. دکتر رفت و من نشستم بالای سر آقا یوسف. چشمانش را آسوده بسته بود و در خواب عمیقی بود. نفس عمیقی کشیدم و رو به خانم صفری که داشت مرا نگاه می کرد، گفتم : _ممنونم واسه زحماتتون. _کاری نکردیم.... نگرانش نباش... شوهرت خوب می شه. جا خوردم.! اما دلیل و مدرک نیاوردم و تنها سکوت کردم. 🥀☘ 🥀🥀📜 🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀📜 🥀🥀🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀📜 🥀🥀🥀☘ 🥀🥀📜 🥀☘
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 همان جا، کنار بستر آقا یوسف، نشسته بودم. شاید آخرای سِرُم بود که چشم گشود. با خوشحالی که دست خودم نبود گفتم: _بیدار شدید؟ چشمانش سمتم چرخید و بعد از نگاه گذرایی با صدایی خش دار گفت : _تشنه شدم... خیلی. نگاهم رفت سمت لبان خشکش. _سِرُم زدید .... _آب می خوام.... برخاستم و از اتاق بیرون رفتم که خانم صفری مرا جلوی در اتاق دید. _چیزی می خواستی عزیزم؟ _یه لیوان آب می تونم براش ببرم؟ _بله..... من میارم تو برو... ولی فکر کنم زیاد نباید آب بخوره. من همان جا کنار چهارچوب در اتاق ایستادم و خانم صفری برایم یک لیوان آب آورد. با لیوان آب برگشتم به اتاق. یوسف نیم خیز شد تا بتواند کمی آب بخورد. دستش را دراز کرد که لیوان را کمی عقب کشیدم و گفتم: _زیاد نباید آب بخورید.... لیوان را سمتش گرفتم و که دست دراز کرد و لیوان را گرفت. چنان عطشی داشت که حرفم را از یاد برد و لیوان را بلند کرد تا سر بکشد که فوری لیوان را از دستش کشیدم. _نه.... فکر کنم یه امروز بهتره یه کم کمتر آب بخورید. نگاهش ثانيه ای در چشمانم ماند. سرش را تکیه به بالشت زد و در حالی که سعی می کرد بی تکان دادن دستش، کمی روی تشک جا به جا شود گفت : _یه زنگ به خونه بزنید.... الان همه نگران شدن.... _خطرناک نیست؟.... خط ها کنترل نمی شه؟ _شما زنگ بزن بگو مامان جان، ما خونه ی خاله ایم خیالت راحت و بعد قطع کن.... مادرم می دونه این جمله یعنی چی. باورم نمی شد که حتی برای چنین موقعیت هایی هم رمز داشتند! ناچار شدم برای رفع نگرانی هم که شده زنگ بزنم و همان یک جمله را بگویم. 🥀☘ 🥀🥀🔅 🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀🔅 🥀🥀🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀🔅 🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🔅 🥀☘
🤫 بی اعصاب بودن افتخاره که تویِ بیو مینویسید بی اعصاب؟! نخیر جانم.. برایِ شیعه امیرالمونین ننگِ.. ننگ! مومن باید خوش اخلاق باشه! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
ا•┈┈┈•✿🌹❁🌹✿•┈┈┈• {گر بماند نزد حق یک روز از عمر جهان🌏 طالب خون خدا،صاحب زمان خواهد رسید} 🌹یٰا صٰاحِبَ الزَّمانِ أغِثْنِی🤲 🌹یٰا اَبٰا صٰالِحَ المَهدٖی أَدرِکْنِی🤲 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 ما ناخواسته، آن شب در خانه ی آقای صفری ماندگار شدیم. خانم صفری یک پیاله کاچی برای آقا یوسف درست کرد و من چون دیدم او نمی تواند با یک دستی که وبال گردن شده هم کاسه را بگیرد و هم قاشق به دهان بگذارد، نشستم کنار بستر او و کاسه ی کاچی را گرفتم و گفتم : _ببخشید که حرف گوش نکردن من، باعث این دردسر شد. _لازم نیست هی تکرار کنید فرشته خانم.... فقط از این به بعد، لطفا حرفم رو گوش کنید. تا اولین قاشق را بلند کردم سمت او گفت : _خودم می تونم.... _مطمئنید؟ _آره.... خودم می تونم. کاسه را زمین گذاشتم که آقای صفری که انگار این صحنه را دیده بود گفت : _بذار خانومت بهت غذا بده.... دستت یه امشب نباید اصلا تکون بخوره.... نگاه ریزی به آقا یوسف انداختم. این اشتباه که من و او را زن و شوهر فرض کرده بودند، کمی برای هردویمان سخت بود که گفت: _نه مشکلی ندارم.... حالم خوبه. _چقدر لجبازی می کنی پسر!.... خانوم شما به حرفش گوش نده.... این زخمش خونریزی می کنه باز.... و این طور شد که باز کاسه ی کاچی را برداشتم و در مقابل اصرار های آقا یوسف، مبنی بر اینکه بگذارم خودش کاچی را بخورد، کوتاه نیامدم. سختش بود. معذب بود. و من بیشتر. اما مدام به این فکر می کردم که من باعث و بانی این اتفاق بوده ام. آن شب با شرمندگی و خجالتی وصف ناپذیر مجبور شدیم در خانه ی آقای صفری بمانیم. من و خانم آقای صفری در یکی از اتاق ها، آقا یوسف در پذیرایی و آقای صفری و پسرش در اتاق طبقه ی دوم خانه. فردای آن روز، حال آقا یوسف بهتر بود. آن قدر که توانست یکی از پیراهن های آقای صفری را بپوشد و دستش را کمی با درد اما، تکان دهد. با تشکر از زحمات آقای صفری، فردای آن روز از خانه ی اقای صفری بیرون آمدیم. پشت سر یوسف راه می رفتم که برگشت سمت من و گفت : 🥀☘ 🥀🥀⚜ 🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀⚜ 🥀🥀🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀⚜ 🥀🥀🥀☘ 🥀🥀⚜ 🥀☘
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _می شه کنار من راه برید؟.... می خوام اگه تحت تعقیب باشیم، فکر کنن ما..... و نتوانست بگوید. اما من منظورش را گرفتم. _چشم.... شانه به شانه اش قدم بر می داشتم که پرسیدم: _امروز حالتون بهتره؟ ... _الهی شکر... شما رو می رسونم خونه و خودم و میرم مسجد. نگاهم فوری سمتش چرخید. _نه... امروز نرید.... دستتون هنوز ممکنه خونریزی کنه. _نه مشکلی ندارم. با حرص گفتم : _شما به من می گید لجباز؟!.... شما که لجبازترید؟!.... بعد از من می خواید لجبازی نکنم؟! لبخند کمرنگی زد. _باشه.... به خاطر شما امروزم استراحت می کنم.... خوبه؟!.... شما چی؟!.... به خاطر من دیگه مسجد نیاید... باشه؟ چه قول سختی! من می خواستم باز هم بروم و در اجتماعات آنها شرکت کنم. سکوتم که طولانی شد خودش به جایم جواب داد: _آهان... پس شما نمی خوای قبول کنی که نیای؟ _بهتون قول میدم دیگه دردسر درست نکنم. عصبانی شد. _فرشته خانم! _همین دفعه اجازه بدید لطفا.... خواهش می کنم. سکوت کرده بود و باز اخم هایش اجازه ی اصرار بیشتر را به من نمی داد. تا خود خانه سکوت کردم. او هم اخم هایش را حفظ کرد. همین که زنگ در خانه را زد و چندی بعد یونس در را باز کرد، صدایش در کل خانه پیچید. _مامان! و با آن فریاد یونس، نه تنها خاله اقدس، بلکه خاله طیبه هم سراسیمه سمت حیاط آمد. _وای خدا.... یوسف!..... کجا بودی تو؟! خون جیگر شدم..... گفتم دستگیر شدی شاید.... حالت خوبه حالا؟! _خوبم.... تیر خورده بود تو بازوم.... و همان جمله ی یوسف واکنش خاله اقدس را به دنبال داشت و نگذاشت ادامه بدهد. _خدا مرگم..... تیر خوردی!!..... 🥀☘ 🥀🥀🔰 🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀🔰 🥀🥀🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀🔰 🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🔰 🥀☘
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 آقا یوسف انگشت اشاره اش را جلوی بینی اش گذاشت و به نشانه ی سکوت گفت : _هیس.... یواش تر مادر جان..... چیزی نیست.... بازوم تیر خورد. _خاک به سرم.... ببینم. و تا اقدس خانم جلو آمد آقا یوسف گفت : _چی رو ببینی مادر من.... بستم زخمو.... دیروز یه دکتر پیدا کردیم تیر رو در آورد. یونس با اخمی پرسید : _چطور اعتماد کردی آخه؟! _ناچار بودم.... مامورا دنبال ما افتادن.... باز خدا رو شکر توی اون شلوغی، من فرشته خانم رو دیدم.... ما با هم بودیم.... مامورا که دنبال ما اومدن.... من تیر خوردم.... از راه یه خونه از دست مامورا فرار کردیم و رفتیم پشت بام تا از پشت بام خونه ها فرار کنیم که دیگه نفهمیدم چی شد.... خونریزی دستم زیاد بود.... از حال رفتم..... باز خدا رو شکر صاحب اون خونه، به ما جا داد و برامون دکتر خبر کرد و.... و یونس باز با همان اخم محکم گفت : _شاید نقشه بوده!.... شاید خواستن برگردی خونه تا همه مون رو باهم بگیرن. _نه.... فکر نکنم.... یونس عصبی گفت : _چرا... به اینم فکر کن یوسف.... اینجا نمونیم.... بریم.... باید بریم. یوسف بازوی یونس را محکم گرفت و او را مقابل خودش نگه داشت. _گوش کن یونس..... اگه دنبال ما بودن الان ریخته بودن تو خونه..... می گم تحت تعقیب نیستیم. و یونس با حرص بازویش را کشید. _چی نیستیم؟!.... من بهت نگفتم پارچه ها رو نده فرشته خانم.... نگفتم ایشونو وارد بازی سیاسی ما نکن.... چرا حرف گوش نمیدی یوسف! فوری سر به زیر و خجالت زده گفتم: _تقصیر من شد.... آقا یوسف گفت نیام مسجد ولی من گوش ندادم و از دست خاله طیبه فرار کردم و اومدم مسجد تا با خانوما برم تظاهرات..... بعدشم.... با تیر اندازی مامورا فرار کردم که آقا یوسف منو دید..... و همان جای صحبت‌های من بود که خاله طیبه جلو آمد و محکم توی گوشم زد. و صدای یونس و یوسف باهم بلند شد. _اِ..... خاله طیبه! 🥀☘ 🥀🥀🎶 🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀🎶 🥀🥀🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀🎶 🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🎶 🥀☘