من
کجای این تنهایی
کجای این دلتنگی که برسم
می آیی..؟!
🍃🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
برررررف😍
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
زمستـان سـرد، قهـوه گـرم
چه ترکیبی از این رویـایی تـر...😋😋😋
وااالا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
.
نظری کن،
که به جان آمدم ازدلتنگی
گذری کن، که خیالی شدم از تنهایی...❣
#شببــخیرجانــا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_409
یوسف از همان روز تا مراسم سالگرد یونس تهران ماند.
کلی به خاله اقدس کمک کرد و قالی شست و خانه را تمیز کرد و حتی شیشه های طبقه ی دوم را پاک کرد و گرد و غبارش را گرفت.
خاله طیبه هم از خاله اقدس اجازه گرفت تا کم کم وسایلم را بیاورد و بچیند.
اما قبل از چیدمان، یک روز یوسف دنبالم آمد.
تا وقتی می دانستم یوسف هنوز هست و به پایگاه بر نگشته است، هر کسی زنگ در خانه را می زد، من اولین نفر بودم که در را باز می کردم.
و آن روز هم همین طور شد.
وقتی دویدم سمت در و باز بی چادر و روسری پرسیدم :
_کیه؟
یوسف جواب داد:
_منم.
در را که باز کردم باز نگاهش روی موهای بافته شده ام نشست.
_یه چادر سرت کن میای سمت در.
_می پرسم... اگه تو نباشی در رو باز نمی کنم.
لبخند کجی زد و گفت :
_الان برو چادرت رو سر کن بیا کارت دارم.
_چکار داری؟
لبخندش به خنده تبدیل شد.
_نپرس برو... برو دیگه.
مجبورم کرد تا چادر سر کنم. با چادر سفید گل گلی ام برگشتم که از حیاط بیرون رفت و در خانه شان را برایم گشود.
وارد شدم و او دستم را گرفت.
از همانجا فهمیدم می خواهد مرا سمت طبقه ی دوم ببرد.
به همین خاطر چشم بستم تا غافلگیر شوم.
چشم بسته، دست در دستش از راهروی خانه ی خاله اقدس گذشتم و از پله ها بالا رفتم و پشت در شیشه ای طبقه ی دوم رسیدم.
_چشمام رو باز کنم یوسف؟
_نه هنوز....
در نيمه شیشه ای طبقه ی دوم با صدای خشکی باز شد.
بوی رنگ هنوز هم در فضای خانه بود انگار.
_چشماتو باز کن....
و چشم گشودم.... قشنگ شده بود. کل دیوارهای خانه از نیمه به سمت پایین، مغز پسته ای روشن بود و از نیمه به سمت بالا سفید.
تر تمیز شده بود و زیبا.
خانه ی کوچک ما که تنها یک اتاق بزرگ داشت و یک حیاط خلوت و نور گیر که شده بود آشپزخانه!
اما زیبا بود.... سادگی قشنگی داشت که دوست داشتم.
_خیلی خوب شده...
همین یک جمله را که گفتم، متوجه ی گرفتگی صدایم شدم این اولین علامت و واکنش سریع بدنم به بوی رنگی بود که هنوز در خانه جا مانده بود!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻درود بر تو دوستم ، روزت بخیر🌻
💚💛وقتی ناراحتی،
💛💚ميگن خدا اون بالا هست
💚💛وقتی نااميدی،
💛💚ميگن اميدت به خدا باشه
💚💛وقتی مسافری،
💛💚ميگن خدا پشت و پناهت
💚💛وقتی مظلوم واقع باشی،
💛💚ميگن خدا جای حق نشسته
💚💛وقتی گرفتاری، ميگن
💛💚خدا همه چيو درست ميکنه
💚💛وقتی هدفی تو دلت داری
💛💚ميگن از تو حرکت از خدا برکت
💚💛پس وقتی خدا حواسش به همه
💛💚و همه چی هست، ديگه غصه چرا
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_410
یوسف هم متوجه ی صدایم شد.
_وای فرشته!.... هنوز خونه بوی رنگ می ده!... اسپری ات رو آوردی؟
و آن لحظه بود که نگاهی به جیب های خالی ام انداختم و با همان صدای گرفته جواب دادم:
_نه.....
و یوسف فوری درهای شیشه ای و بزرگ رو به بالکن را برایم باز کرد.
_بیا اینجا نفس بگیر من الان می رم برات میارم.
_خوبم... لازم نیست.
_حرف نزن... نفست می گیره... زودی بر می گردم.
من کنار در باز بالکن ایستادم و دیدم یوسف چگونه از حیاط گذشت و با آن زانوی صدمه دیده اش، لنگان لنگان از در حیاط گذشت.
نگاهم سمت خانه برگشت.... خانه ی نقلی و قشنگی داشتیم.
می دانستم که خاطره های خوشی را در آن خانه تجربه خواهم کرد.
نفس هایم با همان بوی کم رنگ کمی گرفت اما یوسف فوری اسپری ام را برایم آورد.
تا اسپری را به من رساند، زیر نگاه نگرانش، چند پاف اسپری را زدم و گفتم :
_خوبم....
لبخندش را روی لبانش کشید و نگرانی اش را پوشاند.
_همیشه خوب باش.
از حرفش من هم لبخند زدم و گفتم :
_حالا چی رو کجا بچینیم؟
با دست به در ورودی اشاره کردم و گفتم :
_اونجا رختخواب ها رو می چینیم.
و یوسف با تعجب پرسید :
_جلوی در ورودی!
_فاصله داره.... یه فرو رفتگی داره به همون عرض اگه رختخواب ها رو بچینیم خوب می شه.
_چشم فرمانده....
خندیدم از حرفش که گفت:
_من فرمانده پایگاه... شما فرمانده خونه.
و باز ادامه دادم.
_پشتی ها رو هم این طرف می ذاریم.... تلویزیون رو هم می ذاریم اونجا کنار درهای نورگیر، اون کنج.
_عالی... حرف نداره فرمانده.
باز خندیدم که نفسم باز کمی گرفت. مجبور شدم یک پاف دیگر از اسپری ام را بزنم که یوسف گفت :
_خب دیگه فرمانده، تا بوی رنگ حالتو از این بدتر نکرده، بریم.
درهای بالکن را باز گذاشت تا باز هم بوی رنگ برود و همراه هم از خانه ی خالی مان بیرون زدیم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_411
از فردای همان روز خاله طیبه هر روز مقداری از وسایلم را با کمک خود یوسف آورد.
فرش ها را پهن کردند... قالی آشپزخانه را انداختند. قابلمه ها و بشقاب های ملامین را چیدند.
اجاق خوراک پزی ام را در آشپزخانه گذاشتند..... پشتی ها، رختخواب ها، پرده های تور توری سفید رنگ شیشه ی بالکن را زدند و خلاصه خانه آماده شد.
هر روز یوسف در بالکن را باز می کرد که تا شب بوی رنگ برود و شبها در را می بست.
یوسف حتی چند گلدان حُسن یوسف هم برای روی بالکن گرفت.
به شوخی به او گفتم:
_ یه یوسف داریم دیگه چرا گلدون خریدی؟
_یوسف باشه ولی حُسن یوسف نباشه؟!
همه چی تکمیل شد.
در خانه را خاله اقدس قفل کرد و کلیدش را به یوسف داد.
و روزهای آخر شهریور سال 60 به همین سادگی گذشت.
و سالگرد یونس رسید.
با آنکه من و یوسف نامزد بودیم....
با آنکه حتی قرار و تاریخ مراسم مان مشخص شده بود.....
با آنکه حتی جهيزيه را هم چیده بودیم....
اما دلم شور افتاد.... دوباره یادم آمد که چطور مراسم من و یونس به عزا تبدیل شد. دلم نمی خواست افسرده و غمگین باشم اما شدم.
از همان روز اول که دیس حلوا و خرمای سالگرد یونس را آماده می کردم.
پای همان تزئین دیس خرما.... کنار همان دانه به دانه ی خرمایی که باید می چیدم درون دیس....
وقتی فکرم باز درگیر خاطرات شد....
وقتی باز یادم آمد که یونس رفت تا زود برگردد و برنگشت!
وقتی یادم آمد که یوسف گفته بود که بعد از سالگرد یونس به پایگاه می رود تا چند روز مانده به تاریخ مراسم....
وقتی همه ی این ها یادم آمد.... یک وقت متوجه شدم که دیگر نفسم بالا نمی آید!
هر قدر اسپری زدم.... هر قدر نفس عمیق کشیدم.... نه.... چیزی وسط سینه ام، راه تنفسم را گرفته بود.
تنها دست بلند کردم و به زحمت برای خاله طیبه که می خواست وسایلی برای آشپزی به حیاط ببرد، دست تکان دادم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻درود بر تو دوستم ، روزت بخیر🌻
💚💛وقتی ناراحتی،
💛💚ميگن خدا اون بالا هست
💚💛وقتی نااميدی،
💛💚ميگن اميدت به خدا باشه
💚💛وقتی مسافری،
💛💚ميگن خدا پشت و پناهت
💚💛وقتی مظلوم واقع باشی،
💛💚ميگن خدا جای حق نشسته
💚💛وقتی گرفتاری، ميگن
💛💚خدا همه چيو درست ميکنه
💚💛وقتی هدفی تو دلت داری
💛💚ميگن از تو حرکت از خدا برکت
💚💛پس وقتی خدا حواسش به همه
💛💚و همه چی هست، ديگه غصه چرا
ازبچگییادمدادندجاهایشلوغ
بایدچادرمادررامحکمترگرفتتاگمنشد..
حضرتمآدر!
اینروزهاکهبازاردنیا،شلوغترازهمیشه
شده،
بایدچادرترامحکمترازهمیشهبگیرم.
اینروزهاکهطوفانبلا،تندنیارا
میلرزاند..
مندلمرابهمحبتشماگرممیکنم،
میدانمهرکسکهتورادوستدارد،زیرچادر
محبتتدرامانخداست..!:)
#الحمداللهکهمادرمی
#فاطمیه💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
••🥀🖤••
➕هرگاه به هر امامی سلام دهيد
خود آن امام جواب سلامتان را ميدهد.
ولی اگر کسی به حضرت مادر سلام دهد:
«همهی امامان جواب ميدهند...💔😔»
•السلامعلیڪیافاطمھالزهرا✋🏻🖤
#فاطمیه🏴
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
تو زمین خوردی علی افتاد از پا ناگهان
جان حیدر راه اگر دارد بمانی، پس بمان💔😔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
1_2449065202.mp3
3.36M
الهی بمیرم این روزا تب داره مادر
الهی بمیرم این شبا تا صبح بیداره مادر
درد داره اما لبخند میزنه
خیلی به فکر فردای منه مادره دیگه
دنیای من مادرمه
فاطمه مادرمه 🥀
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
12.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دنیام فاطمه … من تنهام فاطمه✨💔
#فاطمیه🖤
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓ سوال دهه هشتادیا ❓
🤔 گریه و عزاداری حضرت زهرا چه خاصیتی داره؟
🤔 چه فایده ای برای دنیای امروز ما داره؟
و کلی سوال دیگه دهه هشتادیا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
دےماهعجیب
بوےحاجقاسمرومیده💔..!↷
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السݪامعلیڪیااباعبدالله💚
▪️ کاشکی به دادم برسی
نذار بگیره تو دلم، جایِ حسینت رو کسی ...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻درود بر تو دوستم ، روزت بخیر🌻
💚💛وقتی ناراحتی،
💛💚ميگن خدا اون بالا هست
💚💛وقتی نااميدی،
💛💚ميگن اميدت به خدا باشه
💚💛وقتی مسافری،
💛💚ميگن خدا پشت و پناهت
💚💛وقتی مظلوم واقع باشی،
💛💚ميگن خدا جای حق نشسته
💚💛وقتی گرفتاری، ميگن
💛💚خدا همه چيو درست ميکنه
💚💛وقتی هدفی تو دلت داری
💛💚ميگن از تو حرکت از خدا برکت
💚💛پس وقتی خدا حواسش به همه
💛💚و همه چی هست، ديگه غصه چرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حاج قاسم گفت هرجا دختر بدحجاب دیدی، تو برو سراغ بدحجاب؛ اون دختره بدحجابه که پناه نداره، تو پناه بیپناهها باش
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝