eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـعدا؟ بـعدا وجود نداره بـعدا چای سرد میشه بـعدا آدم پیر میشه بـعدا زندگی تموم میشه و آدم حسرت اینو میخوره که کاری و که قبلأ میتونست بکنه انجام نداده پس خیابان را با عشق قدم بزنید شمـا هـرگز به سن و سـالِ الانتان بـرنمی‌گردید ‌‌‌‌‌‌درود بر شما بفرمایید صبحانه عزیزان😊🍳 ‌‌‌‌‌
از شیخ هادی نجم آبادی پرسیدند: آیا در اسلام حرام است؟ جواب داد: آن موسیقی حرام است که ازصدای کشیده شدن کفگیر بر ته دیگ پلو همسایه غنی برخيزد و به گوش اطفال گرسنه همسایه فقیر برسد... ↳|╔═════ ೋღ ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 دو هفته از رفتن یوسف گذشت. هفته ی اول چند باری زنگ زد اما هفته ی دوم، دیگر خبری نشد. آبان رو به اتمام بود و من حالم بد. بی قرار یوسف بودم و همه این را فهمیده بودند. و در همان دو هفته نبود یوسف، یکبار هم به خاطر پخش آژیر قرمز، رفتن به زیرزمینی و کمی اضطراب، نفسم بدجوری گرفت. اسپری ام را هم جا گذاشته بودم و در همان چند دقیقه ای که در زیرزمین ماندیم، حالم بد شد. آنقدر که کف زیر زمین افتادم و خاله اقدس با آن پادردش مجبور شد برایم اسپری ها را بیاورد و تاخیر در زدن اسپری ها و هوای گرفته ی زیر زمین و اضطراب ناشی از آژیر خطر، حالم را چنان بد کرد که نیاز به اکسیژن پیدا کردم. و کپسول اکسیژن هنوز خانه ی خاله طیبه بود. با یه وضعی همراه خاله اقدس به خانه ی خاله طیبه رفتم و خاله طیبه را هم نگران کردم. تا در خانه اش را باز کرد و مرا با آن حال خراب دید، ترسید. _وای خدای من!.... فرشته!.... چی شده؟ و خاله اقدس به جای من توضیح داد : _کمک کن طیبه جان..... ترسید به خاطر بمباران... اسپریش رو جا گذاشت، حالش بد شد. خاله به خاطر حالم تشکی پهن کرد و من زیر اکسیژن دراز کشیدم. در همان حال خراب هم با خودم فکر کردم اگر یوسف بود حتما اسپری هایم را می آورد... حتما کپسول اکسیژن را زودتر از آن به خانه ی خودمان می آورد و شاید خیلی از همین حتمنی های دیگر.... و یک لحظه با خودم گفتم؛ کاش بود و حالم را می دید. شاید همان لحظه مرغ آمین در آسمان آمین گفت که یک ساعت بعد، وقتی هنوز زیر اکسیژن بودم و نفسم هنوز سر راست نشده بود، و خاله طیبه داشت به خاله اقدس اصرار می کرد که شب او هم کنارم بماند، صدای زنگ در برخاست. _کیه این وقت شب؟ خاله اقدس پرسيد و خاله طیبه گفت : _شاید فهیمه باشه.... گاهی اوقات یه قابلمه غذایی چیزی میاره.... میرم ببینم کیه. و رفت. نگاه خاله اقدس سمتم آمد. _بهتر شدی فرشته جان؟ با صدایی گرفته، به زحمت گفتم: _آره.... اما نبودم.... بهتر نبودم چون تاخیر در زدن اسپری‌هایم بدجوری ریه‌هایم را تحریک کرده بود. حالا مگر نفسم بالا می‌آمد. حتی با ماسک اکسیژن هم نفس نمی توانستم بکشم. و ناگهان با صدای خاله طیبه از همه ی فکر و خیالاتی که در سرم بود، بیرون آمدم. _مُشتُلُق بده فرشته.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
💢 توصیف خارق العاده دنیا از زبان امام علی (ع) 🌹بیشترین ضربه هارو خوبترین آدمها میخورند، برای خوبیهاتون حد تعیین کنید و هر کس را به اندازه لیاقتش بها دهید نه به اندازه مرامتان. 🌹زندگی کردن با مردم این دنیا همچون دویدن در گله اسب است ! تا میتازی با تو میتازند ؛ زمین که خوردی ؛ آنهایی که جلوتر بودند ؛ هرگز برای تو به عقب باز نمیگردند ! و آنهایی که عقب بودند ؛ به داغ روزهایی که میتاختی تو را لگد مال خواهند کرد ! 🌹در عجبم از مردمی که بدنبال دنيايی هستند که روز به روز از آن دورتر ميشوند ؛ و غافلند از آخرتی که روز به روز به آن نزديکتر ميشوند. ➥╔═════ ೋღ ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 صدای خاله از راهروی خانه آمد و قبل از اینکه من بپرسم برای چی، یوسف در چهارچوب در ورودی ظاهر شد. نگاهش بین من و مادرش چرخید. _چی شده؟! هم من و هم خاله اقدس شوکه شدیم. توقع آمدن یوسف را آن هم بعد از آن بمباران و آژیر خطر نداشتیم! خاله اقدس برخاست و یوسف را در آغوش گرفت. _آخ قربونت برم کجایی تو آخه؟.... دو هفته است رفتی، چرا زنگ نزدی؟ و من هم بی دلیل گریه ام گرفت! و یوسف که هنوز شوکه بود که دقیقا چه اتفاقی افتاده، نگاهش به من افتاد. _فرشته چی شده؟! و خاله طیبه جوابش را داد: _آژیر خطر زدن، یادش رفته اسپری هاشو برداره... هول هولکی رفتن زیر زمین اونجا نفسش گرفته چون اسپری هاشو دیر زده، کارش به اکسیژن کشیده... اکسیژن هم خونه ی ما بود، اومدن اینجا. و یوسف ساک دستی اش را همانجا انداخت و گفت : _الان چند دقیقه است پشت در خونه ام... هی در می زنم کسی در رو باز نمی کنه... نگران شدم. و جلو آمد و کنار من نشست. نیم خیز شدم و با گریه ای که شدت گرفته بود، دستانم را دور گردنش آویختم. و او همانطور که مرا در آغوشش جای داده بود، با کف دستش چند باری به پشتم زد. این عمل برای بالا آمدن نفس های تنگم، خوب بود. _عه فرشته!.... چرا گریه می کنی آخه؟! و من!... منی که از شدت نفس های تنگم حتی تا آن لحظه جواب خاله اقدس و طیبه را هم به سختی داده بودم، ماسک اکسیژن را از روی دهانم برداشتم و با همان گریه، بریده بریده، غر زدم: _حالم بد شد..... خاله... پاهاش درد می کرد...... ولی بنده خدا..... به خاطر من.... دوید رفت.... اسپری هامو......آورد.... کپسول اکسیژن.... هم که نبود..... تو هم که..... و یوسف ماسک اکسیژن را روی دهانم کشید و نگذاشت باقی حرفم را بزنم. _تقصیر منه فرشته جان... ببخشید... حق باشماست..... باید همون شب عروسی کپسول اکسیژن رو می آوردم خونه ی خودمون. و سرم را از آغوشش جدا کرد و نگاه سیاهش را به خورد نفسهای بی‌جانم ریخت... و آهسته زمزمه کرد : _جبران میکنم فرشته.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
از يڪ دختر جوان پرسيدند: از چہ نوع آرايشے🧸 استفادہ ميڪنے؟ گفت اينارو بڪار مے برم براے لبانم... راستگویے🌚 براے صدايم ...ذڪر خدا🌪 براے چشمانم ...چشم پوشے از محرمات😌 براے دستانم... ڪمڪ بہ مستمندان💛 براے پاهايم...ايستادن براے نماز📿 براے قامتم... سجدہ براے خدا🌱 براے قلبم... محبت خدا🌸 براے عقلم...فهم قرآن❤️ براے خودمم... ايمان بہ خدا🙂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•➜ ♡჻ᭂ࿐🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• •┈┈••✾❣✾••┈┈•
تو این سکوت بی کسی صدای دلدار و ببین تو این شبا تو رویاها چهره عاشق رو ببین وقتی دلت تنگه براش بغض چشاتو میگیره تو لحظه های عاشقی نم نم بارون رو ببین ******
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوحه ی ماندگار زینب زینب الا لعنة الله علی القوم الظالمین من الاولین والآخرین😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╔═════ ೋღ ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـعدا؟ بـعدا وجود نداره بـعدا چای سرد میشه بـعدا آدم پیر میشه بـعدا زندگی تموم میشه و آدم حسرت اینو میخوره که کاری و که قبلأ میتونست بکنه انجام نداده پس خیابان را با عشق قدم بزنید شمـا هـرگز به سن و سـالِ الانتان بـرنمی‌گردید ‌‌‌‌‌‌درود بر شما بفرمایید صبحانه عزیزان😊🍳 ‌‌‌‌‌
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 حال نفس هایم با آمدن یوسف بهتر شد اما نه به اندازه ای که بتوانم از زیر کپسول اکسیژن برخیزم. خاله طیبه پیشنهاد داد که یوسف آن شب همان جا پیش من بماند. و خودش و خاله اقدس به خانه ی ما رفتند. یوسف هم ماند. اورکت نظامی اش را در آورد و کنار من نشست. من هم، تکیه به بالشت پشت سرم زده بودم که شانه هایم را کمی مالش داد و گفت : _دیگه آژیر خطر که ترس نداره.... تو توی پایگاه بدون آژیر بمباران رو می بینی... چرا آخه ترسیدی؟ دلخور از این حرفش گفتم: _ببخشید دیگه دست خودم نبود. خندید. _وای چه زود هم دلخور میشی!.... چیزی نگفتم عزیزم.... من یه کم حقیقتا نگران شدم..... بعد بمباران رسیدم، دیدم کسی خونه نیست گفتم نکنه یه بلایی سر مادر اومده باشه. بی‌اختیار حسودی کردم. _اصلا هم فکر من نبودی!.... فقط مادرت؟! متعجب نگاهم کرد. _فرشته!... چرا این حرف رو میزنی؟!.... من که تا اومدم اینجا و خاله طیبه دم در گفت تو حالت بد شده، حالم گرفته شد. و باز گفتم: _فقط حالت گرفته شد؟! کلافه از این حرفم، عصبی نگاهم کرد. آنقدر جدی و عصبی که سکوت کردم. حتی خودش هم سکوت کرد. گفته بود قهر نمیکند اما انگار قهر کرد. بالشتی برداشت و کنارم دراز کشید اما پشتش را به من کرد و خوابید. من هم دراز کشیدم و زیر همان کپسول اکسیژن خوابیدم. صبح اما برای نماز صبح که بیدارم کرد. شیر کپسول اکسیژن را بست و پرسید: _بهتری؟ ولی من با لجبازی باز گفتم : _مهمه برات؟!.... مهم بود دو روز بعد از عروسیمون نمی رفتی و تنهام نمیذاشتی. نگاهش روی صورتم یخ زد. نگاهم را از او گرفتم و برخاستم و به حیاط رفتم تا وضو بگیرم. وقتی برگشتم دراز کشیده بود و ساعد دستش را روی چشمانش گذاشته بود. قبل از آن که الله اکبر تکبیر را بگویم گفت : _صبح که رفتیم خونمون باهم باید حرف بزنیم. و من الله اکبر را گفتم و به نماز ایستادم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
[•🌿🌼•] 「لاأحدغیـراللّٰه‌یـوفے‌بالوعـود جزءخدا‌کسےبہ‌وعده‌هـاشـ‌عمݪ‌نمیکنھ ࢪفیق:). . .🌿 ☁️ 💌 🌱 •➜ ♡჻ᭂ࿐
تو این سکوت بی کسی صدای دلدار و ببین تو این شبا تو رویاها چهره عاشق رو ببین وقتی دلت تنگه براش بغض چشاتو میگیره تو لحظه های عاشقی نم نم بارون رو ببین ******
حضرت‌آقا‌میفرماید:مسئلہ...! امربہ‌معروف‌ونهۍاز‌منکر‌مثل‌مسئلہ نماز‌است‌،یادگرفتنۍاست. باید‌برویدیادبگیرید؛‌مسئلہ‌دارد!! ؟‌ +امر‌بہ‌معروف‌ونهۍاز‌منکر‌کرد.🔐🌱} •➜ ♡჻ᭂ࿐
از يڪ دختر جوان پرسيدند: از چہ نوع آرايشے🧸 استفادہ ميڪنے؟ گفت اينارو بڪار مے برم براے لبانم... راستگویے🌚 براے صدايم ...ذڪر خدا🌪 براے چشمانم ...چشم پوشے از محرمات😌 براے دستانم... ڪمڪ بہ مستمندان💛 براے پاهايم...ايستادن براے نماز📿 براے قامتم... سجدہ براے خدا🌱 براے قلبم... محبت خدا🌸 براے عقلم...فهم قرآن❤️ براے خودمم... ايمان بہ خدا🙂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•➜ ♡჻ᭂ࿐🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🤍🦋 به‌زمین‌آمده‌ام‌خادم زهـــــراۜباشم من ملڪ بودم و فردوس برین جایم بود 🌦⃟🪴  𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎‌_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟‌‌‌ ❤️➹╔═════ ೋღ ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
⊰•🦋⛓🍭•⊱ . -رایحہ‌‌حجـٰابت‌ اگرچہ‌دل‌ازاهل‌خیـٰابـٰان‌نمۍبرد امـٰا‌بدجو‌ر‌خ‌ـداراع‌ـٰاشق‌میڪند...!:) •➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
بدون درک تو همه چیز دلگیر است حتی برف ، با تمام عاشقانه هایش... 💚 ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
دیگر آن خنده‌ ی زیبا به لب مولا نیست همه هستند ولی هیچ کسی زهرا نیست .. ! ╔═════ ೋღ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 سلام نماز را دادم و برگشتم نگاهش کردم. چشمانش را بسته بود اما معلوم بود که بیدار است. _الان حرف بزنیم. من گفتم. نه پرسشی و سوالی بلکه دستوری و او با لحنی جدی جوابم را داد: _الان نه.... _چرا نه یوسف.... دو هفته است رفتی، فقط هفته اول زنگ زدی.... بعدم که برگشتی فقط نگران حال مادرت بودی! صدایش کمی عصبی شد. _الان نه فرشته.... و من عصبانی تر، صدایم را بالا بردم. _الان.... ناگهان برخاست و اورکت نظامی اش را پوشید و بی هیچ حرفی رفت. من اما بلند و با تعجب چندباری صدایش زدم اما برنگشت! _یوسف!... یوسف.... حالم بد شد.... فکر می کردم عشق برای شروع زندگی مشترک کافی است.... اما انگار نبود! یک چیزی کم بود. چیزی که در آن زمان، من پیدایش نمی کردم. چیزی که حتی به فکرم هم نمی رسید که چیست. بعد از رفتن یوسف، همانجا پای سجاده، آنقدر با افکارم یکی بدو کردم که خوابیدم. وقتی بیدار شدم ساعت 9 صبح بود و باز هم از یوسف خبری نبود. تشک و پتو و بالشت ها را گوشه ی اتاق گذاشتم و چادر به سر برگشتم به خانه ی خودمان. در را خاله طیبه برایم باز کرد و با دیدن من، پرسید : _یوسف کو پس؟! _یوسف بعد نماز رفت جایی. _کجا؟ _نمی دونم.... _بیا با من و اقدس صبحانه بخور. _نه.... می رم یه ناهار بذارم تا یوسف بر می گرده. و همین کار را هم کردم. یک دمی گوجه ی خوشمزه گذاشتم و باز منتظرش شدم. نمی فهمیدم چرا یوسف نمی آمد؟! مگر من چه گفته بودم؟! بالاخره ظهر شد و من بدون خوردن صبحانه تا ظهر منتظرش شدم. البته سر ظهر آمد. صدایش را طبقه ی پایین شنیدم که در جواب سوال خاله اقدس که پرسیده بود، ناهار پایین می آییم یا نه، گفت : _نه مادر.... باشه شب. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀