eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 با یک حال عجیبی به خانه برگشتم. زنگ در خانه ی خاله اقدس را زدم اما کسی در را باز نکرد! سراغ خانه ی خاله طیبه رفتم. و با اولین زنگ، صدای خاله آمد. _اومدم.... دستانم می لرزید.... نفسم باز یکی در میان شده بود و اشک هایم بند نمی آمد. خاله در را گشود و هنوز لبخند روی لبش بود که با دیدن من و آن حال عجیبم، متعجب شد. _چی شده فرشته؟! وارد حیاط شدم. او و خاله اقدس روی بالکن حیاط خانه ی خاله طیبه، داشتند سبزی پاک می کردند که با دیدنم شوکه شدند. خاله اقدس هم سمتم دوید. _وای خدای من.... یا امام حسین.... چی شده فرشته؟!.... یوسف طوری شده؟ و من تنها به چشمان خاله اقدس خیره شدم و بهت زده گفتم: _خبر رو شنیدید؟ _کدوم خبر؟ و من با چه حالی گفتم : _خرمشهر.... خرمشهر آزاد شد! نگاه خاله اقدس و خاله طیبه هم روی صورتم خشک شد. و ناگهان خاله اقدس با خوشحالی فریاد کشید، کل کشید، و ایستاد. _می دونستم... خون بچه ی من پایمال نمی شه... می دونستم. و گریست! من و خاله طیبه هم دورش را گرفتیم و هر سه با هم گریستیم. حال آن روز نه تنها ما بلکه همه شهر عجیب بود. هم اشک بود و هم لبخند... هم شادی بود و هم گریه.... هر خانواده ای که در آن یک سال و چند ماه شهید داشت، با عکس شهیدش به خیابان آمده بود و می گریست. بعضی ها شیرینی پخش می کردند، بعضی ها شکلات... و برخی هم به یاد گل های پرپر شده ی آزادسازی خرمشهر، گل های پرپر شده در خیابان می ریختند. یک شهر برای مظلومیت شهدای خرمشهر گریستند و فاتحه فرستادند! آن روز عجیب با آن حال و هوای عجیب، در خاطره ی خیلی ها ثبت شد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
4.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤍صبح است بیا کینه بشوییم از دل ❄️نیکو شود ار قصه بگوییم از دل 🤍باز آ که دوباره دل بهم بسپاریم ❄️بنشین که مراد هم بجوییم ازدل ✨الهی دراین روز و همه روز یه دل خوش، یه لب خندون ⛄️ ✨ یه دنیا آرزوی خوب براتون رقم بخوره و ثبت بشه 🤍 .
⊰•🧡🍁•⊱ . پُرسیـدَم‌لبـآس‌پاسـدآری‌چه‌رنگۍاسـت؟! سَـبزیــآخاڪۍ؟! +خَندیـدوگُـفت:ایـن‌‌لِبـآس‌هاعآدت ڪَرده‌اندیـآخونی‌باشَندیـاگلۍ . 🌱
اۍرفیقۍکہ‌همہ زحمت‌ماگردن‌توست مــامحـال‌اســت‌کہ دست‌ازسرتوبرداریم♥️🖐🏼'! 🌱
خودسازی و تهذیب نفس را سرلوحه کار هایتان قرار دهید میدان های جهادرا خالی نکنید از مرگ با آغوش باز استقبال کنید...! 🌱
عشقِ به دیگری ضرورت نیست، حادثه است. عشقِ به وطن، ضرورت است، نه حادثه. عشقِ به خدا ترکیبی‌ست از ضرورت و حادثه 🌱
هر شهرى که توسط اسرائیلى‌‏ها محاصره شده آزاد خواهیم کرد و اسرائیل را به سقوط مى‏‌کشانیم. روزى اسرائیل چنان بترسد و در فکر باشد که مبادا از لوله سلاحمان، به جاى گلوله، پاسدار بیرون بیاید. 🌱
هواازعطرتوغوغاست... میدانم‌ڪہ‌اینجایۍ!💔🖇″ 🌱
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بعد از آزادی خرمشهر، خاله اقدس به یاد همه ی شهدای مظلوم آزادسازی خرمشهر، از جمله خود یونس، یک مراسم دعای توسل گرفت. کلی کار داشتیم و کلی مهمان. سیب و خیار برای پذیرایی مهمان ها شستیم و حلوا برای شهدا درست کردیم. سرمان شلوغ بود و فهیمه هم که در شش ماهگی بود برای کمک به ما آمده بود. هر وقت فهیمه را می دیدم به یاد بارداری خودم می افتادم. دلم می خواست من هم مثل او این روزها را تجربه می کردم. حالا دیگر کودک درون شکمش، تکان می خورد و گاهی میان حرف زدن هایش، مکث می کرد و با ذوق می گفت : _داره تکون می خوره. و من با نگاه پر حسرتی نگاهش می کردم. آن روز هم بعد از آن همه کار و مراسم خسته بودم و نیازمند خواب. بعد از مداحی بعد از دعای توسل، کلی با مداح گریستم و نفسم گرفت. شب وقتی مراسم تمام شد و خسته روی تشک دراز کشیدم و نگاهم را به سقف خانه دوختم، بی اختیار خاطرات نامزدی من و یونس در سرم زنده شد. دلم با یوسف بود اما گاهی با یادآوری این خاطرات می رفتم تا گذشته ها و طعم عشق را در همان دوران کوتاه نامزدی مان با همه ی دوری هایی که از یونس داشتم و یونس همیشه در ماموریت احساس می کردم. یک لحظه به خودم آمدم و از اینکه همسر یوسف بودم و خاطرات یونس را در ذهنم مرور می کردم از خودم شرمنده شدم. آشفته از روی تشک برخاستم. نمی دانستم چکار باید کنم تا آن خاطرات از سرم محو شود. و تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که دو رکعت نماز بخوانم و از خدا بخواهم. سمت دستشویی پاگرد رفتم و وضو گرفتم. همین که برگشتم سمت خانه دیدم در خانه باز است! ترس تمام وجودم را گرفت. آهسته از پله ها بالا رفتم و از لای در باز خانه به داخل نگاهی انداختم. کسی را ندیدم و فکر کردم شاید خودم در را خوب نبستم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
جهاد‌،فقط‌جنگ‌دࢪجبهه‌نیسٺ! [روشنگرۍ]جهادےست‌ڪه‌بیش‌ازجنگ دࢪجبهه‌ءنبرد،‌ࢪزمنده‌میخواهد ...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من عذرخواهی بلد نیستم!😜 کلافه و در آسانسور رو باز کردم و ازش خارج شدم، ولی همین که یه برداشتم محکم به کسی خوردم و از حرکت وایستادم. دختر ای که بهش خورده بودم، در همان حال که مشغول جمع کردن برگه های ولو شده روی زمین بود، سرم غر زد: آقا حواستون کجاست؟ این چه مدل راه رفتنه؟ این دختر بد موقعی رو برای زدن انتخاب کرده بود! چون اولا من اهل خواهی نبودم و به خصوص او که بود و من عجیب با این جور آدما دشمن بودم. رو بهش با عصبانیت غریدم: خواستی یه گوشه بایستی تا بهت! او که حالا برگه ها رو جمع کرده بود، درست سر جاش وایستاد و گفت: که! ... دختره به سمت آسانسوری که پشت سر من قرار داشت پا تند کرد که جلوش وایستادم و حرکتش شدم و با اخم پرسیدم: واقعا که چی؟ با تمام به زل زد و گفت: جای خواهی سرم می زنی! - من عذر خواهی بلد نیستم! - چه بد! سعی کن یاد بگیری. بیشتر شدم و برای اینکه رو بگیرم به بردمش و... https://eitaa.com/joinchat/538050827C44c9a6330b