eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍صبح است بیا کینه بشوییم از دل ❄️نیکو شود ار قصه بگوییم از دل 🤍باز آ که دوباره دل بهم بسپاریم ❄️بنشین که مراد هم بجوییم ازدل ✨الهی دراین روز و همه روز یه دل خوش، یه لب خندون ⛄️ ✨ یه دنیا آرزوی خوب براتون رقم بخوره و ثبت بشه 🤍 .
با چراغۍ همھ جا گشتم و گشتم در شهر ؛ هیچکس ، هیچکس اینجا بھ تو مانند نشد :)) 💛
☘ 🔹 این دنیا مجهز به دوربین مدار بسته است ﻓﯿﻠﻢ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ، ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺨﺶ ﮐﻨﻨﺪ؟ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﻡ، ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ و با همسرم ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻡ؟ ﺍﮔﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺑﻘﯿﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺘﯽ ! ✨ ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﺍﺯ ﺗﻘﻮﺍﺳﺖ✨ یعنی ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻋﻤﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﺕ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﻭ ﺑِﺮَﻭﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ، ﺩﻭﺭﯼ ﺑﺰﻧﯽ ﻭ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﻧﺸﻮﯼ.
«♥️🌸 » بِـسـمِ‌رَبِّ‌الحـسـیـن|❁ گفتۍبسندھ‌ڪن‌بھ‌خيالۍزِوصلِ‌ما مارابھ‌غيرازين‌سخنۍدرخيال‌نيست..! ♥️¦↫ 🌸¦↫ ‹›
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نبات شیرین زیر زبانم را آرام مکیدم و چشم بستم تا باز کمی برایش ناز کنم. و خریدار شد! _دراز بکش فرشته.... دراز بکش... می خواستی دمی سیب زمینی درست کنی؟... من برات درست می کنم... دیگه چی می خوای... شوهر به این خوبی... به این مهربونی.... آخ خدا.... خودت ببین چقدر من خوبم! خنده ام گرفت. بی حال چشم گشودم و نگاهش کردم که گفت : _خب حالا اون طوری نگام نکن.... حرفات مغزم رو به جوش آورد.... باید دلخور می شدم دیگه... تو هم که اصلا جنبه ی دلخوری من رو نداری.... آخه ببین با دستت چکار کردی؟.... مگه جلادی تو؟! _کورم کردی دیگه.... از بس خوبی وقتی دلخور می شی کور می شم.... لبخند قشنگی به رویم زد و سرش را جلوی صورتم آورد و آهسته گفت : _تو که می دونی دلم برات می ره... تو که می دونی خریدار نازتم.... اینقدر ناز نکن دیگه خانم خانما.... حالا دل یوسف رو با یه بوسه شاد کن که بره هم غذا درست کنه هم باید بعد از ناهار، ظرفا رو بشوره... آخه خانمم دستشو بریده و همه ی کارا افتاده گردن من! با لبخند نگاهش کردم. چقدر خواستنی می شد وقتی آن طور دلبری می کرد. _خیلی خب... بفرما. بوسه ای روی گونه اش.... روی ریش های مشکی اش زدم و گفتم : _برو دیگه... ناهار دیر شد. _همین!.... یکی! _پس چند تا؟ _ناهار بپزم می دونی چقدر سخته؟!.... سیب زمینی خرد کنم، سرخ کنم، برنجو بشورم، خیس کنم، نمک بزنم، دم کنم، بعد سفره ناهار رو بندازم، ظرفا رو بیارم، ماست بیارم، نون بیارم، آب بیارم، بعد غذا ظرفا رو ببرم.... دیدم آن طوری که او دارد حساب می کند تا شب باید فقط برای کارهایش او را ببوسم! ناچار خیز برداشتم که برخیزم. _اصلا ولش کن... خودم کار کنم هم زودتر تموم می شه هم این همه بوسه بهت بدهکار نمی شم. ناچار کوتاه آمد. _خیلی خب بابا خسیس!.... می دونی بوسه هات طرفدار داره ناز می کنی... همه کارا رو خودم انجام می دم اما بوسه هات رو قسط بندی می کنم و ازت می گیرم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫ ‹›
« ♥️✨» گاهی‌وقتا‌خدا‌نجاتمون‌میده‌ ولی‌ما‌جدایی‌حسابش‌میکنیم‌! خدایا‌واسه‌هر‌نجات‌و‌مراقبتت‌شکر...✨ ♥️‌¦↫
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 یوسف خوب توانست از یادم ببرد که دکتر چه گفته و من دیگر نباید باردار شوم! اما من به گفته های یوسف اعتنا نکردم. چند روزی صبر کردم تا او به پایگاه برگشت و من به بیمارستان خودمان سری زدم. دکتر بعد از معاینه ام گفت : _من مشکلی نمی بینم.... نمی دونم خانم دکتر چرا همچین حرفی زدن! _به خاطر وضعیت من نبوده؟.... اینکه مثلا شیمیایی شدم... _خب توی این بارداری که منجر به سقط شد شاید این مشکل شما اثر داشته اما اینکه بگیم روی همه ی بارداری های آینده ی شما دخیله، نمی شه اینطور قطعی گفت. نفس بلندی کشیدم و گفتم : _یعنی من می تونم باردار بشم؟ خانم دکتر با لبخند نگاهم کرد. _ان شاء الله... چرا که نه.... توسل کنید به اهل بیت.... نفس راحتی کشیدم و امیدوار شدم. اما هنوز زود بود برای امیدواری. روزها گذشت و من به خاطر خاله طیبه و فهیمه که روزهای سه ماه آخرش را می گذراند، به پایگاه نرفتم. خاله طیبه تمام سیسمونی فهیمه را تهیه کرده بود و برایش برده بود. هنوز معلوم نبود بچه چه جنسیتی دارد و با آنکه در تهران دستگاه سونوگرافی بود اما به خاطر هزینه ی بالای آن، از رفتن به سونوگرافی خودداری کرد. البته سونوگرافی خاله طیبه پیش بینی کرده بود که بچه پسر است و سونوگرافی خاله اقدس می گفت، بچه دختر است! بین حکم تایید این دو تشخيص مانده بودیم و خاله طیبه از هر دو جنسیت ، لباس خریده بود. آخرین مهلت زایمان فهیمه اوایل مهر بود و به خاطر نبود آقا یاسر، فهیمه ماه آخر را به خانه ی خاله طیبه آمده بود. همه برای به دنیا آمدن کوچولوی فهیمه لحظه شماری می کردند و من.... غیر از چشم انتظاری، بی اختیار، به فهیمه غبطه می خوردم. دلم می خواست روزی من هم چشم به راه به دنیا آمدن کودکم باشم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
«💚✨» آنقدر‌عاشق‌خدا‌باش کہ‌غیر‌خدا‌فراموش‌کنۍ.... 💚¦↫ ✨¦↫ ‹›
خداوندا اگر لغزشی مارا فرا گرفت اگر وسوسه ای دیگر در انتظار ماست ما راعفو کن و از وسوسه ی شیطان دور نگهدار آمین یارب العالمین
خانه ام ابری ست اما در خیال روزهای روشنم ... سلام صبحتون بخیر، امروزتون پر از امید و روشنایی❤️
« ♥️✨» خدایا! توهمہ‌‌ۍدلخوشۍمنۍ؛ زمانۍکہ‌اندوهگین‌شوم:) ♥️¦↫ ✨¦↫ ‹›
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 تمام سه ماه تابستان سال 61، در نبود یوسف، پیش خاله طیبه و فهیمه بودم. عصرها توی بالکن جا پهن می کردیم و هندوانه ی خنک یا کاهو سکنجبین دست ساز خاله طیبه را می خوردیم. گاهی هم میان این نشست هایمان فهیمه دستم را می گرفت روی شکمش می گذاشت تا لگدهای موجود کوچولوی درونش را احساس کنم. و چه احساس زیبایی بود مادری! شیرین... دلچسب.... اما سخت! و بالاخره یک روز، موعد مقرر رسید. شب بود و من داشتم دفتر مشخصی که من و یوسف برای خودمان کنار گذاشته بودیم و گاهی در قهر ها و دلخوری ها، حرفهایمان را درونش می نوشتیم، می خواندم. جالب بود برای همان دست بریده ی من هم نوشته بود: « چشمای قشنگت رو باز کن فرشته ی من.... اخم های من آنقدر ارزش ندارد که زخمی شود روی دستت!... اما با همان انگشت بریده هم دوستت دارم » و من با حرص زیرش با خودکار بیک قرمز نوشته بودم: « نه!.... می تونی دوستم نداشته باشی!؟ ... مگه همه فرشته تو خونشون دارن؟!... پس قدر فرشته ات رو بدون» و او برایم یک شاخه گل کوچک کشیده بود. محو خواندن همان چند صفحه ی اول دفتر 40 برگ و جملات کوتاه و خواندنی بینمان شده بودم که صدای زنگ در خانه همراه با مشت های پی در پی برخاست. هل شدم. فوری از جا پریدم و رفتم سمت در. خاله اقدس هم متعجب از این نحوی در زدن، پریشان سمت حیاط آمد که پشت در رسیدم. _کیه؟ صدای خاله طیبه آمد. _فرشته... منم... در رو باز کن. فوری در را باز کردم که خاله طیبه وارد شد و گفت : _فهیمه.... فهیمه دردش گرفته. هول و دستپاچه گفتم: _وای.... _وای نداره.... می خوایم ببریمش زایشگاه نظام آباد همون بیمارستان خودت.... خواستم بگم تو هم حاضر بشی باهامون بیای. _الان حاضر می شم. و دویدم سمت خانه تا مانتو و چادرم را بپوشم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫ ‹›
🔴نگو ✍ چون زنگ نزد بهش زنگ نزدم چون سلام نکرد سلامش نکردم چون دعوتم نکرد دعوتش نکردم چون محل نذاشت محلش نذاشتم چون عذرخواهی‌نکردعذرخواهی‌نکردم بجاش بگو: بـاران به همه جا می‌بارد چه زمین حاصلخیز چه شوره زار 🌧 تو بـــاران باش 🌧😍 ✨️خدا میگه : بدی دیگران را با نیکی دفع کن، ناگهان خواهی دید همان کسی که میان تو و او دشمنی است،گویی دوستی گرم و صمیمی ❤️ تو شده است.
غالِبوا انْفُسکم علی ترک المَعاصی یَسْهل علیْکم مَفادتُها الی الطّاعات در ترکِ با نفسِ خویش دست و پنجه نرم کنید! تا کشاندنِ آن به سوی طاعات و عبادات بر شما آسان شود. مولا علی«علیه‌السلام»
فوائد اظهار محبت به امام هادی علیه السلام🌺 پیامبرصلی الله علیه وآله نقل شده که فرمود: کسی که دوست دارد خداوند را ملاقات کند درحالیکه خداوند حسابش را آسان محاسبه می کند، و خدا او را داخل بهشتی نماید که پهنای آن به اندازه آسمانها و زمین است و برای پرهیزکاران آماده شده، پس تولای امام هادی (علیه السلام) را داشته باشد. جامع الاحادیث شیعه ج1 ص103
هربارچیزی گم‌میڪنیم، ‌مےگویندچندصلوات‌بفرسٺ! ا‌نشاءالله‌پیـدامےشود! مولای‌عزیزتر ازجانمـان💔 ‌چندصلوات‌بفرستیم‌تاپیدایت‌ڪنیم؟ 🌸
❣ انّی وُلدْتُ لکی أحبَّڪْ متولد شدم تا دوسـ♡ـتت داشته باشم یاصاحب‌الزمان💚
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 مانتو و چادر پوشیدم و دویدم سمت حیاط که خاله اقدس گفت : _می خواید منم بیام؟ _نه خاله شما بمونید... شاید یوسف بیاد نگران می شه هیچ کی نباشه. خاله اقدس ماند و من و خاله طیبه همراه فهیمه رفتیم. فهیمه حالش خوب نبود اما خاله طیبه بیشتر از او حالش بد بود. مدام با نگرانی صلوات می فرستاد که در گوشش گفتم : _خاله جان... فهیمه حالش خوبه.... چرا اینقدر نگرانی؟! _چی بگم.... خودم مادر نشدم می ترسم. و این حرف خاله، مرا مات و مبهوت کرد. نمی دانم چرا احساس کردم اگر خاله این حرف را زد، این حرف برای من نشانه ای بود که همه مادر نمی شوند! فوری از این فکر منفی سری تکان دادم و باز تو دلم دعا کردم. _خدایا.... می دونم ریه هام وضع خوبی ندارم ولی حس خوب مادری رو به منم ببخش. به بیمارستان رسیدیم و فهیمه بستری شد. همان جا بودیم که خاله که توان صدای جیغ و داد شنیدن نداشت گفت : _من می رم کیوسک تلفن عمومی به خانواده تسلیمی زنگ بزنم خبر بدم. و خاله رفت و من ماندم پشت در شیشه ای اتاق زایمان. چشم بستم و مدام صلوات فرستادم که ناگهان در باز شد و پرستاری خارج شد. _همراه خانم عدالت خواه.... _بله.... من هستم. _شما چه نسبتی با مریض دارید؟ _خواهرم هستن. _شوهرش کجاست؟ _جبهه.... دلشوره گرفته بودم که چه اتفاقی افتاده است که پرستار با خونسردی گفت : _ای بابا... یه بار خواستم من خبر خوش بدم.... نشد. _چی شده خانم، خون جگر شدم. _مبارکه.... بچه به دنیا اومد.... پسره. جیغ کشیدم از خوشحالی و صورت پرستار را بوسیدم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 پسر فهیمه و آقا یاسر به دنیا آمد. یک پسر تپل و سفید و خوشگل. نمی دانم چرا بعد از آن همه ذوقی که برای فهیمه کردم و جیغ کشیدم اما اشک در چشمانم نشست. اگر من واقعا نمی توانستم باردار شوم، دق می کردم حتما.... اصلا من هیچی... یوسف.... یوسف حتم داشتم عاشق بچه است اما با سکوتش سعی داشت وانمود کند که چندان برایش این چیزها مهم نیست. فهیمه تنها یک روز در بیمارستان بود و فردای آن روز مرخص شد. خانه ی خاله طیبه غوغایی شده بود. خانم تسلیمی هم برای کمک به خاله طیبه آمده بود. آقای تسلیمی هم یک گوسفند جلوی پای نوه ی پسری اش کشت و همین کار ما را زیاد کرده بود. من و خاله اقدس کله پاچه و سیرابی پاک می کردیم. خاله طیبه و خانم تسلیمی برای فهیمه کاچی و برای ناهار غذا درست می کردند. آقای تسلیمی هم کنار دست قصاب، گوشت ها را خرد می کرد. همه مشغول به کار بودند جز فهیمه و گل پسرش که هنوز اسمی نداشت! خانم تسلیمی می گفت به آقا یاسر زنگ زدند تا خودش را برای دیدن پسرش به تهران برساند اما زودتر از آقا یاسر یوسف سر رسید! از در باز حیاط وارد شد و با تعجب به گوسفندی که داشتند پوستش را آقای تسلیمی و قصاب می کندند، نگاه کرد. من با همان چادری که سرم بود با دیدنش فوری برخاستم و گفتم: _سلام.... نگاهش سمتم آمد و همراه سلامی به جناب تسلیمی سمت من و مادرش آمد. _چه خبره اینجا؟! با ذوق گفتم: _خاله شدم... بذار برم بچه رو بیارم ببینی. دستانم را شستم و فوری به خانه رفتم. فهیمه داشت بچه را شیر می داد که وارد اتاق شدم. _بسه شیر خورد... بده ببرم به یوسف نشونش بدم. فهیمه آرام پسرش را از آغوشش جدا کرد. _مراقب باشی فرشته. با ذوق خواهرزاده‌ام را در آغوش گرفتم و گفتم : _هستم... جانم چه نازه... ببین هنوز گرسنه است... داره دستش رو می خوره! _برو بیا تا گریه نکرده باز شیرش بدم.... آروغش رو هم نگرفتم. برخاستم و همراه با پسر آقا یاسر سمت یوسف رفتم. یوسف با دیدن قنداقه ی در آغوشم تا پله ی اول بالا آمد که او را سمت یوسف گرفتم: _ببین.... خیلی نازه نه؟ نگاه یوسف با لبخند توی صورت کوچک کودک چرخید. _جانم چقدر کوچولوعه!... عزیزم.... و بعد دست در جیب پیراهنش کرد و مقداری پول به عنوان چشم روشنی گذاشت روی قنداقه ی بچه و گفت : _برو بدش به مادرش فرشته. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 شب همه مهمان آقای تسلیمی اما در خانه خاله طیبه بودیم. چلو گوشت به مناسبت تولد نوه ی پسری. قبل از شام، هم در مورد اسم بچه که هنوز انتخاب نشده بود، حرف شد. خانم تسلیمی می گفت حسین، آقای تسلیمی اسم علی و فهیمه محمد رضا، و البته پدر بچه هم که نبود اما اسم بچه را به فهیمه گفته بود. جواد.... به نیت پسر امام رضا. اما با این حال، قبل از رفتن به جبهه، به پدرش اقای تسلیمی گفته بود، بعد از به دنیا آمدن بچه، هر اسمی که خودتون و فهیمه دوست داشت، انتخاب کنید. و جناب تسلیمی هم بعد از شنیدن نظرات همه، با لبخند گفت : _همه اسم ها را گفتند و پدر بچه هم به من قبل از رفتن گفتن هر اسمی که بنده و فهیمه خانم خواستن انتخاب کنیم.... من که گفتم علی و عروسم گفت، محمدرضا.... من هم می گم هر چی عروسم می گه.... بالاخره اون سختی به دنیا آمدن این بچه رو چشیده و حق داره اسم پسرش رو خودش انتخاب کنه... محمد رضا خوبه.... ان شاء الله خوش نام باشه. این طور شد که نام پسر فهیمه را محمد رضا گذاشتند. همه شاد بودیم و کودک را به نوبت با قنداقه اش تو بغل می گرفتیم. نوبت به من که رسید، با حسرتی عجیب به چهره ی معصوم محمد رضا نگاه کردم و در دلم این را آرزو کردم که کاش من هم مادر شوم. بعد نگاهم منتظر شد تا محمد رضا به آغوش یوسف برسد. که رسید. نگاه یوسف هم با حسرتی عجیب درست مثل من در چهره ی محمدرضا محو شد. بغضم گرفت. او هر قدر انکار میکرد که نمیخواهد ما بچه داشته باشیم اما من از حتی طرز نگاهش می توانستم حقیقت دلش را بخوانم. شب وقتی به خانه برگشتیم با شوق گفت : _خیلی محمد رضا خوشگله.... بچه ی آرومی هم هست.... من که دوستش دارم... کاش.... و یک دفعه نگاه جدی یوسف سمتم آمد. _کاش بی کاش.... از بچه بخوای حرف بزنی میرم امشب پیش مادرم میخوابم، طبقه پایین. _یوسف! عصبی نگاهم کرد. _بچه خوبه ولی برای بقیه... ما نه بچه میخوایم نه میخوام در موردش حرف بزنیم. _یوسف داری سخت می گیری! باز با همان جدیت، نگاه سیاهش را به من دوخت. _فرشته... یه کلام دیگه از بچه حرف بزنی همین الان میرم پایین. با دلخوری گفتم: _خب برو.... اگه تو نخوای حرفامو بشنوی پس من حرفام رو به کی بزنم؟! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🎓🔹💄 آینده‌اے را خواهیم ساخت ڪہ زنان ؛ براے دیده‌شدن پولشان را صرف ڪنند نه