eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 انگار یک کوه روی شانه های من بود. سنگین و با عظمت.... وقتی احساسم به سطح هوشیاری رسید و کم کم لای چشمانم با چند باری پلک زدن، قدر یک زاویه ی باریک، باز و بسته شد، اولین چیزی که دیدم دعوای یوسف و آقای جمالی بود. _بابا این طرز بازپرسی از یه متهمه.... همسر من که متهم نیست، همسرم تازه از بیمارستان مرخص شده.... هنوز حال خودش به خاطر این حادثه خوب نیست. _من طرز دیگه ای بلد نیستم بازپرسی کنم... اگه خیلی حساسی خودت این سوال ها رو ازشون بپرس. و دستان یوسف را روی شانه هایم احساس کردم. مرا دوباره روی صندلی نشانده بود و داشت با قدرت و مردانه شانه هایم را ماساژ می داد. آقای جمالی هم نگاهی به من انداخت و برای راحت بودن من به طور حتم، از اتاق بیرون رفت. یوسف با آن زانوی صدمه دیده مقابلم خم شد. _خوبی فرشته؟... بیا این آب قند رو بخور.... _نمی خوام.... عصبانی شد. _نمی خوام یعنی چی؟!.... با سر خوردی زمین.... بخور فشارت افتاده.... به زور عصبانیت و صدای بلندش، ليوان آب قند را از او گرفتم و جرعه‌ای نوشیدم. و باز یوسف مقابلم سر خم کرد. _ببین فرشته جان.... به خاطر حال تو، ما حتی توی بیمارستان هم ازت بازپرسی نکردیم.... فرشته جان... این قضیه برای ما مهمه.... همه چی رو از اول برای من بگو عزیزم. با گریه و بی حالی نالیدم. _یوسف تو رو خداااااا..... حالم خوب نیست.... گفتم که.... فکر کردم می شناسمش. _خب بعدش چی شد؟ _هیچی.... نگهبان زنگ زد به تو..... تو هم توی اتاقت نبودی.... اونم رفت.... _خب.... تو چکار کردی؟ همانطور که اشک هایم روان شده بود گفتم : _من دنبالش رفتم.... تا خود پارک.... _چرا رفتی عزیزم؟ نگاهم سمت چشمان یوسف رفت. _آخه احساس کردم می خواد تو رو بکشه.... لبخند تلخی زد. _قربونت برم الهی... چرا همچین فکری کردی؟! آب گلویم را قورت دادم و گفتم : _خب.... آخه.... بهش گفتم شما آقای صلاحی رو می شناسید..... اون ترسید.... ترسش منو به شک انداخت..... تعقیبش کردم..... توی پارک ایستاد و.... سوال کرد که چرا دنبالشم..... منم..... منم به دروغ گفتم که می دونم که.... می خواد چکار کنه..... همون موقع دوستش اومد سمتش..... یه آقایی... یه آقای قد بلندی بود... به خدا فقط همین یادمه..... باز گریستم که یوسف پیشانی ام را بوسید. _می دونم عزیزم..... بعدش چی شد؟ _بعدش... دوستش گفت چی شده..... اون.... اون آقا هم گفت که.... این خانم دنبالم اومده..... خواستن برن که بلند داد زدم آی مردم... این دو تا مرد.... فقط خواستم بترسونمشون..... اما اون رفیق قد بلندش برگشت.... برگشت سمت منو با اسلحه اش منو نشونه رفت...... اون مرده.... که.... گفتم فکر کردم می شناسمش..... اون.... اون زد زیر دست دوستشو.... اسلحه شلیک کرد.... دیگه.... دیگه چیزی یادم نیست. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 دوباره گریستم و گفتم: _یوسف اون آقا.... اون اگه زیر دست دوستش نزده بود..... باور کن گلوله وسط قلبم خورده بود. چشمانش را با غصه، لحظه ای بست و باز کرد. _عزیزم.... خدا خیلی به ما رحم کرده... اینکه دیگه گریه نداره. روی سرم بوسه ای زد و گفت : _آب قندت رو بخور عزیزم..... من همینا رو به همکارم می گم.... چهره ی اون دوتا مرد یادت هست؟ _نه.... یوسف یادم نیست باور کن. _باور کردم عزیزم..... می تونی بری خونه؟ یا من مرخصی بگیرم ببرمت؟ _خودم می رم. از روی صندلی برخاستم که یوسف چادرم را مرتب کرد و خیره ام شد. _قربونت برم.... خانمم خودش یه کاراگاهه واسه خودش..... چون اون آقا ترسیده، بهش شک کردی..... خندید و ادامه داد : _قربون اون حس کارآگاهیت برم..... مراقب خودت باش..... تاکسی بگیر با اتوبوس نرو. به در اتاق رسیده بودم که گفتم : _باشه.... لبخند شیرینی زد و گفت : _خدا به‌همرات.... خودم می رم دنبال مهتاب... تو فقط برو خونه. از اداره ی یوسف که بیرون آمدم حالم اصلا خوب نشد. با آنکه بازپرسی تمام شده بود اما من مانده بودم و یک عذاب وجدان بزرگ..... من دروغ گفته بودم؟! وقتی به خانه برگشتم، هزار بار خدا را شکر کردم که یوسف مهتاب را آن روز مهدکودک فرستاده بود تا در جلسه ی بازپرسی نباشد. راحت گریستم و بلند بلند با خودم حرف زدم. _لعنت بهت فرشته..... اگه فرهاد یک نفر رو ترور کنه.... خونش گردن توعه..... چرا نگفتی بهشون... چرا.... و باز میان داد و گریه هایم، خودم جواب خودم را دادم. _نمی دونم..... شاید ترسیدم.... واسه یوسف ترسیدم.... واسه مهتاب.... واسه خودم..... خدایااااا منو ببخش.... اشتباه کردم. و گریستم و گریستم اما آرام نشدم. تا بعد از ظهر که یوسف با مهتاب به خانه برگشتند. _بهتری فرشته؟ سری تکان دادم که مقابلم ایستاد و دقیق نگاهم کرد. _نه بهتر نیستی..... چرا قیافه ات این جوریه؟.... گریه کردی؟! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نگاهش کردم. _نتیجه ی بازپرسی چی شد؟ با آنکه سوالم بی ربط بود اما جواب داد : _هیچی.... اونایی که دنبالشونیم که قطعا از ایران فرار کردن..... به خاطر حال نامساعد تو توی بیمارستان و اینکه عملت کمی سخت و طولانی شده بود، ریه هات کمی اذیتت کردن.... واسه همین سه روز زیر ماسک اکسیژن بودی و دکتر اجازه ی بازپرسی به ما نداد.... ما هم که همون فردای روز حادثه تیتر اول روزنامه ها زدیم که زن جوانی در حادثه ی تیر اندازی جان باخت. _چرا خب اینو زدید؟ _از چند جهت..... اول می خواستیم اونا مطمئن باشند که تو قدرت شناسایی نداری تا یه وقت نخوان بیان تو بیمارستان و دوباره بهت آسیب بزنن.... از طرفی هم می خواستیم فکر کنند که تو از دنیا رفتی تا برن سمت مرزها و ما اینطوری دو روز وقت داشته باشیم برای اینکه از تو اطلاعات بگیریم و اونا رو لب مرزها دستگیر کنیم ولی وقتی دکترت اجازه نداد..... دیگه کاری از ما بر نیومد. _پس.... پس این بازجویی امروز واسه چی بود؟! _واسه اینکه بالاخره باید این پرونده با اطلاعات کامل می بستیم.... خدا فقط می دونه که هدف بعدیشون چیه..... خدا خودش رحم کنه. و همان جمله ی آخر کلام یوسف باز اشکانم را جاری کرد. _یوسف! متعجب شد. _چرا گریه می کنی؟! _من..... من دروغ گفتم. نگاهش روی صورتم مات شد. _چی رو؟! _من.... من تو بازپرسی دروغ گفتم..... من.... من اون آقا رو می شناختم. یک قدم به من نزدیک تر شد. _کی؟!.... همونی که گفتی جلوی نگهبانی دیدیش؟ _آره..... نزدیک تر آمد و شانه هایم را گرفت. _کی بود؟! سر بلند کردم و خیره در چشمانش گفتم : _فرهاد بود.... برادرم..... _فرهاد! _آره..... از همون زمان مبارزات انقلاب رفته بود تو گروهک عجیب و غریبی که اعتقادات عجیبی داشت. گاهی.... با پدرم بحث می کردن و گاهی ما رو به خاطر اعتقاداتمون مسخره می کرد..... من اونو جلوی در نگهبانی دیدم.... می دونستم وقتی اومده سراغ تو یعنی می خواد یه بلایی سرت بیاره..... نگاهش به چشمانم گره خورده بود که ادامه دادم: _دنبالش رفتم و گفتم شناختمش.... اول انکار می کرد اما بعد گفت بریم تو پارک حرف بزنیم..... با هم حرف زدیم.... بهم گفت ازش دور بشم ولی گوش نکردم، خواست بره که تهدیدش کردم که همون وسط پارک فریاد می زنم و به همه می گم که اون کیه...... همون موقع رفیقش اومد.... خواستند برن که بلند فریاد زدم؛ آی مردم و همون فریادم باعث شد که برگرده سمتم و شلیک کنه..... به خدا رفیق فرهاد شلیک کرد نه خودش.... فرهاد بود که زد زیر دست رفیقش و جونم رو نجات داد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 یوسف نفسش را محکم فوت کرد و از من فاصله گرفت. _خراب کردی فرشته..... تو می دونستی فرهاد تو گروهک منافقینه ولی نگفتی.... حالا اگه هر جای دنیا، آدم بکشه، خونش گردن توعه. با این حرف یوسف بلند گریستم. _من نمی خواستم این جوری بشه... من واسه تو... واسه مهتاب... واسه زندگیمون می ترسیدم..... یوسف آنقدر دلخور بود از دستم که دیگر با من حرف نزد و چند روزی سر سختانه قهر کرد. هر کاری که بلد بودم برای آشتی با او انجام دادم اما افاقه نکرد. آخر سر مجبور شدم مهتاب را واسطه کنم. _ببین مامان جان برو پیش بابا بشین .... بعد بهش بگو بابا، چرا با مامان حرف نمی زنی؟.... بگو مامان سه روزه داره گریه می کنه. مهتاب با آن چشمان قشنگش نگاهم کرد. _تو که سه روز گریه نکردی! _چرا مامان گریه کردم ولی نذاشتم تو ببینی. _خب برو خودت به بابا بگو.... بگو سه روزه گریه می کنی. _آخه با من حرف نمی زنه..... مهتاب کمی نگاهم کرد و رفت و من از کنار چارچوب در نگاهش کردم. جلو رفت و مقابل یوسف که داشت با رادیو ور می رفت، نشست. _بابایی.... _جون بابایی..... _تو با مامان قهری؟ خندید و دستی به صورت مهتاب کشید. _نه بابایی... قهر نیستم. _پس چرا باهاش حرف نمی زنی؟ باز خندید و این بار رادیو را گذاشت کنار. _کی گفته من با مامانت حرف نمی زنم.... سر سفره که دیدی.... بهش گفتم دستت درد نکنه. _مامان گفته تو باهاش قهری... گفت بیام بهت بگم که سه روزه داره گریه می کنه.... بابا.... اینو بهت بگم که من اگه یه روز شوهر کردم با شوهرم قهر می کنم اگه بذاره من گریه کنم. صدای خنده ی یوسف به هوا بلند شد. _فرشته.... بیا ببینم چی به این نیم وجبی گفتی. با آنکه از کنار چهارچوب در نگاهشان می کردم و از دست شیرین زبونی مهتاب می خندیدم اما وقتی یوسف صدایم کرد، لبخندم پرید. تازه یادم آمد که او سه روز تمام با من حرف نزده است و شبها پشتش را به من کرده و خوابیده است! وارد اتاق شدم و وسط اتاق ایستادم. نگاهم کرد و با لبخندی از شیرین زبانی مهتاب گفت : _چی به این پدر سوخته گفتی؟! و من به جای جواب دادن به او خیره شدم و با بغض گفتم: _سه روزه که حرف نزدی و می دونستی منو این جوری زجر می دی... ولی اصلا به روی خودت نیاوردی.... نگفتی این زن توی این شهر غریب، نه یه خواهری، یه مادری، یه خاله ای هست که باهاش حرف بزنه؟!.... نگفتی فرشته تنهاست؟! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
سه شب از عروسیم گذشته بود که موبایل شوهرم زنگ خورد،مادرشوهرم بود و بهمون گفت سریع خودتونو برسونید وقتی رسیدیم جاریم رو دیدم که گوشه ی اتاق کز کرده و گریه میکنه ،میگفت شوهرش از خونه بیرونش کرده شوهرم جاریم رو برگردوند خونشون ولی یه ساعت گذشت نیومد دوساعت گذشت نیومد ، با خودم میگفتم فاصله خونه شون فقط ۲۰دقیقه است ،تا اینکه مادرشوهرم گفت جاریت گریه اش برای چیز دیگه بود....👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2040201580C76808488a9
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 لبخندش محو شد. نگاهم کرد و برخاست. سمتم آمد و مقابلم ایستاد. قامت مردانه اش، مرا یاد خیلی از خاطرات پایگاه انداخت.... همان فرمانده ی پایگاه که اوایل از من مخفی کرده بود! همان کسی که چند روز به خاطر آنکه گفته بودم جلوی چشمم نباشد، روزها در محوطه ی پایگاه ظاهر نمی شد! همان کسی که کمپوت هایش را برای من می آورد و من قوطی های رب را به او می دادم! عاشقانه هایمان کم نبود.... بارها کنار هم ناامید شدیم.... امیدوار شدیم... گریستیم ... خندیدیم.... قطعا این هم تمام می شد اما من کم طاقت شده بودم. _فرشته! _فرشته چی؟!... باز می خوای واسه سکوتت هم یه توجیح بسازی؟ لبخندی زد و گفت : _دلخور که بودم اما قهر نبودم.... _پس شبا واسه چی پشتت رو به من می کردی؟! _خواب بودم به خدا..... _خواب بودی؟! _عزیزم تو حساس شدی.... _آره چون تنها شدم..... چون توی زندگی هر کاری کردم که تو حساس نشی..... به خاطر تو، از خاله طیبه و خواهرم گذشتم و اومدم توی این شهر غریب.... حالا اگه اشتباهم کردم خب فرهاد برادرم بوده..... می دونم اشتباه کردم ولی به خدا اون لحظه حتی به عواقبش فکر هم نکردم. نفس بلندی کشید و گفت : _فرهاد رفته انگلیس.... ما ردش رو زدیم.... رفیقش رو هم پیدا کردیم.... خشکم زد. _واقعا؟!... دیگه چی می دونید ازش؟ _من نباید اطلاعات بهت بدم. _نترس نمی خوام برم جایی فاش کنم.... دیگه همین قدر هم بهم اعتماد نداری؟ _داریم سعی می کنیم یه نفوذی برای گروهشون بفرستیم.... همین. نگاهم در چشمانش ماند که لبخندی زد و او ادامه داد : _نکن با دلم این جوری.... بچه رو هم سراغم نفرست.... راست می گی می خواستی بدونی قهرم یا نه.... خودت میومدی باهام حرف می زدی. انگار باز من اشتباه برداشت کرده بودم تا خواستم از کنارش رد شوم، با دو دست مرا گرفت و بلند گفت : _مهتاب بابا.... برو لباس خوشگلت رو بپوش می خوایم با همدیگه بریم پارک. مهتاب جیغ زنان، از اتاق بیرون رفت و یوسف گونه ام را بوسید. _فرشته ی خودمی.... امشب شام مهمون من.... اینم جبران سه روزی که گریه کردی.... خوبه؟ با آنکه همان هم برایم بس بود اما کمی ناز کردم: _همین! سرش توی صورتم آمد تا نفس مسیحایی اش دوباره زنده ام کند. _نه همین که نه.... حالا برنامه دارم برات تا دیگه بچه رو خبرچین خودت نکنی. هم من خندیدم و هم خودش و شام آن شب به یادماندنی شد! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 شاید فصل جدید زندگی من و یوسف از همان روز شروع شد. از همان وقتی که فکر می کردم با شناسایی همکاران یوسف، فرهاد دیگر نمی تواند به ایران برگردد. یا شاید بخاطر اینکه فکر می کردم، فرهاد بخاطر من دست از سر یوسف برداشته است. اما همه ی اینها سالیان سال بعد جواب گرفت! وقتی یوسف دانشگاه قبول شد و درسش را ادامه داد تا مدرک فوق لیسانسش را گرفت. یا وقتی مهتاب بزرگ تر شد..... آنقدر که وارد دبیرستان شد و من با دیدن زیبایی بکر و متانت محجوبش، به خودم و یوسف افتخار کردم. یا آن زمان که محمدرضا جوان رشیدی شد و فاطمه دختر فهیمه و یونس بزرگتر..... وقتی خاطرات گذشته کم کم رنگ و روی خود را به دست خاطرات نو داد.... وقتی قاب های ساده ی عکس های روی دیوارمان عوض شد..... شاید ما هم تغییر کردیم. دهه ی 80 بود. سالش را یادم نیست ولی مهتاب تازه مدرک دیپلم گرفته بود و برای کنکور سخت تلاش می کرد. اما محمد رضا مدرک لیسانسش را گرفته بود و دنبال کار بود. همه ی ماجرا از همان روزها شروع شد. از اولین روزهای خرداد که خبر بیماری خاله اقدس را فهیمه به ما داد و بعد از چندین سال، به تهران برگشتیم. با آنکه خاله طیبه و خاله اقدس چند باری از ما سر زدند و ما هم چندین بار به تهران سفر کردیم اما هر بار به قدر یک دید و بازدید ساده با فهیمه و یونس دیدار داشتیم. اما میان همان دید و بازدید ها بود که بارها متوجه ی نگاه های خاص محمد رضا به مهتاب شدم. محمد رضا پسر محجوب و سر به راهی بود و من از او بدم نمی آمد اما نظر مهتاب و یوسف هم مهم بود. اما درست در اولین روزهای خرداد بود که فهیمه خبر بیماری خاله اقدس را به ما داد. یوسف خیلی بهم ریخت و نگران شد و تنها راهکار این بود که به تهران برگردیم. اما فصل شروع امتحانات آخر ترم مهتاب بود و دو تا از امتحاناتش مانده بود. عجله ی یوسف و حال بد خاله اقدس و امتحانات مهتاب، بدجوری ما را گیج کرده بود. با آنکه چمدان هایمان را بسته بودیم که به تهران برویم اما بخاطر مهتاب مجبور شدیم چند روزی صبر کنیم و در همان چند روز یوسف کار عجیبی کرد. شب بود و در آشپزخانه داشتم غذا درست می کردم که مهتاب با همان کتاب درسی اش وارد آشپزخانه شد. _مامان شام چی داریم؟ جوابش را ندادم که جلو آمد و سرکی به قابلمه ی غذا کشید. _وای قیمه بادمجون! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و تا خواست یه قاشق از غذا را بچشد گفتم: _برو اون ور خانم دکتر..... دست به غذای من بزنی شکمتو با سیر و سبزی های معطر پُر می کنم. خندید. _مگه می خوای ترشی بندازی! _آره دیگه..... می خوام دخترمو ترشی بندازم..... نمی خوام بذارم واسش خواستگار بیاد. خندید: _لازم نیست شکم منو از سیر و سبزی های معطر پُر کنی.... من خودم می خوام درس بخونم تا دکتر بشم.....فعلا وقت ازدواج ندارم. از گوشه ی چشم نگاهش کردم. _آخه ی.... تو رو خدا اینو نگو.... من جواب خواستگارایی که صف کشیدن برات رو چی بدم آخه! محجوب خندید: _مامان.... خودت بهم بگو.... از کی عاشق بابا شدی؟ این حرفش مثل جادوی سحرآمیزی بود که مرا تا گذشته ها برد. نفس بلندی کشیدم و در حالیکه چشمانم در خاطرات غرق شده بود، گفتم: _از همون اول اول.... _اول اولش کی بود؟! با آنکه بارها یوسف برایش تعريف کرده بود که ما همسایه ی دیوار به دیوار خانه ی خاله اقدس بودیم اما باز هم کنجکاوانه می خواست بیشتر بداند. _از روزهایی که بابات مامور پخش اعلامیه ها بود و من خواستم کمکش کنم. با شوق کتابش را روی کابینت آشپزخانه بست و گفت : _خب بعدشو بگو..... منتظر بودم تا برنج را سر وقتش آبکش کنم که جواب دادم : _یه بار خواستم کمکش کنم.... بهم گفت می تونم از روی یه اعلامیه 100 بار بنویسم، منم گفتم آره و یه جوری نوشتم که انگشتام تاول زد و اونم اعلامیه ها رو ازم قبول نکرد. مهتاب با شوق کف دو دستش را جلوی دهانش گرفت. _خب..... _هیچی.... منم لجبازی کردم و گفتم خودم پخش می کنم.... شب شد که زدم از خونه بیرون و بابات هم دنبالم... آخه اون موقع ها حکومت نظامی بود.... از یه ساعتی به بعد اصلا نباید از خونه می اومدیم بیرون..... بعد وقتی داشتم یکی از اعلامیه ها رو پخش می کردم یه گشت شبانه سر رسید. بابات فوری اعلامیه ها رو زد زیر بلوزش و با دو دستش شکمشو گرفت که انگار دل درد داره..... ولی یه اعلامیه افتاده بود زیر پاش.... درست وقتی که یکی از مامورای گشت سمت ما می اومد که اون وقت شب توی کوچه چکار می کنیم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 قابلمه ی برنج را برداشتم و درون سبد آبکش ریختم و ادامه دادم. _اگه ما رو با اون اعلامیه ها می گرفتن، حتما اعدام می شدیم.... بابات دو زانو خودشو انداخت روی اعلامیه و دلشو گرفت که مثلا دل درد داره.... منم به مامور گشت گفتم داداشمه و حالش بده از دکتر آوردمش. مهتاب بلند خندید و گفت : _خدایی مامان، بابا خیلی دوستت داره ها.... _برووووو..... دیگه منو سیاه نکن مهتاب خانم. _راست می گم به خدا.... طاقت دوریتو نداره... خدایی هم خدا بهش شانس داده.... خانم داره عین یه حوری.... صدای خنده ام بلند شد. _الان داری منو می گی؟ _آره والا.... خوشگلی ماشالله.... انگار نه انگار که من دختر شمام.... وای مامان یادته یه بار توی پارک یه خانمه به شما گفت خواهرشی؟.....فکر کرد من و شما خواهریم.... قیافه ی بابا دیدنی بود!.... چقدر خندیدم من! سرم سمتش چرخید. _تو واسه همون داشتی دو ساعت می خندیدی؟! _آره دیگه..... یعنی رگ غیرت بابا زد بالا.... سرخ شده بود.... خیلی بامزه بود. برنج را دم کردم و نفس عمیقی کشیدم. _می دونی مهتاب.... وقتی زمان، عمر و زیباییتو می بره.... تنها دلشوره ی زندگیت می شه اینکه، نکنه پیش یارت دیگه مثل گذشته ها دلبر نباشی. _مامان!... این چه حرفیه آخه!.... بابا برات می میره.... حالا مثلا من کر و کور ولی دیگه شعورم رو به بازی نگیرید دیگه. تکیه به کابینت زدم و نگاهش کردم. چشمان زیبایش درست مثل یوسف بود. مژه هایش مشکی و رنگ شب گرفته ی حلقه های چشمانش، آدم را مسحور می کرد. _من خاطره های بچگیم زیاد یادم نمیاد ولی اون حادثه ی تیر خوردن شما خوب یادمه.... منو هم با خودتون، با آمبولانس بردید بیمارستان، تو حیاط بیمارستان کنار یه خانم پرستار بودم که بابا اومد.... منو بغل کرد و مثلا می خواست منو آروم کنه..... مدام تو گوشم می گفت؛ چیزی نیست دخترم.... اما خودش هم گریه می کرد.... خدایی خیلی اذیتش کردی ها. لبخندم کج شد. _حقش بود.... _بی انصاف!.... حقم بود؟! نگاهم به یوسف افتاد که اصلا نفهمیدم کی وارد خانه شده بود! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 مهتاب لبش را زیر دندان گرفت و با شرم گفت : _سلام بابا.... _سلام..... تو مگه نگفتی امتحان دارم.... برو سر درست دیگه. _چشم.... مهتاب همانطور که داشت از آشپزخانه بیرون می رفت برایم چشمکی زد و دو دستش را به نشانه ی قلب کنار سینه اش گرفت و به یوسف اشاره کرد که خنده ام گرفت و یوسف با دیدن مسیر نگاهم، سرش دوباره به عقب چرخید. _برو دیگه آتیش پاره. مهتاب خندید و رفت و یوسف جلوتر آمد. _حالا من نیستم... با این پدر سوخته می شینی خاطرات رو ورق می زنی و به عشق و عاشقیمون می خندی. نگاهش نکردم و کتری را آب کردم و روی شعله ی خالی گاز گذاشتم. _نه بابا... مهتاب خودشو لوس می کنه می گه بابا خیلی دوستت داره مامان... منم گفتم فیلمته.... متعجب پرسید: _من فیلم بازی می کنم؟!.... خیلی بی انصافی..... خندیدم. نگاهش کردم. راستی راستی ناراحت شد! _یوسف شوخی کردم. اخم کرد. _شوخی بدی بود. مچ دستش را گرفتم و نگذاشتم از آشپزخانه بیرون برود و در چشمان سیاه قشنگش خیره شدم. _لوس نشو که لوس می شم..... لبخند کجی زد اما گفت : _حالا دیگه وقتی من نیستم، علیه من کودتا می کنی؟! _کودتا چیه.... دخترت اومد الکی ازم حرف کشید و گفت باباش عاشقمه... با اخم و جدیت نگاهم کرد و گفت : _خب هست... عاشق تر از قبل حتی.... خندیدم. _الکی نگو دیگه.... نگاهش به اطراف چرخید تا مطمئن شود که مهتاب نیست بعد، مرا بوسید. _فرشته خیلی داری با احساسات من بازی می کنی.... ممکنه این حاشا کردن هات بد برات تموم بشه..... _واقعا؟!..... مثلا چی می شه؟ 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 دستانش دورم حلقه شد و صدایش کنار گوشم زمزمه. _هنوز نمی دونم تو واقعا فرشته ای یا شیطان..... اونقدر خوب وسوسه می کنی که آدم بهت شک می کنه.... وسوسه کردن کار شیطونه آخه . خندیدم و او باز بوسه ای به گونه ام زد. رهایم کرد قبل از اینکه مهتاب باز به بهانه ای سرکی به آشپزخانه بزند و بی مقدمه گفت : _انتقالی گرفتم فرشته. _چی؟!.... یعنی چی انتقالی گرفتی؟! _یعنی بعد این همه سال می خوام برگردیم تهران. _یوسف!.... مهتاب چی می شه؟ _می ذارم کنکورش رو بده بعد.... الان حال مامان خوب نیست.... می خوام چند روزی برم یه سر ازش بزنم. _یعنی ما نیاییم؟ نگاهش بین قابلمه های غذای روی گاز چرخید. _چی درست کردی حالا؟ _یوسف!.... می گم ما چی پس؟ _شما بمونید.... مهتاب امتحان داره.... بچه باید برای کنکور هم یه مروری داشته باشه.... منم می رم ببینم اوضاع مامان چطوریه..... انتقالیم رو گذاشتم برای بعد کنکور مهتاب.... _الان یعنی می خوای تنها بری تهران؟! نگاهم کرد. از آن دسته نگاه هایی که انگار آدم گویی یکباره محو چیزی می شود. _یوسف! جلو آمد باز و سرش را جلو آورد.... _نترس بی تو هیچ جا نمی رم.... زود میام.... قدر دو یا سه روز..... البته اونم با شرایط خاص خداحافظی. چشمکی زد که معنایش را گرفتم ولی جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم : _قرارمون این نبود که تنها بری..... من چمدون بستم. _حالا قرارمون این شد. مشتی به سینه اش کوبیدم که آخ گفت و من دلم لرزید. زیادی محکم زدم! آرام با کف دستم، جای مشتی که زده بودم را مالش دادم . _یوسف چرا این جوری می کنی آخه!.... دلم خوش بود می ریم چند روز بعد از مدت ها یه آب و هوایی عوض می کنیم حالا می گی تنها می ری! چشمک زد باز برایم. _دلت به من خوش باشه عزیزم..... اون جوری نگام نکن فرشته که چشمات بد آدمو وسوسه می کنه..... بذار مهتاب بعد از ظهر بره کلاس کنکور.... از تلافی شیطنت چشمات در میام فرشته خانوم. با آنکه برای وعده های آغوشش دلم پر می کشید اما دلخور از اینکه هیچ وقت برای کارهایش با من هماهنگ نمی کرد، دلخور، سرم را از او برگرداندم. _بی خودی خودتو واسم لوس نکن یوسف.... هیچ وقت واسه کارات با من مشورت نمی کنی..... یه دفعه تصميم می گیری همش.... الان من یه چمدون بستم.... حالا اصلا حوصله ندارم برم فقط برای تو چمدون ببندم. _خودم می بندم.... دلخوریت رو هم به جون می خرم.... دورت بگردم دلبر جان.... من اول برم بهتره.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 همان هم شد. بعد از ظهر ساک کوچکی برای خودش بست و بعد از کلی سفارش، راهی تهران شد. وقتی کاسه ی آبی که در دستم بود را پشت سرش ریختم، در را بستم و او را به خدا سپردم. برگشتم به خانه. ریخت و پاش های ناهار بود و لباس هایی که از چمدان بیرون کشیده بودم. خانه بی حضور یوسف دلگیر بود اما خدا را شکر دیگر مثل گذشته ها نبود که همه تلفن نداشتند، حالا هم تلفن بود هم موبایل. شاید من و یوسف تنها کسانی نبودیم که تغییرات را به خوبی احساس می کردیم..... کوچه و خیابان هایی که زمانی همه خاکی بود حالا آسفالت شده بود و خط های تلفن و موبایل زیاد.... همه آب لوله کشی داشتند و دیگر خبری از شستن لباس ها کنار فشاری سر خیابان اصلی نبود. یا حتی همان دستگاه عکس برداری رنگی که روزی برای بارداری ام قبل از تولد مهتاب تنها در تهران یک جا بود حالا در خیلی از مراکز درمانی وجود داشت. این تغییرات را به نظرم نبایستی فراموش می کردیم. شب شده بود که مهتاب از کلاس کنکورش برگشت و با هم شام خوردیم که یوسف زنگ زد. و باز مهتاب زنگ زدن پدرش را به علاقه اش به من ربط داد. _بفرمایید.... باز بابا دلش واسه مامان تنگ شده. گوشی تلفن را برداشتم و گفتم: _بله.... _سلام چرا تلفنو برنمی دارید؟... باز من رفتم و مادر و دختر جشن گرفتن؟! خندیدم. _سلام... تو چرا هی توهم توطئه داری؟!.... کجایی الان؟ _هنوز چند ساعتی مونده تا برسم. _یوسف جان.... شب رانندگی نکن... بزن کنار جاده استراحت کن. _خوابم نمیاد بابا بذار برم. _خوابت نمیاد که چشمت خسته می شه یه دفعه خوابت می گیره. _ای بابا تو کجای کاری آخه..... خیالِ یه فرشته ای جلوی چشمامه که نمی ذاره خوابم بگیره.... مگه دلبری هاش منو بی هوش کنه. خندیدم و آهسته گفتم: _حیف که مهتاب اینجاست وگرنه می دونستم چی بهت بگم. _نه جان من بگو.... چی می خوای بگی فرشته ی من..... مگه دروغ می گم.... ظهر دلبری کردی بعد منو انداختی بیرون از خونه که برم تهران... خب بابا دلم پیش توعه! حرصی شدم و با خنده ای از شوخی اش توی گوشی تلفن زمزمه کردم: _من انداختمت بیرون؟... تو وِرد نگرفتی که تنها بری؟ نفس عمیقی کشید. _وقتی زنت فرشته باشه... باید اول بری جا و مکان رو شناسایی کنی بعد دست فرشته ات رو بگیری و ببریش.... غیر اینه مگه؟ _تو اگه این زبونو نداشتی می خواستی چکار کنی واقعا؟! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خندید. _بازم همون فرشته ای که الان تو زندگیمه، عاشقم می شد.... از بس من دلبرم. _وای خدا نکشتت مَرد.... بسه دیگه.. وسط رانندگی دلبری نکن دلبر جان.... رسیدی بهم زنگ بزن.... مراقب خودت هم باش. _باشه عزیزم.... فرشته ی قشنگ زندگیم... دوستت دارم.... امشب بدون تو چطوری خواب به چشمام بیاد آخه! با ذوق خندیدم. _لوس نشو حالا..... یه امشبو نخواب اصلا... چون می ری تو جاده خاکی..... _راست می گی قربونت برم..... دورت بگردم الهی.... تو قطع کن. و من فوری قطع کردم. اما هنوز از کنار تلفن بر نخواسته، دوباره تلفن زنگ خورد و مهتاب با خنده گفت : _شرط می بندم اینم باباست..... طاقت نمیاره دیگه. _نخیر.... دیگه بابات بیکار نیست که وسط رانندگی هی زنگ بزنه. و بعد گوشی را برداشتم. _الو..... و صدای یوسف شوکه ام کرد. _فرشته! ترسیدم! _چی شده؟ _چرا تا گفتم قطع کن قطع کردی؟! _یوسف حالت خوبه؟! _دیگه دوستم نداری که زود قطع کردی؟! _یوسف!..... الان واسه این زنگ زدی دوباره؟! _آره دیگه..... من اگه می گم قطع کن تو بگو نه تو اول قطع کن.... بعد من می گم نه اول تو..... _وای یوسف!... چیزی خورده تو سرت؟!..... وسط رانندگی اینقدر به خونه زنگ نزن..... ناگهان با لحن عجیبی آهسته گفت : _خیلی دوستت دارم ها... دلم برات از همین الان تنگ شده..... _باشه.... فقط مراقب خودت باش.... _شب بدون من خوابت می بره؟ با خنده جلوی نگاه تیز مهتاب گفتم: _آره...... خیلی سریع..... خداحافظ. و قطع کردم تماس را که مهتاب با خنده ابرویی بالا انداخت. _بفرمایید مامان خانوم..... دل بابایی منو چکارش کردی!..... دو دقیقه طاقت دوریتو نداره. با خنده نگاهش کردم. _هیچی نگو که یه چیزی بهت می گما..... دختر اینقدر فضول! و مهتاب دست از شوخی بر نداشت. _بیچاره بابایی..... الهی فدات بشم بابایی من.... عاشق کی شدی آخه! با خنده تهدیدش کردم. _بس می کنی یا با دمپایی بیام سراغت؟! و همان موقع باز تلفن زنگ خورد و مهتاب ریسه رفت از خنده. _وای اینم باباعه حتما! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 گوشی را برداشتم و گفتم: _یوسف! و صدای فهیمه در گوشم پیچید. _سلام فرشته. _سلام... خوبی فهیمه جان.... بچه هات خوبن؟.... چه خبرا؟ لحن صدایش کمی دلم را لرزاند. _خدا رو شکر.... می گم.... شما کی راه می افتید؟ _یوسف راه افتاده.... الان تو راهه. _تو باهاش نیومدی؟! _نه.... اصرار کرد ما نیاییم... آخه مهتاب دوتا از امتحانات آخر ترمش مونده.... _کاش می اومدی فرشته. دلم ریخت. _چیزی شده فهیمه؟ _خاله اقدس حالش خوب نیست.... همش می گه یوسف کجاست.... _خب یوسف داره میاد.... _آخه..... عصبانی شدم و تند گفتم: _فهیمه هر چی شده بگو ما رو خلاص کن... دق دادی منو. _بهونه ی تو رو هم می گیره. _من! _آره..... نمی دونم چه جوری بگم.... ولی.... دلم می ریزه از لحن صداش فرشته..... خیلی التماس توی صداشه. _چرا؟!.... مشکلش چیه؟.... دکترش چی می گه؟ _دکترش که فقط بهش خواب آور داده که بلکه آروم بگیره.... خود دکترا هم نمی دونن دقیقا چش شده.... به نظر میاد مشکلی نداره ولی یه بار فشارش می ره بالا.... یه بار فشارش میاد پایین... یه بار بی دلیل گریه می کنه می گه یوسف و فرشته کی میان.... یه بار آرومه و با کسی حرف نمی زنه.... اصلا یه جوری شده فرشته..... الان یه هفته بیشتره که منو یونس موندیم پیشش ولی حالش فرقی نکرده. _حالا تا یکی دوساعت دیگه یوسف می رسه اگه حالش خوب نبود و بازم بهونه ی منو گرفت به یوسف بگید بهم زنگ بزنه.... شاید با اتوبوس بیام. فهیمه آه غلیظی کشید و آهسته و درگوشی گفت : _فرشته... خاله اقدس رو به قبله است.... می ترسم تا تو بیای تموم کنه.... حالش ثبات نداره که.... کاش با یوسف می اومدی. _اِی وای..... آخه یوسف ما رو نبرد.... حالا بذار یوسف بیاد.... خودش حال مادرشو ببینه بهم زنگ می زنه. خبری که فهیمه به من داد، راه گلویم را بست. دیگر شام نخوردم و حتی مهتاب هم متوجه دگرگونی حالم شد. آن شب گذشت و فردای آن روز یوسف زنگ زد. فوری گوشی را برداشتم چون منتظر تماسش بودم. _الو یوسف.... _سلام... خوبی فرشته؟ _خوبم... تو کی رسیدی؟ _دم دمای صبح رسیدم.... فرشته جان... مهتاب کی امتحانش تموم می‌شه؟ _امروز یه امتحان داره.... پس فردا هم یکی دیگه... چطور؟ مکثی کرد و دلم را خالی. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 مکثی کرد و گفت : _مامان حالش خوب نیست... همش سراغ تو رو می گیره. آهی کشیدم و گفتم: _چکار کنم یوسف؟.... مهتاب امتحانش مونده.... می خوای امروز با اتوبوس بیام؟ _نه.... صبر می کنیم تا مهتاب امتحانش رو بده.... _یوسف دقیقا بگو خاله اقدس مشکلش چیه؟ ٱه غليظی کشید. _نمی دونم فرشته.... نفسش می گیره... خواب نداره... بی قراره.... کلا حرف نمی زنه.... اگر هم حرف بزنه می گه فرشته کجاست. دلشوره گرفتم و گفتم : _نمی شه ببریدش بیمارستان؟ _یونس چند باری برده... قبولش نکردن.... گفتن مشکلی نداره ما نمی تونیم براش کاری کنیم. سکوت کرده بودم که یوسف با بغض، آهسته گفت : _می دونی فرشته.... همش داره حلالیت می طلبه.... از همه.... مخصوصا تو رو صدا می زنه..... فرشته، مامان موندنی نیست. و احساس کردم آهسته گریست. _یوسف جان.... قوی باش عزیزم.... بسپار دست خدا.... شماها که کاری از دستتون بر نمیاد... می گید همه کار کردید براش ولی بیمارستان قبولش نمی کنه.... پس دیگه کاری جز دعا ازتون بر نمیاد.... براش دعا کنید. سکوت یوسف نشان از حال خرابش داشت. _صدامو شنیدی یوسف جان..... _فرشته.... مامان منو حلال کن.... می دونم که حتما ازش به دل گرفتی... حتما قبل از به دنیا اومدن مهتاب کلی کنایه بهت زده... دلتو شکسته.... حلالش کن فرشته جان. _یوسف جان.... تو نگران دل من نباش... من اگه به دل هم گرفتم راضی به زجر کشیدن کسی نیستم.... _نه... نمی گم تو به دل گرفتی... می گم.... من... من می دونم که مامانم رفتنیه.... دارم از طرفش حلالیت می طلبم.... فکر کنم خودش هم همینو می خواد بهت بگه. با آنکه آن لحظه حرفی به یوسف نزدم اما وقتی تماس را قطع کردم، دوباره خاطرات گذشته مقابل چشمم قد علم کرد. در خیلی از خاطرات گذشته ام، از خاله اقدس به دل گرفته بودم اما حقیقتا کسی نبودم که بخواهم کسی را نفرین کنم یا حلال نکنم. ظهر مهتاب برگشت و خوشحال و خندان صدایم زد. _مامان.... خانم دکترت اومده..... نگاهش کردم و پرسیدم: _امتحانت رو خوب دادی؟ _خیلی خوب دادم. لبخند کمرنگی زدم و گفتم : _مهتاب جان... حال خانوم جانت خوب نیست.... بابات زنگ زد که بعد از امتحانت راه بیافتیم. لبخند روی لبش آب شد! _یعنی چقدر بد؟! _یعنی در حدی که حتما باید یه بلوز مشکی ببری. چشمانش رنگ نگرانی گرفت. _مامان!.... خانم جون فوت کرده؟! _نه... الان نه... ولی انگار حالش خوب نیست. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 لبخند روی لبش محو شد. _خانم جون.... فوت کرده؟ _نه عزیزم.... ولی حالش اصلا خوب نيست.... منتظرم تا تو امتحاناتت تموم بشه بریم. _بعد از مدت ها داریم می ریم دیدن خانم جون..... ولی خانم جون حالش خوب نیست... چقدر بد! آنقدر برای رفتن عجله داشتیم که بالافاصله بعد از برگشت مهتاب از آخرین امتحانش، در آن فاصله ی یک ماهی که تا کنکورش مانده بود، با کلی کتاب و جزوه با اتوبوس به تهران رفتیم. یوسف برای بردن ما به ترمینال آمد. نگاهم روی صورت غمگینش بود. مهتاب با دیدنش، دوید و خودش را در آغوشش انداخت. و یوسف روی چادر مهتاب را بوسید. من با چند ساک و چمدان سمتش رفتم که به کمکم آمد. _سلام.... خم شده بود تا چمدان و ساک دستی ام را بگیرد که گفتم : _سلام.... خاله اقدس چطوره؟ سر بلند کرد و نگاهم. چقدر غم در حاشیه ی دایره ی سیاه چشمانش، چرخ می زد! _خوب نیست فرشته.... دیگه کلا حرف نمی زنه. چمدان و ساک دستی را سمت ماشین برد و من و مهتاب سوار شدیم. _امتحاناتت رو چطور دادی بابا؟ _خوب بابا.... کتابامو آوردم که خونه ی خانم جون درس بخونم. یوسف آهی کشید. _خانم جونت حالش خوب نیست تا از دیدنت ذوق کنه..... _حالش چطوره بابا؟ _حالا خودتون می بینید.... حالش زیادخوب نیست. دیگر تا خود خانه ی خاله اقدس، نه من حرفی زدم و نه یوسف و نه مهتاب. انگار حال هر سه ی ما بد شد! و با ورود من به خانه ی خاله اقدس.... خاطرات گذشته باز رخ کشید به ظهور. خیلی وقت بود که بخاطر کار یوسف و درس های مهتاب، خانه ی خاله اقدس نیامده بودیم. شاید نزدیک یک سالی بود! با ورود ما اولین کسی که دیدم فهیمه بود. خسته و غمگین.... بعد فاطمه دخترش، که حسابی به چشمم بزرگ شده بود. و در آخر محمد رضا..... با دیدن من و مهتاب، سر به زیر و محجوب سلام کرد. خوب دقت کردم و نگاه خاصش را روی مهتاب دیدم. مهتاب هم با لبخندی سر به زیر جوابش را داد. و انگار خبری از یونس نبود و من بخاطر حساسیت یوسف حتی سراغی هم از او نگرفتم. با آنکه سالیان سال از رفتن ما می گذشت ولی وقتی برای من، هنوز خاطرات زنده بود، قطعا برای یونس هم همین گونه بود. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 وارد خانه شدم. اما این بار کلی از خاطرات گذشته جلوی چشمانم مرور شد. با آنکه از وقتی از تهران رفته بودیم اما بارها به خاله اقدس در همان خانه سر زده بودیم و رفت و آمد داشتیم اما نمی دانم چرا آن روز همه چیز برایم داشت مرور می شد. حتی وقتی در اتاقی که خاله اقدس در آن بود را گشودم.... یک لحظه بی دلیل به یاد خاطره ای از دوردست ها افتادم.... همان خاطره ای که یونس از ماموریت برگشته بود و تمام پشتش زخم بود و من با دیدنش خواستم زخم هایش را ببندم! چرا؟! چرا خاطرات داشتند مرور می شدند را نمی دانم. اما کم کم با صدای نفس های سخت خاله اقدس، نگاهم سمتش چرخید. خواب بود و من هنوز در چارچوب در ایستاده، نگاهش می کردم. یوسف هم کنارم آمد و گفت : _برو فرشته... خیلی منتظر اومدن تو بود. وارد اتاق شدم و همراه یوسف کنار بستر خاله اقدس نشستم. _مامان جان.... چشماتو باز کن مامان.... اونقدر گفتی فرشته فرشته.... ببین فرشته اومده بالای سرت. نگاهم روی صورت خاله اقدس بود. چقدر شکسته شده بود. لااقل از آخرین باری که او را دیده بودم. شاید هم این مریضی و بیماری بود که او را داشت از پا در می آورد. یوسف بار دیگری خاله اقدس را صدا زد و صدای یا الله یا الله گفتن یونس همان موقع به گوش رسید. تا جلوی در اتاق آمد و ایستاد. نگاهش یک لحظه به من و بعد یوسف افتاد. _سلام... خوش آمدید. آهسته جواب دادم. _ممنون. _فهیمه جان... چایی بیار.... چطوری عمو؟.... شنیدم می خوای شاخ کنکور رو بشکنی؟ مهتاب که کنار در ایستاده بود، محجوب خندید: _مگه اصلا کنکور شاخ داره؟! یونس با خنده جواب داد: _آفرین.... معلومه حسابی خوندی ها... اگه یه وقت اشکالی چیزی داشتی به محمد رضا بگو.... اون درسش خیلی خوبه.... وکالت خونده ماشاالله پسرم.... مدرکش رو هم گرفته... ان شاء الله بزودی براش یه دفتر وکالت می زنیم.... کار حقوقی داشتید محمد رضا هست. و محمد رضا با حجب و حیایی که داشت سر به زیر انداخت. _بابا خیلی رو من حساب باز کرده.... یونس دستی به شانه ی محمد رضا زد و گفت : _تعریفی هستی خب ماشاالله.... و همان موقع خاله اقدس چشم باز کرد. نگاه من و یوسف به او افتاد. _مامان.... فرشته اومده.... و نگاه خاله اقدس سمت من آمد. نگاه خاصی که انگار چون گوی زمان داشت خاطرات را مرور می کرد! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نگاهش هنوز روی صورتم بود که دستش را کمی بالا آورد. یونس وارد اتاق شد و طرف دیگر بستر مادرش، روبه روی من نشست و به شوخی گفت : ُ_یعنی کاملا معلومه عروس گُل مادر کیه.... خیلی چشم انتظار شما بود زن داداش. دست خاله اقدس رو گرفتم و گفتم : _جانم خاله.... ان شاء الله به زودی خوب می شی. و همان موقع اشکی از چشمانش افتاد. یونس فوری اشک چشم مادرش را پاک کرد. _قربونت برم مادر... چرا گریه می کنی؟.... اینم عروس گُلت دیگه. فهیمه با سینی چای وارد اتاق شد و آن را روی زمین گذاشت. _ماشاالله مهتاب چقدر خانم شده! _محمد رضا هم ماشاالله مرد شده.... یونس با این حرفم فوری گفت : _می خوام براش یه دفتر وکالت بزنم.... اگه مهتاب تو درساش مشکل داره به محمد رضا بگه. یوسف با اخمی جدی به یونس نگاه کرد. _مهتاب تجربی می خونه، محمد رضا انسانیه.... آخه چطور محمد رضا می خواد تو درسای مهتاب بهش کمک کنه. یونس باز لبخند زد. _حالا چرا حرص می خوری یوسف جان.... محمد رضا ریاضیش خیلی خوب بود.... اما خودش دوست داشت وکالت بخونه والا تا الان یه مهندسی چیزی شده بود. یوسف حرفی نزد و من در حالیکه هنوز دست خاله اقدس را در دستم می فشردم گفتم: _خاله منو می شناسی؟ نگاه خاله اقدس با حالت غمداری روی صورتم ماند. فشاری به دست پیر و چروکش دادم. _فرشته ام خاله.... یادته؟... همین طبقه ی بالا چند سال باهم زندگی کردیم. و باز اشکی از چشمان خاله اقدس چکید. حرف نمی زد اما نگاهش طوری بود که احساس می کردم دارد با زبان بی زبانی از من حلالیت می طلبد. دستم را محکم گرفته بود و می فشرد که یوسف رو به یونس پرسید : _دکتر دارویی نداده؟ لبخند روی لب یونس کمرنگ شد. _نه... فهیمه باز گفت : _چایتون سرد شد. هر قدر بالای سر خاله اقدس نشستم، حرفی نزد. چای مان را خوردیم و خاله اقدس هم خوابید و یونس پیشنهاد داد برای استراحت طبقه ی بالا برویم. بعد از رفتن ما از خانه ی خاله اقدس، خاله اقدس طبقه ی بالا را فرش کرده بود و گاهی برای ما که از شهرستان به تهران می آمدیم استفاده می کرد. با ورود به طبقه ی دوم، انگار مرز خیال و واقعیت برایم برداشته شد. من، خودم را در خودِ خودِ خاطرات دیدم.... در تلخ و شیرین های روزگار... در عاشقانه های خودم و یوسف.... در قهر و آشتی هایمان! اما یوسف ناگهان با لحن عصبی و تندی، مرا از خاطراتم بیرون کشید. _فرشته.... نبینم یه وقت مهتاب بخواد از محمد رضا چیزی بپرسه ها. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خدا را شکر که مهتاب نبود تا عصبانیت پدرش را ببیند. _چرا نپرسه؟ از حرف من، انگار عصبانی تر شد. _دلم نمی خواد محمد رضا دور و بر مهتاب بچرخه. _یوسف داری سخت می گیری.... نمی شه بخاطر حساسیت تو مهتاب رو زندونی کنم. با همان عصبانیت دو قدم سمتم آمد و مقابلم ایستاد. _فرشته با من بحث نکن... همون که گفتم. _تا قبل از اینکه بیام، پشت تلفن که خیلی مهربون تر بودی.... _مگه اعصاب می ذارید شما واسه من... اختیار دخترمو هم ندارم..... _خیلی ناراحتی به داداش خودت بگو.... بگو دلت نمی خواد محمد رضا با مهتاب حرف بزنه. کلافه بود که گفت: _من نمی تونم به یونس چیزی بگم. _پس از ما هم توقع نداشته باش. داشت حوصله ام را سر می برد. شاید هم کم کم داشتم عصبانی می شدم که گفتم : _من خسته ام.... تو اتوبوس هم نخوابیدم.... اگه نمی خوای بذاری استراحت کنم، برم خونه ی خاله طیبه. کلافه و عصبی، بعد از شنیدن این حرفم، در شیشه ای طبقه ی دوم را باز کرد و رفت. از روی رختخواب های کنج اتاق، بالشتی برداشتم و روی زمین دراز کشیدم. ذهنم باز درگیر هزاران هزار سوال مبهم شد. یونس از حساسیت های یوسف خبر داشت؟! چرا مقابل یوسف گفت که محمدرضا می تواند، اشکالات درسی مهتاب را برطرف کند؟! حال خاله اقدس چطور می شد؟! درگیر جواب همین سوالات شدم و اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. خسته ی راه بودم و هنوز تن خسته ام را در اتوبوس فرض می کردم که رفتن چرخ های اتوبوس روی چاله و چوله های جاده، با تکان هایش، در تلاطم بودم. اما ناگهان، در اوج خواب که جسمم در اتاق طبقه ی دوم بود و روحم در عالم رویا، صدای جیغ بلند فهیمه و یا حسین گفتن مردانه ای، مرا از خواب پراند. طوری که برای چند لحظه، زمان و مکان را فراموش کردم و گیج و منگ به اطراف نگاه. اما خیلی زود، همه چیز یادم آمد و اولین احتمالی که با صدای فریاد فهیمه دادم، این بود که خاله اقدس تمام کرده باشد! و همین طور هم بود. سراسیمه از پله ها پایین دویدم و وارد اتاق شدم. یوسف پارچه ی سفید ملحفه ی روی تن خاله اقدس را تا روی سرش کشید و کنار بالینش گریه کرد. یونس اما نبود.... محمدرضا برای مادرش لیوان آب قندی هم می زد و مهتاب کنار جسم بی جان خاله اقدس بلند می گریست. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خاله اقدس، سن بالایی نداشت اما حتی دکتر ها هم نتوانستند علت دقیق مرگ را اعلام کنند. بعد از فوت خاله اقدس، خانه رنگ و بوی غم گرفت. تشييع جنازه و خاکسپاری گویی در خواب بودم! هنوز باورم نشده بود که خاله اقدس از دنیا رفته است. اما صدای نوار قرآنی که از ضبط کنار در پخش می شد تا خود خانه می آمد و من و فهیمه ای که دیس دیس حلوا درست کردیم و مهتاب و فاطمه تزیین می کردند، همه گویای حقیقت دیگری بود. خاله طیبه هم با آمدنش به خانه ی خاله اقدس کلی گریه کرد. او حتی سر خاک هم بارها صدایش از شدت جیغ و فریاد گرفت. یار و دوست قدیمی اش را از دست داده بود و انگار با فوت خاله اقدس همه ی خاطرات گذشته، نه تنها برای خاله طیبه بلکه برای همه ی ما، ناخواسته مرور می شد. بعد از خاکسپاری، همه ی همسایه ها برای عرض تسلیت آمدند و آخر شب بعد از کلی ریخت و پاش، من و یوسف و مهتاب به طبقه ی دوم رفتیم و فهیمه و یونس و فاطمه و محمد رضا در طبقه ی اول خوابیدند. اما کدام خواب! ساعت ها چشمانم خیره به در و دیوار بود و از گوشه به گوشه ی خانه، خاطرات تداعی می شد. در خیلی از خاطرات گذشته ام از خاله اقدس به دل گرفته بودم اما حالا بعد از فوتش، تنها چیزی که از او در ذهنم مانده بود، رنج جان کندن بود و چشمی که برای دیدن من انتظار کشیده بود. من حلالش کردم بخاطر همه ی حرفهایی که شاید روزی دلم را شکسته بود. و یقین داشتم این حلالیت برایش مفید خواهد بود. بعد از مراسم هفت خاله اقدس، همه دور هم جمع شدیم و یونس گفت : _قبل از اینکه شما برید باید اینو بگم.... باید تکلیف خونه و وسایل رو مشخص کنیم. و یوسف بی مقدمه جواب داد: _تکلیف خونه مشخصه.... خونه رو می فروشیم.... و یونس هم انگار موافق بود و در همان چند روزی که ما تهران بودیم، خانه ی خاله اقدس را برای فروش به بنگاه مسکن سپردند. چند باری هم برای خانه مشتری آمد و چون یوسف و یونس برای خانه زیاد صبر نداشتند، با دومین مشتری که در عرض یک هفته آمد، معامله کردند. وسایل خانه ی خاله اقدس یا تقسيم شد یا به فروش رفت و من و فهیمه هر کدام چیزی به عنوان یادگاری برداشتیم و تمام! خاطرات روی در و دیوار قدیمی خانه ماند و خاله اقدس رفت و از او تنها برای من، چند پارچه ی دوخته نشده و ظرف و ظروف به یادگار ماند! کاش ما آدم ها قدر لحظات با هم بودن را بدانیم و با بهترین حرفها، ثانیه ها را بفروشیم به دست مرگ.... زیرا که خط آخر زندگی، مرگی است که بعد از آن، تنها حرفهایمان به یادگار می ماند. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 با آنکه مهتاب تا کنکور یک ماه وقت داشت اما یوسف وِرد گرفته بود که برگردیم. و از طرفی یونس هم اصرار روی اصرار که بمانیم. من مانده بودم این وسط که چکار باید کرد! ما خانه ی خاله طیبه بودیم و یونس هم هر روز بعد از ظهر، بعد از برگشت از اداره، به ما سر می زد. اما یوسف طاقت ماندن نداشت، ناچار یک روز در اتاق جلویی و رو به حیاط خاله طیبه که روزی برای من و فهیمه بود، با او صحبت کردم. _یوسف جان.... مهتاب که خودش دغدغه ی کنکور داره اینقدر نمی گه بریم بریم.... چی می شه که اومدیم لااقل یه کم صبر کنیم. نشسته بود بالای اتاق و یک پا را عمود بر زمین کرده و زانو خم و دستش را روی زانویش گذاشته بود که با این حرفم نگاهم کرد. _تو انگار خوشت اومده که بمونیم. _تو که خودت هم موقع اومدن گفتی شاید اصلا بریم تهران بمونیم. _اون موقع فکر می کردم مادرم زنده می مونه.... در ثانی... من بهت نگفتم نمی خوام مهتاب با محمد رضا حرف بزنه. _وای یوسف خیلی سخت می گیری به خدا... تو که وقتی محمد رضا بچه بود، این بچه رو خیلی دوست داشتی... حالا چی شده اینقدر باهاش چپ شدی؟! نگاه تند و تیزش روی صورتم ماند چند ثانیه. _شد من یه چیزی بگم تو بگی چشم و بعدش عمل کنی؟!... هر چی می گم حرف خودتو می زنی چرا؟! _خب بابا دختر خودت رفته ازش دو تا سوال پرسیده... چی شده مگه حالا؟ عصبانی صدایش را بالا برد. _نمی خوام بپرسه.... می گم جمع کن بریم دیگه.... _خاله طیبه واسه ناهار ما غذا گذاشته آخه.... ناگهان فریاد کشید : _وای وای وای... فرشته!.... من همین الان می رم... اومدی که اومدی وگرنه دیگه اصلا نیا.... می رم تو ماشين منتظرتم. و رفت.... نه اینکه فقط همان دفعه اخلاقش این طوری شود، هر وقت که می آمدیم تهران رفتار یوسف این طوری می شد. نمی فهمیدم چرا و به چه علت ولی قطعا یونس و محمد رضا یکی از علت ها بودند. ناچار با دلخوری و قهر، بعد از آنکه از خاله طیبه خداحافظی کردیم و در عرض چند دقيقه ساک هایمان را بستیم و خاله طیبه را هم با آن همه عجله یمان کمی متعجب کردیم، سوار ماشین شدیم. مهتاب هم دلش می خواست بماند ولی یوسف بدجوری عصبانی بود. به نظرم کمی از دفعات قبلی، بیشتر حتی.... من هم اصلا حوصله اش را نداشتم. به همین خاطر صندلی عقب ماشین نشستم و مهتاب را جلو فرستادم. صندلی عقب ماشین دراز کشیدم و خودم را به خواب زدم و یوسف راه افتاد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _می گم باید بریم باید بریم دیگه... واسه من قهر می کنه بعد این همه سال! مهتاب سری چرخاند به سمت من و صندلی عقب ماشین که فوری چشم بستم و او رو به یوسف گفت : _بابا... مامان خوابیده... آروم تر صحبت کنیم. و چند درجه تُن صدایش را پایین کشید. _این مادر شما از همون اول ازدواج، مدام با من لج می کرد. _آخه بابایی.... شما هم یه دفعه گفتی بریم.... خاله طیبه غذا درست کرده بود... خاله طیبه یه زن تنهاست.... دوست صمیمی خانم جون هم بوده، حالا باید هم غصه ی دوستش رو بخوره که از دنیا رفته، هم غصه ی اون همه غذایی که درست کرده و ما نموندیم. یوسف سکوت کرد و مهتاب باز ادامه داد : _تازه بابایی.... من خودم از بس درس خوندم خسته شدم خب.... دلم می خواست چند روز بیشتر می موندیم که حال و هوامون عوض می شد. _حال و هوامون چطور عوض می شد؟!.... ما که همش تو خونه ی خاله طیبه بودیم. _آخه خاله فهیمه به من قول داده بود فردا با منو مامان بریم امامزاده شاه عبدالعظیم.... منم واسه کنکورم می خواستم اونجا نذر کنم. سکوت یوسف باعث شد تا مهتاب ادامه دهد: _بابا.... تو رو خدا برگردیم... لااقل تا فردا که من و خاله و مامان بریم شاه عبدالعظیم.... بعدش بریم... من نذر کردم... خواهش می کنم. _الان دیره دیگه... نمی شه برگشت. _دیر نیست... ما هنوز تو شهریم... هنوز از شهر خارج نشدیم که.... نه فلاسک آب جوش برداشتیم نه غذا واسه تو راهمون.... بابا.... بخاطر تنها دخترت.... باشه؟ _ببین الان اگه برگردیم، مامانت ناراحت می شه... چون اون گفت بمونیم من قبول نکردم. نگاه مهتاب سمتم چرخید که با دیدن چشمان بازم متعجب شد که فوری انگشت اشاره ام را به نشانه ی سکوتش جلوی بینی ام گرفتم و مهتاب چشمکی زد. _باور کن مامان چیزی نمی گه بابا.... مامان با من.... تو رو خدا.... برگردیم. _آخه الان برگردیم خود خاله طیبه ی شما نمی گه اینا با خودشونم هم درگیرن!... این چه رفتن و اومدنی بود آخه! _به روح خانم جون قسم.... خاله طیبه خوشحال می شه.... ما داشتیم می اومدیم بنده ی خدا گریه اش گرفت. سکوت یوسف ادامه دار شد که مهتاب باز گفت : _تازه..... مامانم خوشحال می شه.... تا دیروز که همش داشته واسه مراسم خانم جون کار می کرده... لااقل یه فردا می ره زیارت و خستگیش در می ره. _اگه مامانت خودش می گفت یه چیزی... وگرنه الان فکر می کنه که من به حرف تو گوش می دم و به حرف اون گوش نمی دم. و همان موقع من گفتم : _مهتاب به بابات بگو منم راضی ام... برگرده. یوسف خندید: _مگه شما خواب نبودی؟ _مهتاب جان به بابات بگو، خواب نبودم دلخور بودم.... یوسف هم با لجبازی گفت : _مهتاب جان... دخترم... اصرار نکن.... تا مامانت قهره و خودش با من حرف نمی زنه، منم قبول نمی کنم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 روی صندلی نشستم و با حرص به آینه ی وسط ماشین که چشمان یوسف را برایم به نمایش می گذاشت خیره شدم. _من حرف نمی زنم؟!.... من حرفم می زدم تو قبول نمی کردی... کلا وقتی بیافتی روی دنده ی لج و عصبانیت، دیگه فرشته رو نمی شناسی. یوسف از درون آینه ی وسط نگاهم کرد. _الان دلخوری هنوز؟ _نباشم؟!... با این طرز قشنگ خداحافظی شما، بيچاره دل خاله طیبه رو هم شکوندیم.... یه زن تنها و داغ دیده رو یک دفعه گذاشتیم و اومدیم.... می خوای دلخور هم نباشم؟ و یوسف عمدا رو به مهتاب گفت : _ببین بابا.... تا مامانت خودش ازم خواهش نکنه.... من بر نمی گردم. از این همه پرویی اش، عصبی شدم که مهتاب با چشم و اَبرو به من اشاره کرد آرام باشم. _مامان بگو دیگه.... بگو که تو هم دلت می خواد برگردیم. تکیه زدم به پشتی صندلی عقب و گفتم: _نه... دلم نمی خواد.... اونقدر دلم خیلی چیزا خواسته و بخاطر بابای شما کوتاه اومدم.... نه... دیگه نمی خوام... مردی که بعد بیست و چند سال زندگی هنوز خواسته ی زنش رو نمی دونه.... دیگه گفتن چه فایده داره.... اون زن باید سرشو بذاره زمین بمیره. ناگهان صدای اعتراض یوسف و مهتاب باهم برخاست. _عه... کشتار راه ننداز.... خیلی تو حالا خواسته های منو می دونی؟! یوسف گفت و ادامه داد : _به دخترت بگو اول زندگی چقدر لجباز بودی و با من لجبازی می کردی. نمی دانم شاید روحیه ام ضعیف شده بود بعد از فوت خاله اقدس، گریه ام گرفت و بلند گفتم: _آره مهتاب جان..... من لجبازی کردم... من لجباز بودم.... من اصلا زن خوبی نبودم.... ولی یه چیزی رو بهت می گم خوب گوش کن.... به خدا قسم... به روح مادر و پدرم قسم.... به خاک خانم جونت.... خاله اقدس خودمون قسم.... من خیلی از وقتا از خیلیا ناراحت شدم.... دلخور شدم... خیلی حرفا از خود خاله اقدس خدا بیامرز شنیدم که حتی به همین پدر شما هم نگفتم..... اگه خانم جون شما دو هفته به همه می گفت، فرشته کجاست بگید فرشته بیاد چون خودش خوب می دونست چیا بهم گفته و چطوری دلمو شکسته که می خواست منو ببینه. داشتم می گریستم که یوسف کشید کنار خیابان و فوری از ماشین پیاده شد. سرم را از او برگرداندم که اگر عصبانی شد او را نبینم اما در سمت مرا گشود و خم شد سمت صورتم. _دورت بگردم فرشته جان.... به خدا قسم شوخی کردم.... الهی یوسفت بمیره... واسه چی گریه می کنی آخه؟!.... من که می دونم چقدر تو خانومی کردی اون همه سال توی یه خونه با مادر من زندگی کردی..... ولی حتی خواهر خودت یک سال بیشتر کنار مادر من دووم نیاورد! ببینمت حالا..... چرا سرتو ازم برگردوندی؟... تو نمی دونی یوسف عاشقته؟ و مهتاب فوری گفت : _چرا به خدا... می دونه. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 یوسف دست دراز کرد و سرم را سمت خودش چرخاند. _الهی یوسف بمیره که اشکات رو نبینه. و مهتاب بلند گفت : _بابا تو رو خدا.... شما دوتا چرا این جوری قربون صدقه ی هم می رید.... حالا نمی شه با مرگ و میر قربون هم نرید؟.... بگید عزیزم، جانم، عشقم، دوستت دارم. و یوسف دقیقا مثل مهتاب دخترش تکرار کرد. _عزیزم، جانم ، عشقم،.... دوستت دارم. خندیدم که مهتاب فوری گفت : _بابا سوار شو بریم مامان رضایت داد. و یوسف عمدا گفت : _حالا من هی قربون صدقه ی مامانت برم و مامانت هیچی نگه، من بهم بر نمی خوره؟ مهتاب کلافه شد. _ای خداااااااا..... مامان تو هم صورت بابا رو ببوس تموم بشه دیگه. و هنوز تصميم نگرفته، یوسف سرش را داخل اتاقک ماشین کرد و تا جلوی صورتم جلو آورد. گونه اش را بوسیدم که مهتاب از خوشحالی جیغ کشید. _تمومه... برگردیم. و همان لحظه که فکر می کردم یوسف راضی شده، یوسف گفت : _این یکی بود.... من باید بشینم پشت فرمون، دوباره دور بزنم، دوباره برگردم، بعد با خاله طیبه چشم تو چشم بشم، بعد چطوری بگم که ما برگشتیم؟!.... یه بوسه واسه این همه سختی و مشقت، کمه. و باز یعنی از من بوسه طلب می کرد! ناچار گونه ی چپ و راست و پیشانی و چانه اش را بوسیدم که رضایت داد. برگشتیم. خاله طیبه با چشمان قرمز شده اش جلوی در آمد و با دیدنمان کلی ذوق کرد. مهتاب یواشکی برای خاله طیبه تعريف کرد که چطوری یوسف را راضی کرده است تا لااقل فردا را هم بمانیم. همان روز بعد از ظهر یونس و فهیمه هم دیدنمان آمدند و من جریان رفتن و برگشتنمان را برایش گفتم، فهیمه پیشنهاد داد که فردا یوسف و یونس با ما نیایند تا لااقل کمی راحت تر باشیم. من از حرفش استقبال کردم و خاله طیبه هم خودش را با ما همراه کرد. در عوض یونس از یوسف خواست، فردای آن روز، وقتی ما خانم ها قصد رفتن به زیارت شاه عبدالعظیم را داشتیم، یوسف همراه یونس باشد. حدس می زدم که قرار است حتما حرفهایی بزنند که حضور ما مانع است و همان هم شد! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 فردای آن روز، من و مهتاب و خاله طیبه منتظر آمدن فهیمه و فاطمه بودیم که یونس دنبال یوسف آمد. جلوی در خانه بودیم که یونس با ماشین خودش آمد و وقتی فهیمه و فاطمه و محمد رضا از ماشین پیاده شدند، یونس جلو آمد و سلام کرد. _خب با ماشین من بریم یا ماشين شما؟ و یوسف گفت : _حالا که ماشين آوردی با ماشین شما می ریم. و نگاه یوسف تا موقع سوار شدن در ماشین یونس به محمد رضا بود. من هم فکر می کردم محمد رضا قرار است با یونس و یوسف برود اما وقتی یونس ماشينش را روشن کرد و راه افتاد و محمد رضا کنار ما ماند، متوجه ی نگاه عصبانی یوسف شدم. باز باید بعد از برگشتن حتما با یوسف حرف می زدم! ما هم همگی با مینی بوس به زیارت رفتیم. از بازار سمت حرم می رفتیم و من و فهیمه و خاله طیبه گاهی کنار بعضی غرفه ها می ایستادیم تا خرید کنیم اما نگاه من به جای خرید و دیدن اجناس، روی محمد رضایی بود که می دیدم شانه به شانه ی مهتاب گام بر می دارد! گاهی لبخندهای روی لب مهتاب و گاهی لبخند روی لب محمد رضا حرصم می داد. وارد حرم که شدیم، مهتاب را کشیدم کنار و گفتم: _واسه چی می ذاری محمد رضا کنار دستت راه بیاد. _من چکار کنم خب... خودش مدام می گه اگه چیزی می خواید براتون بخرم. _مهتاب.... بابات بفهمه که محمد رضا دور و برت بوده، شر می شه..... حواستو جمع کن. _مامان چرا بابا اینقدر با محمد رضا بد شده؟! چشم غره ای به مهتاب رفتم. _چشمم روشن.... واسه چی همچین حرفی زدی؟!... مگه به بابات شک داری؟!.... باباته.... دوتا پیراهن بیشتر از تو پاره کرده... وقتی یه چیزی می گه حتما صلاح تو رو می خواد. مهتاب دیگر حرفی نزد و وارد حرم شد. همانجا در حرم مطهر شاه عبدالعظیم، برای آینده ی مهتاب و محمد رضا دعا کردم. دعا کردم اگر صلاح هست و خیر، قسمت هم باشند وگرنه این عشق و علاقه تمام شود. بعد از زیارت دوباره از راه بازار می خواستیم سمت ماشین ها، برای برگشت برگردیم که فهیمه پیشنهاد داد در همان بازار ناهار بخوریم. این پیشنهاد با خوشحالی و ذوق زدگی مهتاب و لبخند محمد رضا و تایید خاله طیبه، و شادی فاطمه، به موافقت اکثریت رسید. یک تخت در یک رستوران سنتی گرفتیم و هر شش نفر سر یک سفره نشستیم. تا آمدن سفارش های غذا، فهیمه سفارش دو سینی قوری و چایی داد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خاله طیبه استکان کمر باریک چایش را برداشت و گفت : _خدا بیامرزه اقدس رو... چقدر یادش کردم.... یادته فهیمه با اقدس رفتیم قم... وای چه روزای خوبی داشتیم. فاطمه فوری پرسید : _مامان کی رفتید که منو نبردید؟! من و خاله طیبه و فهیمه خندیدیم و فهیمه جوابش را داد: _من اون زمان هنوز ازدواج نکرده بودم مامان جان. و خاله طیبه باز خاطرات را برایمان مرور کرد. _وای فاطمه جان... اگه بدونی بابای شما چکار کرد تو اون سفر.... اون زمان حکومت نظامی بود... یعنی هیچ کسی حق نداشت از یه ساعتی بیرون باشه، ما هم می خواستیم بریم حرم..... بابا یونس شما، جفت زانوهاشو چسبوند به هم و کج کج راه رفت انگار زبونم لال معلوله.... فاطمه از حرف خاله طیبه زد زیر خنده و من هم تصویر خاطرات گذشته پیش چشمانم، کشيده شد. _مامورا جلوی درب حرم، جلوی ما رو گرفتن، اقدس خدا بیامرز به اونا گفت بچه ام رو از راه دور آوردم حرم شفا بگیره.... بذارید ما بریم.... خلاصه با عجز و التماس اقدس ما رو راه دادن..... بعد از زیارت که برگشتیم، تا خود مسافر خونه بابای شما ادای معلول ها رو در آورد که مبادا ما رو تعقیب کرده باشند و دستمون رو بشه.... اومدیم مسافر خونه، پاهاش کج شده بود از بس زانوهاشو بهم چسبونده بود. محمد رضا خندید و رو به فهیمه گفت : _مامان چرا هیچ وقت این خاطره رو برامون نگفتی؟ فهیمه نفس عمیقی کشید و سکوت کرد که خاله طیبه باز ادامه داد: _باباتون قبل از اسارت خیلی آدم شوخی بود. محمد رضا فوری گفت : _الانم همون طوریه خاله طیبه.... _خدا رو شکر.... خدا حفظش کنه. همه چند ثانیه سکوت کردند که استکان چای ام را بالا آوردم که مهتاب گفت : _خاله طیبه.... بابای منم خیلی شوخه.... خیلی هم عاشق مامانمه.... و تا این حرف را زد، چایی ام وسط گلویم پرید. _مهتاب! و مهتاب باز بی توجه به من ادامه داد: _همین دیروز... که ما رفتیم و برگشتیم.... اگه بدونید بابا.... ناگهان بلند گفتم : _مهتاب! نگاه مهتاب سمتم آمد و تازه متوجه ی ناراحتی ام شد. سکوت کرد که خاله طیبه گفت : _آره مهتاب جان... آدم باید رازدار باشه... نباید عشقولانه های مادر و پدرشو به بقیه بگه... خوب نیست. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 همه خندیدیم که متوجه ی نگاه محمد رضا به مهتاب شدم. همین نگاه های ساده برایم سوال شد.... یک لحظه با خودم گفتم؛ نکند یونس در مورد محمد رضا خواسته با یوسف صحبت کند؟! ناهار را خوردیم و از مسیر بازار به خانه ی خاله طیبه برگشتیم. خاله طیبه برایمان چای دم کرد که تازه متوجه شدم که مهتاب و محمد رضا در جمع ما نیستند. پاورچین پاورچین رفتم سمت اتاقی که پنجره های بزرگش، مشرف به حیاط بود و دیدمشان. مهتاب روی پله نشسته بود که محمد رضا داشت برایش چیزی تعریف می کرد. مهتاب می خندید و محمد رضا با شوق بیشتری تعریف می کرد! فارق از همه ی حساسیت های یوسف، تنها بخاطر خنده های محجوب مهتاب و شوق نگاه محمد رضا، کمی ایستادم و نگاهشون کردم که زنگ در برخاست. نگاه محمد رضا و مهتاب سمت در رفت و قبل از آنکه یکی از آن ها به خانه برگردد، در باز شد. یوسف وارد شد و پشت سرش یونس.... نگاه تند و عصبی یوسف چنان مرا ترساند که بی اراده زیر لب زمزمه کردم: _یا خدا.... و مهتاب دوید سمت خانه و محمد رضا در حیاط ماند. محمد رضا دستش را سمت یوسف دراز کرد که با نگاه تند یوسف، چیزی گفت و از حیاط بیرون رفت. در حیاط که پشت سر محمد رضا بسته شد، یوسف و یونس یا الله گویان وارد خانه شدند. چادر سفید گلدار خاله طیبه را سر کردم و از اتاق بیرون زدم. یونس سلامی کرد و وارد پذیرایی شد اما یوسف سمتم آمد. _شما کجایی؟! _من!!.... همین جا.... با اخم و عصبانیت توی صورتم گفت : _واسه چی مهتاب با محمد رضا تنها داشتند تو حیاط حرف می زدن؟! _چطور مگه؟!... چیزی شده؟! حرص و عصبانیتش بیشتر شد. _باید چیزی بشه؟!.... من بعدا باید باهات مفصل حرف بزنم. و او هم رفت سمت پذیرایی. دنبالش رفتم و وارد پذیرایی شدم که تا دو زانو نشستم، یوسف گفت : _خب دیگه ما زحمت رو کم می کنیم خاله جان. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _کجا حالا؟!... صبر کنید تا شب شام بخورید بعد. یوسف سرسختانه روی حرفش ایستاد و نگاهش سمت من آمد. _شما بگو که باید بریم. آن کلمه ی بایدی که گفت یعنی من باید کاری می کردم. ناچارا گفتم: _آره خاله جان باید بریم.... _خب اگه می موندید که خوشحال می شدم ولی هر جور صلاحه. نگاه جدی یوسف سمت من و مهتاب چرخید. _بلند شید وسایلتون رو بذارید تو ماشین. این بار صدای یونس برخاست. _حالا که شام نمی مونید لااقل صبر کنید یه چایی بخوریم بعد برید.... من و مهتاب منتظر فرمان یوسف ماندیم که نگاه تندی به ما انداخت. _مگه با شما نیستم می گم باید بریم. دیگر کسی حرفی نزد. من و مهتاب هم رفتیم تا وسایلمان را جمع و جور کنیم که در بین رفت و آمدها به اتاق و پذیرایی، یوسف را دیدم که با یونس صحبت می کرد. به وضوح عصبانیت را در چهره ی یوسف می خواندم و هنوز تردید داشتم این عصبانیت بخاطر صحبت های یونس با یوسف است یا بخاطر محمد رضایی که با مهتاب حرف زده بود! بالاخره بعد از چند دقیقه، ما راهی شدیم و خاله طیبه ما را از زیر قرآن رد کرد و پشت سرمان یک کاسه آب ریخت. سوار ماشین شدیم. اصلا حوصله ی اخم و تخم های یوسف را نداشتم. به مهتاب گفتم صندلی جلو بنشیند، و من صندلی عقب ماشین دراز کشیدم. فکر می کردم خواب بهانه ی خوبی برای فرار از دست اخم و تَخم های یوسف است اما اشتباه می کردم. _شما واسه چی داشتی تو حیاط با محمد رضا حرف می زدی؟! مهتاب شوکه شد. _من!.... من فقط.... _فقط چی؟!.... سوال درسی ازش می پرسیدی؟... مگه اون رشته اش با تو یکیه؟! کلافه شدم. نشستم روی صندلی و گفتم: _بسه یوسف... باز شروع کردی! همین حرفم بیشتر عصبانی اش کرد. از درون آینه ی وسط ماشین نگاهم کرد و فریاد زد. _از بس گفتی هیچی نگم این طوری شده دیگه.... _مگه چطوری شده؟! _اینکه.... و ناگهان مکث کرد و بلند گفت : _لا اله الا الله.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _اگه باید بگی لا اله الا الله پس نگو.... اخم و تخم هم نکن خواهشا.... انگار با این حرفم منفجر شد. _همش تقصیر شماست ها.... _من!؟.... من چکار کردم که نمی دونم! و تا یوسف خواست حرفی بزند، مهتاب بلند گفت : _بابا تو رو خدا شما کوتاه بیا.... و یوسف نفس عمیقی کشید ولی کوتاه نیامد. _آخه از بس کوتاه اومدم اینطوری شده دیگه.... مامان شما از همون اول زندگی لجباز بود.... باز رسیدیم به همان بحث های همیشگی. هر قدر می خواستم من سکوت کنم و حرف نزنم نشد.... یوسف داشت ریز و درشت خاطرات گذشته را مرور می کرد. _اونقدر لجباز که سر لجبازی با من دو تا ماسک ضد گاز، بیشتر نگرفت و شيميايی شد..... یا اونقدر لجباز و یک دنده که خودش خودسر همه ی کارهای درمانش رو کرد و به من حرف نزد تا.... و نگفت دیگر و از آینه وسط ماشین، تنها نگاهم کرد. _بگم بازم؟ _بگو..... یوسف واقعا الان مشکل اخم و تخم شما شیمیایی شدن منه؟.... الان من چه لجبازی کردم که اینا رو می گی؟! مهتاب کلافه شد. _تو رو خدا تمومش کنید دیگه..... چرا سفر به این خوبی رو واسه همدیگه زهر می کنید؟! یوسف سکوت کرد اما اخم هایش هنوز روی صورتش بود. تا خود شب هر دو سکوت کردیم. گاهی مهتاب حرف می زد و سعی داشت با حرفهایش ما را هم به حرف بکشاند. اما چندان موفق نبود. من که روی صندلی عقب ماشین دراز کشیده بودم و بی اختیار دلگیر و دلخور از یوسف، داشتم حرفهایش را در ذهنم مرور می کردم. _مامان خوبی؟ سری تکان دادم و جواب سوال مهتاب را دادم که مهتاب باز گفت : _الکی نگو.... نفست گرفته؟ چشمانم از شنیدن این حرف مهتاب گرد شد که او با شیطنت، نگران گفت : _بابا.... مامان نفسش گرفته... اسپری هات کجاست مامان؟ متعجب نگاهم به مهتاب و این اَداهایی که در می آورد بود که صدای یوسف هم بلند شد. _فرشته!.... خوبی فرشته؟! دلخور بودم که جوابش را ندادم و مهتاب باز شیطنت کرد. _نفسش در نمیاد حرف بزنه.... بابا اسپری های مامان رو بده.... حالش بده.... مامان بشین.... بشین نفس بکش.... با حرص به مهتاب نگاه کردم و لب زدم: _چی می گی تو آخه؟! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀