eitaa logo
بهشتیان 🌱
33.5هزار دنبال‌کننده
192 عکس
70 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 چشم‌هام تازه گرم شده بودن که صدای خاور خانم رو شنیدم. _نصفه شبی کی حلوا رو درست کرده! پری گفت _احتمالا اطهر. _اگر کار این باشه که کارش حرف نداره. بیدارش کن چشمم رو باز کردم و نشستم.‌ _سلام. من درست کردم نعیمه خانم اجازه داد _سلام خانوم. دستت درد نکنه. کلی از دردسر امروزمون کم کردی. پری تا بقیه میان اینا رو ببرید اتاق بالا جا برای برنج و گوشت خالی باشه چشمی گفت و یکی از سینی ها رو برداشت رو به من گفت _پاشو دیگه؟ زیاد وقت نداریم. ایستادم و سینی به دست بیرون رفتیم. از پله ها بالا رفتیم.‌ طبقه‌ی بالا کلا با پایین فرق میکنه. تو راهرو پهنش از اول تا آخر فرش لاکی رنگی پهن شده و حباب های شیشه‌ای سر در هر اتاق نصبِ. پری پشت در اتاقی ایستاد.‌سینی رو روی زمین گذاشت و در رو هول داد سینی رو برداشت وارد شد. پشت سرش وارد شدم. با دهن باز به اطراف نگاه کردم. میز بزرگی که ترمه‌ی زیبایی روش انداخته بودن و چهار پایه هایی که تکیه گاه های بالشتکی داشتن. _زود باش سپیده. هنوز نتونستم با رجب حرف بزنم. وسایل رو بیاریم بالا زود بریم باغ پشتی. سینی رو روی میز گذاشتم. کنارم ایستاد دستم رو گرفت _من هم دفعه‌ی اول دهنم باز موند.‌ ماها تو خوابم یه همچین خونه‌ای نمی بینیم. تابلو هاشون رو نگاه کن. خاور میگفت کلی پول دادن تا از شهر بخرن و بیارن. خوشت اومده؟ نگاه از تمام زیبایی ها گرفتم و سمت در رفتم _من دوست دارم برگردم خونه‌ی آقام. _صبر کن‌ امروز که مادرت رو ببینی دلت هم آروم میگیره پایین رفتیم و یکی یکی سینی های حلوا رو بالا بردیم. آخرین دیس رو روی میز گذاشتیم. پری آهسته گفت _سپیده نمیشه از تو مطبخ رفت. خاور نمیزاره‌. الان کسی تو حیاط نیست. مستقیم بریم پیش رجب.‌ دستش رو گرفتم. _دارم از ترس و استرس میمیرم. _ترس نداره.‌ هنوز که مهمونا نیومدن که ما بمونیم تو مطبخ. _آخه نعیمه خانم خیلی بهم سفارش کرده بیرون نرم. _اون الان هفت تا پادشاه رو خواب میبینه خیالت راحت پام‌رو از آخرین پله پایین گذاشتم. کنترل لرزش زانوهام‌دست خودم نیست. پری که انگار کار هر روزش باشه خونسرد سمت در رفت. _تو بمون اینجا من برم با رجب صحبت کنم. _زود بیا پری.تنهایی میترسم! باشه ای گفت و با عجله سمت خونه‌ی کوچیکی که جلوی در ورودی بود رفت.‌ در زد و آهسته گفت _آقاجان... بیداری؟ در رو باز کرد و داخل رفت.‌ نگاهم رو اطراف حیاط چرخوندم. باز کردنِ چفت و بست و بزرگی که پشت در بود فقط کار یک مرده. یعنی بدون کمک رجب نمیتونیم در رو باز کنیم.‌ اینم‌که فکر نکنم‌ بی سر و صدا باشه پس قبول نمیکنه. سوراخ های کوچیکی که روی در بود حواسم رو به خودش جلب کرد. شاید بشه از اونجا بیرون رو نگاه کنم و عزیز رو ببینم. سمت در رفتم و از یکی از سوراخ ها بیرون رو نگاه کردم.‌ برای بهتر دیدن و رصد کردن کل فضای کوچه تند و بدون وقفه جام رو عوض میکردم و از سوراخ های دیگه هم بیرون رو نگاه کردم. خبری از عزیز، نیست که نیست. شاید زود اومدم و شاید آقام اجازه نداده بیاد. _تو اینجا چی کار میکنی؟ با شنیدن صدای مرد جوونی تمام اعضای بدنم کرخت شد.‌ ترسیده سمتش برگشتم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 از ترس نگاهش کردم. تنها حرفی که به ذهنم رسید سلام بود. _سلام _میگم اینجا چی‌کار میکنی؟ اصلا تو کی هستی تا حالا ندیدمت‌! قدمی سمتم برداشت. کاش راه فرار داشتم.‌ نگاهش بیشتر شماتت‌باره تا آزار دهنده، نمیدونم این همون شاهرخی هست که پری گفت یا یکی دیگه. _اسمت چیه؟ تنها صدایی توی سرم پیچید صدای نعیمه بود که ازم خواست اسمم رو به همه اطهر بگم. _اطهر _نشنیدی چی ازت پرسیدم؟ صدای پری نفس تازه‌ای بهم داد _سلام‌آقا مرد چپ‌چپ نگاهش رو به پری داد _این رو تو آوردی؟ _با آقاجونم کار داشتیم کامل سمت پری برگشت. با همون اخم گفت _تو نمیدونی امروز مهمون داریم؟ نمیدونی نباید بیای تو حیاط؟ پری کنارم ایستاد. _هنوز که نیومدن... _زود برگردید مطبخ. همونجا بمون تا من تکلیفت رو با مونس مشخص کنم. به من اشاره کرد _این کیه؟ _این اسمش اطهرِ... نگاهی به اطراف انداخت و قدمی به مرد نزدیک شد. _اسمش اطهر نیست.‌ ولی نعیمه خانم به همه گفته بهش بگم اطهر تن صداش رو پایین تر آورد _ارباب دیروز رفته به زور آوردش. اسمشم‌ سپیده است رنگ نگاه مرد تغییر کرد و همراه با تعجب کمی ترس هم تو چشم‌هاش معلوم شد.‌ پری که انگار راه امیدی پیدا کرده با التماس گفت _فرهاد خان میشه در رو باز کنید بیرون رو نگاه کنیم.‌آخه عزیزش قول داده هر روز بیاد جلوی در همدیگرو ببینن پس فرهاد برادر کوچیک خان اینه! انگار اصلا صدای پری رو نشنیده و قصد از برداشتن نگاهش از من که اشک توی چشم‌هام جمع شده بود نداره. بالاخره نگاهش رو برداشت و رو به پری به غیض گفت _برگردید مطبخ جوری نگاه کرد که پری یک کلمه‌ی دیگه هم نتونست حرف بزنه. دستم رو گرفت و با عجله سمت خونه کشوند. _معلوم نیست چشونه. این انقدر مهربون بود که همه باهاش حرف میزدن. خان که مرده همه احساس خانی بهشون دست داده پاچه‌ی ما رو میگیرن. جلوی در مطبخ ایستاد. _سپیده به کسی نگی فرهاد خان ما رو دید‌ها! اشک روی صورتم ریخت _نتونستم مادرم رو ببینم. بغلم کرد و با محبت گفت _نا امید نشو. امروز مهمونی دارن نمیشه. روز های دیگه کاری بهمون ندارن. هر چقدر که بخوایم میتونیم تو حیاط بمونیم. انقدر میشینیم تا در رو باز کنن. تو همه چی رو به این گفتی. الان اگر بره به خان بگه اون دیگه نمیذاره بریم تو حیاط لبخند زد و گفت _کی؟ فرهاد خان؟! نمیگه مطمعن باش. الانم نمیدونم چش بود ولی کلا با همه‌شون فرق میکنه. هم خودش هم زنش. در مطبخ باز شد و گلنار بیرون اومد. عصبی گفت: _چرا اینجا وایستادید؟ تو کلی کار هست شما دو تا اومدید پی بازیگوشی؟ پری با لحن خودش گفت _بازیگوشی کجا بود! حلوا هایی که تو باید درست میکردی و مثل همیشه از زیرش در رفتی رو بردیم گذاشتیم بالا _دختر به تو چه ربطی داره! دستم رو گرفت و از کنار گلنار رد شدیم. _به تو هم ربطی نداره. نگاهش رو به خاور داد. _حلوا ها رو بردیم گذاشتیم بالا دیگه چی‌ کار کنیم. _به گلنار گفتم برنج خیس کنه کمرش درد میکنه. شما خیس کنید. نگاه حرصیش رو به گلنار داد و سمت تشت برنج رفت        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 کار کردن توی مطبخ، اون هم ناامید و دست از پا دراز تر خیلی برام سخت و طولانی بود. نه صدایی میشنیدم نه برام مهم بود که دعوای بین پری و گلنار به کجا میرسه.‌ گاهی اشک ریختم و گاهی غصه خوردم.‌ در باز شد و اینبار نعیمه داخل اومد. مستقیم سراغ دیگ‌ها رفت. سر بلند کردم و نگاهش کردم.‌ در دیگ‌برنج رو برداشت. _خاور این دم‌کشیده. خاموشش کن. _چشم دیگ بعدی رو برداشت و کمی ازش چشید. _دستتون درد نکنه.‌ خیلی خوب شده مونس گفت _مهمون ها اومدن؟ _فقط جواهر خانم و مادرش. بقیه‌ تو راه هستن. لباس هاتون رو عوض کنید جز پری و اطهر همه بیاید استقبال گلنار گفت _منم بمونم حواسم به این دو تا باشه؟ نعیمه طلب‌کار نگاهش کرد _نخیر، برو بالا فخری خانم کارت داره نگاهش رو به پری داد _فکر نکن بهم نگفت. به خیالت پدر شوهرتِ هر کاری میتونی بکنی؟ پری سرش رو پایین انداخت و مونس نگاه متعجبش بین هر دوشون جابجا شد. _چی شده؟ _کلّه‌ی سحر رفته پیش رجب که در رو باز کن من و اطهر بیرون رو ببینیم‌‌. رجب هم قبول نکرده. با غیض بیشتر گفت _بیرون چه خبره که میخوای ببینی! مونس قدمی سمت پری برداشت که پری با عجله فاصله‌ش رو با مادرش بیشتر کرد _من که کار نداشتم. اطهر میخواست بیرون نگاه کنه ببینه عزیزش اومده یا نه نعیمه نیم نگاهی به من انداخت و دوباره رو به پری گفت _بزار این‌مهمونی تموم شه بهت می‌فهمونم وقتی اسم این دختره اطهره، نری به فرهاد خان بگی سپیده‌ست و ارباب به زور آوردش. مونس گفت _خدا من رو مرگ بده از دست این پری. خانم جان شما ببخشید _کاریش نداشته باش تا آخر شب خودم باهاش بدونم. نگاه شرمنده‌ش رو از نعیمه گرفت و شماتت بار به دختر سربزیرش داد _چشم خانم‌جان _زود تر حاضر شید بیاید.‌مونس تو هوای پذیرایی از جواهر و خاتون رو داشته باش. خاور و گلنارم که دیروز ملوک خانم مشخص کرد چی کار کنن. نگاهش رو به من داد.‌ جدی اما مهربون تر از لحنش با بقیه گفت _سفارش نکنم.‌ بیرون نیا غمگین‌ با سر تایید کردم.کلافه نفسش رو بیرون داد و سمت در رفت همه جز مونس دنبالش رفتن. در که بسته شد مونس چپ‌چپ به پری نگاه کرد. _میدونی از اینجا بندازمون بیرون بیچاره میشیم؟ _مگه من چی‌کار کردم؟! _پری نکن.‌ من جای تو بودم الان جای اینکه طلب‌کار باشم مینشستم فکر میکردم شب چه‌جوری از نعیمه خانم معذرت خواهی کنم که از خیرم بگذره. نگاهش رو از دخترش گرفت و بیرون رفت. با استرس نگاهش کردم _ببخشید به خاطر من دعوات کردن بی خیال سمت کتری بزرگی رفت. _هیچی نمیشه‌ صد بار تا حالا تهدیدم کردن. دلخور ادامه داد _ ارسلان بیاد بهش میگم هر چی به رجب گفتم به نعیمه گفته. بیا این رو آب کنیم الان میگن چایی جلو رفتم. کتری رو گرفتم و پری سر کوزه‌ای رو کج کرد تا آب رو داخل کتری پر کنه _شاید آقا رجب نگفته.‌ فرهاد خان رفته پیش نعیمه‌خانم. _اینم هست. هیجان زده گفت _امروز بهترین وقته با هم بریم باغ پشتی. هیچ کس حواسش به ما نیست. _کاش میشد من یه سر برم بیرون و برگردم _یه راه دیگه‌م هست که از خونتون خبر بگیری کنجکاو نگاهش کردم _چه راهی؟ _مادر من گفت خونتون رو بلده. بهش بگو بره سر بزنه اشک‌شوق تو چشم‌هام جمع شد. اگر خبری از سلامتیشون بهم برسه هم برام کافیه        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 _مادرت قبول میکنه؟ _آره، دیروز تو خونه گفت که خیلی دلش به حالت میسوزه‌.‌ کتری رو روی اجاق گذاشت و زیرش رو روشن کرد.‌ چشم هاش برقی زد و ذوق زده گفت _میگم سپیده بیا بریم حیاط پشتی. الان هیچ کس حواسش نیست _من نمیام.‌ ترجیح میدم کارهایی که برام قدغن هست رو انجام ندم.‌ جلو اومد و دستم رو گرفت _هیچ کس نمی‌فهمه! _نه پری، نمیام. خودت میخوای بری برو.‌ به هیچ‌کس نمیگم کجا رفتی نچی کرد و روی یکی از سکوها نشست. _تو نیای زود میفهمن کجام.‌.. در مطبخ باز شد و خاور داخل اومد. بدون اینکه نگاهمون کنه سمت ظروف رفت _این دیس ها رو دستمال بکشید. مهمون هاشون اومدن. پری خرما ها رو بچین تو یه ظرف که اصلا حواسمون بهشون نبود. اطهر تو هم سبزی ها رو تکون بده آبش گرفته بشه. _چشم پری گفت _اونوقت گلنار کجاست؟ نگاه چپ‌چپی بهش انداخت _تو کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن بچه! _سر صبحی بهش گفتی خرما ها رو بچینه تو دیس، مثل همیشه از زیر کار در رفته ما باید انجام بدیم؟ نگاهش رو از پری گرفت و به من داد _تو بچین.‌ اینم سبزی ها رو تکون بده دوباره چشمی گفتم و رفتنش رو تماشا کردم. در رو که بست پری گفت _انقدر الکی چشم‌چشم نکن. سوارت میشن دیس مخصوص خرما رو برداشتم و کنار خرماها نشستم. جواب پری رو ندادم تا بیشتر بتونم فکر کنم. مهمونی که تموم شه از مونس می‌خوام بره پیش عزیز.‌ پری گفت از تیمور شنیده دو ماه اینجا می مونم.‌ بالاخره این دو ماه تموم میشه و برمیگردم.‌ فقط خدا کنه تا اون روز عزیز و آقا جان طاقت بیارن. ای کاش هیچ‌وقت ارباب و نوچه‌هاش دنبالم نمی اومدن صدای رفت و آمد و خوش آمد گویی بالا رفت‌‌. ظرف خرما رو کناری گذاشتم. _چه جوری به بیرون بگیم آماده شده؟ _بیا بریم جلوی پله‌ها یکی رو صدا کنیم با تعجب گفتم _پری گفتن قدغنِ بریم‌بیرون! _هیچ‌کس نمی بیننمون. پشت پله ها وایمیستیم.‌ بی میل روی سکو نشستم. _من نمیام. صبر کن خودشون میان جلو اومد و کنارم نشست. _یعنی تو اصلا دوست نداری شاهرخ خان رو ببینی؟ دو تا خواهر داره شهلا و شهین. شهین شوهر کرده یه پسرم داره آروم و آب‌زیرکاهِ، ولی امان از شهلا همه ازش فراری هستن.‌ شاهرخ خان یه زن مظلوم هم داره که بچه‌ش نمیشه.‌ اسمش نازگلِ. خیلی ازشون میترسه.‌ لنگه‌ی توعه هر کی هرچی بگه میگه چشم. تن صداش رو پایین آورد. _ یه بار ملوک خانم به دخترش میگفت شاهرخ اخلاقش شبیه باباش، ایوب خانِ.‌ اخلاق شهین هم شبیه مادرش شهربانوعه. اما اون شهلا کپیِ عمه‌شونِ. با رعیت جماعت کار نداره اما پوست خودشون رو می‌کنه _اینا اصلا برای من مهم نیست _یعنی تو نمیخوای بدونی برای چی آوردنت اینجا؟ سوالی نگاهش کردم _برای چی؟ لب‌هاش رو پایین داد _نمیدونم راستِ یا نه، از گلنار شنیدم که تو اتاق فخری خانم که بوده شنیده که خان مثلا قراره تو رو از دست شاهرخ‌خان نجات بده _اون چی کار به من داره؟! _نمیدونم.‌ شاید میخواد تو رو هم ببره صیغه کنه.‌ گفتم که نازگل خانم مظلومه تا الان چند تا دختر برده خونه صیغه کرده بعد به مدت ولشون کرده.‌ پوزخندی زد _جالبه هیچ کدومشونم بچه‌شون نشده. هیچ‌کس جرات نداره این حرف رو بهش بزنه که آقا اشکال از خودته نه نازگل خانم دستم رو گرفت _پاشو دیگه! پاشو بریم شاهرخ خان رو ببینیم و برگردیم.‌ اگر کسی دیدمون ظرف خرما رو میدیم و برمیگردیم با اینکه خیلی میترسم ولی کنجکاو شدم این شاهرخ خان رو ببینم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
وی آی پی رمان جدید هم ان شالله از فردا😍
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 ایستادم، سینی رو برداشتم و همراهش آهسته و با احتیاط بیرون رفتم.‌ زیر پله ها نشستیم. از شدت ترس دست هام‌ می‌لرزید. پری سینی رو ازم گرفت و آهسته گفت _بده من. تو چرا انقدر ترسیدی! سرش و کمی جلو کشید و تند و با عجله گفت _سپیده بیا جلو، اونه ناخواسته سرم رو جلو بردم و به مردی که پری اشاره میکرد نگاه کردم.‌ برعکس حرف هایی که در رابطه‌ش شنیدم چهره‌ی مهربونی داره.‌ قد بلند و هیکل چهارشونه. حتی ذره‌ای تکبر تو نگاهش ندیدم. _اون که به نظر مهربون میاد! کامل برگشت سمتم _تو کی رو داری نگاه میکنی؛ به اون شمر ذلجوشن میگی مهربون؟! _همون که کنار اون زنه ایستاده که روبند زده! لب هاش رو پایین داد و دوباره نگاهش رو به مهمون ها داد _من که یه آدم‌ هیز و چندش میبینمش.‌ _چند سالشه؟ _نزدیک چهل.‌‌اون رو ولش کن شهین و شهلا رو ببین.‌ اون چاقِ شهینِ. لاغره شهلا. صد تای فخری خانم رو میزاره تو جیبش. هر دو روبند هاشون رو کنار زده بودن. بی اهمیت نگاهم رو دوباره به شاه‌رخ خان دادم. پری متوجه نگاهم شد _کافر همه را به کیش خود پندارد.‌ مگه بری تو اتاق‌شون زنش رو بی روبند ببینی. جلو مردا حق نداره بی روبند باشه. _به نظر من که آدم‌بدی نمیاد _تو یه نگاه نمیشه حرف زد. در خونه باز شد و حیف که از اینجا به بیرون دید نداره وگرنه شاید مامان رو میدیدم. _اوه‌...اوه... طلعت خانم اومد.‌ _طلعت کیه؟ _عمه‌شون. حواست باشه فقط باید بهش بگی عمه‌خانم. چیز دیگه ای بگی بدش میاد. _مگه نگفتن ما نباید بیرون بریم. پس اصلا نمیبینمش _عمه‌خانم نمیره. چند روز می مونه. با انگشت گوشه‌ای رو نشون داد. _اونم ایوب خان و شهربانو. خانواده‌ی خان در حال خوش آمدگویی بودن و فخری خیلی مصنوعی گریه میکرد. با اومدن طلعت همه‌ی نگاه ها سمتش رفت و فخری هم دست از گریه‌ی بیخودیش برداشت. با صدای نعینه ترسیده نگاهش کردیم _خوشم باشه! چشمم روشن نفس سنگینی کشید _فضولیتون تموم شد برگردید مطبخ به چهره‌ی برزخیش نگاه کردم. پری سینی خرما رو برداشت و سمت نعیمه گرفت _این رو آوردیم سینی رو گرفت. _زود برگردید. یه بار دیگه‌م ببینم میزارم کف دست فرامرز پری دستم رو گرفت _اطهر کنجکاو بود مهمون ها رو ببینه گفتم معرفی کنم. دیگه بیرون نمیایم با تعجب نگاهش کردم که از دید نعیمه مخفی نموند. پری فوری دستم رو کشید و هر دو به مطبخ برگشتیم در رو بست و طلبکار گفت _چرا اینجوری نگاه کردی؟ خوب میفهه دروغ گفتم! _وقتی میندازی گردن من خوب میره به ارباب میگه! _تو هنوز نعیمه رو نشناختی؟! چغولی هیچ‌کسی رو نمیکنه.‌همیشه خودش با تهدید تموم میکنه. روی سکو نشست _حالا چیکار کنیم؟ تا شب الکی بشیم در دیوار نگاه کنیم. تو هم‌که نمیای بریم باغ پشتی _ هیچ کاری نیست انجام بدیم _فعلا نه. مگه فقط مرتب کنیم که اونم نباید زیاد سر و صدا کنیم _ این از بیکاری بهتره است منتظرش نموندم و خودم رو مشغول کردم. پری بیشتر نگاه میکرد و کنجکاو بود از این که چرا من انقدر خودم رو مشغول کار کردن می کنم اما این تنها راهی که میتونم از فکر خونه‌ی خودمون بیرون بیام        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 در باز شد خاور و پشت سرش مونس وارد شدن. مونس گفت _پری پاشو ظرف ها رو آماده کن. اطهر تو هم دیس ها رو بچین. گفتن گرسنشونه زود میخوان ناهار رو بخورن. از قرار معلومه ایوب خان و زنش باید برگردن. خاور نگاهی بهم انداخت _این تمیزی و جابجایی رو بزار برای آخر شب مونس نیم‌نگاهی بهش انداخت _نعیمه خانم گفت دیشب تا صبح بیدار بودی. تو کار سهم خودت رو انجام دادی. بیا برو استراحت کن خاور متوجه منظور مونس شد و نیم نگاهی کرد و حرفی نزد.پری گفت _شاهرخ خان نمیره؟ مونس همونطور که لیوان ها رو توی دیسی میچید گفت _این طور که بوش میاد میخواد بره. رو به خاور گفت _انگار اختلافشونِ. نه؟ خاور لب هاش رو پایین داد _والا هیچ کدوم که حرف نمیزنن. ساکت نشستن نگاه هم میکنن. سر دیس رو گرفت و هر دو ایستادن _فقط خدا کنه دق و دلی دعواشون رو سر ما خالی نکنن. ارباب هم که یه جوری قیافه گرفته که معلومه پی دعواست. طلعت خانوم نبود الان دعوا داشتیم. مونس رو به پری با غیض گفت _هنوز که نشستی! دست بجنبون پری برای ساکت کردن‌مادرش ایستاد. بیرون رفتن و در رو پشت سرشون بست. _هر وقت اینجا مهمون میاد من بیچاره اینجا زندانی میشم. کار هم که نباشه هی میان الکی میگن پاشو یه کاری کن. دوباره سر جاش نشست _خب ظرفا کجان بگو من بزارم با دست به روبروش اشاره کرد _گذاشتم. مادرمم چشم نداره ببینه من نشستم. کنارش نشستم. دستم رو گرفت و چشم هاش رو ریز کزد _سپیده... جون عزیزت پاشو بریم باغ اخمی کردم و خواستم دستم رو بکشم که اجازه نداد _چرا قسم میدی! _باور کن اونجا هیچی نداره. الکی میگن کسی نره. پس چرا وقتایی که چیزی بخوان میفرستن برم بیارم بلند شد و دستم رو کشید. _تو وایسا جلوی در من میرم.‌ به خاطر قسمش باهاش همراه شدم. در رو باز کرد. هوا گرمه ولی به خاطر درخت های زیادی که توی باغ هست باد خنکی توی صورتم خورد. _فقط بیا ببین چقدر قشنگه درخت که درخته ولی نوع کاشتن و فضای مرتبی که داره واقعا زیباترشون کرده. انقدر زیبا که ناخواسته قدم تو باغ گذاشتم. فوری دستم رو گرفت و سمت دیوار کشید _کجا! از بالا دید داره. کنار دیوار باید راه بریم. _پری اینجا چقدر قشنگه! _خیلی. میوه‌هاش رو نخوردی! مردی گفت _قدرت وقت نداریم با شنیدن این صدای ترسیده دست پری رو فشار دادم _بیچاره شدیم کنجکاو نگاهش رو به بالا داد.‌ انگشتش رو روی بینیش گذاشت. _از پنجره‌ی بالاست. ساکت باش تا ندیدنمون کانال وی آی پی راه افتاد😍😍 با روزانه ۷ پارت😍 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f شرایط کانال اشتراکی روزهای تاریک‌سپیده🌟🍀        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 _میگی چیکار کنم شاهرخ‌خان! _ سه ماهه دارم بهت میگم یه نشونی از ماهرخ و هاشم پیدا کن. _من کم نذاشتم. تمام روستاهایی که شک داشتید رو گشتم نبودن.‌ الانم دیر نشده میرم خونه‌ی هاشم _ فرامرز موی دماغِ، میترسم عمو قبل از فوتش دهن باز کرده باشه _یعقوب خان دنبال شر نمیگشت. مطمئن باشید حرفی نزده ترسیده رو به پری آهسته گفتم _هاشم بابای من رو میگه؟ _نه، فکر نکنم.‌تو ماهرخ میشناسی؟ سرم رو بالا دادم که صدایی از بالا دوباره حواسمون رو به خودش داد _قبل از اینکه دیر بشه برو در خونه‌ش. دهنش رو ببند بنداز پشت اسب ببر روستا. _چشم آقا _این لکه‌ی ننگ خاندان ماعه باید همونجا هم باشه. _من فقط موندم از زنه! چرا بعد این‌همه سال با وجود نیاز شما حرفی نزده _مقصر آقامه.‌ اون نذاشت وگرنه منم... از نبش قبر خوشم نمیاد.‌ برو ولی حواست رو جمع کن. شنیدم چند تا دخترم خودش داره. دختره باید شونزده سالش باشه. اشتباه نیاری که خونت رومیریزم. _خیالت راحت.‌ خودش رو میارم این‌بار صدای زنی بلند شد _شاهرخ تنهایی کز کردی اینجا چی بشه؟ _دارم میام عمه _بیا ولی شر بپا نکن. با خنده گفت _شر رو فرامرز بپا نکنه من کاری ندارم با صدای آهسته‌ و عصبی مونس بهش نگاه کردیم _خدا من و مرگ‌بده از دست تو! دختر چرا ولت میکنن میای اینجا خواستیم سمتش بریم‌که خودش رو بهمون رسوند و نیشگونی از پهلویِ پری گرفت. پری دستم رو رها کرد و روی پهلوش گذاشت و با چهره‌ای جمع شده از درد گفت _مامان گوشتم رو کندی! _خودت کم بودی دست این بینوا رو هم با خودت گرفتی آوردی.‌ بازوش رو گرفت و با شتاب سمت مطبخ کشید. _من از فردا مونس نیستم اگر بزارم تو بیای اینجا کار. میمونی خونه تا اجباری ارسلان تموم شه بی عروسی میری خونه‌ی بخت هر دومون رو هول داد داخل مطبخ و در رو بست. قفلی برداشت و پشت در بست. _کلید این دست نعیمه خانمِ. هر بار که لازم باشه بریم اونجا باید خودت بری ازش بگیری شانس آوردید اول من اومدم.‌ خاور دلخوره که چرا به گلنار تیکه انداختیم دنبال بهانه‌ست شر درست کنه. دسش رو به تنه‌ی دیگ‌زد _خدا رو شکر گرمه. دارن میان پایین بکشیم ببریم بالا. مونس تند تند حرف میزد اما صدای شاهرخ‌خان توی گوشم میپیچید‌ دلشوره و اضطراب سراغم اومد. وسط حرفش پریدم _من میتونم برم پیش نعیمه خانم؟ سوالی نگاهم کرد _الان! وسط مهمونی؟! میدونی کجاست! اشک تو چشم هام جمع شد و با التماس گفتم _تو رو خدا خیلی واجبه. تو باغ که بودیم شنیدیم که یکی به اسم قدرت رو دارن میفرستن خونه‌ی آقاجانم. فکر کنم میفرستن دنبال من. میترسم اذیتشون کنن. چشم غره‌ی وحشتناکی به پری رفت _اینا هنش از گور توعه دستش رو با پایین چادرش که دور کمرش بسته بود پاک کرد _چی کار تو دارن آخه دختر جان! _گفت برو خونه‌ی هاشم دنبالش. _کلی هاشم داریم تو روستا _آره ولی فقط آقاجانِ منِ که دختر داره که یکیش منم. اونم تاکید کرد شونزده سالشه _بی خودی خودت رو نگران نکن. با تو کار ندارن جلو رفتم _ تو رو خدا خاله... یه کاری کن. بزار به نعیمه خانم بگم اگر با آقاجان من کاری نداشته باشن بهم میگه مردد به در نگاه کرد _ کنار طلعت خانم نشسته‌ نمیدونم بتونم بهش بگم یا نه ولی الان میرم بالا        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 در مطبخ رو که بست اشکم رو با پشت دست پاک کردم و نگران به پری گفتم _ اگر اینا رفته باشن سراغ آقا جان و عزیز من همین روز از اینجا میرم با هر آبروریزی که شده. نمیتونم اجازه بدم اونا رو اذیت کنن‌ _ من از مادرم شنیدم اسم عزیز تو زریِ!پس ربطی به شما نداره. اینا دنبال یه آقا و خانمی به نام هاشم و ماهرخ بودن‌. حالا چون اسم آقات هاشمِ دلیل بر این نمیشه که خونه رو میگفتن. بیخود داری خودتو نگران می کنی. فقط این وسط آبروی من رفت. الان نعیمه بیاد پایین من بیچاره میشم گوشه‌ای نشست و زانوی غم بغل گرفت هر دو دستم روی دلم فشار دادم تا شاید از دلشورم کم کنه.‌ اومدنشون خیلی طول کشید انقدر که دلم میخواد بیرون برم و وسط راهرو حرفهام رو بهش بزنم اما میترسم، از عاقبتی که قراره دچارش بشم، میترسم از این شاهرخ، که اگر واقعاً دنبال من باشه و من رو توی راه رو ببینه! شاید حق با خان باشه من باید از دید پنهان باشم و برای همین آوردم اینجا.‌ شاید هم به قول پری انقدر که تو این چند روز فکر کردم دچار سوءتفاهم شدم و بیخودی نگران. در باز شد نعیمه و مونس وارد شدند نیم نگاهی بهم انداخت و گفت _ چی شده؟ _من یه حرف‌هایی شنیدم در رو بست و تن صداش رو پایین آورد _ چه حرفهایی؟ نیم نگاهی به پری انداختم اصلاً دوست ندارم که در رابطه با باغ رفتنمون حرفی بزنم اما چاره‌ای ندارم. _من و پری رفته بودیم باغ... نگاه چپش رو به پری داد _ یه درس درست حسابی من به تو بدم که اون سرش ناپیدا، الانم شانس آوردی که مهمون دارن. وگرنه کاری میکردم صدای گریه و آه و ناله‌ت تا طبقه بالا بره و بفهمن تو چیکار کردی که داری تنبیه میشی. پری سرش رو پایین انداخت. فوری گفتم _من ازش خواستم. حوصلم سر رفته بود خسته بودم.... _خیلی بیجا کردی! حرف رو یه بار بهتون میگن. حتما یه دلیلی داره که منعتون کردن. حالا بگو ببینم چی شنیدی؟ نگران گفتم _یه آقایی که بهش میگفتن شاهرخ خان به یکی که اسمش قدرت بود گفت بره خونه هاشم دنبال من... رنگ نگاه نعیمه تغییر کرد خونسردی توی صورتش موج میزنه. _ خونه‌ی هاشم دنبال تو! _گفت برو خونه هاشم دخترش که شونزده سالشه رو ببر روستا _ یعنی فقط تو این روستا یه هاشم زندگی میکنه که یک دختر شونزده ساله داره؟! _ آخه یه جوری گفت! اون روز خودم تو اتاق شنیدم ارباب گفت که خدا کنه شاهرخ نیاد... _ دختر نشستی همه‌ی ماجرا ها رو وصل کردی به خودت!؟ درمونده نگاهش کردم _ خیالت راحت هاشمی که اینا میگن آقا جان تو نیست. دنبال یه هاشم دیگن. کسی دنبال تو نمیره. گفتم بهت دندون سر جیگر بگیری دو ماهه دیگه خان از صرافت میفته میفرستیمت بری. تحت هیچ شرایطی امروز از اتاق بیرون نیاید حرف گوش کنید بی خودی هم نگران و ناراحت نباش.‌هم پدرت حالش خوبه هم مادرت. من ازشون خبر دارم. بهشونگ خبر دادم که نگران تو نباشن. چون تو پیش منی. نفس راحتی کشیدم _واقعاً شما آقاجان و عزیرم رو دیدید؟! _ ندیدم ولی براشون پیغوم فرستادم. دیگه ناراحتی نکن در باز شده گلنار و خاور داخل اومدن متعجب از حضور نعینه تو مطبخ نگاهش کردن. _شروع کنید به کشیدن غذا. قراره زود برن.‌این رو گفت و بیرون رفت. حرفهای نعیمه تا حدودی آرومم کرد.‌اما ذهنم درگیر شد واقعاً هاشمی که شاهرخ خان ازش حرف می زد آقا جان من نیست؟ شرایط کانال اشتراکی روزهای تاریک‌سپیده🌟🍀 با روزانه ۷ پارت😍 الان پارت ۲۰۷ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 ظرف های کثیف ناهار رو با کمک پری شستیم‌. _الان میرن راحت می‌شیم. مونس که هنوز از دخترش دلخوره گفت _همه‌شون که نمیرن! ایوب خان و زنش میرن _انگار گلنار گفت شاهرخ‌خان هم باهاشون میره _معلوم نیست.‌ بعدم به تو چه ربطی داره تا آخر شب حق نداری بری بیرون. _برای کار‌میگم.‌ یعنی تموم‌میشه راحت میشیم _اینا برنم کار تموم نمیشه تن صداش رو پایین آورد و کنار گوشم‌گفت _تا من رو نزنه بیخیال نمیشه. مونس عصبی گفت _پری پچ‌پچ نکن که یه شر دیگه درست کنی با غیض رو به من ادامه داد _چی گفت؟ خواستم حرفی بزنم که پری خودش گفت _هیچی به خدا! گفتم تا من رو نزنی آروم نمیشی تهدید‌وار نگاهش کرد _من و تو شب میریم خونه. عصبی تر گفت _پاشو ظرف هایی که شستید رو جابجا کن پری خودش رو مظلوم کرد و چشمی گفت. هر دو ایستادیم و شروع به جابجا کردن ظرف ها کردیم. نگاهی به مونس انداختم در حال پاک‌کردن عدس ها بود. کنارش نشستم _خاله مونس میشه یه خواهش ازتون داشته باشم بدون اینکه نگاهم کنه گفت _من هیچی نمی‌دونم. هر چی نعیمه خانم گفت باور کن _چشم ولی نمیخوام سوال بپرسم سینی رو روی زمین گذاشت _چیه؟ _شما عزیز من رو میشناسید؟ _آره _میشه برید جلوی خونمون؟ _که چی بشه؟ _نگرانشونم. برید حالشون رو بپرسید _نگران نباش نعینه خانم که گفت... _من به شما بیشتر اعتماد دارم درمونده نگاهم کرد _قول نمیدم اگر راهم اونطرفی بیفته میپرسم غمگین سرم رو پایین انداختم _کاش میشد خودم برم ببینمشون با دلسوزی دستش رو روی بازوم گذاشت _ان شالله این روزها هم میگذره. پاشو برو کمک پری چشمی گفتم و ایستادم. پری زیر چشمی مادرش رو نگاه کرد و آهسته گفت _صبحی فرهاد خان دیدمون، هول شدم نتونستم بهت بگم _چی رو. _رجب گفت امروز نمیتونه در رو باز کنه چون مهمون داریم رفت و آمد زیاده. گفت فردا صبح باز میزاره بری ببینی ذوق زده نگاهش کردم _راست میگی؟! _آره. ببخشید انقدر که اتفاق های پشت سر هم افتاد یادم رفت بهت بگم در مطبخ باز شد و گلنار با چهره‌ای خسته داخل اومد. مونس پرسید _رفتن؟ _بله.‌ _چرا انقدر خسته‌ای _اندازه‌ی یک سال کار کردم مونس با خنده گفت _نتونستی از اتاق فخری خانم در بری؟ _دعواشون بود. بهادر و گوهر دوره‌ش کرده بودن. بیچاره فخری خانم گیر کرده. _الان که‌ وقت ابن حرف ها نیست! _گوهر میگفت بهادرم بهش حق میداد‌‌. جرئت ندارن به خود ارباب حرف بزنن. پاشو برو طلعت خانم کارت داره. مونس به سختی ایستاد. _کارم داره یا کار خودتو انداختی گردن من _نه والا گفت مونس بیاد مونس خانم سرش رو تکون داد و بیرون رفت نگاهش رو به من و پری داد _فخری خانم گفت آفتابه لگن، با چند تا حوله‌ی تمیز ببرید اتاق فرامرز خان        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 پری طوری که حرفش رو باور نکرده گفت _گفت ما ببریم؟ گلنار روی یکی از سکوها دراز کشید و چشم هاش رو بست _به من‌ گفت، منم پیغام‌ رسوندم. میخوای ببرید میخوای نبرید. عواقبش هم‌پای خودتون. پری از خدا خواسته ایستاد و سمت پرده‌ای که پشتش دیگچه ها رو نگه میداشتن رفت _هر کی ندونه تو میددنی که من چقدر دوست دارم از اینجا بیرون برم.‌ حرفت رو باور کردم الانم میبرم ولی عواقبش پای خودتِ نه ما آفتابه لگنی برداشت و پر از آب کرد و چند تا حوله‌ی تمیز و سفید روی پام گذاشت. _پاشو بریم _نعیمه خانم گفت بیرون نریم _گفتم که به خاطر شاهرخ‌خان میگفتن. الان که رفته دیگه ما آزادیم. نیم‌نگاهی به گلنار که از خستگی خوابش برده بود انداختم و ایستادم. پری خوشحال آفتابه رو داخل لگن گذاشت و سمت در رفت.‌ دنبالش راه افتادم. دلشوره‌ی عجیبی گرفتم ولی از قوانین اینجا سر در نمیارم. خودم رو دست پری سپردم و از پله ها بالا رفتیم‌. راهروی بالا به لطف روشنی آسمون زیبا تر به نظر میرسیه چه خوب که فقط با نرده های چوبی حائلی ایجاد کردن و کامل به حیاط دید داره. ناخواسته نگاهم سمت در رفت و لبخند رو لب هام نشست.‌ از این‌بالا تا حدودی به بیرون هم دید داره. یعنی اگر صبح زود بیام اینجا و بیرون رو نگاه کنم شاید عزیز رو ببینم. اینجوری دیگه لازم نیست منتظر پری بمونم و هر روز به رجب التماس کنم. فقط چه جوری دور از چشم همه بیام‌ اینجا! _کجایی دختر! نگاهم رو به پری که آهسته حرف میزد دادم شاکی گفت _بیا دیگه وایسادی چی رو نگاه میکنی! لبخندم پهن تر شد و نزدیکش رفتم _از این بالا به بیرون دید داره نگاهی کرد و نفسش رو کلافه بیرون داد _بله دید داره ولی به شرطی که عزیزت سر کوچه بشینه. به نظرت میاد پشت در یا وایمیسته سر کوچه! نا امید سرچرخوندم و به کوچه نگاه کردم.‌حق با پریِ. اما شاید اومدنش رو ببینم‌ _بیا صبح زود خودم میام در رو باز میکنه میبینیم. نگاهم رو دوباره بهش دادم اما اینبار با همون غمی که از صبح داشتم و خبری از لبخندم نبود. به در بزرگی که انتهای راهرو بود اشاره کرد. _اتاق ارباب اونجاست. بیا زود بدیم برگردیم‌ پایین. باهاش همقدم شدم.‌ نا امید شدن باعث شد تا اشک توی چشم هام جمع بشه. _پشت دَر ایستادیم. چند ضربه به در زد و کمی فاصله گرفت. در باز شد و چهره‌ی منفوری که من رو از خونه‌م دور کرد رو دیدم‌ اخم وسط پیشونیش جاش رو به تعحب توی چشم‌هاش داد و اینبار با شدت بیشتری ابروهاش رو به چشم هاش نزدیک‌کرد. فوری بیرون اومد و در رو بست. هر دو ناخواسته قدمی به عقب برداشتیم. آهسته و با غیض از لای دندون هاش که بهم فشارشون میداد صداش بالا تره گفت _اینجا چه غلطی میکنید پری با صدایی که به شدت می‌لرزید گفت _گلنار گفت فخری خانم گفته براتون آفتابه لگن بیاریم همزمان که عصبی زیر لگن و آفتابه زد گفت _گلنار غلط کرد لبه‌ی آفتابه به صورت پری خورد و از دستش روی زمین افتاد.‌پری با گریه به آبی که روی زمین ریخت نگاه کرد. از ترس من هم به گریه افتادم. شنیدن صدای نعیمه کمی بهم آرامش داد _چی شده؟ پشت سرش مونس بود که توی صورتش زد و ترسیده به پری که صورتش خونی شده بود نگاه میکرد. ارباب با غیض نگاهش رو به نعیمه داد و به من‌و پری اشاره کرد _من این رو از چشم تو میبینم نعیمه خونسرد اما با اخم به هردومون نگاه کرد و گفت _اینا اشتباه کردم تنبیه‌هم میشن اما تو با این سر و صدایی که درست میکنی باعث میشی تا همه متوجه بشن! عصبی‌تر از قبل گفت _ببرشون پایین چشم‌غره‌ای به هردومون رفت _برید مطبخ الان‌میام پری با گریه گفت _نعیمه خانم به خدا سرخود نیومدیم بالا. گلنار گفت فخری خانم گفته... _من! همه‌ی نگاه‌ها سمت فخری که نفهمیدم از کی پشت مونس ایستاده رفت _من کی گفتم! گفتم به یکی بگو آفتابه لگن بیاره بالا برای عبدی‌خان! به خدا اسم‌ نبردم نعیمه گفت _فعلا برید پایین تا بیام‌ تکلیف مشخص کنم پری آفتابه و لگن رو برداشت و دستم رو گرفت و با عجله سمت پله ها رفتیم. _نعیمه من به هیچی کار ندارم. سپرده بودم دست تو _آروم باش‌پسرم. برو پیش مهمون هات من حلش میکنم _این گلنار رو همین امروز پرت کن بیرون. _چشم. خودت رو ناراحت نکن. برو از پله ها پایین رفتیم و دیگه صدایی نشنیدیم شرایط کانال اشتراکی روزهای تاریک‌سپیده🌟🍀 با روزانه ۷ پارت😍 الان پارت ۲۱۴ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 با گریه و حرص گفت _من اون‌گلنار رو میکشم. به سرعت قدم‌هامون اضافه کردیم _صورتت داره خون میاد. دستش رو روی صورتش گذاشت. اگر لباسش مشکی نبود ‌حتما آثارش روی لباسش هم به چشم می‌اومد. ترسیده گفت _خیلی خراب شده؟ _نمیدونم. معلوم نیست با حرص دَر مطبخ رو باز کرد. گلنار عصبی نگاهمون کرد و خواست اعتراض کنه اما خون روی صورت پری متعجبش کرد _چی شده؟ پری عصبی‌ جلوتر رفت _از ما میپرسی چی شده؟! مگه مرض داری الکی میگی فخری خانم گفته ما ببریم بالا.‌ به صورتش اشاره کرد _تحویل بگیر با رنگ و روی پریده نگاهمون کرد _منم گفتم که تو گفتی حالا بشین ببین چه بلایی سرت میارن... در مطبخ باز شد و چون پشتش ایستاده بودم به کمرم خورد. فوری کنار رفتم و دستم رو روی کمرم گذاشتم. نعیمه و مونس داخل اومدن. فوری در رو بستن و متوجه من که پشت در ایستاده بودم نشدن. نعیمه با غیض گفت _گلنار تو چند سالِ اینجایی خبر از بالا و‌پایین‌نداری که اینا رو فرستادی بالا مونس گریه کنون سمت پری رفت _الهی بمیرم بچه‌م نزدیک عروسیشِ گلنار با صدای لررون گفت _مگه مهمون ها نرفتن نعیمه طلبکارتر از قبل گفت _رفتن یا نرفتنشون به تو چه مربوطه که رو حرف ارباب حرف میاری؟! بساطت رو جمع کن برو تا اتفاق بدتری نیفتاده آب دهنش رو سختی پایین فرستاد _برم فردا بیام؟ در باز شد و همزمان که خاور داخل اومد نعیمه گفت _نخیر برو که دیگه نیای. ارباب عذرت رو خواست. نگاهش رو توی مطبخ چرخوند _این دختره‌ی خیره سر کجاست؟ اطهر... لحنش مثل همیشه مهربون نبود با پاهای لرزون قدمی جلو رفتم _بله تیز سمتم برگشت و با دو قدم بزرگ خودش رو بهم رسوند. دستش رو بالا برد و توی صورتم زد‌ _تو حرف حالیت نیست؟ فوری گریه‌م گرفت و سرم رو پایین انداختم _من نگفتم بیرون نیا؟ نگفتم یا حرف من یا حرف مونس دستم رو روی صورتم گذاشتم _گلنار خانم گفت... _تو باغ پشتی چه غلطی میکردی؟ برای یک‌ لحظه اشکم بند اومد یعنی مونس بهش گفته؟ _تمام این خونه چشم و گوش من هست. از در و دیوار برام خبر میرسه. بتمرگ سر جات نه برای خودت دردسر درست کن نه برای اهل خونه رو به گلنار گفت _جمع کن برو تا یه تصمیم دیگه برات نگرفته سمت در رفت گلنار با گریه و التماس گفت _نعیمه خانم تو رو خدا... غلط کردم شما میتونی ارباب رو راضی کنی عصبی نگاهش کرد _هیچ‌کاری از دست من بر نمیاد. جمع کن‌برو.‌ تا امروز دست ارباب توی این خونه روی هیچ زنی بلند نشده. اما از این‌به بعد هیج اطمینانی به رفتارش نیست. زود تر برو خاور با دست به گلنار اشاره کرد که نگران نباشه و جز من و گلنار هیچ کس متوجه نشد. نعیمه در رو باز کرد اما پشیمون شد و نگاهش رو به من بعد به پری داد _شما دوتا با من بیاید مونس نگران گفت _کجا خانم جان؟! _می‌برمشون تو اتاق خودم. در رو هم قفل میکنم‌ تا آخر شب که مهمون ها رفتن یه درس درست و حسابی به هر دوشون بدم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟