🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت452
💫کنار تو بودن زیباست💫
نگاهی به ساعت انداختم. نزدیک یازده شبِ و الان دیگه سپهر میرسه.
تو چهارچوب در اتاقم ایستادم
_جاوید من میخوام بخوابم
_شام نخوردی!
_اشتها ندارم. شب بخیر
در اتاق رو بستم و کلید برق رو زدم و روی تخت دراز کشیدم
بعد از اینکه من رو با مرتضی تهدید کرد دیگه دلم نمیخواد تو چشمهاش نگاه کنم.
نفس سنگینی کشیدم. از اون طرف مرتضی بهم میگه سپهر رو بپذیر تا زودتر بهم برسیم از این طرف سپهر انقدر از مرتصی بیزاره که میخواد بگه برن بزننش
کنار اومدن با سپهر برای رسیدن به هدفمون کار بیهوده ایه. سپهر نه کوتاه میاد نه میپذیره.
شنیدن صدای سالم و احوالش با جاوید باعث تا از فکر بیرون بیام.
_سلام بابا
_سلام. غزال کجاست؟
_اتاقش خوابِ
_چرا انقدر زود!
_گفت خوابم میاد. نرفتید بیمارستان؟
_نه. وقتی برای خانوادهم احترام قائل نباشه هیچ احترامی بهش نمیذارم
_برای عمه این رفتار یکدفعهای شما خیلی گرون تموم شده
_اون شبی که گفتم فردا غزال رو میارم با همه اتمام حجت کردم. گفتم هیچ کس حق نداره نازکتر از گل بهش بگه.عمهت هم بود و شنید.
چند لحظهای سکوت کرد و پرسید
_مطمعنی خوابه؟
_بله
دستگیرهی در اتاق پایین رفت و برای اینکه باهاش همکلامنشم چشمم رو بستم و خودم رو به خواب زدم
آهسته گفت
_جاوید غذا رو گرم کن الان میام
_چشم
در اتاق بسته شد. نمیدونم اومد داخل یا رفت.از صدای قدمهاش متوجه حضورش شدم. تخت کمی بالا و پایین شد و نفس سنگینی کشید.
صدای تیکی اومد و از پشت پلکبستهم متوجه نور شدم. چراغ خواب رو روشن کرده.
چند تار مویی که روی صورتم ریخته بود رو آهسته کنار زد و دستش رو نوازش وار روی سرم کشید.
محبت سپهر رو نمیتونم بپذیرم.یه چیزی توی وجودم مقاومت میکنه که پسش بزنم.
با کم ترین صدای ممکن و بغض آلود گفت
_انقدر شرمندهت هستم که فقط خدا میدونه. پشیمونم از اون روزهایی که میتونستم برگردم و پشیمونم میکردن. افسوس میخورم که چرا نفهمیدم نصرت به سفارش پدرم داره تو رو از من دور میکنه.
کاش میشد سالهای نبودنم رو جوری برات جبرانکنم که هیچ کدوم از سختی هایی که کشیدی رو به یاد نیاری.
کاش انقدر سرسخت نبودی و اجازه میدادی بهت نزدیکبشم که ارزو نکنم هر شب بعد از اینکه مطمعن شدم خوابی بیام بالای سرت
آهی کشید و هُرم نفسش به صورتم خورد و پیشونیم رو بوسید.
تخت دوباره تکون خورد و بعد از چند ثانیه در اتاق بسته شد.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
#عفاف
داستان دختر پاکدامنی که وقتی وارد دانشگاه میشه و از شهر خودش دور میشه، پول کم میهره و یکی از دخترای بی حجاب خوابگاه بهش پیشنهاد میکنه با من باشه تا پولت رو جور کنم. اما اون دختر....
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
داستانی بر اساس واقیت
هدایت شده از حضرت مادر
#سلام_امام_زمانم💗
در دلم حس غريبي جاري است
و جهان منتظر بيداري است
جمعه، با نام شما آغاز شود
يابن ياسين همه جا ساز شود
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
هدایت شده از بهشتیان 🌱
#عفاف
داستان دختر پاکدامنی که وقتی وارد دانشگاه میشه و از شهر خودش دور میشه، پول کم میهره و یکی از دخترای بی حجاب خوابگاه بهش پیشنهاد میکنه با من باشه تا پولت رو جور کنم. اما اون دختر....
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
داستانی بر اساس واقیت
روی تخت دراز کشیده ساعد دستشو گذاشته بود روی پیشونیش خیره به سقف اتاق نگاه میکرد .
سمت تخت رفتم پشت بهش خوابیدم و پتو رو روی سرمکشیدم
پتو رو از روم کنار زد، منو برگردوند سمت خودش دلخور پرسید:
گریه کردی ؟
محلش ندادم پتو رو کشیدم روی سرم پتو رو از روم برداشت پرت کرد پایین تخت با دستش صورتمو برگردوند سمت خودش
_ به من نگاه کن
توی چشمهاش خیره شدم
_چرا گریه کردی ؟
با بغض گفتم:
_نمی دونی ؟ ان شاالله خدا جوابتو بده.
چشماش گرد شد
_تو منو نفرین میکنی؟ می دونی من امروز به خاطر تو چه حرفهایی شنیدم. پاشدم نشستم بغضم ترکید و با گریه گفتم
تو نیمدونی من حامله ام که میزنی روی کتفم هلم میدی ؟
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
#رمان_آنلاین_براساسواقعیت_عاشقانه ❤️
#مذهبی 😍
بهشتیان 🌱
روی تخت دراز کشیده ساعد دستشو گذاشته بود روی پیشونیش خیره به سقف اتاق نگاه میکرد . سمت تخت رفتم
🌟سلام وقت همگی بخیر🌟
#شروعفصلدونرگس🌸🌼
انشاالله از روز شنبه که مصادف است با میلاد با سعادت #حضرتابالفضلعلیهالسلام فصلدوم نرگس در کانال چتر شهدا گذاشته خواهد شد🙏🌹
هدایت شده از قرارگاه جهادی شهید مفقودالاثر جبرائیل قربانی🌷
باز جشنهای نیمهی شعبان رسید و خدا توفیق داد امسال هم باشیم و به اهل بیت خدمت کنیم.
شادی برای میلاد فرزندان حضرت زهرا سلامالله چقدر ثواب داره؟😍
عزیزان مراسم این بزرگوارن با دهه ی فجر عزیزمون یکی شده
در نظر داریم جشنها رو به بهترین شکل برگزار کنیم.
از ۵ تومن تا هر مبلغی که در توانتون هست
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@shahid_abdoli
لینکقرارگاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت452 💫کنار تو بودن زیباست💫 نگاهی به ساعت انداختم. نزدیک
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت453
💫کنار تو بودن زیباست💫
چشم باز کردم و خیره به در موندم. حرف هاش حال دلم رو غمگین کرد و خواب رو از سرم پروند
صداش مدام توی سرم میپیچه. کاش خودم رو به خواب نمیزدم و سپهر این حرف ها رو بهم نمیزد.
اشک توی چشمم حلقه بست.کاش میتونستم الان برم بهشت زهرا. چقدر دوست دارم کنار مامان با صدای بلند گریه کنم و تمام احساسم رو فریاد بزنم.
بیزارم از اینروزها. بیزارم از خواستهی امروز مرتضی. بیزارم از حالی که سپهر با حرفهاش بهم منتقل کرد
روی تخت نشستم و اشک از چشمم پایین ریخت.
من اینجا هیچ کس رو ندارم که باهاش درد کنم. کاش الان خاله اینجا بود و بهش پناه میبردم
یاد حرفی که تو مسجد به مرتضی زدم افتادم
"همه چیز رو میسپرمدست خدا. تو بدون هر اتفاقی بیفته با خدا طرفی. کس و کار من خداست"
نگاهم سمت بالا رفت و نفس پر حسرتی کشیدم
تو بهترین پنهاهی ولی چقدر برای یه دختر سخته تو خونهی پدرش باز هم احساس تنهایی و بی کس و کاری کنه!
دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای گریهم بلند نشه.
چشمم از اشکریختن خسته شده. آهی کشیدم و روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم و گهواره وار خودم رو تکون دادم
چند ساعتی از رفتن سپهر میگذره و احساس تنهایی داره خفهم میکنه. فکر و خیال هم نمیذاره بخوابم. از سکوت خونه مشخصه که همه خوابیدن. ایستادم و با احتیاط در رو باز کردم. چراغ اتاق سپهر خاموشه و درش نیمه باز. یعنی خوابیده
بیرون رفتم و پشت در اتاق جاوید ایستادم. در میزنم، اگر جواب داد میرم پیشش اگر نه برمیگردم اتاق خودم
چند ضربهی اروم به در اتاق زدم و منتطر موندم. به ساعت نگاه کردم. حتما خوابه
در اتاق باز شد و متعجب نگاهم کرد
_تو چرا بیداری!
مظلوم نگاهش کردم
_میشه بیام پیشت؟
نگاهی به اتاق سپهر انداخت و در رو کامل باز کرد و از جلوش کنار رفت
_آره. بیا داخل
روی زمینگوشهای نشستم
_پاشو رو تخت بشین
سرم رو بالا دادم
_رو زمین راحتترم
کنارم نشست.
_میخواستم صبح بیام پیشت.
غمگین گفتم
_ببخشید که نصف شب اومدم
_هر وقت دوست داشتی بیای پیشم بیا. شب و نصفه شبم نداره. سوال داشتم ازت
آهی کشیدم و نگاهم رو به چشمهاش دادم
_بپرس
_بابا که اومد اتاقت چی بهش گفتی؟
_هیچی
_پس چرا شام نخورده خوابید
شونههام رو بالا دادم
_من خواب بودم. اصلا باهاش حرف نزدم. ا
_خواب بودی یا خودت رو زدی به خواب؟
ابروهام برای انکار بالا رفت که گفت
_اگر خواب بودی از کجا میدونی اومد پیشت؟
خیره بهش موندم
_غزال، مرتضی گفت...
_مرتضی شرایط من رو نمیدونه. من نمیتونم با سپهر کنار بیام حتی نمایشی
_ولی به نظرم میتونی. این رو از چشمهای قرمز و باد کردهت میگم
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزانی که واریز میزنید
لطفاً لطفاً لطفاً بعد از ارسال فیش فقط اسم رمان رو بگید
علامت سوال، لطفا زودتر بفرستید، کی میفرستید، منتظرم و ....
من چون سرم خیلی شلوغه این پیام ها رو اخر شب باز میکنم. ولی کسانی که اسم رمان رو بگن همون موقع جوابشون رو میدم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
#عفاف
داستان دختر پاکدامنی که وقتی وارد دانشگاه میشه و از شهر خودش دور میشه، پول کم میهره و یکی از دخترای بی حجاب خوابگاه بهش پیشنهاد میکنه با من باشه تا پولت رو جور کنم. اما اون دختر....
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
داستانی بر اساس واقیت