eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.7هزار دنبال‌کننده
170 عکس
55 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دُرنـجف
از اینهایی نباش که در عافیت مغرورند، و در ، نا امید... _مولای‌متقین‌علی‌علیه‌السلام نهج‌البلاغه،حکمت۱۵۰
هدایت شده از دُرنـجف
_ما گدایانِ‌علی ؛ ریزه‌خور‌فاطمه‌ایم جان‌فدایِ‌‌کرمت‌حضرت‌زهرایِ‌‌علی💔:)
هدایت شده از  حضرت مادر
14ـ روش ها و راهکار های محبت.mp3
16.01M
🔸 درس چهاردهم: روش ها و راهکار های محبت
هدایت شده از  حضرت مادر
💚 ‌محراب لحظه های دعايت چه ديدنی‌ست قرآن بخوان چقدر صدايت شنيدنی ست... ‌آقا بگو کی است قرار من و شما؟ آيا حيات ما به زمانت رسيدنی‌ست؟ ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
بهشتیان 🌱
عزیزان فیلم بالا از شرایط زندگی خانواده یه دختر ۲۲ساله س که چند ماه عقد کرده و پدرش توانایی کار کردن
دوستانی که اول هفته و روزشون با صدقه شروع میکنن حواسشون به این خانواده باشه اجرتون با حضرت زهرا(س)
🚰پایان بی‌آبی با لبخند آبی (: - آقای رئیسی عزیز! لبخند امروز کودکان محروم روستاهای سیستان و بلوچستان را مدیون جهاد سه ساله شما هستیم ❤️🌟
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌335 💫کنار تو بودن زیباست💫 یکم که گذشت پلک هام رو به هم
💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 به پیشنهاد من تا مسجد با موتور رفتیم و تا خونه پیاده رفتیم تا کسی من رو ترک موتور مرتضی نبینه.‌ جلوی در خداحافظی کرد و رفت. وارد خونه شدم و بی صدا از پله ها بالا رفتم. عقدم با مرتضی خیلی سریع شد اما دلبستگیم بهش انقدر زیاد شده که برای خودمم جای تعجب داره. همیشه خودم رو دختر سفت و سختی می‌دونستم که به هیچ پسری اجازه ندم بهم نزدیک‌بشه.‌ اما هم در برابر موسوی، هم در برابر مرتضی خیلی زود وا دادم. جلوی امیرعلی هم ایستادم چون اصلا من رو نمی‌خواست و تمایلش سمت مریم بود. شاید اگر امیرعلی هم احساسی بهم داشت تن به ازدواجمون داده بودم آهی کشیدم و نگاهم سمت عکس روی دیوار رفت. بیین با یه تصمیم نادرست با من چیکار کردی که مثل آدم‌هایی که کمبود محبت دارن به سرسوزنی محبت وا میدم. صدای دایی از پایین بلند شد و باعث شد تا چهره‌م رو مشمعز کنم چی میخواد هر روز اینجا! روسریم رو روی سرم انداختم و در رو باز کردم که صدای حال و احوال امیرعلی با خاله رو شنیدم‌و همزمان دایی با صدایی بلند گفت _غزال بیا پایین درمونده و بی صدا به خونه برگشتم. گوشیم رو برداشتم و شماره‌ی مرتضی رو گرفتم.‌ هنوز اولین بوق تموم نشده بود که صداش توی گوشی پیچید _جان دلم جوری عمیق گفت که لبخند روی لب‌هام کش اومد _سلام _سلام. چه زود دلت تنگ‌شد آهسته خندیدم _دایی اومده _خب بیاد با احتیاط به در نگاه کردم _آخه امیر علی هم هست. لحظه‌ای سکوت کرد _مریم‌کجاست؟ _نمیدونم. من مستقیم اومدم‌بالا _ برو پایین منم الان میام _مرتضی من... با تعجب گوشی رو از گوشم فاصله دادم. چرا قطع کرد! گوشی رو توی جیب پیراهنم گذاشتم و از پله ها پایین رفتم.‌ در زدم و وارد شدم قبل از سلام با دیدن زن‌دایی انگار از یه دره‌ی عمیق پرتم کردن پایین‌‌. سلامی گفتم و جوابم رو گرفتم و گوشه‌ای نشستم زن دایی تو قیافه‌ست و دایی با خاله مشغول حرف زدن. مریم از آشپزخونه مدام با اشاره دست و سر با امیرعلی حرف میزنه و امیرعلی استرس داره دایی ببینه.‌ بعد از چند دقیقه دایی بی مقدمه گفت _غزال برای فردا آماده باش که با امیرعلی برید انگشتر بخرید ته قلبم از حرف دایی خالی شد. صدای یا الله گفتن مرتضی باعث قوت قلبم شد. در زد و وارد اتاق شد.‌ سلام‌کرد. دایی گفت _پسر این چه کاریه که تو هر دقیقه ول میکنی میای اینجا! مرتضی روبروی امیرعلی نشست _این ساعت خلوته هیچ کس نمیاد دایی نگاهش رو به من داد.‌ با حضور مرتضی کمی جرئت پیدا کردم _دایی من که گفتم اول مرداد. اینجوری حواسم از درس پرت میشه! _چه فرقی داره دایی جان! فکرت امروز و فردا نمیخواد درگیر بشه که! از اول میدونسنی چه گرفتاری شدم از دستش. مصمم تر گفتم _نه دایی بزارید سر قراری که گذاشتیم‌ بمونیم. من امتحان هام‌رو بدم بعد دایی با خنده گفت _ما که تا الان به ساز تو رقصیدیم. از این‌به بعد هم روش معلوم‌نیست چه اتفاقی افتاده که انقدر مهربون شده. به خاطر موفقیتم لبخندی زدم و نگاهم رو به مرتضی دادم.‌ جوری طلبکار و جدی نگاهم میکنه که هول کردم! دایی شروع به حرف زدن در رابطه با ساخت و ساز خونه‌ی ما کرد و از سنگینی نگاه مرتضی سوالی نگاهش کردم. _آبجی من الان شش ماهه دارم بهت میگم.‌ یه مدت بیا خونه‌ی ما. اینجا رو بده من مشارکتی بسازم. هشت واحده دو واحد تو. یکیش خودت بشین یکیشن برای مرتضی زن بگیر. دو واحدم غزال. نگاهم سمت زن دایی رفت از پیشنهاد رفتن ما به خونه‌ش درمونده شده. وای که شب تولد دایی چه حالی بشه _داداش بچه صغیر دارم باید صبر کنم نرگس بزرگ شه بعد سرفه‌ی مرتضی باعث شد تا نگاهش کنم. با ابرو به بیرون اشاره کرد. رو به دایی گفتم _دایی ببخشید من خیلی درس دارم برم بالا ایستادم _درس به چه درد میخوره آخه! خاله گفت _جونن دیگه. دایی با خنده به امیر علی اشاره کرد گفت _اینم مدیون شوهر آینده‌شه. وگرنه من کجا میذاشتم درس بخونه لبخندی زدم و خداحافظی گفتم و بیرون رفتم. مگه من چی گفتم‌که مرتضی انقدر بهم ریخت! دیگه حرف من و امیرعلی از بچگی بوده! نزدیک پله ها در پشت سرم باز بسته شد سرچرخوندم و با دیدن مرتضی سرجام ایستادم طلبکار جلو اومد و تن صداش رو پایین آورد _چی میگی تو واسه خودت؟ _چی گفتم مگه! _داری قرار و مدار تنظیم میکنی؟! _مرتضی این رو که همه میرونن الکیه حرف دایی براش سنگین تموم شده میخواد سر من خالی کنه جلو اومد دست رو پشت کمرم گذاشت _خیلی خب تشریف ببر بالا اگر حرف های رو اعصابت که همه میدونن‌ تموم شده دلخور نگاه ازش گرفتم و پله ها رو بالا رفتم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۸۰۳هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫
تازه انقلاب شده بود.‌یه جوون هفده ساله بودم.‌ خانواده‌م نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین.‌ ولی من با اونا فرق داشتم. خیلی دلم میخواست یه زن مذهبی بگیرم تا من رو بیشتر جذب دین کنه‌. تو کلاس های روحانی محلمون شرکت می‌کردم‌. یه روز متوجه شدم یه دختری از محلمون که دوازده ساله‌ش بود هر روز پوشیه می‌زنه و میاد تو کلاس خانم حاج آقا شرکت می‌کنه. پرس و جو کردم فهمیدم دختر یکی یدونه‌ی حاج حسینِ. حاج حسین و زنش هر چی بچه بدنیا می‌آوردن می‌مرد و فقط این دخترشون مونده بود. من که صورتش رو ندیده بودم که عاشقش بشم فقط به خاطر حجابش ازش خوشم اومد و به مادرم گفتم.اما مادرم گفت... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه شود . . 😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از بهشتیان 🌱
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد. _چه موهای قشنگی داری؟ تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش. _من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم. سر به زیر گفتم: _اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ... _تو درست ترین تصمیم زندگی منی. _شما نمی ترسید؟ _میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم. _پس از کی میترسید؟ https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
هدایت شده از بهشتیان 🌱
نگار بعد از پدر و مادرش مجبوره تو خونه ای کنه که اونجا بودن غافل از اینکه احمدرضا اون خونه بهش 💯 داره ولی مادش که شدیدا به اصالت خانوادگی🚫 اهمیت میده مخالفه تا اینکه متوجه میشه برادرش رامین♨️ هم به نگار علاقه داره.... https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
هدایت شده از بهشتیان 🌱
اونایی که دنبال یه رمان از نوشته های خودم بودن. رمان اوج نفرت رو فعلا میتونید رایگان بخونید😍😋
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت134 🍀منتهای عشق💞 لیوان آب رو دست مهشید دادم. نگاهی بهم
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 داخل رفتم روسریم رو درآوردم روی دسته مبل انداختم و همونجا نشستم. در خونه باز شد و علی داخل اومد طوری که انگار توی طلبکاریش، تردید داره پرسید _ تو به مامان گفتی بار آخرته!؟ ابروهام بالا رفت چرا باید این فکر رو بکنه! _ نه به عمه بودم. زنگ زده. می‌خوام بهش بگم بار آخرته بهم زنگ می‌زنی اون با من چیکار داره جز ناراحت کردنم طوری که انگار خیالش راحت شده با خاله نبودم جلو اومد روی مبل نشست تا دستی به گردنش کشید دلم گرفت. _ علی من کی تا حالا با خاله اینطوری حرف زدم که تو این فکرو کردی! نگاهی بهم انداخت وگفت _ من بابت فکرم عذرخواهی می‌کنم. پشت چشم نازک کردم نگاهم را ازش گرفتم و تقریباً پشت بهش نشستم _خب حالا نمی‌خواد پشتت رو کنی به من! بلند شو برو یه دوتا چایی بیار با هم بخوریم. از جام تکون نخوردم به شوخی گفت _ ضمن عذرخواهی بابت سوء تفاهم نابجای به وجود اومده بابت اومدن اقدس خانم هم ازت عذرخواهی می‌کنم سمتش چرخیدم و تقریباً چپ چپ نگاهش کردم نتونست جلوی خنده‌اش رو بگیره گفت _ الان به من چه اون اومده دم در خونه! با مامان کار داشته من که نفرستادم دنبالشون _اف‌اف رو درست کن دیگه هم این وقت ظهر نرو در رو باز کن. دستش رو روی چشمش گذاشت _چشم. دستور بعدی؟ اول اینکه حالا که زده به شوخی بهتره ادامه ندم. بعد هم علی مقصر نیست.‌با ناز گفتم _دستورات بعدی متعاقبا اعلام می‌گردد. کوتاه خندید _تو باز رفتی سر کیف من برگه ها رو خوندی! _نه _پس این اصطلاحات رو از کجا یاد گرفتی جلوی خنده‌م رو گرفتم _حالا یه کوچولو خوندم درمونده گفت _سر کیف من نرو رویا! یکیشون جابجا بشه اذیت می‌شم! _سر کیفت نرفتم.درش باز بود نگاهم افتاد.‌‌ کمی خودم رو بهش نزدیک‌کردم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
تازه انقلاب شده بود.‌یه جوون هفده ساله بودم.‌ خانواده‌م نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین.‌ ولی من با اونا فرق داشتم. خیلی دلم میخواست یه زن مذهبی بگیرم تا من رو بیشتر جذب دین کنه‌. تو کلاس های روحانی محلمون شرکت می‌کردم‌. یه روز متوجه شدم یه دختری از محلمون که دوازده ساله‌ش بود هر روز پوشیه می‌زنه و میاد تو کلاس خانم حاج آقا شرکت می‌کنه. پرس و جو کردم فهمیدم دختر یکی یدونه‌ی حاج حسینِ. حاج حسین و زنش هر چی بچه بدنیا می‌آوردن می‌مرد و فقط این دخترشون مونده بود. من که صورتش رو ندیده بودم که عاشقش بشم فقط به خاطر حجابش ازش خوشم اومد و به مادرم گفتم.اما مادرم گفت... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
هدایت شده از  حضرت مادر
15ـ آثار افراط در محبت.mp3
16.06M
🔸 درس پانزدهم: افراط در محبت
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴✨در فاطمیه برای ظهور امام زمان(عج) برنامه ریزی و کار کنیم... 💌هدف فاطمیه همین... وصل شدن به امام زمان(عج) 🌱
بهشتیان 🌱
💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌336 💫کنار تو بودن زیباست💫 به پیشنهاد من تا مسجد با موتور رفتیم و تا خونه پیا
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 برای شام پایین رفتم اما مرتضی نبود. ظرف ها رو شستم و برگشتم بالا.‌ با اینکه خوابم نمیاد رخت‌خوابم رو وسط خونه انداختم. چراغ رو خاموش کردم و دراز کشیدم.‌ تا ظرف‌ها رو بشورم مریم کلافه‌م کرد، انقدر که با حرف‌های صد من یه غازش مغزم رو خورد مثلاً می‌خواد همه چیز رو شیرین نشون بده تا من روزهای قبل رو فراموش کنم مطمئنم این هم سفارش امیرعلیِ. خیلی مراقب رفتار مریمِ، اما کاری از دستش بر نمیاد‌ به پهلو چرخیدم و پشت به در کردم صدای در اتاق بلند شد. حتماً مریم اومده بقیه چرت و پرت‌هاش رو بزنه حوصله شنیدن حرف‌هاش رو ندارم چشم‌هام رو بستم. در رو که باز نکنم خودش میره. دوباره در زد و این بار با صدای مرتضی بلند شد _ غزال بیداری؟ چشم‌هام رو با تعجب باز کردم و فوری سر جام نشستم نگاهم رو به در دوختم. _ این برای چی اومده بالا! انقدر هول شدم که نمی‌دونم باید چیکار کنم دوباره به در زد و گفت _غزال... بیداری؟ کارت دارم دست دراز کردم و روسریم رو برداشتم روی سرم انداختم و ایستادم ضربان قلبم بالا گرفت. پشت در رفتم نفسی تازه گرفتم خودم رو خواب‌آلود نشون دادم و در رو باز کردم و نگاهش کردم _ چی شده این وقت شب؟ حرفی می‌خواد بزنه که اصلاً روش نمی‌شه‌ برای اولین باره می‌بینم مرتضی استرس داره دستش رو توی جیبش کرد و با من و من گفت _میای یه دقیقه بریم بالا پشت بوم از اینکه پیشنهادش اینه و قصد داخل اومدن نداره نفس راحتی کشیدم _ آره میام.‌ حالا چرا پشت بوم! _همین‌جوری گفتم حرف بزنیم چه خوب که زیر آسمون و پشت بوم رو برای حرف زدن انتخاب کرده و قصد داخل اومدن نداره جلو رفتم در رو بستم از اینکه قبول کردم حسابی خوشحاله پله‌ها رو بالا رفت و من هم پشت سرش راه افتادم نگاهی به پشت بوم انداختم _کجا بشینیم؟ زیر انداز کوچیکی از روی کولر برداشت و روی زمین انداخت _همین‌جا خیلی کوچیکه و اگر ترک موتور، پشتش ننشسته بودم الان معذب بودم. تشستم و مرتضی هم کنارم نشست. هر دو دستش رو به پشت تکیه داد و نگاهش رو به آسمون داد و نفس راحتی کشید _کی اومدی؟ _تازه رسیدم. سکوت کردم و گفت _چقدر هم امشب آسمون پرستاره است! نگاهی به آسمون کردم نسیم خنکی که میاد لرزی رو به جونم انداخت و کمی توی خودم جمع شدم.‌ _ آره واقعاً پرستاره است! _ می‌دونی فرق دنیای چند روز پیشم با این مدتم چیه؟ سوالی نگاهش کردم _ چیه؟ _ تا قبل از اینکه بهم بله بدی هیچ چیز به چشمم زیبا نمی‌اومد اما از وقتی که گفتی واقعاً همه چیز را زیباتر می‌بینم. با خنده ادامه داد _ حتی احساس می‌کنم ساندویچ‌هایی را هم که درست می‌کنم و دست مشتریام می‌دم خوشمزه‌تره آهسته خندیدم _ چه ربطی به اون داره! حق به جانب گفت _ ربط داره دیگه! با عشق درست می‌شه. کمی سکوت کرد و ادامه داد ،_ توی کتابی خوندم فریدون مشیری می‌گفت "آن لحظه‌ها که‌ مات در انزوای خویش، یا در میان جمع خاموش می‌نشینم؛ موسیقی نگاه تو را گوش می‌کنم." این واقعاً در رابطه با تو صدق می‌کنه. لحظه به لحظه زندگیم بهت فکر می‌کنم غزال آهی کشید _ اصلاً نمی‌تونم تو رو از ذهن بیرون کنم این بار نتونستم خودم رو کنترل کنم و با صدای بلند خندیدم و با محبت نگاهش کردم دستش رو بالا آورده روی لب‌هام گذاشت با اینکه از محرمیتمون دو روزی می‌گذره اما هنوز عادت به اینجور نزدیکی باهاش ندارم. چشم‌هام گرد شد و خواستم سرم رو عقب بدم که خودش دستش رو عقب کشید و با احتیاط گفت _ هیس... فقط کافیه مریم بفهمه این بالاییم بعد پدر من رو در میاره که چرا خودت با غزال میری پشت بوم بعد نمی‌ذاری امیرعلی بیاد اینجا برای اینکه به خیالش نزنه و بهم نزدیک‌تر نشه با سر تایید کردم. بلافاصله پرسید _ تو حست نسبت به من چیه؟ پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۸۰۳هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
- بیوه برادرتون چند ماهشه؟ دندان هایش را با غیظ روی هم کشید - چهار ماه... دکتر عینکش رو روی میز گذاشت - امضای لازمه برای ورود به اتاق عمل هر چه زودتر خبرشون کنید با درد لب گزیدم و اون با نفرت نگاهش رو از روی صورتم بالا کشید. - کجا رو باید امضا کنم؟ دکتر که کم حوصله بود، تشر زد - شما نیستید مگه? - دیروز صبح شدم شوهرش! - یعنی الان همسر قانونی این خانوم هستی؟ شناسنامه رو که روی میز انداخت سریع بلند شدم من این کله شق را خوب می شناختم. - آره شوهرشم https://eitaa.com/joinchat/2606564098C696196bb0e
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 واقعاً حس من به مرتضی چیه؟ انقدر همه چی یهویی و با عجله شد که نتونستم به این چیزها فکر کنم اما محبت‌های مرتضی دلم رو نرم کرده نمی‌تونم بگم دوستش ندارم شاید هم دوستش دارم و علاقم رو نمی‌تونم بهش ابراز کنم با لبخند نگاهش کردم و گفتم _ من نمی‌دونم باید چی بگم خندید و گفت _می‌دونی. تو شخصیت خیلی ساده‌ای داری و این نشون میده که فکر خیلی پیچیده‌ای داری. با همین رفتارت کلی بلا سرم آوردی _ یه جوری حرف می‌زنی که متوجه نمی‌شم دوباره آه کشید _حالا مونده بفهمی چه بلاهایی سر من آوردی کنارش نشستن چه حس خوبی بهم داده _بلا چرا؟ _صد بار میخواستم بیام جلو می‌ترسیدم _ترس چرا! _که نه بشنوم‌ اروم خندید و ادامه داد _گل خریدم بهت بدم لهش کردی... خجالت زده لبم رو به دندون‌گرفتم _واقعا شرمنده‌م. من فکر کردم برای کس دیگه خریدی _نه بابا کس دیگه‌م کجا بود! فکر و ذکرم چهارسالِ تویی. مدام با خودم می‌گفتم قبول نمی‌کنی. وقتی افتادم زندان گفتم دیگه باید قید غزال رو بزنم. البته اون موقع هم رویا بافی می‌کردم. می‌گفتم می‌رم بهش می‌گم، اونم قید حرف های دایی رو می‌زنه و قبول می‌کنه. وقتی گفتی‌هیچ حسی بهمدیگه ندارید انگار دنیا رو بهم دادن. بعد گفتم من سابقه‌دار شدم غزال کجا به من بله می‌ده. اون روز که گفتی ما بهم نمی‌خوریم گفتم دیدی غزال خودش رو بالاتر می‌بینه. بعدم که تموم شد. ولی نا امید نشدم.‌صبحش تو خونه گفتم عاشورا نذری می‌دم. رسیدم مغاز داشتم میز تمیز می‌کردم‌ به سرم زد نذر کنم یه گوسفندم روز تاسوعا قربونی کنم. داشتم با خدا حرف می‌زدم یهو گفتی سلام. نمی‌دونی چقدر خوشحالم کردی. وقتی بله دادی با خودم گفتم این فقط معجزه‌ی امام حسینِ و گرنه غزال کجا به من بله می‌داد! _چرا مگه چیت کمه؟ سوالی نگاهم کرد و ادامه دادم _چیزی کم نداری که اینجوری فکر کردی! اون زندان رفتنت هم به قول اقا سید پرچم افتخار محلِ لبخند روی لب‌هاش کش اومد _می‌ترسیدم دیگه. گفتم شاید خجالت بکشی بعد ها بگی شوهرم.... _مگه قراره ما از خصوصی ترین حرف‌هامون یه کسی بگیم؟ خیره با حفظ لبخند نگاهم کرد و سرش رو بالا داد‌ پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۸۰۵هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
تازه انقلاب شده بود.‌یه جوون هفده ساله بودم.‌ خانواده‌م نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین.‌ ولی من با اونا فرق داشتم. خیلی دلم میخواست یه زن مذهبی بگیرم تا من رو بیشتر جذب دین کنه‌. تو کلاس های روحانی محلمون شرکت می‌کردم‌. یه روز متوجه شدم یه دختری از محلمون که دوازده ساله‌ش بود هر روز پوشیه می‌زنه و میاد تو کلاس خانم حاج آقا شرکت می‌کنه. پرس و جو کردم فهمیدم دختر یکی یدونه‌ی حاج حسینِ. حاج حسین و زنش هر چی بچه بدنیا می‌آوردن می‌مرد و فقط این دخترشون مونده بود. من که صورتش رو ندیده بودم که عاشقش بشم فقط به خاطر حجابش ازش خوشم اومد و به مادرم گفتم.اما مادرم گفت... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد. _چه موهای قشنگی داری؟ تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش. _من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم. سر به زیر گفتم: _اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ... _تو درست ترین تصمیم زندگی منی. _شما نمی ترسید؟ _میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم. _پس از کی میترسید؟ https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
نگار بعد از پدر و مادرش مجبوره تو خونه ای کنه که اونجا بودن غافل از اینکه احمدرضا اون خونه بهش 💯 داره ولی مادش که شدیدا به اصالت خانوادگی🚫 اهمیت میده مخالفه تا اینکه متوجه میشه برادرش رامین♨️ هم به نگار علاقه داره.... https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
هدایت شده از  حضرت مادر
💚 ای نبض زمان زمانه دلگیر شده است برگرد که ظهورتان دیر شده است... ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت135 🍀منتهای عشق💞 داخل رفتم روسریم رو درآوردم روی دسته
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 کمی خودم رو بهش نزدیک‌کردم و صورتش رو بوسیدم. تکیه‌م رو به بدنش دادم. علی دستش رو از پشت گردنم رد کرد و روی پهلوم گذاشت و گفت _خب دلبر، بگو ببینم چی به رضا گفتی که میگه رویا یه حرف میزنه آتیش می‌ندازه به جون آدم ریز ریز خندیدم فشاری به بدنم آورد و با خنده گفت _چی گفتی بهش؟ سر بلند کردن و از اون فاصله به چشم‌هاش نگاه کردم _حاج آقا هر وقت شما گفتی دایی و زن دایی چشونه منم میگم! یکی از ابروهاش رو بالا داد _گرو کشی می‌کنی؟! نتونستم جلوی خندم رو بگیرم و با سر تایید کردم. حرصش گرفت اما انگار خوشش اومده _باشه. بشین ببین کی توی این گرو کشی میبازه. خواست دستش رو بردار که اجازه ندادم نگاه عاشقانه‌م رو توی صورتش چرخوندم و خنده‌م رو کنترل کردم _از همین الان اعلام می‌کنم که من می‌بازم. بهش گفتم آه میلاده‌ انقدر بیخودی این بچه رو نزن نفس سنگینی کشید و نگاهش رو به زمین داد. _درست گفتی. نظر منم همینه. ولی شرایط رضا الان خوب نیست.‌ گفتن این حرف یه جورایی پاشیدن نمک به زخمش بود. صدای در خونه بلند شد علی دستش رو از رو پشت گردنم برداشت و سرش رو سمت در چرخوند و گفت _ بله؟ مهشید گفت _منم ایستادم روسریم رو روی سرم انداختم و سمت در رفتم بازش کردم به مهشید که با چشم‌های پف کرده از گریه زیاد، که کمی هم طلبکاره نگاه کردم _از سوپی که درست کردی بازم مونده؟ لحنش انقدر بده که متوجه شدم از اینکه چرا من برای رضا سوپ درست کردم ناراحته انتظار داشته تا نیومدنش رضا گرسنگی و درد رو تحمل بکنه تا خانم خوش گذرونیش تموم بشه برگرده پیش شوهرش. خب بگو اگر من برای شوهرت سوپ درست نمی‌کردم الان می‌خواست چی بخوره که انقدر طلبکاری! دلم نمی‌خواد ادامه دهنده هیچ کینه‌ای باشم لبخند زدم و گفتم _ آره عزیزم مونده. یه چند لحظه صبر کن الان برات میارم در در و نیمه باز گذاشتم سمت آشپزخونه رفتم و بقیه سوپی که توی قابلمه بود رو توی کاسه‌ای ریختم و زیر نگاه علی سمت در رفتم و کاسه رو رو به مهشید گرفتم _ بیا عزیزم اگر بازم خواست، خودت کار داشته باشی نتونی براش درست کنی بگو براش درست می‌کنم کاسه رو ازم گرفت نگاه خیره‌ای بهم انداخت و گفت _ دیگه خودم درست می‌کنم. بدون تشکر پاکج کرد و سمت خونش رفت در رو بستم و نفس سنگینی کشیدم و رو به علی با صدای آهسته‌ای گفتم _نمی‌دونم کی به زن‌عمو و مهشید گفته و اینا باورشون شده تافته جدا بافته خلقتن و می‌تونن هرجور که دلشون می‌خواد با هر کسی حرف بزنند. _چی میگه مگه؟ کنارش نشستم. _طلبکاره. اخلاقش مثل عمه‌ست صدای آهنگ گوشیش بلند شد. علی ایستاد و سمت میز ناهار خوری رفت _اولا غیبت نکن گوشیش رو برداست و با خنده ادامه داد _دوما عمه تا با تو حرف نزنه ول کن نیست صفحه‌ی گوشی رو سمتم گرفت و اسم عمه رو نشونم داد        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀