eitaa logo
🇮🇷غواص ها بوی نعنا می ده🇮🇷
110 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
جانبازان ولایی همان شهدای زنده اندکه دردهای خودرافراموش کرده وباعشق به درمان دردهای جامعه میپردازند🌴
در پایان جهت سلامتی همه جانبازان و جانبازان عزیز اعصاب و روان که اگر آنان نبودند معلوم نبود سرنوشت ما چگونه رقم می خورد زیر سلطه کدام اجنبی بودیم خدا می داند و بس جهت آرامش و سلامتی شان صلوات خواهشا پستها رو بخونیم تا ببینیم چقدر درک میکنیم جایگاهشان را، خانواده هاشون، آیا قدردان زحماتشون هستیم؟ 😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞🌟💞🌟💞🌟💞 💖 (شهدای مدافع حرم ) . 💞همسر شهید: امین به زیارت حضرت معصومه (سلام الله علیها ) می رود و در بین دعاهایش یک زن با حیا و عفیف از خداوند می‌خواهد و بعد به حضرت معصومه (سلام الله علیها) می گوید: خانم ؛ هر دختری که این نشانه‌ها را دارد، هم نام مادرتان حضرت زهرا (سلام الله علیها) باشد.🌹 💞و من هر خواستگاری که می آمد به دلم نمی نشست، سال 91 تصمیم گرفتم چله زیارت عاشورا بردارم، که آیت‌الله حق شناس سفارش کرده بودند برای امور مهم بخوانید. سخت بود، اما به نیت یک همسفر که ایمان و اعتقاداتش واقعی باشد نه در حرف و ظاهر ارزشش را داشت. چله زیارت عاشورا که تمام شد چند روز بعد خواب دیدم، شهیدی بر روی سنگ مزار خود نشسته و لباس سبز پوشیده، یک تسبیح سبز به من داد و گفت: شما حاجت روا شده‌اید. من چهره شهید را ندیدم. و یک هفته بعد از اتمام چله زیارت عاشورا مادر امین به خواستگاری من آمد. ما در بلوک روبه روی هم زندگی می‌کردیم به مدت هشت سال، اما هیچ کدام از ما یکدیگر را ندیده بودیم.😍 ❤️تمرینات قبل از مسابقات آمادگی جسمانی را انجام می‌دادم که مربی‌ام گفت: زهرا جان اگر یک گزینه خوب برای ازدواج پیدا شود، آمادگی ازدواج را داری⁉️ گفتم: من می خواهم درس بخوانم و فعلا نمی خواهم ازدواج کنم. همان روز مادر امین من را دیده بود. هنوز وارد خانه نشده بودم که دیدم مادر امین زنگ زده و قرار و مدار را برای دیدار های حضوری با مادرم گذاشته اند. برای اولین بار که مادر امین آمدند من کنکور ارشد داشتم. استرس و نا آرامی قبل از امتحان را داشتم. مادر عکس امین را به من نشان داد. و از شغل و کمی هم از امین برایم گفت. و گفت: زهرا خانم اجازه می دهید که باز هم همدیگر را ببینیم. من از عکس خوشم آمد پیش خودم گفتم: حالا یک بار همدیگر را ببینیم ضرر نمی‌کنیم🙈 اگر که نپسندیدم که می گویم نه. و در جواب مادر گفتم: هر چه بزرگ‌ترها بگویند. 💜وقتی امین به خواستگاری آمد یک دسته گل خیلی خیلی بزرگ و یک جعبه شیرینی بزرگ آورده بود. یک پیراهن آبی آسمانی، شلوار طوسی و ته ریش آنکارد شده 💖، خیلی ساده لباس پوشیده بود. 💞جلسه خواستگاری باید حرفهای مربوط به آن زده شود، اما امین تا فهمید پدرم رزمنده است شروع کرد از شهدا صحبت کردن، پدرم گفت: امین جان، پسرم؛ تو جوان این دوره هستی از شهدا چیزی ندیده ای، چه علاقه ای به شهدا داری و این قدر از شهدا صحبت می‌کنی؟ گفت: حاج آقا، ما هر چه داریم از شهدا داریم. الگوی من شهدا هستند. علاقه خاصی به شهدا دارم... پیش خودم گفتم: مثلاً اینجا جلسه خواستگاری است😊 و احساسم این بود که امین یک فرد خشک مذهبی است. مادر امین گفت: ما برای یک موضوع دیگری اینجا هستیم و برویم سر اصل مطلب...😊 ❤️آن روز صحبت خاصی نداشتیم، فقط قرار بود ببینیم و بپسندیم که الحمدلله این اتفاق هم افتاد. قرارهای بعدی را گذاشتیم. از یادم نمی رود که آن روز امین هیچ چیزی نخورد و می‌گفت: رژیمم و فقط یک چایی تلخ خورد. وقتی امین می فهمد اسم من زهرا هست، بیشتر مشتاق می شود و با آن همه سختگیری و حساسیتی که بر روی انتخاب همسرش داشته بعد از خواستگاری مدام پیگیر بوده که مادرش زنگ بزند و ببیند که جوابم چیست. 😊امین یک فرد خوش صحبت و البته شیرین زبان بود که همه را جذب و وابسته خودش می کرد و به راحتی فوت و فن جا کردن خود را در دل یک زن به خوبی از بَر بود. برای طرف مقابلش خیلی ارزش قائل بود. همیشه دوست داشتم همسرم هم مثل خودم رزمی کار باشد. امین در چهار رشته ورزشی جودو، کنگفو، کاراته و کیک بوکسینگ مقام کشوری داشت، آن‌ هم مقام اول یا دوم! همان جلسه اول صحبت امین گفت: رشته ورزشی شما برای خانم ها مناسب نیست و رشته هایی جایگزین را به من پیشنهاد داد. گفت: کنگفو یک رشته ای است که انسان را زمخت می کند و باعث می شود که زن به مرور زمان احساساتش را از دست بدهد و خلق و خوی مردانه به خود بگیرد. 😳شباهت‌های زیادی بین من و امین موج می زد. هر دو فروردینی هر دو رزمی کار، اما من گمان می کردم چون او یک فرد نظامی و ورزشکار رزمی هست یک فرد خشک و البته از ارتباط با خانم‌ها هم چیزی نمی داند، اما امین در بین صحبت هایش گفت: زندگی شخصی و زناشویی‌ و رابطه‌ام با همسرم برایم خیلی مهم است🌟 مطالعات زیادی هم در این زمینه داشته‌ام و مقالاتی هم نوشته‌ام. خواستگاری تا جشن نامزدی من و امین فقط 14 روز طول کشید، چون امین یک انسان وارسته و از همه نظر عالی بود و من در برابرش هیچ مخالفتی نتوانستم بکنم. 💞روز آخر سال 92 (سلام‌الله علیها) پیوند من و امین بسته شد و قرارمان را گذاشتیم که لحظه لحظه برای هم خوشبختی خلق کنیم.💞
💞🌟💞🌟💞🌟💞 💖 (شهدای مدافع حرم ) . 💞حلقه‌های ازدواجمان را داده بود دو حرف روی آن حک شود &_A، اول اسم هردومان روی هر دو حلقه حک شد و به حالت شکسته. 😍خیلی از این کارش خوشم آمد و خوشحال شدم که چقدر اهل ظرافت است. برای خرید لباس هایمان هم هر کدام برای دیگری انتخاب می کرد و حتی این رفتار به شکل یک عادت برایمان شده بود. لباس عقد را که می خواستیم تهیه کنیم با دقت تمام لباس ها را بررسی می کرد و به خانم مزون دار گفت: چین ها باید بر روی یکدیگر قرار بگیرد و اصلا لباس خوب دوخته نشده.😍 برای عروسی که رفتیم لباس را تحویل بگیریم خانم مزون دار گفت: لباس آماده نشده چون شما آقا داماد خیلی حساس هستند من گل های لباس را نچسبانده ام تا پیش چشم خودشان این کار را انجام بدهم. امین گفت: اجازه بدهید خودم گل ها را وصل می کنم و ما هشت ساعت تمام در حال چسباندن گلهای لباس عروس بودیم. حتی نگین‌های کوچک وسط گل ها را هم خودش با دقت و حوصله فراوان چسباند.😍 در مراسم عروسی کیف کوچک من را نگه داشته بود. عادتش بود که این کار را بکند می گفت: سنگین است. در مراسم عروسی تمام مدت کیف من دستش بود. فیلم‌بردار عصبانی و ناراحت گفت: مثلا شما داماد هستی، لطفا کیف خانمتان را به خودش بدهید. گفت: کیفش سنگین است. فیلمبردار با عصبانیت و چشم غره گفت: این کیف که دیگر سنگینی ندارد...😡 💖یک مرتبه بعد از ازدواجمان گفتم: تو که اینقدر خوش تیپ و خوش لباس هستی چرا روز خواستگاری با آن لباس ساده آمده بودی⁉️ گفت: می خواستم من را به خاطر خودم انتخاب کنی نه تیپ و یا لباس‌هایم.😅 💞مدت زندگی مان هر چند کم بود، اما برای من انگار هزاران هزار سال بوده، عجیب و به طور خاص و ویژه امین را دوست داشتم. در اسارت محبت امین بودم و او هم در مهربانی هایش سیاست داشت. دوهفته ای یک مرتبه که هدیه گلم محفوظ پیش امین بود. هر تعدا عید و میلاد و مناسبت بر روی تقویم نقش بسته بود من یک هدیه از دستان پر از محبت امین می گرفتم.💞 در بین هدیه هایش یک چادر بحرینی بود. وقتی پوشیدم، پدرم گفت: به به چقدر خوش سلیقه، امین گفت: بله حاج‌ آقا، خوش سلیقه‌ام که چنین خانمی همسرم شده است. 😍 اولین هدیه کتاب حافظ بود. هرشب یک شعر می خواند و آن را توضیح می داد. هرچند من اهل شعر نبودم اما از شعر خوانی امین لذت می بردم. وقتی هم زیر یک سقف رفتیم همچنان هدیه خریدن امین ادامه داشت. گاهی که دست خالی می آمد به خانه می گفتم: امین برایم چیزی نخریده ای⁉️ می گفت: چی فکر کردی، مگر می شود یادم برود. برو کوله پشتی ام را بیاور، یک کتاب، مجسمه، پاپوش و یا یک هدیه کوچک برایم خریده بود. گاهی به مادرم می گفتم: خداکند همسر خواهرم هم شبیه همسر من باشد، من خیلی خوشبختم.💞 البته امین تک است و محال است کسی دیگر شبیه امین باشد. امین یک فرد بسیار با سلیقه بود.😊 تابلوهای منزلمان را میلی متری نصب می کرد تا دقیق و زیبا بر روی دیوار خودنمایی کند. لامپ داخل ویترین را سفید انتخاب کرد و می‌گفت شب ها نور سفید بر روی کریستال زیبایی خاص خودش را دارد. ☺️و بالای سینک ظرفشویی هم لامپ های کوچک ریسه ای نصب کرد و می گفت: با این لامپ ها موقع شستن ظرفها چشمانت ضعیف نمی شود. روزها که از اداره زنگ می زد می فهمید که کارهای خانه را انجام می دهم، می گفت: نمی خواهد انجام بدهی، بگذار کنار وقتی آمدیم با هم انجام میدهیم. حتی کارهای خیلی کوچک را هم می گفت انجام نده. مادرم همیشه می گفت: اینطور که شما پیش می روید زهرا حسابی تنبل می شود.😉 می گفت: حاج خانم زهرا که کلفت من نیست. زهرا رئیس من است.😍 به خانه که می آمد به احترام نظامی دستهایش را کنار سرش می گرفت و می گفت: سلام رئیس. 😍عادتم شده بود ناهار را منتظرش بمانم، صبحانه را دیرتر می‌خوردم... اوایل به امین نمی‌گفتم که ناهار نخوردم، ناراحت می‌شد. وقتی به خانه می‌آمد با هم ناهار می‌‌خوردیم. حدود 5-4 وقت ناهار ما بود. حتی ماه رمضان افطار نمی‌خوردم تا بیاید. امین هم روزه‌اش را باز نمی‌کرد تا خانه. پیش آمده بود که ساعت افطار خورده بودیم. در روزهای گرم تابستانی.💖 واقعا لذت‌بخش بود. حتی عادت داشتیم در یک بشقاب غذا بخوریم که تمام این مدت زندگی هیچ‌گاه ترک نشد حتی در میهمانی‌ها...💞 ..........
💞🌟💞🌟💞🌟💞 (شهدای مدافع حرم ) . 💖امین در نگاه بیرونی یک فرد سرسخت و مغرور بود و در خانه بسیار مهربان و دلگرم خانه. و گاهی می گفت: مرد واقعی باید بیرون از خانه شیر باشد و در خانه موش باشد.😍 برایش احترام بسیار زیادی قائل بودم. زمانی که به خانه مادرم می‌رفتیم، عادت کرده بودم پایین پایش کنار مبل می نشستم. هرچه می‌گفت: بیا بالا کنارم بنشین من راحت نیستم. می‌گفتم: من اینطور راحت‌ترم. دستم را روی زانوهایت می‌‌گذارم و می‌نشینم. می‌گفت: یادت باشد دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست.🌺 💞در خانه بیشتر کارهایمان را با هم انجام می دادیم. تلویزیون تماشا کردن، حل جدول و... ورزش رزمی با هم کار می کردیم، نانچیکو را به صورت حرفه ای به من یاد داد. هردومان برای زندگی خیلی ذوق داشتیم .😍آنقدر که وقتی کسی می‌گفت بچه‌دار شوید، با تعجب می‌گفتم چرا باید بچه‌دار شوم ⁉️⁉️ وقتی این همه در زندگی خوشم چرا باید به این زودی یک مسئولیت دیگری را هم قبول کنم که البته وقت من و امینم را محدودتر می‌‌کند. به امین می‌گفتم «تو بچه دوست داری ⁉️» می‌گفت «هروقت تو راضی شوی و دوست داشته باشی. تو خانم خانه‌ای. تو قرار است بچه را بزرگ کنی. پس تو باید راضی باشی.» می‌گفتم «نه امین، نظر تو برای من خیلی مهم است. می‌دانی که هر چه بگویی من نه نمی‌گویم.»😍 می‌گفت «هیچ‌وقت اصرار نمی‌‌کنم. باید خودت راضی باشی.» من هم پشتم گرم بود. تا کسی حرفی می‌زد، می‌گفتم فعلاً بچه نمی‌خواهم، شوهرم برایم بس است.😊 یک کوله پشتی داشت، این کوله سیار بین خانه و محل کارش بود. یک مرتبه گفتم: اگر کوله و وسایلش از خانه است بگذار در خانه بماند و اگر از محل کارت هست به خانه نیاور، اذیت می شوی. چیزی نمی گفت. و در جواب دوستانش نسبت به کوله پشتی اش گفته بود. خانه ما کوچک است همسرم اذیت می‌شود کتاب‌های من را جا به جا کند.❤️ اواخر زندگی مان می گفت: زهرا جان ما باید وابستگی‌مان را کم کنیم 😳. اصلاً خوب نیست که اینطور وابسته ایم. اصلا متوجه حرفهایش نمی شدم 😔 گفتم: این چه حرفی است میزنی ⁉️ خیلی خوب است که ما هر روز عاشق تر و وابسته تر به هم می شویم. گفت: آره، خیلی خوب است اما اتفاق است دیگر. خدایی ناکرده..😔. گفتم: آهان! اگر من بمیرم برای خودت می‌ترسی ⁉️. گفت: نه، زهرا زبانت را گاز بگیر این چه طرز حرف زدن است ⁉️ اصلاً‌ منظورم این نیست ❗️. از این حرف‌ها خیلی ناراحت می‌شد. گفتم: همه از خدا می‌خواهند که اینقدر با هم خوب باشند ❗️. دیگر چیزی نگفت. 💞جشن ازدواج برادرم بود. امین قرار بود به ماموریت برود، اما زمانش را نمی دانستم. تاریخ عروسی و رفتن امین یک روز شد.😔😔 با گله و ناراحتی به امین گفتم 😔: امین، تو که می‌دانی همه زندگیم هستی... خندید و گفت: می‌دانم 😍. مگر قرار است شهید شوم. گفتم: خودت می‌دانی و خدا که در دلت چه می‌گذرد، اما می‌دانم آنجا جایی نیست که کسی برود و به چیز دیگری فکر کند. سر شوخی را باز کرد گفت: مگر می‌شود من جایی بروم و خانم‌ام را تنها بگذارم ⁉️
💞🌟💞🌟💞🌟💞 (شهدای مدافع حرم ) . 💞باز هم نگفت که قرار است به سوریه برود.😔 اول گفت‌ می خواهم به مأموریت اصفهان بروم. مأموریتی که 10 روز و شاید هم 15 روز طول می‌کشد. بغض کردم.😒 گفتم: تو هیچ وقت 10 روز مرا تنها نگذاشته‌ای. خودت هم می‌دانی حتی در سفرهای استانی 4-3 روزه‌ات من چه حالی پیدا می‌‌کنم. شب‌ها خواب ندارم و دائماً‌ با تو تماس می‌گیرم... گفت: ببین بقیه خانم‌ها چقدر راحت همسرشان را وقت سفر بدرقه می‌کنند و می‌گویند به سلامت.💞 گفتم: نمی‌دانم آنها چه می‌کنند، شاید همسرشان برای‌شان مهم نباشد... گفت: مگر می‌شود⁉️ 💖گفتم: من نمی‌دانم شاید اصلاً آنها دوست دارند همسرشان شهید شود... سریع گفت: تو دوست نداری شوهرت شهید شود⁉️ ❤️گفتم: در این سن و سال دلم نمی‌خواهد تو شهید شوی. ببین امین حاضرم خودم شهید شویم، اما تو نه ❗️ 💜گفت: پس چطور است که در دعاهایت دائماً‌ تکرار می‌کنی یا امام حسین خودم و خانواده‌ام فدای تو شویم ⁉️ گفتم: قربان امام حسین بشوم، خودم فدایش می‌شوم، اما فعلاً بمان. اصلاً این همه کار خیر ریخته! سرپرستی چند یتیم را بر عهده بگیر. انگار داشتیم کَل کَل می‌‌کردیم ❗️ نمی‌دانم غرض‌اش از این حرف‌ها چه بود. وسط حرف‌ها، انگار که بخواهد از فرصت استفاده کند، 💚گفت: راستی زهرا احتمالاً گوشی‌ام آنتن هم نمی‌دهد. صدایم شکل فریاد گرفته بود. داد زدم آنتن هم نمی‌دهد ❗️😢 💖تو واقعاً‌ 15 روز می‌خواهی بروی و تلفن همراهت آنتن هم نمی‌دهد⁉️ 💞گفت: آره، اما خودم با تو تماس می‌گیرم نگران نباش... دلم شور می‌زد. گفتم امین انگار یک جای کار می‌لنگد.جان زهرا کجا می‌خواهی بروی ⁉️ گفت: اگر من الآن حرفی به تو بزنم خب نمی‌گذاری بروم. همه‌اش ناراحتی می‌کنی. دلم ریخت.💔 💚 گفتم: امین، سوریه‌ می‌روی⁉️می‌دانستم مدتی است مشغول آموزش نظامی است. حس التماس داشتم گفتم: امین تو می‌دانی من چقدر به تو وابسته‌ام. تو می‌دانی نفسم به نفس تو بند است... گفت: آره می‌دانم: گفتم «پس چرا برای رفتن اصرار می‌کنی ⁉️صدایش آرام‌تر شده بود، انگار که بخواهد مرا آرام کند. گفت: زهرا جان من به سه دلیل می‌روم. (س)‌ است. دوست ندارم یک‌بار دیگر آنجا محاصره شود.😔 💖ما چطور ادعا کنیم مسلمان و شیعه‌ایم⁉️دوم اینکه به خاطر شیعیان آنجا، مگر ما ادعای شیعه‌ بودن نداریم⁉️ شیعه که حد و مرز نمی‌شناسد. سوم هم اینکه اگر ما نرویم آنها به اینجا می‌آیند. 💞زهرا؛ اگر ما نرویم و آنها به اینجا بیایند چه کسی از مملکت ما دفاع می‌کند⁉️ 💞واقعاً از صمیم قلبم راضی نشده بودم، فقط به احترام امین و برای اینکه به عشقش برسد و آرام شود ساکت شدم. 💖 اما به هیچ عنوان راضی نشدم که شوهرم به آنجا برود و خطری او را تهدید کند. دو شب قبل از اینکه امین حرفی از سفر به سوریه بزند، خوابی دیده بودم که نگرانی من را نسبت به مأموریت دو چندان کرده بود. ❤️ خواب دیدم یک صدایی که چهره‌ای از آن به خاطر ندارم، برایم آورد که در آن دقیقاً نوشته شده بود "جناب آقای امین کریمی فرزند الیاس کریمی به عنوان (سلام الله علیها ) منصوب شده است " و پایین آن امضا شده بود.❣ ..........................
💞🌟💞🌟💞🌟💞 (شهدای مدافع حرم ) . 💞فردای آن شب، وقتی به سوریه رسید به من زنگ زد و گفت: زهرا اگر بدانی خوابت چقدر مرا خوشحال کرده ❣ برای همه دوستانم تعریف کرده‌ام. گفتم: واقعاً یک خواب این همه تو را خوشحال کرده ⁉️ گفت: پس چی ⁉️ این‌طور حداقل فهمیدم با همه ارادتی که من به خانم زینب (س)دارم، خانم هم مرا قبول کرده... گفتم: خب مطمئناً تو را قبول کرده با این همه شوق و ذوق‌ات...خوشحالی‌اش واقعی بود. هیچ‌وقت او را این‌طور ندیده بودم. با خوشحالی و خندان رفت 😍...هر روز با من تماس می‌گرفت گاهی اذان صبح، گاهی 12 شب و... به تلفن همراه‌ام زنگ می‌زد. 💖روی یک تقویم برای مأموریت‌اش روزشمار گذاشته بودم. هرروز که به انتها می‌رسید با ذوق و شوق آن روز را خط می‌زدم و روزهای باقی‌مانده را شمارش می‌کردم...😍 ❤️وقتی از اولین سفر سوریه برگشت 14 شهریور بود. حدود 12:30 بامداد از مهرآباد تماس گرفت که به تهران رسیده است. نگفته بود که چه زمانی برمی‌گردد.خانه مادرم بودم. پدر، مادر و خواهرهایم را از خواب بیدار کردم و به آنها گفتم امینم آمد 😄 همه از خواب بیدار شدند و منتظر امین نشستند. حدود ساعت 3-2 امین رسید. تمام این فاصله را دائماً پیامک می‌دادم و می‌گفتم: کی می‌رسی ⁉️ آخرین پیام‌ها گفتم: امین دیگر خسته شدم 5 دقیقه دیگر خانه باش ❗️ دیگر نمی‌توانم تحمل کنم.☺️ 💞آن شب با خودم گفتم: همه چیز تمام شد.آنقدر بی‌تاب و بی‌قرار بودم که فکر می‌کردم وقتی او را ببینم چه می‌کنم ⁉️ می‌دوم، بغلش می‌کنم و می‌بوسمش. شاید ساکت می‌شوم ❗️ شاید گریه می‌کنم ❗️😞 دائماً لحظه دیدن امین را با خودم مرور می‌کردم که اگر بعد 15 روز او را ببینم چه می‌کنم ⁉️ حال خودم نبودم. آن لحظات قشنگ‌ترین رؤیای بیداری من بود.😍.. امینِ من، برگشته بود... سالم و سلامت... و حالا همه سختی‌ها تمام می‌شد! مطمئناً دیگر قرار نبود لحظه‌ای از امین جدا شوم... بی او عمری گذشت... 💖آن لحظه گفتم: آخیش تمام سختی‌های زندگی‌ام تمام شد😍... انشاءالله دیگر هیچ‌وقت از من دور نشوی. اگر بدانی چه کشیده‌ام. سکوت کرده بود، گویا برنامه رفتن داشت اما نمی‌دانست با این وضعیت من چگونه بگوید. 💚نزدیک عصر بود که گفت: به خانه برویم. می‌خواهم وسیله‌هایم را جمع کنم. باید بروم. جا خوردم. حس کرختی داشتم. گفتم: کجا می‌خواهی بروی ⁉️ بس است دیگر. حداقل به من رحم کن... تو اوضاع و احوال مرا می‌دانی. قیافه مرا دیده‌ای ⁉️ خودم حس می‌‌کردم خُرد شده‌ام. 💖گفتم: می‌دانی من بدون تو نمی‌توانم نفس بکشم. دیگر حرفی از رفتن به سوریه نزن. خودت قول داده بودی فقط یکبار بروی... گفت: زهرا من وسط مأموریت آمده‌ام به تو سر بزنم و بروم. دلم برایت تنگ شده بود.😍 باور کن مأموریتم به اتمام برسد آخرین مأموریتم است دیگر نمی‌روم. ❤️مراسم تاسوعا به اتمام رسیده بود. شب عاشورا دیگر آرام و قرار نداشتم. داشتم اخبار را تماشا می‌کردم که با پدرم تماس گرفتند. 💖 نمی‌دانم چرا با هر صدای زنگ تلفن منتظر خبر بدی بودم. پدرم بدون اینکه چهره‌اش تغییر کند گفت: نه. من شهرستانم. تمام مکالمات بابا همین‌‌قدر بود، اما با گریه و فریاد گفتم 😭: بابا کی با شما تماس گرفت ⁉️ با اینکه اصلاً‌ دلم نمی‌خواستم فکرهایی که به ذهنم می‌رسد را قبول کنم، اما قلب و دلم می‌گفت که امین شهید شده.💔 💞در سایت مدافعین حرم، خبری مبنی بر شهادت دو نفر از سپاه انصار دیده می‌شد. با خودم می‌گفتم آن شجاعت و جسارتی که همسر من داشت مطمئناً اگر قرار بود یک نفر جان خودش را فدا کند، او حتماً امین است. 😔 به پدر این حرف‌ها را زدم. بابا می‌گفت: نه دخترم. مگر امین به تو قول نداده بود که به خط مقدم نمی‌رود ⁉️ امین مسئول است شهید نمی‌شود. به بابا گفتم: این تلفن درباره شوهر من بود ⁉️ گفت: اسمی از شوهر تو نیاورد. 💞به پدرشوهرم زنگ زدم گفتم دو نفر از سپاه انصار شهید شدند فکر کنم یکی از آنها امین است. 💔پدر شوهرم هنوز مطمئن نبود. او هم چیزهایی شنیده بود، اما امیدوار بود امین زخمی شده باشد. ..........................
💞🌟💞🌟💞🌟💞 (شهدای مدافع حرم ) ❤️نتیجه آخرین جستجوهایم به یک کابوس وحشتناک شباهت داشت:😔 "اخبار مبنی بر شهادت 15 نفر صحیح نیست. 💞 تنها دو نفر به نام‌های شهید عبدالله باقری و شهید امین کریمی به شهادت رسیده‌اند."❣ 💖قرار بود اعزام دوم امین به سوریه، روزه باشد، به من این‌طور گفته بود. روز سیزدهم یا چهاردهم تماس گرفت. گفتم امین تو را به خدا 15 روز، حتی 16روز هم نشود. دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. ❗️ 💞هر روز یادداشت می‌کردم که "امروز گذشت..." واقعاً روز و شب‌ها به سختی می‌گذشت.😢 دلم نمی‌خواست بجز انتظار هیچ کاری انجام دهم. هر شب می‌گفتم: خدا را شکر امروز هم گذشت. باقیمانده روزها تا روز پانزدهم را هم حساب می‌کردم. 💖گاهی روزهای باقی‌مانده بیشتر عذابم می‌داد. هر روز فکر می‌کردم «10 روز مانده را چطور باید تحمل کنم ⁉️ 9 روز، 8 روز... ان‌شاءالله دیگر می‌آید. دیگر دارد تمام می‌شود... دیگر راحت می‌شوم از این بلای دوری ❗️» ❤️امین خبر داد: فقط 3 روز به مأموریتم اضافه شده و 18 روزه برمی‌گردم. با صدایی شبیه فریاد گفتم 😡: امین ❗️به من قول 15 روز داده بودی. نمی‌توانم تحمل کنم... 😭 .💔.. .💔 به نیت شادی روح این شهید عزیز و همه شهدای عزیزمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨نورشده ی راهیان نور 🔵تولد : ۱۳۶۸/۱۲/۲۴ - باغملک 🔴شهادت : ۱۳۹۰/۱۲/۱۸ - نور شده راهیان نور 📝 قسمت 1⃣ از 3⃣ 🌷شهید حجت الله رحیمی در تاریخ ۱۳۶۸/۱۲/۲۴ در شهر باغملک دیده به جهان گشود و درسال ۱۳۷۹ یعنی در سن ۱۱ سالگی به عضویت پایگاه مقاومت بسیج مسجد سیدالشهدا باغملک درآمد و فعالیت مذهبی خود را بعنوان موذن ومکبر در این مسجد شروع نمود. 🌷وی در سال ۱۳۸۴ به عنوان عضو فعال بسیج فعالیتهای رزمی و فرهنگی خود را گسترش داده و به عنوان مسئول فرهنگی و مسئول اطلاعات پایگاه مقاومت امام حسین (ع) باغملک منصوب گردید . 🌷وی همچنین  از سال ۱۳۸۰ در سطح مساجد و هیئت های شهرستان مداحی می کرد و در سال ۱۳۸۵ هیئت خانگی نورالائمه را با هدف گسترش فرهنگ معنوی اهل بیت عصمت و طهارت راه اندازی نمود و در طول مدت فعالیت خود توانست صدها مراسم مذهبی را در مناطق مختلف شهرستان و استان خوزستان برگزار نماید. 🌷وی که از محبیوبیت خاصی در بین جوانان شهرستان برخورد دار بود توانست جوانان زیادی را به محافل مذهبی جذب نماید که این نوع فعالیت در سطح استان بی نظیر بوده است. 🌷همزمان با راه اندازی این هیئت از سال ۱۳۸۶ به عنوان خادم الشهدا به عضویت موسسه طلایه داران آفاق قم در آمد و در پایان سال به عنوان عضو هیئت استقبال کننده از کاروان های راهیان نور کشور در مناطق جنوب فعالیت می نمود. 💠 ادامه دارد ...
💟 ✨نورشده راهیان نور 📝 قسمت 2⃣ از 3⃣ 🌷علیرغم فعالیت و داشتن روحیه بسیجی شهید حجت در زمان فعالیت در مناطق عملیاتی به عنوان خادم الشهدا با بچه های ارتش فعالیت داشته که این نگرش حاکی از روح بلند وی بوده است. 🌷وی از ویژگی های اخلاقی- شخصیتی و معنوی خاصی برخورد دار بوده و رعایت ادب، داشتن لبخند ،حفظ حرمت دوستان ،گفتن یا زهرا و یا علی در ابتدا و انتهای مکالمات تلفنی اش بجای سلام وخداحافظی ، نماز اول وقت ، علاقه به حضرت زهرا و اهل بیت و... زبان زد همه دوستان وی بوده است. 🌷شهید حجت دانشجوی رشته کامپیوتر دانشگاه آزاد باغملک بوده و در سال ۱۳۹۰ به عنوان مسئول  بسیج دانشجوئی دانشگاه آزاد اسلامی باغملک منصوب گردید. 🌷وی درطول مدت زندگی از همان کودکی عاشق اسلام،اهل بیت،وشهدای دفاع مقدس بود شهید حجت الله رحیمی را می توان به حق از جوانان نسل سوم انقلاب که شیفته امام و مقام معظم رهبری بوده اند نامید.وی عاشق مقام معظم رهبری بود ودر عمل این را به اثبات رساند وی در کلیه مداحی های خود از شهدای انقلاب و جنگ تحمیلی یاد کرده و بارها در مدح مقام معظم رهبری ، شهدا و امام شهیدان  مدیحه سرایی نمود . 💠 ادامه دارد ...
💟 ✨نور شده راهیان نور 📝 قسمت 3⃣ و پایانی 🌷وی در فتنه سال ۱۳۸۸ با مدیحه سرائی و شعرهای خود در سطح استان خوزستان نقش فعالی در بصیرت افزائی به مردم داشت. وی همچنین در مدیحه سرائی خود به موضوع بیداری اسلامی اهتمام جدی داشته است . 🌷شهید حجت در بین دوستان و نزدیکانش به شهید همت، نسل جدید معروف بودند وجالب اینکه در سالروز تشیع شهادت  شهید همت در ۱۹ اسفند تشیع وتدفین گردید . 🌷مهمترین ویژگی شهید حجت ایمان به خدا و اعتقاد قلبی و باور درونی به خالق یكتا بوده است . 🌷شهید حجت الله رحیمی در حالیکه تنها ۷ روز تا تولد ۲۲ سالگی اش باقی مانده بود درساعت ۷:۴۵ صبح مورخه ۹۰/۱۲/۱۸ در شهرستان خرمشهر منطقه دژ زمانیکه مشغول هدایت اتوبوس کاروان راهیان نور بسیج دانشجوئی استان لرستان به سمت یادمان عملیات والفجر ۸ در منطقه اروند کنار آبادان بود در مقابل پادگان دژ بدلیل برخورد اتوبوس راهیان نور با وی دعوت حق را لبیک گفت و به فیض عظیم شهادت نائل آمد. 🌸شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص شهید حجت الله رحیمی صلواٺ🌸 💐الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📎 ✍سردار سرتیپ پاسدار شهید عباس کریمی قهرودی فرمانده لشگر 27 محمد رسول الله عباس در اولین روز اردیبهشت ماه سال 1336 در روستای قهرود کاشان چشم به جهان گشود. دوران ابتدایی را در این روستا به پایان رسانید و وارد هنرستان گردید. بعد از اخذ دیپلم در رشته نساجی، به سربازی رفت. دوران خدمت وظیفه او با مبارزات انقلابی امت اسلامی ایران همزمان بود. با وجود خفقان شدید حاکم بر مراکز نظامی، اعلامیه های حضرت امام(ره) را مخفیانه به پادگان عباس آباد تهران منتقل و آنها را پخش کرد. پس از فرمان حضرت امام خمینی(ره)، ‌خدمت سربازی خود را رها نمود و با پیوستن به صف مبارزین در راه پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی، فعالیت کرد و در جریان تشریف فرمایی حضرت امام(ره) نیز جزو نیروهای انتظامی کمیته استقبال بود. ورود به سپاه و گوشه هایی از خدمت ایشان در بهار سال 1358 به هنگام تاسیس سپاه پاسداران کاشان،‌ با احساس تکلیف، به عضویت سپاه آمد و در قسمت اطلاعات مشغول به خدمت شددر تابستان سال 1359 داوطلبانه برای مبارزه با ضد انقلاب عازم کردستان گردید و در سپاه پیرانشهر با واحد اطلاعات – عملیات همکاری کرد. پس از مدت کوتاهی،‌ به واسطه بروز رشادت و دقت عمل، به عنوان مسئول اطلاعات عملیات این سپاه معرفی گردید. از جمله فعالیت های این شهید در منطقه خونرنگ کردستان، انجام شناسایی عملیات و آزاد سازی منطقه دزلی و ... بود که توسط نیروهای تحت امر و با هدایت او صورت گرفت شهید کریمی، بعد ها همراه سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان و شهید رضا چراغی به جبهه های جنوب عزیمت کرد و به عنوان مسئول اطلاعات عملیات تیپ محمد رسول الله به فعالیت خود ادامه داد. این سردار دلاور اسلام در عملیات فتح المبین از ناحیه پا به شدت مجروح شد و حدود 2ماه بستری بود و در این میان، به توصیه پدرش، مقدمات ازدواج خود را فراهم نمود.
💞 ✍بنا به اظهار همسر شهید، مراسم عقد آنان در 21 مهر سال 1361انجام شد. فردای آن روز(یعنی در 22 مهر ماه) با هم به گلزار شهدای دارالسلام کاشان رفتند و با شهدا تجدید عهد و پیمان کردند. نزدیکی های عملیات مسلم ابن عقیل(ع) بود که عباس با همان وضعیت مجروح (عصا به دست) به صف رزمندگان لشگر پیوست و حضور او با این حال، در تقویت روحیه رزمندگان اثر به سزایی داشت در عملیات والفجر مقدماتی، به عنوان مسئول اطلاعات سپاه 11 قدر ( که تازه تشکیل شده بود) معرفی گردید و مدتی بعد به مسئولیت فرمانده ی تیپ سوم سلمان از لشکر 27 حضرت رسول (ص) منصوب گردید و در کنار بسیجیان دریا دل، با نیروی بی امان علیه دشمن بعثی صهیونیستی به جنگ پرداخت و تا عملیات خیبر در این مسئولیت انجام وظیفه کرد با شهادت شهید بزرگوار حاج محمد ابراهیم همت، در عملیات خیبر، فرماندهی لشگر 27 محمد رسول الله را به عهده گرفت. 👈ویژگی ها وصفات شهید انس ویژه ای با قرآن داشت. روزانه حتما آیاتی از کلام الله مجید را تلاوت می کرد. به تعقیبات نماز اهمیت می داد. همواره با وضوبود. در مجالس دعا عموما حالاتش دگرگون می شد. به ائمه طاهرین عشق می ورزید و از محبین و دلسوختگان اهل بیت عصمت و طهارت بود. رفتار، گفتار و برخوردهای شهید در خانواده، اجتماع وسپاه حاکی از آن بود که او سعی می کرد برنامه های تربیتی اسلام را در هر جا که حضور دارد به مورد اجرا بگذارد. به شدت از غیبت دوری می کرد و اگر کوچکترین سخن از کسی می شد، اظهار ناراحتی می کرد و نمی گذاشت صحبت او ادامه یابد در مقابل مومنین متواضع و فروتن بود. به کودکان احترام می گذاشت. هر وقت به آنها اشاره می کرد، می گفت: اینها مردان آینده هستند. دلیر مردان جبهه اند و ویژگی های بارز اخلاقی از او شخصیتی ساخته بود که ناخودآگاه دیگران را مجذوب خود می ساخت. همسر شهید در این باره می گوید: از رفتار، ‌نشست و برخاست و نیز صحبت ها و برخوردهای شهید احساس عجیبی به انسان دست می داد.هنگامی که من با او روبرو می شدم، بی اختیار خود را ملزم به رعایت ادب و احترام در مقابل او می دیدم. حاج عباس در اثر استمرار بخشیدن به برنامه های تربیتی اسلام، برای نیل به مقام و مرتبه انقطاع الی الله تلاش می کرد و هیچ نوع علاقه و میلی که معارض با حب الهی و رضا و خشنودی او باشد، ‌در وجودش باقی نمانده بود.
🌹 ✍با توجه به ضرورت انقلاب اسلامی،‌ در داشتن معیار خاص در چارچوب اسلام، یک نوع اعمال فرماندهی در جریان جنگ عراق علیه ایران اسلامی، بر اساس تعالیم مکتب و رهنمودهای امام عظیم الشان تجلی پیدا کرد، که با فرماندهی مرسوم در سازمان های نظامی مغایرت داشت،‌ فرماندهی براساس پیوندها واعتقادات قلبی به جای امر و نهی بی روح و انجام دستورات و فرامین از روی تعبد و عشق واعتقاد، به جای اطلاعات چشم و گوش بسته و عاری از روح و عشق. در این نوع فرماندهی اگر فرمانده خود را موظف بدانید که در مورد مسائل مختلف با همکاران مشورت کند، آرا و نظرات آنها را بشنود و بعد تصمیم بگیرد. در نتیجه همه با جان و دل می پذیرند و به وظیفه و تکلیفشان عمل می نمایند و همه تسلیم دستورات و اوامر الهی می شوند. در این دیدگاه، ‌اطاعت از فرمانده، اطاعت از خداست و تخلف از او خلاف شرع است شیوه های فرماندهی در سپاه که در سیره فرماندهان شهید تبلور یافته، الگوی روشن این گونه فرماندهی است. شهید کریمی نیز با الهام از این شیوه الهی،‌ مانند سایر سرداران غیور جبهه اسلام، با صلابت و استواری، ‌رزمندگان را در جهت عقب زدن و تعقیب قوای مضمحل دشمن هدایت می کرد و لحظه ای از این امر مهم غفلت نداشت در برابر مشکلات، خونسردی خود را حفظ می کرد و در انجام هر کاری توکلش به خدا بود. با آرامش خاطر و امیدواری کامل به نتیجه اقداماتش، وارد عمل می شد. صبر و استقامت با او عجین بود و وجودش در بین سربازان امام زمان، مایه دلگرمی و جرات بود.
🌷 ✍سرانجام این شهید در روز پنج شنبه 24 اسفند سال 1363 در حالی که آخرین دستور ابلاغی از جانب قرارگاه را در عملیات بدر( منطقه شرق دجله و شمال القرنه) اجرا می کرد( و لبخندی متین به لب داشت) بر اثر اصابت ترکش خمپاره به ناحیه سرش مجروح شد و جان را به معشوق تسلیم نمود. سردارشهید عباس کریمی، در هنگام شهادت 27سال سن داشت و از او تنها یک فرزند پسر به نام داود به یادگار مانده است به هنگام انعکاس خبر شهادت عباس، خانواده معظم شهدای لشگر 27 محمد رسول الله، دگر بار احساس شهادت فرزندانشان را به خاطر آورده و در رثای آن سردار شهید اسلام اشک تاثر جاری کردند. بخشی از دستنوشته های شهید خدایا! به صدق علی ما را در زمره صادقین قرار بدهد به پاکی علی دامن ما را از لوث گناهان پاک گردان. خدایا! ملل اسلامی را در هر نقطه ی جهان پیروز گردان نقشه ها و توطئه های استعمارگران و بیگانگان را به خودشان بازگردان برادران مسلمان لبنان را پیروز گردان گام های ما را در طریق ایمان استوار گردان. ما را به معارف اسلام آشنا فرما. صفوف مسلمانان را فشرده تر بگردان و من یتوکل علی الله فهو حسبه خودمان را بررسی کنیم، ببینیم کجا بودیم، چه بودیم، از کجا آمده ایم و به کجا می رویم. ما که نیروی این انقلاب هستیم، باید برای آن خون بدهیم. خصوصیات یک فرمانده به این شرح است: سلامتی جسم و فزونی علم، مشورت با نیروها، سعه صدر و نداشتن حس انتقام، برخورد با افراد و فرماندهی از راه ارشاد و موعظه. در کنار همه تاکتیکها، از همه مهمتر، فاصله نگرفتن از خداست. فرماندهی که ابتکار عمل، نداشته باشد، تسلیم است. ابتکار عمل سلاح برنده ی مومن است. اخلاق فرمانده: 1- ساختن ارتش معنوی 2- هدف فی سبیل الله 3- شوق شهادت 4- ایثار 5- هوشیاری و مراقبت 6- عدم تکبر، خودخواهی و خودمحوری 7- دعا و نیایش 8- اعتماد به نفس 9- نظم و انضباط و اخلاق نمونه 10- صبر وتوکل بر خدا در همه حال.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 1 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ آفتاب نیمروزی دی ماه به میانه آسمان نرسیده بود که افسری عراقی، با سبیل قیطونی، از آنها که میخواهند تیپ کلارک گیبل(بازیگر آمریکایی دهه 1930) را تداعی کنند، وارد سوله اطلاعات پل مارد شد. سرهنگ موهای فرفری پرپشتش را پله ای شانه کرده بود. رنگش پریده و لبهایش سفید بود و برای مخفی کردن ترسش لبخندی مصنوعی را به لب نشانده بود، که بیشتر به زهرخند می ماند. با صدای ضعیفی، که به لهجه مردم نینوا شباهت داشت، سلام کرد. به صندلی اشاره کردم؛ ولی او روی زمین نشست. فهمیدم در بازجویی مقدماتی همکارانم روی زمین نشسته بودند و او با این کار می خواست خودش را بی تکلف نشان دهد و من را متأثر کند. برگه بازجویی مقدماتی او را از روی میز برداشتم و روبه رویش نشستم. مطالبی را که در معرفی او آمده بود از نظر گذراندم: اهل موصل، بازنشسته، ریاست حراست کارخانه ای را بر عهده داشته و او را به زور به جبهه آورده بودند.» شق و رقی خود را، حتی در حال نشستن، از دست نداده بود. - نظامی منضبطی به نظر می رسید. گفت: «من، گذشته از آنکه نظامی باشم، حقوقدان هستم.» منتظر شدم حرفش را ادامه دهد؛ ولی قیچی به کلام زد و سکوت کرد. از یک مصلاوی (اهل موصل) بعید نبود در دادن اطلاعات خست به خرج دهد. - نام ثلاثی؟ - سرهنگ پیاده رابح محمد ياسين الصوفی، به شماره پرسنلی... - جناب سرهنگ، درباره شماره پرسنلی و اطلاعات مشابه، که می دانید در موقعیت عملیات به درد ما نمی خورد، در بازجویی مقدماتی گفته اید. وقت آن رسیده بروید سر اصل مطلب. - بنده از کنوانسیون های بین المللی درباره اسرا آگاهی کامل دارم. و باز یک مرتبه سکوت کرد؛ در حالی که پر حرف به نظر می رسید. لب های به هم فشرده اش نشان می داد که خودش را مهار می کند. - خب؟ - خب، من با آگاهی از کنوانسیون های بین المللی می دانم ملزم به معرفی خودم و شماره نظامی ام هستم و لا غير. پوزخند زدم: «مطمئنید و لا غير؟!» به تأیید سر تکان داد و لب های بی رنگش بی روح تر شد: «آقای حقوقدان، شما، با این همه کمالات، چرا حقوق اسرای ما را به دولتتان یادآوری نکردید؟» به غیظ نگاهش کردم: «شما که دم از کنوانسیونهای بین المللی می زنید، چطور این حق را برای اسرای ما قائل نمی شوید و چشمتان را روی این همه جنایت جنگی بسته اید؟» هرچند سعی می کرد خودش را بی خیال نشان دهد، لب بالايش بی اختیار می پرید و دست او را رو میکرد. ۔ جناب، من مسئول اعمال دولت عراق نیستم. من درباره حقون خودم صحبت می کنم.. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 2 خاطرات مرتض بشیری ✦✦✦✦ جناب سرهنگ، محض اطلاع شما، که حقوقدان و آگاه هستید، عرض می کنم که اعمال دولت عراق را مجریان آن دولت به انجام می رسانند که شما یکی از آنها هستید. - نیشخند گوشه لبش جا خوش کرده بود. حس پیرمردی را داشت که جوانکی او را بازجویی می کرد. حرفش را مزه مزه کرد و با تأمل گفت: «ما کشورهای جهان سوم هستیم و بسیاری از قوانین بین المللی در کشورهای ما رعایت نمی شود.» با این حساب، مقررات بین المللی در کشورهای جهان سوم کاربرد ندارد، درست است؟ این را می خواستید بگویید؟! به چشم هایش خیره شدم: - پس، موضوعات حقوق بین الملل را برای کسانی نگه دارید که این قوانین را رعایت می کنند و از ما انتظار نداشته باشید. در حالی که اسرای ما در بدترین شرایط به سر می برند، احمقانه است که با شما راجع به بندهای کنوانسیون وین و ژنو صحبت کنم. - اما بین ما و شما تفاوتی وجود دارد؛ دولت شما اسلامی است و رفتارتان باید با اعمال ما متفاوت باشد. - برای شروع حق با شما است؛ اما برای تلافی این طور نیست.. خوب می دانید که بنا به نص صریح قرآن، می توانیم معامله به مثل کنیم. اما بنا به توصیه حسین بن علی علیه‌السلام، حالا که قدرت در دست ماست، گذشت می کنیم و اجازه می دهیم شما رو در روی ما بنشینید و با ما بحث کنید.. از آن دست افرادی بود که اگر غفلت می کردم، گفت وگو را به طرفی که نفعش بود، می کشاند. باید ترمز او را می کشیدم - جناب حقوقدان، شما می دانید چطور می شود یک اسیر جنگی را اعدام کرد؟ نگرانی زیر نگاهش خزید. پلک هایش بی تاب باز و بسته می شد با هراس گفت: «خلاف قوانین بین المللی است.» - عجبا شما که گفتید مقررات بین المللی در کشورهای جهان سوم کاربرد ندارد. لب هایش به هم می خورد؛ اما کلامی از آن خارج نمی شد. - سطح تحصیلات شما چیست؟ من من کنان گفت: «دکترای حقوق بین الملل.» . - جناب دکتر، می خواهید به شما بگویم این کار چطور امکان پذیر است؟ رنگ از رخش پرید و سفید شد. ۔ اگر اسارت اسیر اعلام نشده باشد، در لیست اسرا قرار نمی گیرد که این درباره شما صدق می کند. او که سعی می کرد خودش را خونسرد نشان دهد، یک مرتبه بی قرار شد. لب بسته نگاهش را به من دوخت. ناامیدی داشت سرهنگ را می بلعید که عبدالحسين واعظ، از همکاران بسیجی واحد و از عرب زبان های شادگان، در آستانه در ظاهر شد. در حالی که با دستگاه ضبط رادیویی پورتابلش ور می رفت، رو به رابح گفت: سرهنگ، مصاحبه شما پخش شد!» خون زیر پوست سرهنگ دوید. با صدای بلند خندید و به نشانه تشکر برای واعظ سر تکان داد. انگار سطل آب یخی روی سرم ریختند. نگاهم را به واعظ چرخاندم. خنده سرهنگ قطع نمی شد. از کوره در رفتم و از جا جستم. ضبط را از دست واعظ گرفتم و به دیوار کوبیدم. واعظ، مبهوت، به تکه های خردشده ضبط چشم دوخته بود. او را، که حدود دو متر قد داشت، هل دادم و از سوله بیرون راندم. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 3 خاطرات مرتض بشیری ✦✦✦✦ فریاد زدم: «اخوی، تو به اسیر در حال بازجویی مژده پخش مصاحبه اش را میدهی؟ فکر نمیکنی با این کار من را خلع سلاح می کنی؟!» واعظ نگاه نجیبش را پایین انداخت و به لهجه غلیظ عربی عذرخواهی کرد. همان طور که سرش را با افسوس تکان می داد و دور می شد، سعی کردم افکارم را جمع و جور و راهی پیدا کنم. به سوله برگشتم. رابح هنوز سر کیف بود. زدم زیر خنده. لبخند از صورتش کنار رفت و به من چشم دوخت. دوباره دلشوره به جانش افتاد. همانقدر که صدای خنده ام بلندتر می شد، فتيله لبخند او پایین می آمد. داشت بازی را می باخت! به حرف آمد و با دلواپسی پرسید: ببخشید، جنابتان به چه می خندند؟» بازی را برده بودم. با خونسردی گفتم: «چیزی نیست. بیایید بحثمان را ادامه بدهیم. خب، کجا بودیم؟ بله... چطور می شود یک اسیر جنگی را اعدام کرد؟ پاسخی برای این سؤال پیدا کردید؟» طاقت نیاورد و گفت: «بالاخره مصاحبه من را پخش کردند یا نه؟» - شما شوخی همکار من را جدی گرفته اید؟! پریشانی توی صورتش دو دو می زد. ایشان نوارهای مصاحبه را به دفتر من تحویل می دهند. من و همکارانم آنها را بررسی می کنیم. بر مبنای اینکه کدام اسیر همکاری کرده و چه کسی همکاری نکرده، تصمیم می گیریم کدام مصاحبه را پخش کنیم. به زهرخند گفت: «توی فکرم چرا برآشفتید و همکارتان را از اتاق بیرون انداختید؟» - واقعا شما سرهنگید؟ - معلوم است که سرهنگم، چطور؟! - جناب سرهنگ، اگر شما در حال گفت وگو با کسی باشید و یک سرباز بدون اجازه وارد بشود، عصبانی نمی شوید؟ سری به تصدیق تکان داد؛ در حالی که حقه بازی از نگاهش می بارید، گفت: «در خدمتم.» . - پاسخ آخرین سؤال را هنوز ندادید؛ اینکه چطور می شود یک اسیر جنگی را اعدام - شما چه اصراری دارید این بحث را ادامه بدهید؟ - شما چه اصراری دارید از پاسخ دادن طفره بروید؟ عصبی شده و تعادلش را از دست داده بود. - این بحثی علمی است. می خواهم، با توجه به آموخته های شما نظرتان را درباره این موضوع بدانم. - شما بفرمایید، من استفاده می کنم! شکسته بسته گفت: «تحصیلات شما چیست؟» - بیسوادترین رزمنده جمهوری اسلامی ایرانم! متعجب نگاه کرد: «جدا تحصیلات شما چیست؟ » خندیدم: - باور کنید من مثل شما دکتر نیستم! دست و پایش را گم کرده بود و پریشان سر تکان می داد. طره موی روی پیشانی را به عقب راند و گفت: «خدا صدام را لعنت کند که به ما گفته بود همه نیروهای سپاه پاسداران روستایی و بی سوادند! اگر شما بی سوادید، خدا به داد ما برسد!» 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 4 خاطرات مرتض بشیری ✦✦✦✦ وارفت. دستها را چرخاند و کف آنها را رو کرد. هیمنه اش فروریخته بود." گفتم: «سرهنگ، آمادگی صحبت پیدا کردید یا نه؟ » - بله. - چطور اسير شديد؟ - من و یگانم را آوردند نزدیک شلمچه لحظه ای سکوت کرد و بعد ادامه داد: «سمت شرق را به من نشان دادند و گفتند به این طرف برویم. من گروهم را به آن سمت حرکت دادم. با نیروهای ایرانی رو به رو شدیم و جنگیدیم. چون وضعیت استراتژیک منطقه را نمی دانستیم، جهت را گم کردیم. من و گروهم فکر می کردیم به طرف شمال شرق می رویم؛ در حالی که به طرف شرق می آمدیم. وقتی به خودمان آمدیم که نیروهای ایرانی را جلو و پشتمان دیدیم.» - محاصره شدید؟ سر تکان داد. - فرماندهی چه تیپی را بر عهده داشتید؟ - تیپ ۹۴. - درباره ترکیب نیروهای تیپی که در اختیار داشتید بگویید. - این تیپ از نیروهای جان سالم به در برده از سه تیپ متلاشی شده در نبردهای پیشین تشکیل شده بود. جنگ و درگیری به مرحله ای رسیده بود که ارتش عراق، بدون تفکر و برنامه ریزی، تیپ و گردان سازماندهی می کرد و به جلو می فرستاد. آنها می خواستند با بالا بردن حجم نیرو و آتش، بچه های ما را بترسانند و پس بزنند. نکته جالبی که از بازجویی رابح دريافتم، این بود که نیروهای ما توانسته بودند سه تیپ عراق را منهدم کنند و از مجموع واخورده های انهدامی، تیپ جدیدی ترتیب بدهند. در حالی که ما در اولین روزهای عملیات کربلای ۵ به سر می بردیم، چنین اطلاعاتی از وضعیت روحی ارتش عراق برای ما مغتنم بود. فرماندهی تیپ ۹۴، رابح محمد ياسين الصوفی، سرهنگ پیاده ضعیف و بی فایده ای بود که به دلیل بی کفایتی زودتر از موعد بازنشسته شده بود. چون کار رزمی نکرده بود و بیشتر تئوری و نظامی می دانست، به ناچار در سمت فرمانده تیپ واخورده ها فرستاده شده بود و به نظر می آمد به کار او امیدی هم نداشتند. پایان بازجویی اول 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 5 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ صدای اذان از بلندگوی سوله نماز جماعت قرارگاه امام علی بلند شد. به خود آمدم و دیدم غروب شده. کار را تعطیل کردم و وضو گرفتم. تا خودم را به صف نمازگزاران رساندم، رکعت اول تمام شده بود و مكبر «بحول الله وقوته اقوم واقعد» را می گفت. در صف آخر ایستادم که رکعت دوم را قامت ببندم که صدایی به زبان عربی نظرم را جلب کرد: - «هذه صلوتكم غلبت علينا ! الله ينصركم لأنكم ممصلين....» (این نماز شما بود که بر ما پیروز شد! خدا شما را، که اقامه کننده نماز هستید، نصرت دهد...) برگشتم و به پشت سر نگاه کردم. چهار افسر ارشد عراقی با چشم های بسته از مقابل سوله رد می شدند. یک عقاب و یک ستاره در طرفین شانه های افسری که حرف میزد حکایت از سرهنگ دوم بودنش داشت. او اندامی ورزیده، پوستی روشن، پیشانی برجسته، سرى طاس، و سبیلی پرپشت و سیاه داشت که بالای لب منظم قیچی شده بود. قامت بستم. صدای سرهنگ دور شد. نماز خواندم و به اتاق اطلاعات رفتم. سرهنگ دوم روی نزدیک ترین صندلی به بازجوی دومین اتاق بازجویی لمیده بود. چشم بند سیاه را برداشته بود و می شد چشم های درشتی را دید که در عمق آن قساوت یک فرمانده بعثی خوابیده. برخلاف دیگر افسرانی که با او اسیر شده بودند، مضطرب نبود. یک بند حرف میزد و بیش از حد از زبان بدن کمک می گرفت. صلاح عسگرپور، که بازجویی اش با سرهنگ تمام شده بود، او را برای بازجویی جنگ روانی به من سپرد. برگه بازجویی سرهنگ را نگاه کردم: - محمد رضا جعفر عباس الجشعمی، سرهنگ دوم نیروی مخصوص، فرمانده تیپ کماندویی سپاه هفتم، ۴۱ ساله، متأهل، دارای شش فرزند دختر، عضو سپاه هفتم عراق، دارای تیپ مستقل و بدون وابستگی به هیچ یک از لشکرهای عراق. در حالی که فرم بازجویی را می دیدم، سرهنگ چهره به هم می کشید تا به من بفهماند دردی او را بی تاب کرده است. - اهل کجایی سرهنگ؟ - ما اهل کوت چشم تو چشم من شد و با غرور گفت: «در کوت، جشعمی خانواده بزرگی است.» اهمیتی ندادم. دست برد به پای چپ و گفت: «گلوله ای در پاشنه پای چپ دارم که اذیتم میکند.» دستش را چند بار بالای ران راست به این طرف و آن طرف گرداند و ادامه داد: - ران پایم آسیب دیده. چند ترکش هم پشتم را مجروح کرده. استفاده از دست هایش حین صحبت کردن اغراق آمیز بود. - شما را به بهداری نبردند؟ - برادران زحمت کشیدند و بردند. اما، فکر میکنم تا گلوله از پاشنه خارج نشود، این درد ادامه داشته باشد. 🔸 ادامه دارد