eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.9هزار دنبال‌کننده
775 عکس
406 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک دویا پارت۴۰ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 حس کردم ترس رو در صورت من دید چون بلافاصله ادامه داد میریم آفتاب مهتاب هم خرید میکنیم هم شام و اونجا میخوریم به تایید حرفش ریز سرم رو تکون دادم _باشه بریم صدای آهنگ‌شو زیاد کرد، رسیدیم آفتاب مهتاب، ماشین رو‌ پارک کرد اومدیم فروشگا و هر چی خواستم و نخواستم برام دو تا دو تا خرید، رو کردم بهش _بسه دیگه خسته شدم لبخندی زد _بریم شام _باشه بریم وارد رستوران شدیم، چشمم به اون همه خوراکی که افتاد فکر رفت پیش خونوادم مخصوصا خواهرهام، ایکاش ما هم پول داشتیم و میتونستیم خونوادگی اینجا ها بیایم، به خودم گفتم نکنه مرتضی متوجه نگاهای من به این خوراکی ها بشه، رو کردم بهش اینجا سلفِ، چقدر خوبه آدم اندازه ای که اشتها داره بر میداره، دیگه اضافه نمیاد که بریزه دور و اسراف بشه _آره همینطوره که میگی بشقاب برداشتیم شروع کردیم غذا کشیدن، کی میدونه که من دلم از همه‌ اینها میخواد ولی مجبورم جلو مرتضی طوری برخورد کنم که عادی باشه نفهمه ما توان اومدن به این رستورانها رو نداریم. بوی کوفته و خورشت دیونه‌م کرده ولی یه کم برنج کشیدم و یه کم کباب گوشه بشقابم یه کوچولو هم سالاد ریختم مرتضی اروم زمزمه کرد الی چرا اینقدر کم؟ _بسمه عزیزم نشستیم سر میز مرتضی گفت من تک پسر خونواده‌ام، بچه آخریم و شش تا هم خواهر دارم، بابام کارخونه رنگ داره منم کرده مدیرعامل کارخونه، خودشوم تو دامداری‌مون وایمیسته چشم هام چهار تا شدتو دلم گفتم اوله‌له چه پول دارن خوش به حالشون، پس بگو انقدر ریخت و پاش میکنه و نوچه و بله قربان گو داره این وضع مالشونِ، میون حرف‌هاش نگاهم افتاد به ساعت روبه رویی که به دیوار رستوران نصب شده، وااای یا خدا ساعت یازده‌ست، اگر حرفش رو قطع کنم بهش بر میخوره هیچی نگم خیلی دیر شده، دیگه از استرس متوجه حرف‌هاش نمیشم، خدا رو شکر متوجه حال من شد، سر تکون داد _کجایی؟ لبخندی زدم به حرفات گوش میکنم ولی دیر شده بریم خوابگاه، میترسم مسئول خوابگاه پی گیر من شه شک کنه بهم، اون وقت برام بد میشه از روی صندلی بلند شد _راست میگی پاشو بریم سوار ماشین شدیم و به سرعت اومدیم خوابگاه، مشمای خریدهام رو برداشتم ازتش تشکر و خدا حافظی کردم، حالا میخوام زنگ خوابگاه رو بزنم، دلم شور افتاد، خدا کنه بچه ها یکیشون بیدار باشه و در رو باز کنه، دستم رو گذاشتم روی زنگ، یه زنگ کوتاه زدم، در رو باز کردن. خیلی خوشحال رفتم تو نگاهم افتاد به بچه ها ناراحت و پراسترس یه گوشه ساکت نشستن، زانوهاشونو بغل کردن، کسی حرف نمیزنه گفتم پاشید ببینید چیا خریدم همه ساکت زل زدن بهم، هیچ واکنشی نشون نمی دن با تعجب گفتم چتونه؟ سهیلا آ هی کشید الهام نرگس نیومده همه چی از دستم پرت شد زمین __________________________ پنج سالم بود بابام عاشق یه زنی شد و مامان من رو طلاق داد. من رو گذاشت پیش عمه‌م، تازه کارنامه قبولی کلاس پنجمم رو گرفته بودم، بابام اومد خونه عمه‌مم یه پیراهن خوشگل و یه روسری و چادر قشنگ بهم داد و گفت: اینها رو تنت کن بیا بریم خونه ما، انقدر ازش میترسیدم که جرات نکردم بپرسم چرا؟ باهش اومدم خونمون دیدم یه آقایی که خیلی از بابام بزرگتره با ریش و سیبل و موهای سرش که جو گندمیه تو خونه نشسته، سلام کردم از نوع جواب سلامی که بهم داد اصلا خوشم نیومد، یه نیم ساعت که نشستم بابام بهم گفت... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۵۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) همیونجور که تو بغلم جاش میدادم بوسه بارونش کردم. سلاله هم وقتی دید داداشش اومده بغلم از روی پای مامان ، خودش رو به طرفم متمایل کرد. اون رو هم بغل کردم و با کمک مامان به اتاق بابا اوردم‌ نیلوفر دست بابا توی دستاش بود و همزمان که ماساژش میداد حرفای امیدبخش در مورد احوال داداش میگفت. بابا با دیدن بچه ها انگار که روح تازه به جسم بی جونش دمیده باشن گل از گلش شکفت زیر لب قربون صدقه شون میرفت وقتی کنارش نشستم تلاش کرد نوازششون کنه. اما از اونجایی که بدنش خیلی ضعیف شده و از عوارض داروهاش خواب الودگیه نتونست دستش رو بالا نگه داره. اهی کشید و ناله کنان گفت: _نازنین‌ها کجان؟ منظورش بچه های داداش بود مامان زودتر جواب داد و گفت: پیش حاج خانم هستند .دیشب بهم گفت امروز خونه می‌مونم و مواظب بچه ها هستم تا زینب با خیال راحت بره بیمارستان و شما هم به اقا یوسف برسی ... منم به زینب گفتم اگه حال داشت امشب با بچه ها بیان اینجا. دیگه نمیدونم بیان یا نه ... عمه و‌ اقا کاوه که اومدند عمه گفت _زینب و‌ حاج اقا رو رسوندیم خونه شون. حاج اقا گفت یکم زینب استراحت کنه خودم میارمش. دوساعت بعد زینب با بچه ها اومد. با کمک نیلوفر عدس پلو پخته بودیم وقتی سفره رو پهن کردیم برای بچه ها لازانیا اوردم با ذوق و‌اشتیاق خوردند. موقع جمع کردن سفره مامان گفت حالم بده از بیخوابی تهوع گرفتم باباتون که خوابیده منم میرم اتاق بخوابم فقط مواظب باشید بچه ها سروصدا نکنند. هر ی ربع هم به باباتون سربزنید ... میترسم از خستگی خوابم سنگین بشه ، متوجه احوالش نشم. وقتی مامان رفت نیلوفر با هیجان گفت به خدا یکی ماها رو چشم زده یا طلسممون کرده... اینهمه بد اوردن طبیعی نیست. سکته و تصادف داداش حال بد بابا... اینم از حال و روز مامان... دیروزم یه بلای بزرگ از بیخ گوش بچه‌ ی من رد شد... همگی با دلهره پرسیدیم چی شده مگه؟ گفت بذار سفره رو جمع کنیم بچه هارو بخوابونیم رفتیم اتاق براتون تعریف میکنم. ی وقت این... بعدم با دست بچه های داداش رو نشون داد و‌گفت وروجکا میشنون برامون دردسر درست میکنن. نسرین و زن داداش با بچه ها رفتن توی اتاق من و نیلوفر مشغول شستن ظرفها و مرتب کردن اشپزخونه شدیم. هرچی اصرار کردم چیزی نگفت. مدام میگفت خواب مامان هنوز سنگین نشده ی وقت میاد میشنوه. بعد از تمام شدن کارمون به اتاق رفتیم خداروشکر بچه های داداش و سلاله خوابشون رفته ... نیلوفر ی بالش کوچولو روی پاش انداخت و سجاد رو روی پاش خوابوند همینجور که تکونش میداد اول از زن داداش و نسرین حال داداش رو پرسید نسرین با چهره ای تکیده گفت: امروزم مثل دیروز هیچ فرقی نکرده البته دکترش گفته خطر رفع شده و به احتمال زیاد از فردا دوز داروها رو ضعیفتر میکنند اگه جواب داد دیگه میتونن بیارنش بخش. _ان شااالله ...خدا از دهنت بشنوه. بیارنش بخش خیالمون راحت میشه. زینب که تازه گریه ش بند اومده بود دوباره به گریه افتاد کنارش نشستم و بوسه ای به سرش زدم زن داداش اینهمه غصه خوردن برات خوب نیست خداروشکر که داره خوب میشه با بغض و گریه گفت _سکته باعث شده یه طرف بدنش لمس بشه دکترش میگفت با فیزیوتراپی تا چند ماه بعد یه مقدار بهتر میشه فکرشو بکن اگه خودش رو تو اینه ببینه چی میشه؟ اگه بفهمه ی مدت فلج می‌مونه میدونی چی میشه؟ نریمان ورزشکاری که همیشه به دیگران کمک میکرد حالا خودش بدون کمک دیگران نمیتونه حرکت کنه. نیلوفر رو به زن داداش گفت _از تو بعید زینب جان... تو که خیلی محکم بودی این حرفا چیه که میزنی؟ _نیلوفر... اون زمان که محکم بودم پشتم به کوه گرم بود نه مثل الان که تکیه گاه و سایه سرم، آش و لاش روی تخت بیمارستان افتاده. _توکلت به خدا باشه کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۵۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _چاره ی دیگه‌ای ندارم توکل برخدا ان شاالله خودش بهمون رحم کنه به جوونی داداشت رحم کنه سلامتی و شفای کامل و عاجل نصیبش بشه. راستی جریان بچه ها چی بود میخواستی تعریف کنی؟ نیلوفر سری به تأسف تکون داد و گفت: دور از جونِ بچه‌مو نزدیک بود از دستشون بدم. دیروز که رفته بودیم بیمارستان بچه ها مادرشوهرم خیلی اذیت کردند اون بنده خدام زنگ زده به خواهرشوهرم که بیاد کمکش مهدیه‌ اومده بچه هارو چند ساعت مشغول کرده چندساعت بعد دندون درد گرفته رفته یه قرص پروفن از تو کیفش برداشته که بخوره این سجاد ورپریده رفته کنار عمه ش که چی میخوری؟ اونم گفته دندونم درد میکنه بعد از خوردن قرص ورقش رو هم میندازه توی کیفش و دیگه یادش میره زیپ کیف رو ببنده... دوسه ساعت بعد سلاله وقت خوابش بوده مدام گریه میکرده همون موقع مادرشوهرم به مهدیه میگه این بچه داره دوباره داره دندون در میاره درد داره که اینقدر گریه میکنه... به مهدیه میگه برو براش شیشه شیر درست کن بدم بخوره شاید گرسنه‌شم باشه، همون لحظه زنگ در حیاطو میزنن یه لحظه بچه رو می‌خوابونه توی رختخوابش و میره در رو باز کنه. تا مهدیه بیاد بالاسر سلاله، سجادم که مکالمه ی مادربزرگ و عمه ش رو شنیده به خیال خودش خواسته برادری کنه میره یه قرص برمیداره میاره میندازه تو دهن بچه... بچم خدا بهش رحم کرده قرص میپره تو حلقش به سرفه میفته مگه حلق بچه چقدره؟ مهدیه که میاد بالاسرش میبینه رنگ و روی بچه کبود شده و نفسش بالا نمیاد از هولش اونقدر میزنه پشتش اما چیزی بیرون نمیپریده تا مادرشوهرم سر میرسه و بچه رو از دستش می‌گیره انگشت می‌کنه تو حلقش یه قرص که روکشش شل شده از اون داخل می‌کشه بیرون....بعدا می‌فهمن کار سجاد بوده... دیشب که مادرشوهرم برام تعریف کرد تا خود صبح خوابم نبرد هربار یادم اومد اشک ریختم اگه بچم خفه می‌شد الان چه خاکی باید به سرم می‌ریختم یا اگه تو دهنش مک می‌زد و یه قرص کامل تو دهنش حل میشد و جذب بدنش میشد چی؟‌میدونی یه قرص پروفن ۴۰۰ برای بچه یه ساله چقدر قویه؟ برای همینه که دیگه امروز باهاتون نیومدم، جوادم بخاطر گریه‌های من تا صبح نتونست بخوابه بی‌خوابیهای دوروز پیش بعلاوه ی بی خوابی دیشبش باعث شد صبح میگرنش عود کنه و اونم نتونه بیاد. با شنیدن حرفای نیلوفر نسرین و‌ زینب الهی شکر وخداروشکر سردادند و می‌گفتند الحمدلله خطر رفع شده حالا بجای شکر خدا با این فکر و خیالات اعصاب خودت رو چرا خورد می‌کنی؟ زینب گفت _خواست خدا بوده مادرشوهرت به موقع سر برسه ... پس دیگه با این افکار بیشتر ازین خودت رو اذیت نکن. نیلوفر اه بلندی کشید و گفت ایشاالله داداشم خوب میشه بر میگرده همه چی مثل سابق میشه. نیمه‌های شب با صدای جیغهای پی در پی کسی از خواب پریدم. زینب بود که داشت توی خواب جیغ میزد، نسرین اروم صداش میکرد اما فقط صدای جیغش تبدیل به هق هق گریه شد.نازنین زهرا هم بیدار شد و زد زیر گریه... نیلوفر از صدای گریه ی نازنین بیدار شد من مشغول اروم کردن نازنین شدم و نسرین سرگرم اروم کردن زینب.نیلوفر هاج و واج به اون دو تا نگاه میکرد تازه متوجه موقعیت شد و خودش رو به سمت زینب کشید. _بمیرم برات چی شده؟ نسرین با بغض گفت _خواب بد دیده ... کمی بعد که زینب اروم شد نازنین هم خواب رفت. سرجاش خوابوندمش. زینب با بی حالی و شرمندگی عذرخواهی میکرد که بدخوابمون کرده... نسرین گفت نیم‌ساعت دیگه وقت اذان صبحه بنظرم دیگه نخوابیم وگرنه خواب می‌مونیم. من که دیگه نمیتونستم بی‌خوابی رو تحمل کنم برگشتم توی رختخواب و گفتم _من می‌خوابم ولی برای نماز حتما بیدارم کنید نیلوفر با لحنی نسبتا مهربون گفت _کی میتونه تورو بیدار کنه. تو هم نخواب دیگه... اما من که حسابی خوابم میومد خوابیدم. صبح با صدای نیلوفر که با تلفن صحبت میکرد بیدار شدم. کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 حس کردم ترس رو در صورت من دید چون بلافاصله ادامه داد میر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت ۴۱ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نگران سوال کردم نرگس کجاست؟ گفتن ما نمیدونیم، صبح که با ما نیومد ولی رفته دانشگاه دیگه برنگشته _دیروز بهش گفتم بخاطر نامزدش چون عقد کرده‌ن یه هفته بره خونشون، شاید رفته خونشون ستایش از جاش بلند شد نه الهام، نامزدش داره یه سَره زنگ می‌زنه، آخرین بارم باباش زنگ زد خوابگاه، داریم از نگرانی میمیریم _به نظرتون نرگس کجاست؟ آخه جایی نمیره، کاری نمیکنه همه هاج و واج بهم نگاه کردیم هیچکدوم شهامت نداشتیم حدس‌مونو با صدای بلند بگیم زول زده بودیم به هم با نگاهی پر از ترس و وحشت، اومدم تو اتاق زنگ زدم به مرتضی گوشی رو جواب داد جانم الی مرتضی نرگس نیومده _الهام جان نرگس شوهرداره، به ما ربطی نداره، خانواده‌ش باید بدونن کجاست، دیگه نمیخوام دوستاتو ببینم اونا ناموس مردمن، دختر بی توجه به حرفش گفتم مرتضی نکنه اون پسرا اومدن بردنش؟ نه بابا، به نرگس چه ربطی داره اونا با سهیلا مشکل دارن _ولی اونشب همه مونو دیدن الهام از شبت لذت ببر و داستان درست نکن، خداحافظ تلفنن رو قطع کردم اومدم پایین رو‌کردم به بچه‌ها بایدبریم کلانتری سهیلا گفت یه کم دیگه صبر نکنیم؟ _یه کم دیگه یعنی تا فردا صبح؟ ستایش پرید تو حرف سهلا شاید یه جایی رفته بدتر آبروریزی میشه نه ستایش نرگس هیچ‌جا نمیره من از اون پسرا میترسم سهیلا روپکرد به من دقیقا ترس مام همونه، جرات نداشتیم به زبون بیاریم پاشید، پاشید بچه ها میترسم دیر بشه، باید بریم کلانتری سهیلا اصرار کرد نه، صبر می‌کنیم عجله نکن الهام، بدتر میشه، پیش پلیس بریم باید همه چیو بگیم برای همه‌مون بد میشه سهیلا چرا بد شه؟ تو برای خودتم نرفتی کلانتری و ترسیدی، در صورتی که اونی که بهت ت*ج*ا*و*ز کرد باید بترسه صداش رو برد بالا و داد زد صبر میکنیم دیدم اصرار فتیده نداره اومدم اتاقم، من مطمئنم که یه اتفاقی افتاده، دستم رو گرفتم بالا، خدایا خودت کمک کن، لباس‌هام رو در اوردم پرت کردم پایین تخت و دراز کشیدم روی تخت و زول زدم به سقف ... _________________________ کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
7.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃 🎬  أگر این روزها بیش از همیشه مضطربید، احساسات و افکار منفی آزارتان می‌دهد، فشارهای روحی عجیب و سنگینی را بر خود حس می‌کنید؛ اگر از وضعیت امروزتون خیلی شاکی هستین این ویدئو را پیشنهاد می‌کنیم! 📚کتاب صحیفه جامعه سجادیه ※ | تمام دعاهای صحیفه جامعه سجادیه در بلاگ منتظر بارگذاری شده و قابل مطالعه آنلاین می‌باشد. | عجل الله 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
انسان شناسی ۲۶۷.mp3
12.47M
انسان شناسی✨ ●━━━━━────── ⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻ من راضی به تقدیرم نیستم! دیگه خدا توجهی به من نداره! انگار نه انگار منم هستم! ✘ دیگه نه من ـ نه خدا ✘ چرا ما یه وقتایی به اینجا می‌رسیم؟ 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
سلام✋ با یک مسابقه چطورید؟😉 ما اومدیم با یک مسابقه ی دیگه با کلی مطالب مفید و جوایز ارزنده😍💝 شک نکن تو هم می تونی یکی از برنده های مسابقه ی ما باشی پس این مسابقه رو از دست نده☺️❤️ ♡¹منبع مسابقه ی ما از دوره ی انسان مصلح استاد علی تقوی هست(آموزش های نوین امر به معروف و نهی از منکر) ♡²شامل ۱۲ جلسه ی ۲۰ دقیقه ای دیگه چی بهتر از این😉🥰 ♡³برای انجام مسابقه ابتدا ثبت نام کنید هنگامی که ثبت نام کردید از صفحه ای که کلمه •معروف• رو به مسئول ثبت نان فرستادید اسکرین شات میگیرید و همراه با اسم و فامیل و شماره تماس برای آیدی زیر میفرستین👇 @Asra650parvazi ✨به همین راحتی ۱۲ جلسه ی آموزشی در اختیار شما قرار میگیره. ♡⁴روش ثبت نام برای شرکت در مسابقه با شرح ذیل است👇 1⃣به سایت زیر رفته و ثبت نام کنید🤗 http://amrn.ir/c 2⃣پس از اتمام ۱۲ جلسه،۱۶ تیر ماه یک آزمون تستی ۲۰ سوالی از شما گرفته میشه. 📌البته با جوایز نفیس و ارزنده. 📌برای شرکت در مسابقه وارد گروه زیر شوید. https://eitaa.com/joinchat/2976711081C83c55d6d15 ❣به شروع مسابقه فکر نکن به پایان آن فکر کن❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
بابام عاشق یه زنی شد و مامانم رو طلاق داد، و با کمال بی رحمی من رو از مادرم گرفت و داد به عمه بد اخلاقم، عمه‌م بد اخلاق بود ولی خیلی از مراقبت میکرد، تا اینکه دوازده سالم شد و بابام میخواست من رو به جای بدهی‌ش بده به طلبکارش که عمه‌م توسط یه حاج خانم که معتمد محل بود من رو فراری داد و آدرس مادرم رو داد گفت ببر بده به مادرش، حاج خانم به اون ادرس من رو از شیراز آورد ساوه ولی مادرم ازدواج کرده بود و از ساوه رفته بود، از همسایه پرسیدیم که ... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803 داستانی کوتاه اما پر ماجرا و پایانی خوش👌😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اون طرف دیگه ی ماجرا ویشکایی بود که داشت نقشه ی رو می کشید... از تمام لحظه های بی احسان خداحافظی کردم، معلوم نیست چی انتظارم و می کشه... درو باز کرد و ازم خواست بشینم، صدای بلند ضبط نه تنها روی نبود بلکه داشت حال و هوای خوبی رو به لحظه هام القا می کرد. به خصوص زمزمه ی ریز سوشا که مثل یه ساز این موسیقی رو دل انگیزتر می کرد.. مقابل ترمز دستی رو کشید و کنجکاوی که مثل خون تو همه ی رگ های بدنم و حتی هام جاری شده بود، نذاشت سکوت کنم: این جا کجاست؟ همون طور که سوئیچ رو از جاش بیرون می کشید گفت: از جات ...😱 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/355074477C0f2bee59d7
ماجرای دختری که به خاطر بی پولی پدرش مجبور می شود تن به ازدواج با مرد شصت ساله ای به نام احسان بدهد. هیلدا به عمارت احسان پا می گزارد و با احسان و فرزندانش زندگی می‌کند. اما قضیه به همینجا ختم نمی شود و در این میان اتفاقاتی می افتد و پسر احسان، به هیلدا علاقه مند می شود و این شروع ماجرای جالبی از زندگی این دو نفر هست... https://eitaa.com/joinchat/355074477C0f2bee59d7