زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت ۴۱ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
هی فکرای بد میاد تو سرم مغزم تمام فرکانسش منفیه، صدای زنگ گوشیم اومد تیز از جام پریدم اومدم سراغ کیفم بچهها پریدن تو اتاق
_الهام کیه؟ شاید نرگسِ
گوشی رو از تو کیفم درآوردم نگاه کردم دیدم مرتضی است دکمه وصل رو زدم
بله؟
الی، نرگس اومد؟
_مگه نگفتی به ما ربطی نداره
_الانم میگم به ما ربطی نداره فقط بگو اومده یا نه
نه، نیومده
گفت هر چی شد به من بگو، گوشیم رو زنگِ
_ مرتضی بریم کلانتری؟
شلوغش نکن، آبروی اونم نبر اون عقد کرده است الهام زندگیش به خطر میفته، یه کم دندون رو جیگر بزار صبر کن، شماها که کم گندکاری نمیکنید شاید دنبال یه غلطیِ
گفتم مرتضی چرا چرت میگی، ما چیکار میکنیم مگه؟
گفت اتو زدن و سوار ماشین غریبه شدن کار دستتون میده دیگه
گفتم
پس توام غریبهای
گفت
الهام خفهشو
بدون خدا حافظی قطع کرد
برگشتم دیدم همه زول زدن به من، رنگ تو صورت هیچکدوممون نمونده
سهیلا گفت
الی چیکار کنیم
خودمم گیج شدم من میگم بریم کلانتری همتون میکید نه، حالا صبر میکنیم فردا میریم دانشگاه ببینیم اصلا رفته دانشگاه؟
امروز خونواده نرگس و شوهرش اومدن خوابگاه، مسئول خوابگاه همه ما رو صدا کرد توی اتاق خودش، نگاهم افتاد به پدر نرگس دلم خیلی براش سوخت، مرد پیر مرد نَنِشست روی صندلی، نشست روی زمین، شروع کرد زار زار گریه کردن، میون اشک و ناله هاش رو به ما گفت
دخترهای گلم پنج روزه که نرگس من گمشده، شما دوستاهای نرگسید؟ نرگس من کجاست؟...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 هی فکرای بد میاد تو سرم مغزم تمام فرکانسش منفیه، صدای زنگ
مرگ تدریجی یک رویا
پارت ۴۳
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
سهیلا گفت بخدا ما دانشگاههامون با هم فرق داره اونروز ما سه تا رفتیم دانشگاه نرگس م جدا رفت بعدش دیگه خبری ازش نشد ما هم منتظر بودیم
مسئول خوابگاه خانم مومن ناراحت رو کرد به سهیلا
چرا بهمن خبر ندادید؟
سهیلا اِنُ مِن کرد کرد که وی جواب بده من فوری گفتم
ما نمیدونستیم که اگر کسی نخواد بیاد خوابگاه یا بخواد بره خونشون باید به شما بگیم
نامزد نرگس که از عصبانیت مثل گوله آتیش شده، گفت
اونروز نرگس چی پوشیدن بود؟
سر چرخودم سمتش
ما چادر سرمونِ اینجا چادر اجباریِ، ولی زیر چادر مقنعه سورمه ای داشت و مانتوش مشکی بود دیگه هیچی یادم نمیاد
پرسید
کیفش چی؟
نگاه کردم به بچهها، همشون گفتن
یادمون نیست، تو دلم گفتم اخه این چه سوالهای که میپرسه مگه داره دنبال بچه میگرده که میگه چی پوشیده بود
یدفعه نامزد نرگس دست بابای نرگس و گرفت گفت پاشو بریم، از اینجا موندن چیزی دست ما رو نمیگره، باید بریم دانشگاه بعدم بریم کلانتری
پدر مادر و نامزد نرگس از خوابگاه رفتن
رفتن، ما هم خواستیم بریم بیرون که خانم مومنی گفت
بچه ها چیزی رو از من پنهون میکنید؟
سه تاییمون همزمان گفتیم
نه، چیرو پنهون کنیم، ما اصلا خبر نداریم نرگس چی شده، موبایل م نداشت زنگ بزنیم فکر کردیم رفته خونهشون
چشم غرهای رفت و تهدید کرد
فقط بفهمم چیزی رو از من پنهون کردید من میدونم و شما
باشه ای گفتیم و عادی از اتاق خانم مومن اومدیم بیرون و قدم برداشتیم سمت اتاق خودمون، وارد شدیم و درو بستیم، رو کردم به سهیلا
نکنه همون پسری که به تو تعرض کردن، نرگس رو برده
الهام قضیه رو جناییش نکن، این موضوع به نرگس ربطی نداشت
ستایش گفت
ولی شب دعوا قیافه همهمونو دیدن
روکردم بهسهیلا
راست میگه اونروزم...
سهیلا حرفمو قطع کرد
شماها که تو ماشین بودید چه ربطی داره آخه
خانم مومن بدون اینکه در بزنه بی هوا در اتاق رو باز کرد و اومد توی اتاق، انگشتش روگرفت سمت سهیلا
دستت چی شده؟
بریده بیمارستان نیکخو بخیه زده برید بپرسید
با پروویی تمام رفت تو صورت خانم مومنی
خانم مدیر مثل خانم مارپل برو بیمارستان نیکخو بعدم بیمارستان خرم بگو این خانم چرا اومده دستشو بخیه کرده و باندشم بیمارستان خرم باز کرده، ما خوابگاهمون خصوصیِ شمام حق نداری در نزده بیای داخل، الانم برو بیرون، پول دادم که تو خوابگاه خصوصی باشم، ناراحتی پولمو بده برم
خانم مومن دستش رو دستگیره در بود گفت
فقط امیدوارم دروغ نگفته باشی، که اگر دروغ گفته باشی من تو رو از خوابگاه خصوصیم بیرون میکنم
سهیلا گفت
باشه فعلا برو بیرون
خانم مومن رفت رو کردم به سهیلا
مودب باش
نگذاشت حرفم تموم بشه گفت
تو خفه شو، انقدر استرس داری که همه چیو میچسبونی به هم، میخوام برم حموم پاشو برو حوله مو از دم بخاری بیار
بعدم رفت تو حموم
من و ستایش زول زدیم بهم، خدا کنه حدس مون اشتباه باشه
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا پارت ۴۳ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 سهیلا گفت بخدا ما دانشگاههامون با هم فرق
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت ۴۵
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ده روز گذشته و از نرگس خبری نیست، بیچاره خونوادش بی قرار میان خوابگاه و میرن، دانشگاه، میرندکلانتری و پزشکی قانونی
به بچهها گفتم بیاید بریم حرم حضرت معصومه سلام الله علیها، قبول کردن، اومدیم حرم، از در وارد شدیم یه خانم انتظامات پر دستش بود با پر رنگ و وارنگش آروم زد تو سینهم گفت خانم حجابتو درست کن، با خودم گفتم اینها مومن هستن الان به پاش میفتم تا برای نرگس دعا کنه، یدفعه نشستم جلو پاش زدم زیر گریه، صدای هق هق گریهم تو فضا پیچید، توجه همه به من جلب شد، ستایش و سهیلا م زدن زیر گریه و میگن
الی پاشو، بده همه دارن نگامون میکنن
یه آقایی اومد جلو به خانم انتظامات گفت
خانم چیکارش داری، جوونه، میخواید کاری کنید که دیگه نیان؟، بزارید بیان بلکه اصلاح شن
خانم انتظامات که رنگش پریده بود نشست گفت دخترم مگه من چی گفتم
دست انداختم دو طرف چادرش رو گرفتم ، با صدای بکند التماس کردم
خانم تو روخدا دعا کنید
مثل بارون از چشم هام اشک سرازیر میشه و زجه میزنم
توروخدا دعامون کنید، شما خادم دختر موسی ابن جعفر هستید، تو رو به این خانم بزرگوار دعا کنید دوستمون گم شده
منو بغل کرد برد داخل یه اتاقی، یه چشام پر اشکِ جایی رو نمیبینم، صدای یه آقایی به گوشم خورد
دخترم چی شده؟ چرا اینقدر پریشونی؟ چی بهت گفتن
برگشتم سمت صدا
هیچ کسی بهم خرفی نزده حاج آقا شما پیش خدا آبرو دارید، دوستم نیست ده روزه ازش بی خبریم،گم شده، دعا کنید
اشکهام رو پاک کردم نگاهم افتاد به حاج آقای روحانی، سرش رو انداخته پایین و مارو نگاه نمیکنه
جوابم رو داد
دخترم همه ما پیش خدا آبرو داریم، همه به یک میزان
نه حاج آقا شما خوبید، مرد خدایید روحانی هستید خدا صدای شما رو میشنوه ازش بخواهید دوست ما، نرگس به سلامت پیدا بشه
دخترم شمام خوبید، جوونید، خدا صداتونو میشنوه، امشب بعد از نماز جماعت میسپرم دعا کنن، شما هم سعی کنید آرامش تون رو حفظ کنید، ذکر بگید
سهیلا پرسید
حاج آقا چه ذکری بگیم
_ صلوات بفرستید، هزار بار بگید و افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد
وضو بگیرید هفتاد بار سوره حمد رو بخونید.
از روی صندلی بلند شدم، رو کردم به سهیلا و ستایش
پاشید بریم تو حرم، مغنعه و چادرم رو مرتب کردم، حاج آقای روحانی همون خانمی که من رو برد توی اتاق انتظامات رو صدا کرد، با اشاره یه چیزی بهش گفت، خانم اومد کنارم دستم رو گرفت گفت
عزیزم آروم باش، اینجا حرم امنِ، اینجا به حرمت حضرت معصومه خدا صدای همهرو میشنوه و به مصلحت حاجت هاشون رو میده، برو کنار ضریح بشین و حرفاتو بزن ما هم برات دعا میکنیم
از اتاق اومدیم بیرون، نگاه جمعیت رو ماست، قدم برداشتیم به سمت حرم
دو تا خانم و آقا اومدن جلو مون پرسیدم
اذیتتون کردن؟
برگشتم سمتشون
کی مارو اذیت کرد
اون حاج آقایی که تو دفتر بخاطر حجاب شما رو بردن؟
نه آقا، اون حاج آقا خیلی با احترام و مهربون به ما ذکری یاد داد که به نیت پیدا شدن دوستمون بفرستیم
سهیلا رو کرد به زنِ به تندی بهش گفت
شما میتونی جایِ فضولی و دخالت تو کار مردم سرت تو کاره خودت باشه، حداقل اون آقا و انتظامات ما رو قضاوت نکردن کمکون کردن ولی تو از این دور با چشمات همه رو قضاوت کردی...
__________________________
خواهرشوهر حسودی داشتم.
خصوصا از وقتی نامزد کرد بیشتر هم شد. چون نامزدش ادم مغرور و خود شیفته ای بود و اصلا توحهی به خواهرشوهرم نداشت، با اینکه همسرم سینا از ابتدای ازدواجمون همیشه با محبت و دلسوزی با من و مادرو خواهرش رفتار میکرد ولی حالا خواهرش سپیده که میدید نامزدش به خوبی سینا نیست همه ی دق دلی هاش رو روی سر من خالی میکرد. روز عروسیشون در تالار رفتار داماد با سپیده طوری بود که انگار بزور داماد شده، شبی که به عنوان مادرزن سلام به خونه ی مادرش اومدند ما هم دعوت بودیم. سپیده با توپ پر و بی احترامی با من برخورد میکرد من هم چون میدونستم دلش از کجا پره اصلا بروی خودم نمی اوردم، تا اینکه وقتی رفتند...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت ۴۵ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت۴۶
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ستایش زد به بازو سهیلا
_بس کن بیا بریم حرم
رفتم صحن نرجس خاتون نشستیم به گریه کردن و ذکر گفتن، نفهیدم کی خوابم رفت، یدفعه دیدم یکی داره میزنه رو شونهم چشامهام رو باز کردم دیدم از خانم های خادم حرم هست، گفت
خانمها اینجا جایه خوابیدن نیست،
نگاه کردم دیدم سه تایی بغل هم خوابیدیم، گفتم
_چشم
سهیلا و ستایش و صدا کردم پاشید، بچه ها، اومدیم بیرون روکردم به بچهها
_من نمیام خوابگاه میخوام برم تهران خونمون
سهیلا گفت دانشگاه چی؟، کلاسات؟
گفتم انقدر حالم بدِ که هیچی متوجه نمیشم، تنها چیزی که حال من رو جا میاره کنار خونواده بودن میخوام برم خونه
ستایش گفت
منم میرم کرج خونمون
از همونجا با سهیلا خدا حافظی کردیم و مستقیم اومدیم میدون ۷۲ تن قم و منتظر ماشین بودیم، اولین اوتوبوسی که وایساد گفت تهران سوار ماشینش شدم، تو راه فقط ذکر میگفتم و گریه میکردم، گوشیم زنگ خورد، از توی کیفم درش آوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، عه مرتضیست، جواب دادم
_بله
_علیکسلام، کدوم گوری تشریف داری سه ساعته دارم میزنگم
با همون بغض و صدای مملو از غم و گریهم گفتم مرتضی دارم میرم خونهمون
_کجایی؟، چی شده؟
با گریه جواب دادم
الان ده روزه که نرگس نیست، خانوادهش همه جا رو گشتن، تا پزشکی قانونی هم رفتن، پیداش نکردن
خیای خب الهام آروم باش، هیچی نیست، پیدا میشه، من دلم روشنِ که حالش خوبه، احتمالا اعصابش خورد شده رفته خونه فک وفامیل یا دوستاش
_میگم همه جا دنبالش گشتن هیچ اثری ازش نیست، میفهمی چی میگم؟ صبح روزی که رفتیم دانشگاه کلاس نرفته بعدشم کسی ندیدش به من زنگ نزن میخوام برم خونهمون، میخوام تنها باشم
الهام مراقب خودت باش، هر کاری داشتی من نوکرتم، فقط جواب منو بده که نگران نشم
بدون خداحافظی تلفن رو قطع کردم و گوشی رو انداختم تو کیفم، سرم رو کردم رو به شیشه ماشین، بیرون و نگاه میکنم تا چشم کار میکنه کویر و بیابون،
غروب خورشید طنینانداز جاده شد زل زدم به جاده که یدفعه صورت نرگس اومد تو صورتم خندید
جیغ زدم
_نرگس ...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۴۶ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت43
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
همه مسافرها برگشتن سمت من
از روی صندلی بلند شدم، دورو برم رو نگاه کردم
نرگس کجایی؟
یه آقایی کنارم بود گفت خانم نرگس کیه؟ حالتون خوبه؟
به خودم اومدم متوجه شدم انقدر که بهش فکر کردم به نظرم اومده، خجالت زده گفتم
ببخشید
نشستم سرجام، خدایا چیکار کنم
سرمو تکیه دادم به صندلی خوابم برد، صدای ماشین آروم آروم از گوشم بیرون رفت، یدفعه حس کردم دستام گرم شدند و نرگس رو دیدم، خندید گفت الهام، نگاه کردم دیدم دستام تو دستهای نرگسِ و قاهقاه میخنده، صدای خنده ش پخش شد تو اتوبوس، نگاش کردم، یدفعه اومد تو صورتم از خواب پریدم، نا خداگاه از جام بلند شدم اطرافم رو نگاه کردم، آقایی که کنارم بود گفت
خانم آب میخورید براتون بیارم؟
_نه ممنون
گفت خانم نرگس دوستتونه؟ اتفاقی براش افتاده؟
تیز برگشتم سمتش
بله میشناسیدش؟، شما دیدینش؟
_نه خواب بودید همهش میگفتید نرگس
با من حرف نزنید آقای محترم
بیچاره سرشو انداخت پایین و مطمئن شد من دیونه شدم
رسیدم خونه، بیقرارم، رفتم دوش گرفتم و مادام راه میرفتم، موبایل م زنگ خورد همه خانوادهم با تعجب به من و کیفم نگاه کردن که این صدای چیه!
صفحه گوشی رو نگاه کردم دیدم شماره ی خوابگاهه ...
بابام گفت
موبایل از کجا آوردی؟
دروغی گفتم گوشیه دوستمه خطشم تالیا ست، مونده دست من
راست و دروغ باور کردن، گوشی رو جواب دادم
سلام الی
سلام چی شده سهیلا
از اداره آگاهی دایره تجسس اومدن خوابگاه پرس و جو از نرگس
خب
هیچی همون سوالهای قبلی
بعد از خدا خافظی تماس رو قطع کردم دل تو دلم نیست، رو کردم به اعضا خونواده
_من باید برم
مامانم گفت
چی شده؟
هیچی مامان، امتحان داشتم یادم نبوده اومدم
عه نیومده میخوای بری
ببخشید، میرم امتحان میدم، اگر شرایطم ردیف بود دوباره میام
با روی خوش خداحافظی کردم و با یه دل پر اضطراب برگشتم قم، تو مسیر زنگ زدم خوابگاه
ستایش گوشی رو به برداشت
بعد از سلام و علیک، ستایش زد زیر گریه، دلم گواهی داد که انگار برای نرگس اتفاق بدی افتاده
_گفتم
ستایش چی شده؟
«الهام فکر کنم اتفاق بدی افتاده، حس خوبی ندارم...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا پارت43 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 همه مسافرها برگشتن سمت من از روی صندلی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت۴۷
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
خدا حافظی کردیم و تماس رو قطع کردم، گوشی رو گذاشتم روی سکوت، صفحهش روشن شد. فهمیدم داره زنگ میخوره، شمارش غریب، جواب ندادم.
پیامک دادم به مرتضی که من دارم برمیگردم قم، گوشیم روشن شد نگاه کردم به صفحه گوشی، مرتضی است جواب اینو ندم برامددردسر میشه ، دکمه وصل رو زدم
بله ...
گفت چرا اینقدر زود برگشتی؟
بی حوصله جواب دادم
شما به بزرگیت ببخش من چنین اشتباهی کردم
این چه طرزه صحبت کردن نفهم
فحش و کشید به من گفت دستم بهت برسه ببین چیکارت کنم دختره بیشعور
زدم زیرگریه
_با توام دارم حرف میزنم
_بگو
چرا داری گریه میکنی؟مثل آدم بگو چی شده؟
از آگاهی رفتن خوابگاه برای نرگس تحقیق
اگاهی داره به وظیفهش عمل میکنه تو هم وقتی رسیدی به مجتمع آفتاب و مهتاب بزنگ منم میام میدون هفتاد و دو تن دنبالت
تا هفتاد و دو تن گریه کردم، از اتوبوس پیاده شدم، چشمم افتاد به مرتضی که تکیه داده بود به ماشینش و منتظر منه، رسیدم نزدیکش، سلام و احوالپرسی کردیم، نشستیم تو ماشینش، نگاهم افتاد به مرتضی چشمهاش پر اشکِ بهم گفت
الهام یه کم خود دار باش چرا اینقدر خودتو باختی
نرگس نیست شده، اداره آگاهی پاش اومده وسط ... میترسم مرده باشه
ان شاالله که طوریش نشده، میخوای برای اینکه دلت باز شه شب بریم رستوران مارال و البیک یه کم بازی کنی حالت بهتر شه
_نه منو ببر خوابگاه...
______________________
يكي از خدمتگزاران حرم مطهر حضرت رضا عليه السلام گفت : در شبي كه نوبت خدمت من بود، در رواقي كه به دارالحفاظ معروف است، خوابيده بودم .ناگاه در خواب ديدم كه در حرم مطهر باز شد خود حضرت امام رضا عليه السلام از حرم بيرون آمدند و به من فرمودند : برخيز و بگو مشعلي فروزان بالاي گلدسته ببرند، زيرا جماعتي از اعراب بحرين به زيارت من ميآيند و اكنون در اطراف « طرق ( هشت كيلومتري مشهد ) بر اثر بارش برف راه را گم كردهاند برو به...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۴۷ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت۴۸
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
رسیدم خوابگاه ...
همه غمگین بودن ...
رفتم تو اتاق دیدم ستایش و سهیلا نیستن اومدم پلههارو پایین گفتم بچهها این دو تا کجان؟
گفتن مامورا بردنشون، توروهم میخواستن؟
گفتم با ما چیکار دارن؟
مسئول خوابگاه گفت شماها هم اتاقی و دوستای نزدیکش بودید، میخوان سوال بپرسن تحقیق کنن بلکه این بچه رو پیدا کنن، خانوادهش دارن از نگرانی میمیرن
یک ربع نشد دیدم خانم مومن مسئول خوابگاه گفت الهام بهشون زنگ زدم اومدی حاضر شو ماشین دم در خوابگاهه ...
رفتم دم در دیدم یه سرباز یه درجه دار یه لباس شخصی با ماشین پلیس دم در خوابگام، اینقدر ترسیدم انگار میخواستن منو ببرن زندان
تا رسیدم خوابگاه مسئول خوابگاه زنگ زده بود به مامورا که این یکی دوستشم اومده ...
گفتم سلام
گفت سلام دخترم، بشین تو ماشین بریم اداره چند تا سوال بپرسیم و برگردیم
گفتم توروخدا با من کاری نداشته باشید آقا، زدم زیر گریه گفتم من میترسم
ماموره گفت دلت نمیخواد نیا، ما میخواهیم کمک کنیم دوستتونو پیدا کنید وگرنه حق داری نیای
وقتی دیدم اینجوری گفت، گفتم میایم و نشستم تو ماشین ...
رفتیم یه اداره و بعدم راهرو تو در تو، صدای بیسیم از اتاقها میومد، منو راهنمایی کردن سمت یه اتاق رفتم داخل دیدم ستایش و سهیلا و دو تا دختر دیگهم اونجان
سلام کردم گفتم سهیلا اینا کیان؟، گفت همکلاسیآشن
همه با غم نگاه هم میکردیم ...
آقایی پشت میز بود ...
گفت خانم شما آخرین بار کی نرگس رضایی رو دیدید؟
گفتم ببینید آقا آخرین بار صبح روزی بود که چهار تایی کلاس داشتیم چون دانشگاهآمون فرق میکرد اون با ما نیومد تاریخ دقیقشم این بود ... اما یه چی هست که میخوام بگم ...
سهیلا پرید وسط حرفم گفت الهام همه چیو قاطی نکنی ...
ستایش گفت الی حرف بیخود نزنی ...
مامورا از دم در و پشت سرم و پشت میز اومدن نزدیک م، گفتن چی میخواستی بگی؟
همه رو بیرون کردن ...
ماموره گفت یک جمله شما از دوستتون ما رو به دوستتون نزدیک میکنه، یه خانواده دارن میسوزن ...
گفتم چند وقت پیش اتفاقی برای سهیلا افتاد و به سهیلا تجاوز شد بخاطر دانشگاه و آبروش ترسیدیم شکایت کنیم و موضوع رو با چند نفر در میون گذاشتیم ... همه چیو گفتم فقط اونجاش که مرتضی اومده بود رو نگفتم که منو نگیرن، گفتم مادام ما رو تغقیب میکردن،الان مدتی هستدکه ترس و وحشت ما رو رها نمیکنه
ماموره گفت این اتفاق برای سهیلا خانم افتاد اصلا با کلانتری یا حراست دانشگاه درمیون نگذاشتید؟
زدم زیر گریه گفتم میترسیدیم، ولی شب دعوا که حمله کردن به اونا چهارتامون بودیم ...
سهیلا خودش شیشه ویترین مغازه بقالی رو شکست حتی دستش بخیه داره بخاطره همونه ...
ماموره دستشو کشید رو صورتش و سرشو گرفت ...
گفت بقالی کجاست ...
گفتم روبروی خیابون دانشگاه ...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۴۸ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت ۴۹
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مامورا رفتن ...
ما موندیم اونجا برامون آب آوردن ...
سهیلا گفت کار خودتو کردی؟
گفتم من چیزی نگفتم
گفت الهام حرفی بزنی اخراج میشیم همهمون
گفتم سهیلا چرا اخراج شیم؟، مگه ما چیکار کردیم؟
یه مامور از پشت پیشخوان اومد بیرون ... ما فکر میکردیم تنهاییم ... همه با تعجب نگاش کردیم
رو کرد به همهمون گفت دوستتون مفقود شده شما بفکره این هستید که اخراج نشید؟، انسان نیستید؟، یه عالمی رو بازی میدید حرف نمیزنید حداقل ما یه سرنخ پیدا کنیم بعد با این جملات بچهگونه خودتونو توجیح میکنید؟، وقتی صداشو برد بالا گفتم الانااست مارو بندازه زندان
مامورا برگشتن، سه تا پسر رو دستبند به دست اوردن، مامور رو کرد به سهیلا و گفت
اینها رو میشناسی؟
سهیلا از جاش بلند شدو رفت جلوی یکی از پسرها ایستلد و محکم خوابوند تو صورتش
من رو به مامور گفتم
آقا این دو تا با یکی دیگه با پراید ما رو تعقیب میکردن
آقای رو به ما گفت
شما میتونید برید
نه، ما هم میخواهیم باشیم
ماموره گفت خانم فیلم زیاد میبینی؟، بیا برو بیرون بزار کارمونو کنیم
ما اومدیم بیرون آژانس گرفتیم برگشتیم خوابگاه..
__________________________
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت ۴۹ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت۵٠
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
خانواده نرگس اومده بودن خوابگاه و دعوا میکردن و جیغ و سر و صدا که مسئولیت دختر ما با شما بوده، کجاست؟
مسئول خوابگاه خانم مومنی گفت اینجا خوابگاه خصوصیه من بالای پنجاه نفر دانشجو دارم مگه من حق دارم بپرسم کجا میرن و میان؟، بعد دختراتون مگه به من میگن؟
تا مارو دید گفت همینا، من امروز فهمیدم نزدیک یک ماه پیش چه بلایی سرش اومده ولی من الان باید بشنوم، یدفعه داد زد گفت بیاید تو باهاتون کاردارم ...
ستایش گفت یا خدا الهام الان میزنگه حراست
گفتم بزنگه
سهیلا گفت من نمیام، من خجالت میکشیم بدو بدو پله ها رو گرفت رفت بالا
رفتیم نشستیم جلو خانواده نرگس کلی سرزنشمون کرد 😔 دعوامون کرد بعدم گفت باید اتاقاتونو عوض کنید گفتم خانم مومنی من از این خوابگاه میرم ...
گفت نمیخواد بری، تو جایی میری که من میگم ...
رو کرد به خانواده نرگس گفت دختر شمام مثل اینا، یه زبون دارن یه بچه زبون ... تلفن شوهر نرگس زنگ خورده بود و داشت حرف میزد یدفعه نشست و دستاشو گرفت لایه سرش ...
همه بهت زده نگاش میکردیم، مادر نرگس گفت دق مرگم نکنیآ بگو چی شده ...
شوهر نرگس زد زیر گریه ...
مادر نرگس جیغ میزد ...
من خیلی ترسیده بودم ...
گفتم چی شده؟؟
گفت پاشید برید اداره آگاهی ... گفتم ما هم میایم، خانم مومن گفت لازم نکرده تشریف ببرید داخل ...
شوهر نرگس رو به خانم مومنی گفت سه تاشونم باید بیان اداره آگاهی ...
گفتم مارو چرا؟
خانم مومن گفت مگه نمیخواستی برید حالا میگی چرا؟
گفتم به دلخواه خودم نه به زور اونها
سهیلا رو از پشت بلندگو صدا کرد، سهیلا اومد تو راه پله پایین نیومد گفت ولم کنید
گفتم سهیلا بیا بریم آگاهی یه خبری شده ...
سهیلا بدو بدو لباش پوشید تو یه ماشین جا نمیشدیم ستایش ماشین رو از پارکینگ درآورد پشت ماشین خانواده نرگس رفتیم داخل آگاهی ...
۱۳ نفر اونجا بودن ...
رو کرد به ما چهار نفر گفت کدوماشونو دیدید؟
سهیلا رفت جلو یه سیلی زد تو صورت یکیشون گفت یادته چقدر التماست کردم گفتم من دوشیزهم ...
پسره گریه میکرد گفت من گوه خوردم ...
سهیلا جیغ زد گفت خفه شو، با دست دونه دونه نشون داد گفت این پنج نفر به من ت*ج*ا*و*ز کردن بقیه رو نمیشناسم ...
گفتم آقای پلیس اون ۳ تا که سهیلا نمیشناسه با پراید همهش مارو بعد از جریان دعوا تعقیب میکردن ...
گفت برید بیرون ...
یه ون اومد، دو تا الگانس، رو در یکیشون نوشته بود جرایم جنایی ...
گفتم سهیلا اینو ببین ...
گفت سوار شید ...
سوار ون شدیم و نیم ساعتی شایدم بیشتر تو مسیر بودیم گفتن وایسید
یکی از پسرا پیاده شد همه دنبال اون میرفتن، ده دقیقه راه رفتیم میدونستم داره دروغ میگه کثافت
یدفعه گفت جناب سروان اینجا آتیشش زدیم انداختیمش زیر قطار
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۵٠ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت ۵۱
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
بهت زده خیره شده بودم به ریل قطار، عقب عقب گام برداشتم خوردم زمین ...
همه مینوشتن و عکس مینداختن صدای جیغ مادر و پدر نرگس طنینانداز بود ...
باورم نمیشد ...
گفت جنازه رو سوزوندید انداختید اینجا؟
با خودم گفتم وااای چی داره میگه نرگس رو سوزوندن؟ یعنی راست میگه،
خط زرد کشیدن دور قسمتی که اون پسر گفت، بیسیم زدن تردد قطار متوقف شه ...
شروع به گشتن کردن که یدفعه یه سرباز داد زد جناب سروان بیاید این طرف
ما هم مثل فضولا دوییدیم ببیتیم چی شده دیدم سر نرگس تو دستایه سربازه، افتادم زمین، رو کردم به ستایش و سهیلا سه تایی جیغ زدیم، جیغ میزدیما، دوست مهربون و مظلومم رو چه فجیهانه به قتل رسونده بودن ، نگاه کردم به شوهرش که ولو شده روی زمین، پدرش از حال رفته مادرش داره خودشو میزنه ...
ستایش دستای منو گرفت
الهام چیکار کنیم، الهام نرگس نامزد داشت عید عروسیش بود ...
گفتم
سهیلا باید از اینجا بریم حالم خیلی بده، گریه میکردم و از شدت اشکی که از چشمم میریخت جلوم رو نمیدیدم، ترسیده و وحشت زده شدم، همهش میفتادم، زانوهام خالی میشد نمیتونستم راه برم
برگشتیم خوابگاه تو سالن داد زدم بچه ها نرگس مٌرده، نشستم وسط سالن به جیغ زدن و گریه کردن همه بچه ها ریختن دورم، همدیگرو بغل میکردیم و گریه میکردیم ...
یکی از بچههای خوابگاه گفت چی میگید؟؟ یعنی چی مرده
ستایش گفت کشتنش، سوزوندش، فقط سرش بود ...
گوشیم زنگ خورد، گفتم بله؟ دیدم مرتضی است گفت کدوم قبرستونی هستی الهام چرا گوشی جواب نمیدی ب*ی*ش*ر*ف میام تیکه تیکهت میکنمما
گفتم مرتضی نرگس مُرده، آگاهی بودیم ... سوزوندش فقط سرش مونده بود
گفت خودت دیدی یا داری چرت و پرت میگی؟
_جنازه نرگس رو ندیدم فقط سرشو دیدم
بیا بیرون ببینم چی میگی، من سر کوچه خوابگاهم
پاشدم همه چیمو انداختم رفتم کفش بپوشم سهیلا گفت
نرو میخوای توام بمیری
بی توجه به حرفش گریه کنون و پریشون دوییدم تو کوچه رفتم تو ماشین مرتضی تا نشستم گاز داد با سرعت از اونجا دور شد
منم جیغ میزدم و گریه میکردم یدفعه دیدم وایساد، نگاش کردم گفتم
مرتضی چیکار کنیم
انگشتش رو گذاشت روی بینیش
هیسسسی
دیدم داره گریه میکنه
سردم بودم هم از صحنه ای که دیده بودم، هم از برف و بارون وسرما میلرزیدم ...
بخاری ماشین و زیاد کرد یدفعه...
نفسم گرفت، کیفمم خوابگاه بود
گفت
اسپری ت کو؟؟
_مونده خوابگاه
التماس میکردم
مرتضی نفسم نفسم ...
مرتضی با سرعت رفت خیابون باجک دم داروخانه بدوبدو اومد در ماشین سمت من رو باز کرد گفت
دهنتو باز کن اشکاشو میدیدم که چه جور داره از چشمش میریزه، اسپری زد تو دهنم نفس م باز شد، شروع کردم جیغ زدن ...
گفت
الی آروم باش همه دارن نگامون میکنن از ماشین آوردم پایین...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁