eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.2هزار دنبال‌کننده
786 عکس
406 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۰۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) ۰با صدای تنبک و دایره و کف و سوت زدن چند نفر تازه به خودم اومدم آروم تورم رو کنار زدم عده‌ای آقا مشعول رقص و پایکوبی بودند صدای خانمی که از کنار پنجره مخاطب قرارم داد نگاهم رو بهش دادم _خوشبخت بشی عروس خانم ممنونی زیر لب گفتم چشمم به پرویز افتاد که فارغ از دلخوری و عصبانیت من وسط جمعیت کوچیکی که درست کرده بودند در حال رقصیدن بود خاله‌ی پرویز در ماشین رو باز کرد و دعوتم کرد که با پرویز و جمعیت جوونهایی که درحال رقصیدن بودند برقصم با دلخوری گفتم چی می‌گی خاله. بیام با این آقایون برقصم؟ دستم رو محکم کشید _تو بیا بهشون میگم کنار وایسن محکم سرجام ایستادم _نه من اینجا نمی‌رقصم... صدای خانم مسن دیگه‌ای رو کنار گوشم شنیدم _ اینا که غریبه نیستند دختر...همه قوم و خویشن جوابی ندادم و سرجام ایستادم چشمم به پرویز بود که جلو اومد انگار فهمیده بود دارن مجبورم می‌کنند تا برقصم _ولش کنید خاله... یکم خسته‌ست دلتنگ مامانش‌اینام شده خاله‌ی مسن‌ترش با کنایه گفت _خوبه حالا دختر چهارده ساله نیست... متوجه کنایه‌ش شدم. پرویز دستم رو گرفت و رو به جمعیت گفت _به خاطر حضور همگی‌تون خیلی ممنونم... شرمنده... اگه خونه‌م کوچیک نبود و صابخونه‌م شاکی نمی‌شد حتما دعوتتون می‌کردم داخل... یکی یکی مهمونها جلو اومدند و بعد از تبریک گفتن ازمون خداحافظی کردند... من زیر تور و چادر عروسی که محکم نگهش داشته بودم نمی‌تونستم کسی رو ببینم آروم تنه‌ای به پرویز زدم _در رو باز کن من برم داخل _عه صبر کن هنوز مهمونا نرفتن نمی‌دونم ده دقیقه طول کشید یا بیشتر که بالاخره با گاز دادن ماشینها و دور شدن صداهاشون خیالم از رفتن مهمونها راحت شد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۰۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با کمک پرویز وارد حیاط خونه‌ای شدم که هفته‌ی پیش به همراه مامان و محبوبه و سعید اومده بودیم تا برای پرده‌ی پنجره‌های اتاقش اندازه گیری کنیم... حیاط کوچکش رو رد کردیم و وارد اتاق پونزده متریش شدیم به محض ورودم چادر عروسم رو کامل از روی دوشم بلند کرده و روی پشتی انداختم پرویز نگاهم می‌کرد و من بی اهمیت به نگاههای او خونه رو رصد می‌کردم... از اونجایی که ما رسم نداشتیم عروس روز چیدن جهاز به خونه‌ی جدیدش بیاد پس اولین باره که چیدمان خونه‌م رو می‌بینم اتفاقات امشب باعث شده تا ذوق و اشتیاقی که با دیدن خونه‌ی امیدم و جهازی که مامان و بابا زحمتش رو کشیدند برام کوفت بشه... با یاداوری اتفاقات اخیر و جریاناتی که در تالار پیش اومد دوباره بغض به گلوم نشست برگشتم و نگاهم با نگاه پرویز گره خورد یه قدم جلو اومد _چرا صورتت این‌طوری شده؟ حیف اون پولی که دادم به آرایشگاه جلوی آینه شمعدونی که روی طاقچه جا خوش کرده بود رفتم با دیدن صورتم خودم وحشت کردم. ریمل و خط چشمم پخش شده بود اطراف چشمم رژ لبم خیلی بدفرم دور لب و چونه‌م مالیده شده بود فوری دستمالی از جعبه دستمال کاغذی که کنار آینه شمعدونم بود بیرون کشیدم و تلاش کردم صورتم رو پاک کنم و همزمان لب زدم امشب اونقدر که گریه کردم و دست به صورتم کشیدم همه‌ی آرایشم رو پخش کردم روی صورتم _تو هم که دقیقه به دقیقه اشکت دم مشکته... عصبانی از حرفی که با حرص گفته بود به طرفش چرخیدم _اشک من دم مشکم نیست... آدم کم طاقتی هم نیستم... اتفاقات امشب خارج از تحمل من بود... دستش رو به نشونه‌ی برو بابا تکون داد _ول کن بابا این حرفا رو بیا بشین تا برات بگم دلیلم چی بود اونوقت خودت بهم حق می‌دی بخاطر رسیدن به تو مجبور شدم دروغ بگم اینکه گفت بخاطر رسیدن به من مجبور شده حالم رو بهتر کرد 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
چهارماه نامزد بودیم و به اندازه کافی از هم شناخت پیدا کرده بودیم‌. دوران نامزدی‌مون خیلی طولانی شد . بنا به دلایلی نتونستم زودتر مراسم ازدواج بگیریم. حالا یک ماه ازدواج کردیم و زندگی مشترکمون رو رسما شروع کردیم. مجید بهم اجازه داد که دانشگاهمو با خیالت راحت تموم کنم. اما متوجه شدم‌شوهرم از من نسبت به جاریم یه حس خاص داره حسی که باعث میشه.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۱۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خیلی کنجکاو بودم حرفاش رو بشنوم اما با این صورت هم نمیشد مقابلش ظاهر بشم... وقتی دیدم با دستمال پاک نمیشه به طرف دری که می‌دونستم ورودی آشپزخونه‌ست رفتم و بعد از باز کردنش وارد شدم _صبر کن صورتم رو بشورم نگاه گذرایی به همه ی وسایل اشپزخونه کردم... دلم قنج رفت یعنی ازین ببعد اینجا خونه‌ی منه؟ بقول مامان منم دیگه سر و سامون گرفتم دامن لباس عروسم رو با دست بالا گرفتم و وارد حموم که در ورودیش داخل آشپزخونه بود شدم شامپو رو برداشتم و بیرون اومدم و تو سینک ظرفشویی با احتیاط صورتم رو شستم طوری که آب به لباسم نپاشه که مبادا لک برداره... توی آینه نگاهی به خودم انداختم حیف اون آرایش که همه‌ش پاک شده... با صدای پرویز چشم از خودم بداشتم _اگه نمیخوای بشنوی خب بگو دیگه _چرا نخوام؟ اومدم دیگه مقابلش نشستم _چرا همه‌ ارایشت رو شستی؟ _وا... خوبه خودت دیدی همه‌ش پخش شده بود رو صورتم... مجبور شدم پاکش کنم... _خوبه در یک جمله دلیل کارت رو خلاصه کردی خوشم اومد _منم بخاطر اینکه خونواده‌م راضی بشن با تو ازدواج کنم مجبور شدم قبل از اینکه چیزی بفهمند تورو عقد کنم... ضمنا پدرو مادر من شش سالی هست که از هم طلاق گرفتند و از هم جدا شدند‌.. احتمال داشت خونواده‌ت بخاطر این موضوع بهم دختر ندن... وبعد از گفتن حرفاش سکوت کرد _همین... یعنی چی؟ تو باید همه‌چی رو بهمون می‌گفتی بهتر از این بود که هزار فکر و خیال در موردت بکنند هیچ میدونی خود من امشب چه فکر و خیالاتی در موردت کردم؟ اخه چرا خودت رو در معرض اتهام قرار دادی؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۱۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) معلومه خودش هم خیلی کلافه‌ست اما نمی‌خواد بروز بده... تا یکی دوساعت با شوخی و خنده تلاش کرد از دلم در بیاره ولی افکارم درگیر خونواده‌م بود با شناختی که ازشون داشتم اگه ذره‌ای احتمال داشت به خاطر رودرواسی با پرویز و اینکه اون متوجه حرفای پشت سرم نشه روابط خوبی باهامون ایجاد می‌کردند و بیخیال بگو‌ مگوهای اخیر می‌شدند ولی حالا با افشای دروغ پرویز در مورد مرگ خونواده‌ش ممکنه روابط تیره‌‌ بمونه حس کنجکاویم اجازه نمی‌ده بیشتر از این سکوت کنم سعی کردم کمی دوستانه سوالم رو مطرح کنم _پرویز جان... عزیزم... الان بهم بگو خوانواده‌ت کجان؟ پدرت،مادرت،خواهر و برادرات؟ کجا زندگی می‌کنند؟ کلافه پوفی کشید با اینکه معلومه دلش نمی‌خواد حرفی بزنه اما سری تکون داد _پدرو مادرم از وقتی یه بچه‌ی سه چهار ساله بودم همیشه باهم بحث و دعوا داشتند همیشه هم بابا مامانم رو تهدید می‌کرد و می‌گفت اگه به خاطر پرویز نبود طلاقت می‌دادم و مامانم می‌گفت زِکی صبر کن یکم که پرویز بزرگ شه خودم ازت طلاق می‌گیرم. وسط دعوای اون دوتا بزرگ می‌شدم یه روز وقتی راهنمایی بودم و دوباره بحث و دعوا و کتک‌کاری رو شروع کردند همینکه اسم من رو وسط دعواهاشون آوردند منم بی‌خبر از هردوشون از خونه بیرون زدم و رفتم خونه‌ی مادربزرگ مادریم... بهش همه چی رو گفتم... بهش گفتم دیگه به خونمون بر نمیگردم اونم بهم گفت حالا که بی‌خبر اومدی بذار یکم نگرانت بشن فعلا بهشون نمی‌گیم تو اینجایی... سه روز دنبالم گشتند تا اینکه مادربزرگ بهشون همه چی رو گفته بود و وقتی سراغم اومدند بابا یه کتک مفصل بهم زد منصوره یه اتفاق خیلی شگفت انگیز همون روز افتاد ... می‌دونی چی بود؟ این بود که مامان با حرص بابا رو تشویق میکرد بیشتر کتکم بزنه‌... اولین باری بود که تفاهم رو در رفتار مامان و بابام می‌دیدم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
برگشتم سمتش نگاه کردم نگاهم افتاد به اون چشم‌های درشت و قرمزش اما موج می‌زد از مهربانی گفتم خیلی ممنون وضو گرفتم اومدم توی اتاقم نماز صبحم رو خوندم سر سجاده گریه می‌کردم و از خدا طلب بخشش می‌کردم و اینکه چه کنم شعبون قیافه نداره اما مهربونه. شعبان حتی اگر مهربون هم نبود من باید باهاش زندگی می‌کردم چون راه دیگه‌ای نداشتم https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
چهارماه نامزد بودیم و به اندازه کافی از هم شناخت پیدا کرده بودیم‌. دوران نامزدی‌مون خیلی طولانی شد . بنا به دلایلی نتونستم زودتر مراسم ازدواج بگیریم. حالا یک ماه ازدواج کردیم و زندگی مشترکمون رو رسما شروع کردیم. مجید بهم اجازه داد که دانشگاهمو با خیالت راحت تموم کنم. اما متوجه شدم‌شوهرم از من نسبت به جاریم یه حس خاص داره حسی که باعث میشه.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
خباثت تازه رژیم : به زنان بسکتبالیست ایران ویزا نداد/فدراسیون بسکتبال:در حالی که بلیت و مقدمات سفر تیم ملی زنان ایران آماده شده بود تا از فردا در مسابقات سری زنان که در رتبه بندی جهانی بسیار مهم است شرکت کنند، به دلیل عدم صدور روادید از سوی سفارت باکو این سفر لغو شد. 🗣Ehsan Movahedian ◾️▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
📣خانومایی‌ که دنبال مانتو شیک و ارزونن 💥وقت خرید بیرون از خونه رو نداری؟ 🔸️قیمت ها بالاست؟ ▫️همش اینجا حل میشه👇 🧥مانتوکده مهنا شیکترین وخاصترین مانتو ها رو با بهترین قیمتها براتون در نظر گرفته 💥همین حالا بزن رو متن ابی بیا تو کانال بهت قول میدم دیگه دوست نداری خارج شی 🎁تازه ارسال هم رایگان😳 🎁به نیت ماه محرم ۲۰,۰۰۰ تومان هم تخفیف در نظر گرفتیم.فقط عدد ۱ رو بفرست🏴 🕚تا ساعت ۱۱شب فرصت داری👉
بماند به یادگار... امروز اولین قطار از ایران به سمت چین حرکت میکند تا ثابت شود در دوره‌ی شهید رئیسی چرخ اقتصاد کشور در گروِ FATF و برجام نبود 🗣حمید خراسانی |Hamid Khorasani 🇮🇷 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۱۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بجای اینکه علت فرارم از خونه رو بپرسن یا با خودشون فکر کنند ایراد کار کجاست هردو فکر می‌کردند اگه کتکم بزنند برای همیشه همه چی درست می‌شه... اما از همون روز راه من از هردوشون جدا شد... هردونفر هنوز دعواهاشون سرجاش بود... دیگه دلم نمی‌خواست خونه بمونم هرروز به بهونه ای از خونه بیرون می‌زدم و خونه‌ی یکی از مامان‌بزرگام یا اقوام می‌رفتم... یه بار که عموم نصیحتم می‌کرد اینقدر خونه رو ترک نکنم بهش گفتم به شرطی دیگه از خونه بیرون نمی‌رم که مامان و بابام از هم جدا بشن... گفتم دیگه خسته شدم ازینکه همیشه حرف من وسط دعواهاشون هست ... اونا که دیگه اعتقادی به زندگی مشترک ندارن چرا من رو بهونه میکنند؟ طلاق بگیرن و با جدا شدن از هم من رو از اینهمه بحث و جدل خلاص کنند... یکسال بعد مامان و بابا از هم جدا شدند... با اینکه اصلا دلم نمی‌خداست با هیچ کدومشون زندگی کنم اما مدتی پیش بابا بودم که احساس کروم داره ازدواج می‌کنه برای همین خونه‌ی مادر بزرگ رفتم تا با مامانم زندگی کنم ولی دوماه بعد مامانم به محض اتمام مدت عده‌ ازدواج کرد حتی زودتر از بابا و من دست از پا درازتر پیش بابام برگشتم... بابا هم نهایتا چهار ماه بعد با یکی از خانمهای همکارش که زن مطلقه بود ازدواج کرد... با اون زن هم سازگاری نداشت و هرروز دعوا و بحث داشتند... اما همسرش به خاطر حضور من خیلی رعایت می‌کرد و لااقل صداش رو بالا نمی‌برد برای همین من هم آرامش بیشتری داشتم... هیچ وقت علاقه‌ای به درس خوندن نداشتم پس همینکه سیکل گرفتم ترک تحصیل کردم و مدتی به دنبال کار بودم تا اینکه یکی از دایی‌هام جایی معرفیم کرد و تونستم مدتی مشغول به کار بشم... وقتی به سن خدمت سربازی رسیدم متوجه شدم که مامانم داره از همسرش جدا می‌شه و پیش مادربزرگم بر میگرده... خوشحال بودم که با اومدن اون منم بیشتر میتونم ببینمش و به خونه خودمون بر نمیگردم... چون همیشه خودم رو مزاحم زندگی بابام و زن بابام می‌دونستم. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۱۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) مامان که برگشت زمزمه ی ازدواج من رو آغاز کرد... حرفش این بود که اگه دیر بجنبه بابا دختر یکی از خواهرو برادراش رو برام جور می‌کنه... هرچی میگفتم قصد ازدواج ندارم اما ول کن نبود... نمیدونم کسی به گوش بابا رسونده بود یا فکر خودش بود که یه بار بهم گفت بین دختر‌‌ِ عمو حسین و عمو مجیدم یکی رو انتخاب کنم تا به خواستگاریش بریم... داشتم روانی می‌شدم هیچوقت دلم نمی‌خواست با دختری از اقوام ازدواج کنم... دلم‌می‌خواست با کسی ازدواج کنم تا بتونم برای همیشه از مامان و بابایی که در تمام طول زندگیم همیشه قربانی خودخواهی ‌هاشون بودم دور بشم... برای خدمت سربازی اقدام کردم و خوشبختانه افتادم مشهد... اون مدتی که از خونواده‌م دور بودم بهترین روزهای عمرم بود... در تمام طول دوسال خدمتم حتی یکبار هم برای دیدنشون به شهرمون نرفتم وقتی سربازیم تموم شد دیگه چاره‌ای جز برگشت نداشتم... هنوز دوهفته از برگشتنم پیش مامانم نگذشته بود که فهمیدم با دختر یکی از دوستاش در موردم صحبت کرده و قرار خواستگاری هم گذاشته... خیلی بهم برخورده بود... انگار نه انگار که منم آدم بودم و خودم باید برای زندگیم تصمیم می‌گرفتم... برای همین بدون اینکه به کسی اطلاع بدم به مشهد برگشتم... با کمک چند تا از هم خدمتی‌هام دنبال کار بودم تا اینکه یکی شون بهم گفت یکی از اقوامشون که راننده وانته بخاطر پیری دیگه توان کار کردن نداره میتونم با وانت اون کار کنم... مدتی با اون وانت کار کردم و با برادرای تو همکار شدم برادرت نصیر خیلی بهم محبت میکرد... یه روز همکارا گفتند دارن میرن ختم یکی از اقوام نزدیک نصیر ... منم همراهشون اومدم... اونجا بود که تورو دیدم... اونقدر به دلم نشستی که انگار سالهاست می‌شناسمت... سه شب از ذوق دیدن تو خوابم نبرد وقتی بعد از چهلم اون مرحوم به نصیر گفتم برام برادری کنه و تو رو از عمه‌ت برام خواستگاری کنه...اونجا بود که فهمیدم چه اشتباهی کردم و تو دختر عمه‌ش نبودی و خواهرش بودی... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨