زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) مهدیه که متوجه
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۳۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
دوباره گوشی خونه زنگ خورد. اومدم کنار میز تلفن ایستادم، نگاهم افتاد به شماره عمه، رو کردم به مهدیه که نگران روبروم ایستاده... لب خونی کردم
_بازم عمهست.
مهدیه ساکت بهم خیره شد
کلافه گوشی رو برداشتم
_ بله عمه
با لحن طلبکارانهای گفت
_نرگس، چرا نمیای... ما دیگه نمیتونم جلوشو بگیریم
تعجب آمیز جواب دادم
_عمه، میخوای منو بیاری اونجا که محمد بهم توهین کنه... یا حمله کنه منو بزنه... مگه من حریف اون میشم... خودتون جلوی پسرتونو بگیرین دیگه.
_آخه اگه بیاد خونه تو چی؟
_خوب نذارید بیاد.
چه جوری نذاریم... از کِی داریم باهاش حرف میزنیم راضی نمیشه
_چه جوریش رو من نمیدونم... خودتون یه راهی پیدا کنید...
من اگه بیام، حتماً با جواد میام... بعدم اونجا دعواشون میشه به این راضی هستی؟
نه با جواد که نه...محمد میگه یا نرگس باید بیاد اینجا یا من میرم خونشون
_من خونه شما نمیام، اگر محمدم بیاد اینجا داد و بیداد کنه ناصر حالش بد بشه خاطر جمع باشید این دفعه یه مدت طولانی زمان میبره تا حافظهاش برگرده شایدم اصلاً برنگرده پس یه جوری آرومش کنید.
_آخه دختر تو چرا مهدیه رو بردی خونت؟
_ این چه حرفیه میزنی، عمه
مهدیه خودش اومد خونه ما... چیکار میکردم... نکنه شما توقع داشتید راهش نمیدادم.
منم تو گرفتاریام دوبار به خونه عموم پناه بردم... این بچه هم اینجا پناه آورده خودتون بودین بیرونش میکردین؟
_مهدیه خودش اومده خونه شما... یا تو رفتی آوردیش
_نه والا عمه، خودش اومد... و خوش اومد... چون اینجا خونه عموشه... به امید اومده. منم ناامیدش نمیکنم
_آخه محمد میگه نرگس نشسته زیر پاش که شوهرت خوب نیست بیا خودم کمکت میکنم جدا شی
_محمد، خدا و پیغمبر سرش نمیشه، به قیامتم اعتقاد نداره... هر حرفی سر زبونش بیاد میزنه من یه همچین حرفهایی رو نگفتم
یه دفعه صدای ناهید اومد
_خجالت نمیکشی به داداشم میگی خدا سرش نمیشه... اونوقت توسرت میشه که تهمت میزنی؟
با تعجب گفتم
_وااا شماها که همتون پشت گوشی هستین پس کی داره محمد رو نگه میداره که اینجا نیاد...
ناهید به تندی گفت
_بیشعور بابام و نادر نگهش داشتن...پاشو یه دقیقه بیا اینجا و برو
بحث کردن با ناهید بی فایدهست... وسط حرفهاش گوشی رو گذاشتم
مهدیه که همه حرفهای ما رو شنید ناراحت و شرمنده گفت :
_زن عمو میخوای من برم؟
نگاهم رو دادم بهش...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) دوباره گوشی خو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۳۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
مهدیه جان اگه واقعاً به این نتیجه رسیدی که بری سر خونه زندگیت من جلوتو نمیگیرم... اما اگه به خاطر حرفهای ایناست از جات تکون نخور... هر چقدر که دوست داری اینجا بمون... قدمت سر چشم...
من هیچ مشکلی با موندن تو اینجا ندارم...
البته که دلم میخواست بچههاتم میآوردی اینجا میموندی شوهرتم میومد... اما حالا شرایط اینجوری شده و پناه آوردی به خونه عموت... خاطرت جمع باشه اینجا یه پناهگاه امن برای توعه
_ اگه بابام بیاد اینجا سر و صدا کنه چی؟
اگه حال عمو بد بشه من خودمو نمیبخشم...
نگاهی بهش انداختم و ابرو دادم بالا
_مگه بچهای تو... عمراً بابات بیاد اینجا سر و صدا کنه... اون دفعه هم که اومد خودم از رفتارش فهمیدم که پشیمون شده... بابات چشمش خورده به پدر و مادر پیرش، داره فیلم بازی میکنه.
مهدیه نفس عمیقی کشید
_ای کاش منم دل و جرات شما رو داشتم... یعنی ای کاش مامانم این دل و جراتو داشت به ما هم یاد میداد... خودش ترسو بود... مدامم به ما میگفت هیس، هیس... الانم این حال و روز منه که داری میبینی...
_هیچ وقت کسی رو به خاطر اخلاقهایی که داره سرزنش نکن...
هر کسی یه جوریه، اونی که جواب بده هست رو تو شیشه هم بکنی حاضر جوابی خودشو داره...
اونی هم که مظلوم و ساکته... اگه صد تا حرفم یادش بدی باز خودشه...
شاید یک بار بتونه حرفهایی رو که بهش یاد دادی رو بگه... اما برای دفعههای بعد باز خودشه...
مهدیه آهی کشید و با بغض گفت
دلم برای بچههام تنگ شده
میخوای بری خونه مادر شوهرت ببینیشون
نه خونواده شوهرم با من نیستن. ممکنه نذارن ببینمشون
مهدیه جان الان برنامهت برای زندگیت چیه
نمیدونم زن عمو نتونستم طاقت بیارم زدم بیرون و جایی نداشتم اومدم خونه شما هیچ برنامهای ندارم
اینطوری هم خودت اذیت میشی هم بچههات...بشین فکرهات رو بکن یه تصمیم جدی بگیر
فکری کرد و گفت
زنعمو اگه بهت بگم اصلاً مهدی رو دوست ندارم... حتی ازش بدمم میاد باورت میشه
_بدت نمیاد، چون اگر بدت میومد برات مهم نبود که بیاد خونه یا نیاد. اینکه برات مهمه که کجا میره و کی میاد پس دوسش داری دیگه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) مهدیه جان اگه
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۳۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
تلفن خونه زنگ خورد با مهدیه به هم نگاه کردیم و هر دو اومدیم کنار تلفن
مهدیه گفت:
_ زنعمو شماره خونه مادربزرگمه
سرم رو ریز تکون دادم
_ آره بزار ببینم چی میگه...
گوشیو برداشتم
_سلام بفرمایید
بدون اینکه جواب سلام منو بده با عجله گفت:
_محمد داره میاد اونجا... من خیلی بهت اصرار کردم بیا اینجا دو کلام باهاش حرف بزن... تو حرفمو گوش نکردی.
نرگس اگه بلایی سر ناصر بیاد نمیبخشمت
_ واااعمه، شما مادرشونی بعد داری منو متهم میکنی... من چه کاری از دستم بر میاد
_دیگه گفته باشم همش تقصیر توئه
باشه من اینجا نشستم... بیاد مرگ یه بار شیونم یه بار... بزار ببینیم عاقبت چی میشه.
عمه بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد.
رو کردم به مهدیه
_ شنیدی چی گفت؟
مهدیه رنگ از روش پرید
_ آره گفت بابام داره میاد اینجا.
من چیکار کنم زن عمو؟ از خونتون برم؟
_من چند دقیقه پیش با تو صحبت کردم گفتم لازم نیست تو جایی بری... چرا میترسی؟
دست خودم نیست... همینجوریشم تو خونه اسم بابام میاد من استرس میگیرم.
_اینجا نمیخواد استرس بگیری آرامش داشته باش... من خیلی ناصرو دوست دارم، اگه کسی بخواد بهش آسیب بزنه تا نفس دارم این اجازه رو نمیدم اما نمیدونم چرا تو این قضیهای که مادربزرگت میگه بیا اینجا با محمد صحبت کن حس میکنم کاسهای زیر نیم کاسه س.
صبر کن زنگ بزنم به عمو محسن ببینم اون چیکار کرده
شماره محسن رو گرفتم چند بوق خورد جواب داد
_سلام زن داداش من الان اومدم خونه مامانم...مامان میگه پیش پای تو محمد رفت خونه ناصر... داره میاد خونه شما منم دارم میام اونجا
_یعنی الان محمد پشت در خونه ماست
چی بگم اون زودتر از من حرکت کرده. من تازه از خونه مامان زدم بیرون...
_محمد زنگ بزنه من درو باز نمیکنم.
خوب میکنی...سعی کن معطلش کنی تا من خودمو برسونم
_باشه
همچین که تماس رو قطع کردم زنگ خونه به صدا در اومد...منو مهدیه نگاهامون تو هم قفل شد...از شدت استرس رنگ تو صورت مهدیه نمونده، منم استرس گرفتم...با دلهره اومدم کنار آیفون...نگاهم رو دادم به مهدیه
_باباته...
مهدیه دستهاش رو به هم مالید و از شدت اضطراب با لکنت زبون گفت
_باز نکن زنعمو
سر انداختم بالا
_باز نمیکنم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) تلفن خونه زنگ
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۴۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
یه دفعه دلشوره بدی به دلم افتاد...
عه، عه، عه، نکنه واقعا بیاد تو خونه و سر و صدا کنه...
ناصر تحمل این رفتارهارو نداره محمدم خودش رو زده به دیونه بازی...
یه آن به ذهنم اومد که انگار واقعا سلامتی ناصر براش مهم نیست.
همه فکرم رو متمرکز کردم چیکار کنم ناصر متوجه نشه.
شروع کردم به صلوات فرستادن از خدا کمک خواستن که متوجه امیر حسین و عزیز در کنارم شدم...ازم پرسیدن
_عمو اینجا چی میخواد؟ چرا داره سر و صدا میکنه؟
رو کردم سمتشون
_ به من میگه، تو مهدیه رو آوردی اینجا
عزیز با تعجب پرسید
_خب مگه دختر عمو نیومده بابا رو ببینه؟
_نه... با شوهرش دعواشون شده... عموتون میگه من دارم باعث اختلاف مهدیه و شوهرش میشم
عزیز از ناراحتی و عصبانیت صورتش سرخ شد و گفت
_سلامتی بابای ما برای عمو مهم نیستا... حالا ما وایسادیم چی رو نگاه میکنیم...که بیاد تو جلو بابا سر و صدا کنه... مامان چرا زنگ نمیزنی به پلیس؟
نگاهی انداختم به عزیز
_خودمم دارم فکر میکنم که باید چیکار کنیم... تا بخواد پلیس بیاد دیر میشه، باید فوری یه کار دیگهای بکنیم
امیرحسین نگران پرسید
_آخه چه کار؟
نگاه تیزی به هر دوشون انداختم
_میتونید بابا رو ببرید حموم؟
عزیز از درخواستم تعجب کرد و گفت:
_توی این اوضاع و احوال ما یهویی چه جوری بابا رو ببریم حموم؟
کلافه و درمونده سری تکون دادم
_چه میدونم برید ببریدش حموم در رو هم ببنیدید... شیر آب رو باز کنید... باهاش حرف بزنید که اگر عموتون اومد تو خونه بابا صدایی نشنوه.
هر دو از این پیشنهاد من مات زده خیره شدن تو چشمام
دوتا دستهام رو مشت کردم محکم کوبیدم روی پاهام و با حرص و صدای آروم که ناصر نشنوه گفتم
برید دیگه تا دیر نشده...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) یه دفعه دلشور
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۴۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
یه دفعه صدای ناصر اومد...
_جلوی در چه خبره که همتون جمع شدین؟
جواب دادم
_عه تو نباید بشنوی...بچهها میخوان غافلگیرت کنن
حرفم تموم نشده نگاهم رو دادم به بچهها و زیر لب گفتم
_برید دیگه..
طفلی بچههام هول شدن، چشمی گفتن و پا تند کردن سمت ناصر
با چنگی که به پام زده شد نگاهم به زینب افتاد... بچهم با صدای لرزونی از ترس گفت
_مامان من میترسم
برای اینکه شک ناصر بر طرف شه
از در هال فاصله گرفتم و جایی ایستادم که تو دید ناصر نباشم...نگاهم رو دادم به زینب و زیر لب زمزمه کردم.
_از چی میترسی؟
بغض تو گلوش افتاد و چشماش پر اشک شد
_میترسم عمو بیاد بابا رو بُکشه
همینطور که حواسم به عزیز و امیرحسینه که ببینم به باباشون چی میگن جواب زینبو دادم
_نه مامان عمو نمیخواد بابا رو بکشه...عصبانی شده
آخه همش میخواد بیاد تو خونه...ولی عمو محسن و دختر عمو جلوش رو میگیرن
وقتی که با زینب حرف بزنم رو ندارم...رو کردم به امیر حسن که نگران و پر اضطراب زل زده بهم...
امیر حسن با زینب برید تو اتاق و بزارید من بفهمم باید چیکار کنم.
زینب چسبید به پای من
_نه مامان من نمیرم من میترسم
نگاه تندی بهش انداختم و آروم گفتم
مگه تو نگران بابا نیستی؟ مگه نمیخوای آسیب نبینه؟ تو اگر توی دست و پای من باشی من نمیتونم کاری انجام بدم اذیتم نکن با امیرحسن برو تو اتاق درم ببندین
امیرحسن دست زینبو گرفت...
_زینب بیا بریم مامان راست میگه
زینبم مثل کَنه چسبیده به پای منو جدا نمیشه
نفهمیدم امیر حسین و عزیز چی به باباشون گفتن که ناصر راضی شد بره حموم
سه تایی رفتن... دستهای زینب را از پاهام جدا کردم و یه اخم تندی بهش کردم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) یه دفعه صدای ن
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۴۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_با امیر حسن برید تو اتاق
یه دفعه همه جونش شروع کرد به لرزیدن و بریده، بریده گفت:
میترسم
دلم خیلی برای بچهم سوخت...سفت بغلش کردم و در گوشش گفتم
نترس دخترم...نترس عزیز دلم... پیش خودم بمون
صدای گوروپ گوروپ قلب بچم که از ترش میزد تو گوشم پیچید...بیستر به خودم چسبوندمش...
نفهمیدم کی امیر حسن در هال رو باز کرد رفت بیرونو داد زد
_عمو اینجوری نکن خواهرم داره از ترس میمیره
از زینب جدا شدم...چادرم رو روی سرم مرتب کردم... دست زینب رو گرفتم و اومدیم توی ایوون رو به محمد گفتم:
_الهی خدا جوابت رو بده خجالت بکش
نگاهم رو دادم به زینب
ببین... داره از ترس میلرزه...
حرفم تموم نشده محمد با حرص اومد سمتم که صدای آژیر ماشین پلیس اومد...گرچه من تماس نگرفته و بی خبرم ولی شنیدن این صدا دلم رو گرم کرد...
امیرحسنم تا این صدا رو شنید مثل برق پرید تو خونه فهمیدم میخواد آیفون رو بزنه همزمان با صدای زنگ حیاط... در باز شد و دو تا مامور که دیدن تو خونه ما دعواست وارد حیاط شدند من بی اختیار رو به پلیس فریاد زدم
_بیاید جلوش رو بگیرید میخواد منو بزنه
هر دوشون با عجله اومدن سمت محمد و یکیشون دست محمد رو که در یک قدمی من ایستاده از پشت گرفت و بهش نهیب زد
چیکار میکنی میخوای به یه زن و بچهحمله کنی
بعدم تو یه چشم بهم زدن اون یکی دست محمد رو هم گرفت و از پشت بهش دستبند زد...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _با امیر حسن ب
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۴۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
محمد از حرص دندون قروچهای رفت و غرید
_زنگ میزنی پلیس بیاد... دارم برات...
من زنگ نزده بودم احتمالاً کار بچهها بوده ولی چقدر کار سنجیدهای کردن... محمد که منو میزد بماند... بچهام زینب از ترس یه بلایی سرش میومد
جوابشو ندادمو ساکت نگاهش کردم
محسن که هم، خوشش نیومده بود پلیس اومده... و هم انگار یه جوری راضی بود چون من از کتک خوردن نجات پیدا کرده بودم... همینطور کلافه به اطرافش نگاه میکرد که نگاهم افتاد به مهدیه
احساس کردم مهدیه هم یه حسی مثل محسن داره... فقط تند تند میزنه پشت دستش میگه
_چه غلطی کردم... چرا اینجوری شد... کاشکی نمیاومدم اینجا...
آقای پلیس رو کرد به من
_ما میریم کلانتری و صورتجلسه میکنیم... شما هم سریع بیاید
محمد رو تو ماشین پلیس نشوندن بردن
محسنم نشست تو ماشینشو پشت ماشین پلیس رفت کلانتری
مهدیه اومد پیش من
_وای زن عمو روم سیاه... اصلاً نمیخواستم اینجوری بشه... حالا باید چیکار کنیم؟
سری تکون دادم
_ نمیدونم همه چی یه دفعهای اتفاق افتاد... من اصلا این چیزا رو پیش بینی نکرده بودم.
_عمو کجاست؟
برای اینکه این سر و صداها رو نشنوه به امیرحسین و عزیز گفتم ببرنش حموم اونجا صدای آب و حرف زدنشون نمیذاره صداها رو بشنوه
با دستش سرشو گرفت و زد زیر گریه و زمزمه کرد
_ای کاش من به دنیا نیومده بودم... کاشکی من بمیرم و راحت شم... تا کی ما باید از دست بابام اینجوری در عذاب باشیم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) محمد از حرص د
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۴۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
دستشو گرفتم و آروم از سرش جدا کردم
_ این چه حرفیه میزنی مهدیه جان... ما اومدیم تو این دنیا امتحان پس بدیم خداوندم هر کسی رو یه جوری امتحان میکنه.
یکیو با صبر، یکی با فقر، یکیو با ثروت، یکیو با بیماری، یکیو با پست و مقام... مهم اینه که ما به خوبی از پس این امتحانها بر بیایم... نه اینکه بگیم کاش به دنیا نیومده بودم یا کاشکی بمیرم...برای هر مشگلی یه راه حلی هست.
الانم برو یه آب به دست و صورتت بزن منم زنگ بزنم به بابام... با هم بریم کلانتری ببینم چیکار باید بکنم.
یه نفس عمیقی کشید و رفت تو دستشویی که دست و صورتشو بشوره
اومدم پشت درحموم صدای ناصر و بچهها که دارن با هم بگو بخند میکنن به گوشم خورد... لبخندی از ته دلم زدمو زیر لب گفتم:
قهرمان من تو فقط بخند... چند تقهای به در زدم... صدای ناصر اومد
_بله
_ناصر جان من یه دقیقه برم خونه بابام ببینم با من چیکار داره.
_باشه برو زود برگرد
چشمی گفتم: اومدم تو حال کنار میز تلفن... شماره بابامو گرفتم چند تا بوق خورد جواب داد
_الو بفرمایید...
سلام بابا خونهای من بیام... یه کار خیلی مهمی پیش اومده باید با هم بریم جایی
سلام بابا جون...آره هستم ولی کجا بریم و چه کاری هست
_الان میام خونتون بهت میگم.
خداحافظی کردم گوشیو گذاشتم رو دستگاه تلفن رو کردم به مهدیه که هنوز داره ریز ریز از گوشه چشمش اشک میاد گفتم:
_مهدیه جان چیکار میکنی؟ اینجا میمونی یا میخوای بری خونتون؟ چون من باید با بابام برم کلانتری...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) دستشو گرفتم و
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۴۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
مهدیه با دستمالی که در دست داشت اشکهاش رو پاک کرد و گفت
_ نه، میرم خونه مامانم تا مهدی بیاد دنبالم
مانتوم رو تنم کردم روسری و چادرم سرم کردمو با مهدیه از خونه زدیم بیرون
مهدیه خداحافظی کرد رفت خونه باباش منم حرکت کردم به سمت خونه مامانم... تا برسم همینطور فکر کردم که چیکار کنم
ای کاش میشد همین الان ازش شکایت کنم و موضوع سو استفاده از وکالتی که ناصر بهش داده بود رو پیش بکشم... تا مشخص بشه چقدر وام گرفته و چند تا از قسطهاش رو پرداخت کرده تا آدم بدونه باید چیکار کنه و از کجا شروع کنه...
ولی چه کنم که ناصر بهم گفت:
حرمت خونوادمو حفظ کن میدونم که با، بابام بریم کلانتری باید رضایت بدم...
تو همین فکرا بودم که رسیدم در خونه مامانم
زنگو زدم صدای بابام از پشت آیفون اومد
_کیه؟
_منم بابا
در باز شد اومدم تو حیاط بابامم در هالو باز کرد
بیا تو بابا ببینم چی شده
وارد خونه شدم و بعد از سلام و احوالپرسی... بابام پرسید
_چی شده بابا جون کجا باید بریم؟
نفسی کشیدم و گفتم
_باید بریم کلانتری، بابا
گرهای تو ابروش انداخت... سر تکون داد
_اونجا واسه چی؟
هه اون چیزی که اتفاق افتاده بود رو براش گفتم بابام ناراحت زیر لب گفت:
_ لا اله الا الله این محمد نمیخواد از خر شیطون پیاده شه
_ چی بگم بابا...فعلا زود آماده شید بریم کلانتری ببینیم باید چیکار کنیم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) مهدیه با دستما
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۴۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
مامانم از سرویس بهداشتی اومد بیرون نگاهشو داد به من
_محمد اومده در خونه تو سر و صدا کرده؟
سلامی بهش کردم و جواب دادم.
_آره مامان.
اخم تندی کرد
_بیجا کرده... خجالت نمیکشه تو خونهای میاد شاخو شونه میکشه که مردش مریضه و یه زن با چند تا بچهاند.
حتماً احساس پهلوانی هم بهش دست داده...
مامانم سر چرخوند سمت بابام
_رفتی اونجا کم نیاریا... به محمد بگو باید یه دلیل قانع کننده برای من بیاری که چرا رفتی خونه بچه من سر و صدا راه انداختی و میخواستی بزنیش...
اصلاً خودمم میام کلانتری به محمد میگم:
به خدا قسم دستت رو نرگس بلند بشه
دستاشو آورد بالا به من و بابام نشون داد
خودم با این دستام گوشتای تنتو میکنم ...کم بچهمو اذیت کردن...این کار محمد مزد نگهداری نرگس از برادر مریضشه... که بچهم داره به جون دل ازش نگهداری میکنه...
بابام نوچی کرد و سر تکون داد
مامانم احساس کرد که بابام میخواد بهش اعتراض کنه... نگذاشت بابام حرف بزنه و ادامه داد
نچ نچ نکن... من خودم همیشه به نرگس میگم: صبر داشته باش... جواب نده... تحملتو ببر بالا... ولی این دفعه فرق داره...منم باهاتون میام اونجا با محمد کار دارم
بابام سر انداخت بالا
_نه، تو نمیخواد بیای... من خودم میرم حلش میکم.
_من با میانجیگری تو کاری ندارم... خودم با محمد کار دارم...بعدم الان اون ناهید میاد اونجا و برای بچهم زبون درازی میکنه... من باید بیام و جلوی ناهید وایسم.
بابام ابرو داد بالا...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) مامانم از سرو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
بابام ابرو داد بالا
_من میخوام مسالمت آمیز این قضیه رو حل کنم... ولی با این حالو روزی که، از تو می بینیم بیای بدتر دعوا میشه...
مامانم جورابهاش رو از گوشه مبل برداشت و همزمان که داره پاش میکنه گفت
خب بشه...
من که تا این لحظه ساکت نگاه میکردم رو به مامانم گفتم:
_ منم دلم میخواد محمد تو چنگ قانون باشه و تنبیه بشه... تا دست از سر من برداره... ولی ناصر بهم گفت حرمت خونواده منو نگهدار...
من مطمئنم اگر ناصر حالش خوب بود نمیذاشت محمد بازداشت بمونه
_ آره مادر... اگه حالش خوب بود، خودش جلوش وایمیستاد...
الانم مطمئن باش اگه بهش بگی محمد توی حیاط خونه خودمون میخواست منو بزنه زنگ زدم پلیس اومد..., باریکلا هم بهت میگه
نفس عمیقی کشیدم:
نمیدونم... والا چی بگم. بریم کلانتری ببینیم چی پیش میاد
مامانم مانتوش رو پوشید و روسری و چادرش رو سرش کرد...رو کرد به بابام
_پاشو بریم
سوار ماشین شدیم بابا حرکت کرد مامانم سر چرخوند سمت من
_حالا کی زنگ زد به پلیس؟
_احتمالاً کار عزیز یا امیرحسین بوده ولی چون با، باباشون حموم بودن من نتونستم بپرسم
_کار هر کدومشون بوده خیلی درست کار کردن.
همینطور مشغول حرف زدن بودیم که رسیدیم کلانتری... پیش بینی مامانم درست در اومد...
ناهید جلوتر از ما با عمه تو کلانتری بودن
از نگاه ناهید متوجه شدم انتظار نداشت مامان و بابام رو ببینه. به خودم گفتم حتماً کلی زخم زبون آماده کرده بود به من بگه که الان جلوی مامان بابام نمیتونه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) بابام ابرو داد با
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۴۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
تا عمه هاجر و ناهید چشمشون افتاد به ما اومدن جلو عمه رو کرد به بابام
به نرگس جان بگو
دستت درد نکنه این رسم فامیلیه پسر منو بندازه زندان؟
مامانم نذاشت بابام جواب بده و گفت:
_والا هاجر خانم دست مریزاد رو باید به شماها گفت که به جای اینکه کمک حال نرگس باشید شاخ و شونه براش میکشید که بزنیدش ... من با این یه قلم کارتون نمیتونم کنار بیام.
عمه نگاهش رو داد به مامانم... ابرو داد بالا
ما شاخ شونه کشیدیم نرگسو بزنیم یا نرگس دست رو محمد بلند کرد و محمدو نسبت به خودش جری کرد؟!
هاجر خانوم یه سوزن به خودت بزن یه جوالدوز به مردم...خودت طاقت میاری کسی بزنه تو گوش بچهات؟ نرگسم طاقت نیاورد...
محمد یکی زد. یکی خورد بعد حالا یعنی چی که رفته در خونه دختر من...چی رو میخواد ثابت کنه...فکر کرده الان که آقا ناصر توان نداره نرگسم بی کس و کاره؟
عمه با گوشه چشم اشاره کرد به من
_ پشت تلفن التماسش کردم پاشو بیا اینجا محمد میخواد باهات حرف بزنه نیومد
مامانم جواب داد
میومد اونجا که محمد بزندش... که شماها هم بگید ما حریفش نشدیم...بعدم شما گفتید بیا نرگسم نیومد... اونوقت محمد باید بیاد در خونه بچهی من... ببین هاجر خانم من عمداً اومدم اینجا که نذارم نرگس رضایت بده محمد باید بازداشت بمونه جواب این گستاخیشو بده. این کارای محمد یه جا باید تموم بشه... ما شل گرفتیم که شماها اینجوری میکنید
مامان یه لحظه نگاهشو داد به من و دوباره برگشت سمت عمه، ادامه داد...
این بچهام داره نجابت میکنه و مراعات حال شوهرشو که... هاجر خانم پسر شماست... شمام به جای قدرشناسی این رفتارا رو باهاش دارید...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\