خانم در حال تماشای تلویزیون:
نه توروخدا نکشش حقش نیست بمیره
شوهرش:ای بابا چرا الکی خودتو اذیت میکنی؟اون که صداتو نمیشنوه دیوونه هستین شما زنا
.
.
.
.
.
.
.
همون شب،همون آقا:
پاس بده الاغ،پااااااااااااااس
😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
دیروز یکی زنگ زد..
در رو باز کردم نذری آورده بود...
کاسه رو گرفتم گفتم دمت گرم داداش قبول باشه...
صبر نکرد کاسه رو بدم..
جیغ میزدو به سمت خونشون می دویدو میگفت...
مااااماااااان چرا نمیزاری این سیبیلامو بند بندازم 😳😳😐😐😁😁😂😂😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
زوجین خارجی موقع دیدن فیلم عروسیشون:
آخی… یادت میاد اون شب چقدر خوش گذشت؟ 😍
هیچ وقت یادم نمیره 😊
دوستت دارم 😍
حالا زوجین ایرانی موقع دیدن فیلم عروسیشون:
ببین خواهرت چقدر داره ضایع میرقصه 😒
شلوار پسر عموت داره میافته از پاش 😜
این ایکبیری رو ببین با ننه اش نشسته داره غیبت میکنه 😑
دخترخالتو نگا، داره مثِ گاو میلُمبونه 😓
از خودت و خانواده ات متنفرم 😂👏😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
👈ریشه تمام بیماریها سردی است
⬅️ سردی در سر: ام اس، پارکینسون، رعشه، لقوه، سردرد، صرع، تشنج، آلزایمر
⬅️ سردی در مو: ریزش مو
⬅️سردی در گوش: کری، ناشنوایی
⬅️ سردی در چشم: کم بینایی، آب مروراید، آب سیاه
⬅️ سردی در لوزه: بزرگ شدن لوزه
⬅️سردی در تیروئید: کم کاری تیروئید
⬅️سردی در ریه: آب آوردن، آسم، برونشیت، ذات الریه
⬅️ سردی در روده: یبوست، کولیت، بواسیر، شقاق
⬅️سردی درمعده: درد، ورم، نفخ
⬅️ سردی در لوزالمعده: دیابت
⬅️سردی در رحم: یائسگی زودرس، کیست، فییروم، بزرگی رحم، سقط جنین، نازایی
⬅️ سردی در دست و پا: آرتروز، روماتیسم
⬅️ سردی در کمر: دیسک و کمر درد
⬅️سردی در خون: کاهش پلاکت خون، کم خونی.
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺http://eitaa.com/cognizable_wan
شنیدم بذلهگویی شیخ مسلک!!!
که شد در وعده دادن در جهان تک
همین که گرم گشته چانه و فک
اخیراً گفته بی مدرک وَ بی شکّ
اگر وضع گرانیها شدید است!!!
تمام علتش کاخ سفید است
اگر بنزین گران شد کار کاخ است
هنر نابود شد تقصیر باخ است
اگر در راه قدری سنگلاخ است
اُزُن هم لایهاش حتی فراخ است
نه تقصیر مجید است و سعید است
تمام علتش کاخ سفید است!!!!
اگر دیدی فقیری نسیه کرده
“جوانی بر درختی تکیه کرده”
زنی درخواست مهریّه کرده
کسی در بانک، سکّه هدیه کرده
اگر ملّت ز دولت نا امید است
تمام علتش کاخ سفید است!!!
اگر گشته دلاری ده برابر
اگر سکّه شده بازارِ زرگر
ندارد ربط به دولت وَ منبر
نگو هی ناسزا .... الله اکبر
خدایی از شما مردم بعید است
تمام علتش کاخ سفید است!!!!
اگر در بورس در حال سقوطیم
شده منفی و ما غرق سکوتیم
مپندارید ای مردم که شوتیم
به قرآنی که آن را فوتِ فوتیم
گواه صحبتم شیخ مفید است
تمام علتش کاخ سفید است!!!!
اگر در سفره ها نان نیست دیگر
اگر تقوی و ایمان نیست دیگر
و یا در خانه مهمان نیست دیگر
پدر از فقر ، خندان نیست دیگر
اگر کشور درگیرِ کوئید است
تمام علتش کاخ سفید است!!!!
اگر دل هایتان خیلی کباب است
مسیر پیش رو مثل سراب است
خیابان تا بخواهی بیحجاب است
گرانی نیز بی حدّ و حساب است
مپندارید تقصیر کلید است
تمام علتش کاخ سفید است!!!!
پرایدی گر به صد میلیون رسیده
خریدِ شاسیِ چینی بعیده
نسیمِ یأس در کشور وزیده
به چشمانِ ترامپِ ورپریده
اگر که کار به این جا کشید ست
تمام علتش کاخ سفید است!!!
خلاصه که اگر اوضاع خیت است
تمام بُشگههای نفت پیت است
و یا بیمار هم لنگِ ویزیت است
وکشور روی بمب ودینامیت است
اگر بر دوشتان باری شدید است
تمام علتش کاخ سفید است
اگر ملّت شده چندیست دِپرس
نود و هشت درصد هست مفلِس
اگر که مختلس شد یارِ مخلص
به جان مادرم این است آدرس
اگر دارید فحشی که پلید است
تمام علتش کاخ سفید است!!!
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت92
چند ثانیه مکث کردم و دوباره گفتم
من-منو از کجا پیدا کردی؟!
لبخند شیطونی زد
آرشام-بابا دیگه توی ایران همه هستی خله ی معروفو میشناسن
بی صدا خندیدم.پسره ی دیوونه
من-جدی میگم
همونطور که کتشو مرتب میکرد گفت
آرشام-هیچی بابا.من توی یکی از شرکت های اینجا مشغول کار شدم.یه سری شنیدم یکی از بچه های شرکت میگفت.قبلا منشی شرکت احسان آرمان بوده ولی با اومدن هستی خداداد از اون شرکت اومده بیرون.منم که اسمتو شنیدم خیلی دنبال راهی گشتم تا پیدات کنم.تا فهمیدن شرکت مدلینگ شما یه مهمونی برگزار کرده کلی درخواست از رئیس شرکت کردم تا گذاشت من بیام توی مهمونی
لبخند قدردانی به صورتش زدم
من-حالا چیکاره هستی تو شرکت؟!
شونه هاشو بالا انداخت
آرشام-آبدارچی؟!
چشمام گرد شد.واقعا آبدارچی بود؟!با تعجب سوالمو پرسیدم که زد زیر خنده
آرشام-آخه دختر تو چرا انقدر زود باوری..به من با این چهره جذاب میخوره آبدارچی باشم.توی هرشرکتی برم میان بهم پیشنهاد ریاست شرکتو میدن.
نیشخندی زدم.
من-بله.از اون نظر که صد در صد
آرشام-از محبوبه جون و عمو مصطفی چه خبر؟!
با این حرفش دوباره داغ دلم تازه شد و اشکام سرازیر شد.آرشام که اشکامو دید هول شده گفت
آرشام-هستی؟!خوبی؟!
لبخند تلخی زدم.چی داشتم که بگم
من-خوبم آرشام خوبم
مردد نگام کرد
آرشام-اتفاقی برای کسی افتاده
همونطور که چونم از فرط بغض میلرزید گفتم
من-آرشام...مامانم...۳ماه پیش مامانم مرد.
با این حرفم آرشام رفت تو شوک با دهن باز داشت نگام میکرد
من-آرشام ما دیگه اونقدرا هم خوشبخت نیستم.ما بعد مرگ مامانم نابود شدیم.آرشام بابام..
سرمو آوردم بالا و زل زدم تو چشمای پر اشک آرشام
من-بابام معتاد شده آرشام.همه دار و ندارمون خرج قمار شد.الان داریم توی یکی از آلونک های پایین شهر تهران زندگی میکنیم.
حرفام که تموم شد دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم با دستام صورتمو پوشوندم و زدم زیر گریه..بی صدا اشک میریختم.نمیتونستم خودمو کنترل کنم.انقدر گریه کردم که نفس نفس میزدم.با نشستن دستی روی شونم سرمو بلند کردم..احسان بود..حامی من.کسی که هروقت که من غصه داشتم سر میرسید
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت93
با پشت دست اشکامو پاک کردم.اخماشو توی هم کشید
احسان-اتفاقی افتاده هستی؟!
همونطور که با بغض لبخندی زدم گفتم
من-نه آقا احسان خوبم.
رومو کردم سمت آرشام داشت با کنجکاوی منو نگاه میکرد.رو کردم به احسان
من-آرشام معرفی میکنم.رئیس من آقا احسان
رو کردم به آرشام و ادامه دادم
من-ایشونم آرشام دوست دوران بچگیه من.
آرشام دستشو جلو آورد و باهم دست دادن
آرشام-خوشبختم از آشناییتون.
احسان-همچنین
لبخندی از روی ذوق زدم.از اینکه احسان کنارم بود و میتونستم معرفیش کنم خیلی خوشم اومد.
احسان با لحن جدی همیشگیش گفت
احسان-من میرم یک ربع دیگه توی اتاق گریم باش
من-براچی؟!
اخماش توی هم رفت
احسان-کارت دارم.
من که دیدم اخماش تو همه باشه ای گفتم.نگاهی به من و بعد به آرشام انداخت و رفت.
آرشام-هستی؟!
رومو کردم سمتش.چقدر من این پسرو دوست داشتم.
من-بله؟!
چشماشو ریز کرد
آرشام-چیزی بین تونه؟!
چشمام گرد شد.واقعا چیزی بین ما بود؟!نه..معلومه که نبود.ولی چرا من نمیتونستم احسانو مثل بقیه بدونم چرا نوع علاقم نسبت به احسان با آرشام و سینا فرق میکرد.
آرشام که سکوت منو دید گفت
آرشام-تو دوسش داری.نه؟!
انگار لال شده بودم.نمیدونستم چی بگم.من واقعا دوسش داشتم؟!نه.فکر نکنم.احساس من نسبت به احسان عشق بود؟!معلومه که نبود
آرشام-هستی این سکوتتو پای جواب مثبتت بزارم؟!
میخواستم بگم نه ولی زبونم توی دهنم نمیچرخید.نمیدونستم چی بگم.بالاخره بعد یکم من من دهنم باز شد
من-چی میخوای بگی آرشام؟!
لبخند کج و شیطونی روی لبش نشست
آرشام-اتفاقا من خیلی واضح دارم میگم
چی میشد اگه دهنشو میبست.داشتم دیوونه میشدم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت94
دوباره روی صندلیم نشستم.باید یجوری بحثو عوض میکردم.
من-این حرفارو بیخیال از خودت چه خبر؟!!
ریز خندید.خیلی ضایع بحثو عوض کرده بودم.اونم نشست و به پشت صندلی تکیه داد
آرشام-خبر خاصی ندارم.مامان و باباهم همینجان.تازگیا خونمونو عوض کردیم.فقط یه خبر دارم.
مشتاق شدم.خداروشکر بعد این همه مدت میتونستم یه خبر خوب بشنوم منتظر نگاش کردم لبخندی زد
آرشام-موقعی که شما رفتین مامانم حامله بود.خیلی تلاش کردم بهت بگم ولی مامانت از من لجباز تر بود و نزاشت ببینمت.من الان یه داداش دارم..۱۳ سالشه..
اآاااخی.اصلا به آرشام نمیاد داداش شده باشه..با لبخند نگاش کردم
من-چه عالی..درست چی؟!
آرشام-تازه لیسانسمو گرفتم.دارم میخونم برای فوق.
چه قدر پیشرفت کرده بود اومدم حرفی بزنم که صدای گوشیم در اومد.بهار بود.مگه کسه دیگه ای هم بود که به من زنگ بزنه.تماسو وصل کردم
من-الو؟!
بهار-سلام خانم معرفت.
لبخند گشادی زدم
من-سلام عزیزم.مرسی که خصوصیاتمو بهم یادآوری میکنی.خوبی؟!
بهار-خواهش میکنم.وظیفس.من که داغونم تو چطوری؟!
لبخندم از روی لبم پاک شد.این بهارم شانس نداشت.
من-الهی قربونت برم.خب وقتی تو بدی منم نمیتونم خوب باشم
صدای آروم آرشام که داشت چیزی رو زمزمه میکرد به گوشم رسید
آرشام-اوووف.شما دخترا چه دل و قلوه ای رد بدل میکنین
چشم غره ای بهش رفتم و گوشمو دادم به بهار
بهار-هعییی.هستی.بخدا دارم بین اینا دیوونه میشم.هرکدومشون از یک طرف بهم فشار میارن.
اهی کشیدم.چی داشتم بگم.بهار که انگار یه چیزی یادش اومده بود گفت
بهار-راستی هستی خانم شما مثلا میخواستی بیای با مامانم حرف بزنی
یکی زدم تو سرم.چرا آخه من انقدر حواس پرتم.
من-ببخشید بهار.بخدا انقدر کار سرم ریخته فراموش کردم.ولی فردا عصر میام خوبه؟!
بهار-آره خوبه.....ببین هستی امیر پشت خطمه برم باز به غرغراش گوش بدم
من-باشه برو.میبوسمت..خدافظ
تلفونو قطع کردم اومدم بزارم سر جاش که چشمم خورد به ساعت.ای خدا ۱۰ دقیقه دیر کردم.همونطور که بلند میشدم رو به آرشام گفتم
من-آرشام من باید برم.اگه کارم داشتی توی اتاق گیریمم.
سریع دویدم سمت اتاق گریم.معلوم نبود چیکار داشت
http://eitaa.com/cognizable_wan
📚سگ حریص
سگ که استخوانی را از یک آدم مهربان دریافت نموده بود با عجله به طرف کلبه پیرزن می دوید.
و برای رسیدن به خانه باید از روی پل چوبی عبور می کرد.
در حین عبور کردن در درون آب رودخانه تصویر خودش را دید اما او نمی دانست آن تصویر متعلق به خود اوست.
او دید یک سگ پایین پل، استخوانی بزرگ در دهان دارد. استخوانی شاید بزرگتر از استخوان خودش. سگ حریص برای گرفتن استخوان به درون رودخانه پرید.
سگ حریص به سختی و تلاش زیاد جان خود را نجات داد و از رودخانه بیرون آمد. حالا او دیگر استخوان خودش را هم نداشت چون آن را هم آب برده بود.
بدین شکل سگ خیس تمام شب را گرسنه ماند.
نادان همیشه از آز و فزون خواهی خویش خسته است
🦋🧚♀🧚♀🦋
💚 http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستان_زیبا
⭕دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز باهم جرّ و بحث می کردند.
💎عاقبت روزی دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
🌿داروساز گفت که اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود همه به او شک خواهند برد.
🌻پس معجونی به دختر داد و گفت : که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهرت بریز تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
☕دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
🌻هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم.
♥️ حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد بمیرد. خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
🌹داروساز لبخندی زد و گفت:
☀️دخترم نگران نباش آن معجونی که به تو دادم سم نبود، بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است
http://eitaa.com/cognizable_wan
جوانى را در راه حق صرف کنید، اعضا و جوارح را در راه خدا صرف کنید
بیدارى شبها را صرف حیات ابدى خود کنید، به اندازهخودتان که مىتوانید حرکت کنید
کسى نمىتواند بگوید: ما که پیغمبر صلىاللّهعلیهوآله نیستیم
ما که على علیهالسلام نیستیم، نباشید؛
ولى یک موجودى هستى که تا اندازهاى مىتوانى از حیوانات جدا شوى و تکانى بخورى...
آیةاللّه #بهاءالدینی (ره)
نردبان آسمان ص156
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اندر احوالات مخابرات😁😁😁
http://eitaa.com/cognizable_wan
20.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ازدواج الکی رو کم کنی😁😁
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔺میدونستید درخت نخل، پنیر هم داره!
پنیر نخل یا به گویش محلی کورگ (غاپ) سوغات عجیبی است که از دل نخل بیرون میاد.
نخل داران، نخل هایی که زمان ثمرهی آنها به پایان رسیده را قطع میکنند و در قسمت انتهایی نخل بین ۳ تا ۱۰ کیلو پنیر وجود دارد که سرشار از قند، ویتامین، کالری و آهن است.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
**سلامتی دهه های20 و30 و 40 و 50 و60*
👏👏👏👏👏👏👏
یکی ازم پرسید:
شما چطور میتونستین زندگی کنین قبلا؟!
👫👫👫👫👫👫👫👫
بدون تکنولوژی
بدون اینترنت
بدون کامپیوتر
بدون تلفن همراه
بدون ایمیل
بدون شبکه های مجازی؟!
😍😍😍😍😍😍😍😍😍
پاسخ دادم:
همانطور که نسل تو امروز میتونه
بدون دلسوزی
بدون خجالت
بدون احترام
بدون عشق واقعی
بدون فروتنی
زندگی کنه.
😞😟😖😣😩😡🤬😳😠
ما بعد از مدرسه مشقامون رو مینوشتیم و تا آخر شب مشغول بازی بودیم، بازی واقعی.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ما با دوستان واقعی بازی میکردیم نه دوستان مجازی
💜💜💜💜💜💜💜💜
ما خودمون با دستهامون بازیهایی مثل یویو و بادبادک و فرفره میساختیم
🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒
ما تلفن همراه و دی وی دی و پلی استیشن و کامپیوتر شخصی و اینترنت نداشتیم
ولی دوستان واقعی داشتیم که تو روزایِ بارونی با یه چتر میرفتیم مدرسه و تو تابستوناش کیم دوقلومون رو باهاش نصف میکردیم.
🍏🍏🍏🍏🍏🍏🍏🍏
ما آب از مغازه نمی خریدیم. دم در هر خونه یه شیر آب بود
🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇
نسل ما تویِ سوپریاش بزرگ ننوشته بود لطفا فقط با کارت خوان خرید کنید. سر هر کوچه یه بقالی بود که یه دفتر نسیه داشت برایِ اوناییکه دستشون تنگ بود و بالای سرش بزرگ نوشته بود:
پول نداری صلوات بفرست
✌️✌️✌️✌️✌️✌️✌️✌️✌️
موقع ما تختخواب مُد نبود اما خوابیدن تویِ رختخوابهای گل گلی رویِ پشتِ بوم از هر خوابی شیرین تر بود
💞💞💞💞💞💞💞💞
ما موبایل نداشتیم ولی عوضش درخونه ی همسایه و فامیل باز بود تا هرجا میخواستیم زنگ بزنیم
🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎
خانواده هامون هم بعلت ترافیک سنگین دیر به مهمونیا نمیرسیدن ...زودتر میرفتن با کمک هم سبزی پاک میکردن و برنج آبکش می شد
🥒🥒🥒🥒🥒🥒🥒🥒
ما لایک کردن بلد نبودیم اما عوضش نسلِ ما استادِ مهربونی و دلجویی بود...
🍑🍑🍑🍑🍑🍑🍑🍑
ما نسل آلاسکا دو تا یک تومن و شیر شیشه ای یک تومن هستیم ....
🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓
ما بلاک کردن نمیدونستیم چیه. نسلِ ما نسل دلهای بی کینه بود. تو مرام ما قهر و کینه نبود....
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
تو نسل ما کسی پیتزا برامون دمِ در نمی آورد اما طعمِ نون و کبابی که آقام لایه ی روزنامه از بازار میخرید و با هزار تا پیتزا عوض نمیکنم
💞💞💞💞💞💞💞💞
تو نسل ما فست فود معنی نداشت اما ساندویچ الویه و کتلت با نان اضافی و کانادایِ شیشه ای لذتی داشت که هنوز یادِشیم
💜💜💜💜💜💜💜💜
عشقمون هر دقیقه و هر ثانیه برامون استیکر نمیفرستاد اما نامه هایِ یواشکی عاشقانه ما پر بود از تعهد به یک نفر که دوستش داریم
🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰
ما نسلی بودیم که تو مراممون نامردی و بی غیرتی و آدم فروشی نبود...
🥀🥀🥀🥀🥀👆🥀🥀
ما سِت تولد نداشتیم اما تولدامون پر بود از کاغذ کشی های رنگی رنگی...
🍬🍬🍬🍬🍬🍬🍬🍬
ما عروسی را به جای هتل و تالار و سالن، تو خونه همسایه و تو حیاط چراغونی برگزار میکردیم.
ما نذری هامونو توی ظرف یکبار مصرف نمیدادیم، تویِ چینی گل سرخی پخش میکردیم و همسایه مون تو ظرفِ خالیش نقل یا نبات پر میکرد
🕺🏽🕺🏽🕺🏽🕺🏽🕺🏽🕺🏽🕺🏽
ما چراغ مطالعه نداشتیم، عوضش مشق هامون رو زیر نور چراغ گردسوز با علاالدینی که همیشه روش یه کتری چایی هلِ دار بود مینوشتیم.
💐💐💐💐💐💐💐💐
ما مبل روکش شده نداشتیم اما پشتی و پتویِ ملافه سفید دور تا دورِ اتاق بود تا هر وقت مهمون اومد احساس راحتی کنه
🥝🥝🥝🥝🥝🥝🥝🥝
ما اگر کاسه ی گل مرغی سر طاقچه رو در شیطنت بازیهایِ کودکانه میشکستیم، خانم جون دعوامون نمیکرد. تازه برامون اسفند آتیش میکرد تخم مرغ میشکست و میگفت قضا بلا بود خدا رو شکر خودت چیزیت نشد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
ما هزار جور پزشک متخصص و دراگ استور نداشتیم ولی عوضش چایی نبات و عرق نعنای بی بی جون دوایِ هر دردی بود
🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇
ما از ذوقِ یه پاک کن عطری، یه مداد سوسمار نشان، یه جعبه مدادرنگی، یه دفترچه نقاشی تا صبح خوابمون نمی برد.
👌🏼👌🏼👌🏼👌🏼👌🏼👌🏼👌🏼👌🏼
ما نسل منحصر بفردی بودیم، چون آخرین نسلی بودیم که به حرفهای والدین گوش کردیم و اولین نسلی شدیم که حرف بچه ها رو گوش کردیم ...
💕💕💕💕💕💕💕
ما یک نسخه با تیراژ محدود هستیم...
💜💜💜💜💜💜💜💜
تاریخ مثل ما نخواهد دید....
💞💞💞💞💞💞💞💞
ما بی نظیرترین و منقرض شده ترین نسل تاریخیم🙋🏼♂️
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
✔️ *در مورد رفتارهای فرزندانتان، کامل گرا نباشید*
🔴 متأسفانه بعضی از والدین در مورد رفتارهای فرزندان خود، مو را از ماست بیرون می کشند.
💠 #مثلاً : هنگامی که کودک می خواهد آیات قرآن کریم یا اشعاری را از حفظ بخواند، به محض اینکه کلمه ای را فراموش کند یا اشتباه ادا کند، سریعاً و بی پَرده به او ضعفش را گوشزد میکنند..
👌با انتقاد های مکررِ بی جا، خود پندارهٔ منفی در شخصیت و روان کودک ایجاد میشود و در نتیجه👇
او در ذهن خود از توانایی ها و استعداد هایش، تصویری منفی و ناقص ثبت میکند و همواره خود را کودکی دست و پا چُلفتی و ناتوان تصور خواهد کرد😞
🍃در تربیت، گاهی #تغافل از اشتباهات و نقطه ضَعف ها ( خود را به ندیدن زدن)، بیشتر از تذکر سازنده است.
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*آقایون بخونن*
این را فراموش نکنید که زنها همیشه منتظر نوازش و محبت هستند و همواره از شما توقع محبت دارند، اگر یک زن شاد میخواهی به همسرت محبت کن..
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
گردن در هنگام مطالعه
☄✨
خم کردن سر و نگاه کردن به #پایین برای استفاده از تلفن همراه، معادل وزنه ای 27 کیلوگرمی روی گردن شما نیرو وارد می کنه، این نیرو مشابه این است که چهار تا #توپ بزرگ بولینگ یا کودک هشت ساله ای از گردنتان آویزون شده باشد.
از اونجایی که به طور متوسط ۲-۴ ساعت در شبانه روز، از تلفن #همراه استفاده میکنیم، این کار در طولانی مدت باعث سایش زودرس مهره ها، بروز آرتروز و پارگی مهره ها میشود که درمان اون نیازمند #جراحیهای پیچیده هست
💞شرط عشق چی بود؟💞
دو نفر که همدیگرو خیلی دوست داشتن و یک لحظه نمی تونستن از هم جدا باشن، با خوندن یک جمله معـــروف از هــم جـــدا میشــن تا یکدیگر رو امتحان کنند و هــر کــدام در انتظار دیگــری همدیگر رو نمی بینن. چون هر دو به صورت اتفاقی به جمله معروف ویلیام شکسپیر بر می خورن:
« عشقت را رها کن، اگر خودش برگشت، مال تو است و اگر برنگشت از قبل هم مال تو نبوده! »
اونا هر کدوم منتظر بودن تا دیگری شرط عشق رو به جا بیاره!
http://eitaa.com/cognizable_wan
استخدام سراسری در سراسر کشور
روحانی به عهد خود وفا کرد شنبه و یکشنبه
🔴 با عنایت به تلاشهای مداوم دولت خدمتگزار و تلاش در جهت ایجاد شغل برای جوانان توسط دولت
*تدبیر و امید*که خودرا ملزم به پاسخگویی به مردم میداند؛
وزارت جهاد کشاورزی در نظر دارد تعداد 100/000 نفر از بین جوانان فارغ تحصیل کاردانی و کارشناسی در رشته های:
مهندسی باغداری
مهندسی کشاورزی
مهندسی شیمی خاک
حسابداری مالی
حسابداری صنعتی
برق صنعتی
برق الکترنیک
ریاضی فیزیک
تجربی
انسانی
مکانیک
جوشکاری
خیاطی
پرورش گل و گیاه
تکنیسین پزشکی
حقوق
وکالت
قالی بافی
نقشه کشی
خلبانی
پتروشیمی
فیزیک هسته ای
ایمنی و حفاظت کار
تعمیرات موبایل
دندانپزشکی
چشم پزشکی
آموزش ابتدایی
و..ً.........
را برای انار چینی در مقاطع فوق حرفهای استخدام مینماید....
مدارک لازم جهت ثبت نام:
1:مبلغ 400000 ریال
2:شلوارکردي/
3:کتري سياه/
4:مهارت در سوت زدن/
5:دبه آب/
6: سه جفت دستکش
7:سابقه3سال اقامت سه سال انار چینی/
8:عکس با درخت انار/
درضمن داشتن کفش سه خط الزامي می باشد.
نخند مدارکتو کامل کن بيکار نموني😀😀
بفرستيد براي گروههاي ديگه شايد گره ازکار جوانی باز شد😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت95
رسیدم به در اتاق.ول در زدم و رفتم تو.تا رومو برگردوندم سمت اتاق چیزیو نزدیک خودم دیدم.از ترس هینی گفتم و یک قدرم به عقب برداشتم.احسان بود.
احسان-قرار بود ۱۰ دقیقه پیش اینجا باشی.
یک قدم اومد جلو.چون فاصلمون کم بود یک قدم به عقب برداشتم.
من-ببخشید.با دوستم صحبت کردم حواسم پرت شد.
دوباره یک قدم اومد جلو.چشمام گرد شد.این چرا داشت میومد توی حلق من؟!با تعجب یک قدم دیگه به عقب برداشتم که دستشو آورد سمتم.خودمو یکم جمع کردم که دستشو از کنارم عبور داد و درو پشت سرم بست.چشمامو بستم و با خیال راحت نفسمو آروم بیرون دادم.منو بگو گفتم الان میخواد بزنتم.عقب عقب رفت وروی صندلی کنار کارتن های کفش نشست و یک پاشو روی پای دیگش انداخت همونطور که به پشتی صندلیش تکیه میداد گفت
احسان-هستی میخوام کفش سایز۴۰ از اون پاشنه تختارو بین اینا پیدا کنی.
با دهن از نگاش کردم.من چجوری یک جفت کفشو از بین ۱۰۰-۱۵۰ تا کارتن کفش پیدا میکردم.
من-من چجوری اونو بین این همه کفش پیدا کنم
گوشیشو از توی جیبش در آورد همونطور که باهاش مشغول بود گفت
احسان-روی کارتن با ماژیک نوشته شده.فقطم همون یدونس.
با کلافگی رفتم سمت کارتنا .خیره سرم اومده بودم مهمونی.نگو آقا دعوتم کرده که ازم کار بکشه..ده دقیقه ای مشغول بودم و هنوز پیداش نکرده بودم.احسانم که کلا سرش تو گوشیش بود.بابا حداقل یه لحظه سرتو بلند کن آرتروز گردن نگیری..توی همین فکرا بودم که یهو چشمم خورد به یک کارتن روش نوشته بود.کفش تخت.سریع رفتم سمتش جعبه هه وسط کلی جعبه دیگه بود.باید با دقت کامل درش میاوردم تا بقیشون نریزه.آروم و با احتیاط بیرون کشیدمش.اومدم به احسان بگم که یهو.شترررق..همه ی جعبه ها ریخت رو احسان.هنگ کرده بودم.ای خدا چرا من انقدر فلجم.انقدر هنگ بودم که دستام شل شد و کارتن کفش از دستم افتاد.نزدیک۲۰۰ تا کارتن روش ریخته بود و احسان اصلا میدا نبود.خدا بهش رحم کنه.بالاخره از شوک اومدم بیرون و رفتم جلو.کارتن هارو سریع برداشتم که قیافه عصبی احسان اومد جلوی چشمم.خدا بهم رحم کنه.نزدیک بود گریم بگیره با بغض و ناراحتی در حالی که سعی داشت خاک روی لباسشو از بین ببرم گفتم
من-آقا احسان.ببخشید..بخدا اصلا حواسم نبود.فکر نمیکردم روی شما بریزه.
با دست روی کتشو تکون دادم
من-ببخشید واقعا.جاییتون که درد نگرفت؟!
اصلا به صورتش نگاه نمیکردم.روی پاهام نشستمو گوشیشو که روی زمین افتاده بود برداشتم و با آستین لباسم تمیزش کردم در همون حال با لحن شرمندد ای گفتم
من-اصلا نفهمیدم چیشد.من که اومدم عقب یهو ریخت.نتونستم عکس العملی نشون بدم.
چون به صورتش نگاه نمیکردم نفهمیدم عکس العملش چیه.ببند شد.منم به تقلید از اون بلند شدم و ایستادم ولی هنوز سرم پایین بود.گوشیشو آوردم بالا
من-بفرمایید آقا احسان.گوشیتون.سالمه سالمه.
دستشو دیدم که اومد بالا و همزمان با گوشیش دست منو هم توی دستش گرفت.با تعجب سرمو آوردم بالا و نگاش کردم.لبخند شیطونی روی لباش بود.همونطور که دستم توی دستش بود منو کشید جلو.طوری که فاصله زیادی باهم نداشتیم.انقدر از کارش شکه شده بودم که قدرت هیچ کاریو نداشتم.سرشو آورد نزدیک صورتمو با لحن آروم مهربون و صد البته شیطونی گفت
احسان-اشکالی نداره.میبخشمت.مهم نیست.
من که فقط با دهن باز نگاش میکردم.دستمو آروم از توی دستش ول کرد واز اتاق رفت بیرون و درو بست.دست و پام میلرزید..دستمو روی قلبم گذاشتم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت96
احساس میکردم قلبم زیر دستم نمیزنه.اه هستی!!تو که انقدر بی جنبه نبودی.حالا بخاطره یک دست گرفتن احسان انقدر دست و پات میلرزه.لپامو باد کردم و نفسمو فوت کردم بیرون.دستمو روی دست دیگم که احسان گرفته بودش گذاشتم.روی دستم داغ بود..الان وقت اینجا موندن نبود.یک بار چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مصلت بشم....با قدم های آروم رفتم توی سالن .آرشام هنوز همونجای قبلی نشسته بود.یک دخترم روبه روش بود که با کمی دقت فهمیدم غنچه اس.نمیخواستم باز خودمو بندازم وسط برای همین رفتم و روی یکی از صندلی های کنار گذاشته نشستم.داشتم همونطوری دورو برم و نگاه میکردم که چشمم خورد به احسان.یا خدا.داشت میومد این طرف.تکونی خوردم سریع سرمو پایین آوردم و دستمو روی پیشونیم گذاشتم.اصلا الان جنبه هم صحبتی با احسان نداشتم.احسان جون هر کی دوسش داری این سمت نیا.چشمامو بسته بودم و داشتم زیر لب دعا میکردم.که صدایی شنیدم.
-هستی جان؟!
سرمو با تعجب آوردم بالا.این کی بود دیگه؟!با ابروهای بالا رفته نگاش کردم که لبخند ملیحی زد و گفت
دختره-فکر کنم شما منو نشناختین!
همونطور که ایستادم گفتم
من-نه..ببخشید به یاد نیاوردم.
دختره-من گلپر ام دیگه..دختر دایی بهار
آهااااا.راست میگه هاا.یکی دو باری دیده بودمش.با شناختنش دستمو بروم جلو و باهاش دست دادم
من-آهان.خوبی گلپر جون؟!
گلپر-ممنون عزیزم شما چطوری؟!
من-خوبم.
به قیافش نگاه کردم.با اینکه چهرش عملی بود و موهاش رنگ کرده ولی چهره نازی داشت با اون همه کرم و رنگ مو و عملایی که کرده بود شبیه خارجی ها دیده میشد..یکمی کنارش موندم و باهاش حرف زدم.دیگه داشتم کلافه میشدم که بالاخره خدافظی کرد و رفت.یکم دیگه منتظر نشستم.دیگهوداشت از تنهایی و بیکای خوابم میبرد که آهنگ ملایمی و لایتی پخش شد و مدل ها با قدم های آهسته و سنگین شروع کردن به بالا اومدن از سِن و دور میزن.هرکدومشون که میومدن بیشتر حال میکردم.نزدیک نیم ساعت طول کشید تا همشون.اومدن.آهنگ جدید داشت تموم میشد که احسان روی سِن اومد.سن بلند نبود فقط اندازه دوتا پله بالا رفته بود.همونطوری داشتم نگاش میکردم که غنچه هم پشت بندش بالا اومد و با احسان هم قدم شد.لبخند آروم آروم از روی لبم پاک شد.با صحنه ای که دیدم سریع از روی صندلیم پاشدم و ایستادم.احسان دستشو پشت کمر غنچه گذاشته بود و با این کار رسما باهاش هم قدم شده بود.همین باعث شد غنچه لبخندی روی لبش بشینه.دندونامو محکم روی هم فشردم بیشتر از اینکه عصبانی باشم ناراحت بودم.وقتی به انتهای سن رسیدن.غنچه که دیده بود احسان اونکارو کرده دستشو دور بازوی احسان انداخت.دیگه نموندم به حرفاشون گدش بدم و باناراحتی رفتم توی اتاق پروشون.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت97
درو که بستم بهش تکیه دادم.دقیقا آینه جلوم بود.چند قدم رفتم جلو و خودمو توی آینه نگاه کردم.لبخند تلخی روی لبم نشست.ناراحتی توی صورتم موج میزد.خلی دیگه هستی.واقعا خلی.اصلا اون دستشو انداخته دور کمر غنچه به تو چه ربطی داره.دستامو زدم به کمرم و روبه روی آینه با صدایی که سعی میکردم کنترلش کنم گفتم
من-واقعا به توچه؟!چرا خودتو میندازی وسط هر قضیه ای.مگه مُفَتِش بقیه ای.به تو هیچ ربطی نداره هستی خانم.پس الکی خودتو بخاطرع این جور چیزا حرص نده.
همونطور که یک قدم جلو میرفتم پوزخندی زدم
من-چقدرم که حرص خوردنت برای کسی مهمه.
ناخودآگاه چهره احسان جلوی چشمم اومد.چقدرم من برای اون مهم بودم.پوزخندم تبدیل به لبخند تلخی شد و طولی نکشید تا چشمام پر اشک شد.چقدر تازگی ها گند اخلاق شدم.هر کی یه چیزی بهم میگه دلم میخواد بزنم زیر گریه.قطره اشکی که روی گونم سر خورد رو با دست پاک کردم.خودمو داشتم برای کی اذیت میکردم؟!برای کسی که ذره ای برام ارزش قائل نبود..اگه من براش مهم نبودم پس چرا اینجوری میکرد؟!چرا باهام مهربون بود؟!چرا بهم توجه میکرد؟!شاید من زیادی خوش خیال بودم و فکر میکردم داره بهم توجه میکنه.شاید با همه همینطور بود.کلافه دستی به لباسم کشیدم اومدم از اتاق بیام بیرون که در باز شد و احسان اومد.تو سرمو چرخوندم سمت چپ و آروم نفسمو با حرص بیرون دادم و زیر لب گفتم
من-باز شروع شد
احسان-چیزی گفتی؟!
سریع سرمو برگردوندم سمتش.
من-نه بابا.فقط گفتم چقدر گرمه.
ابروشو بالا انداخت و سوالی پرسید
احسان-گرمته؟!
واقعا گرمم بود و توی این لباس احساس خفگی میکردم.لباسمو تکونی دادم و گفتم
من-آره.خیلی گرمه.
لبخند کجی زد
احسان-عجیبه.تو چِلِه ی زمستون سردته.
راست میگفتا زمستون بود.ولی من حس میکردم دارم آتیش میگیرم.
من-خب زمستون باشه.توی سالن پکیج روشنه.
احسان-شوفاژ این اتاق قطعه.
پامو ضربدار روی زمین تکون دادم.حالا چه گیری داده بود به گرما و سرمای من.کلافه نگاش کردم که گفت
احسان-چرا یهو غیب شدی؟!
ابرومو بالا انداختم مگه منو میدید؟! انگار ذهنمو خوند که گفت
احسان-وقتی اومدم روی سِن حواسم بهت بود دیدم نشسته بودی ولی یکدفعه پاشدی رفتی.
با یادآوری اینکه دستشو دور کمر غنچه انداخته بود اخمی کردم.
من-آره.اونجا خسته شده بودم گفتم بیام اینجا.خلوته.راحت باشم.
زل زد تو چشمام.انگار میخواست دلیل ناراحتیمو بفهمه.نمیدونم چند دقیقه توی چشمای هم نگاه میکردیم که بالاخره دهنش باز شد
احسان-مهمونی تموم شده.آماده شو.خودم میبرمت.
بعد حرفش منتظر نموند و زد بیرون.منم با اخم های درهم لباسامو پوشیدمو اومدم توی باغ.
http://eitaa.com/cognizable_wan
رسمی نباش پیش من ... اینجا اداره نیست❤️
قلبم سند به نام تو خورده ، اجاره
نیست❤️
شاید گناه می شود این بوسه ها ولی
آنجا که عشق امر کند ، هیچ چاره
نیست❤️
عشقِ نهفته در دلِ " من دوست دارمت "
ما بین صد هزار نهاد و گزاره
نیست❤️
تا نور آسمان منی در کنار تو
یک ذره احتیاج به ماه و ستاره نیست❤️
در چشم هات عشق نفس می کشد ولی
ابراز دوستی که به ایما اشاره
نیست❤️
با بوسه هات کار دلم را تمام کن ..
" در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست😘😘
#عاشقانه
http://eitaa.com/cognizable_wan
آیا میدانستید با همین حفره ی کوچیک هر آنچه را که میبینید با رزولوشن 576 مگاپیکسل میبینید.
#دانستنی
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan